انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 103341" data-attributes="member: 1222"><p>پارت2 ... فصل1</p><p></p><p>دوازده روبهروی رستوران ایستاد. شانس آورده بود که رستوران شلوغ نبود. چونکه تمامِ پوچنشینها درست سرِ ساعتِ دوازده و سی دقیقه به سمت رستوران هجوم میآوردند تا هرچه سریعتر نهارهایشان را بگیرند و صدای قار و قور شکمشان را از کار بیندازند. دوازده باز هم نمیدانست که چرا حسِ خوبی به شلوغی ندارد. درِ شیشهای رستورانِ بزرگ را هل داد و آن را باز کرد و با قدمهایی بیجان و نگاهی پوچ به دنبالِ یک میز خالی به راه افتاد. رستوران دقیقا صدتا میزِ کوچک و تکنفره داشت که در ده ردیف دهتایی قرار داشتند. البته این را که یک نفر هم به زور پشت آن میزها جا میگرفت را در نظر نمیگیریم. به شمارههایی که بالای هر میز قرار داشت نگاه کرد و میز شمارهی دوازده را پیدا کرد. دوازده همیشه پشتِ میز شمارهی دوازده مینشیند؛ اما اینبار دختری هم سن و سالِ خودش پشت آن میز نشسته بود. به همین خاطر پشتِ میزِ شمارهی سیزده نشست. نگاهش را دورتادورِ رستورانِ بدونِ پنجره گرداند. دوازده نمیداند پنجره چیست، این را هم نمیداند که چرا میخواهد یکی از آنان را ببیند! هفت میگوید پنجره یک دریچهی شیشهای است درست شبیه درِ شیشهای رستوران؛ اما کوچکتر. با آن میشود بیرونِ خانه، رستوران، یا هر محیطِ بستهی دیگری را تماشا کند. چیزی نگذشته بود که هفت درِ تقریبا بزرگِ آشپزخانه را باز کرد و به سمتِ میزی که دوازده روی آن نشسته بود بهراه افتاد. روبهروی میز ایستاد و ظرف غذا را روی میزِ او گذاشت. - امروز دیر اومدی دوازده. ساعت چهارده و شونزده دقیقهست. دوازده ناخوداگاه به ساعت دیواریِ سادهی رستوران نگاهی انداخت و همانطور که به ساعت چشم دوخته بود گفت: - امروز یه پیرمرد رو دیدم که احساسی شد و مرد. زمان از دستم رفت. - چه احساسی بود؟ - هرچیزی که بود، شادی و خشم و انتظار نبود. - چهرهی اون پیرمرد رو برام توصیف کن. - تنها چیزی که توی چهرهاش عجیب بود قطره آبهایی بودن که از چشمهاش پایین میریختن. - غم... اسمش غمه. دیشب یه رویا دربارهی غم دیدم و اصلا غم رو دوست ندارم. توی اون رویا بازم همون مردِ کوتاه قد بود که توی یه جایی که اسمش "جنگل" بود... تو میدونی جنگل چیه؟ - نه، چون توی کتاب پوچی اسمی از جنگل زده نشده. - اونجا پر از درختهای بلنده و خاکهایی که نمزدهان. - درخت دیگه چیه؟ - درخت از چوب درست شده، شاید هم چوب از درخت... نمیدونم. ولی شبیه یه میلهی بزرگ و قهوهای رنگه که چندین میلهی کوچیک از هر طرف بهش وصل شده و سر هر میله یه چندین میلهی دیگه. بین هر میله و سر هر میلهای هم یه چیزهایی سبز رنگ وصله که اسمشون برگه. با اینکه برایم جالب بود؛ اما از ترسِ اینکه احساسی شوم هیچچیز نگفتم. که هفت خودش ادامه داد. - توی رویای من اون مردِ کوتاه قد با یک مردِ بلند داشتند با یک وسیلهی کرهای شکل و سبک وزن به اسمِ "توپ"، بازی میکردند. که یکدفعه آن مردِ بلند قد دستش را روی سینهاش گذاشت و روی زمین نشست. مردِ کوتاه قد بلند فریاد زد پدر و به سمتِ آن مرد بلند قد دوید و قطرههای آب که اسم اونها اش بود از چشمانش پایین چکید. غم قابل توصیف نیست، شاید یک چیزیه شبیه به فروپاشی یا شاید غرق شدنِ افرادِ احساسیِ مُرده در زمین. هفت حرفش را که به اتمام رساند راه کج کرد و به سمتِ آشپزخانه بهراه افتاد. - هفت. او ایستاد و به سمتِ دوازده برگشت. - امشب هجدهمه، روزِ ورود شهروندان جدید. هفت نگاهی به اطراف انداخت و سپس بعد از تکان دادنِ سرش گفت: - میبینمت. برگشت و به آشپزخانه رفت. دوازده هیچکس را مثل هفت ندیده بود. بهتر است بگویم هیچکس رویا نمیبیند! شاید هم کسانی بودند که رویا میبینند و به روی خودشان نمیآورند! هیچکس هیچچیز نمیداند. به غذایش نگاه کرد، غذا چیزیست که آدم صدای قار و قور شکمش را با آن بند میآورد. از هفت پرسیده بود که غذا با چه چیزی درست میشود و هفت گفته بود یک راز مخصوص آشپزهاست و اگر بازگویش کند، قطعا خواهد مرد. اما آرام، جوری که حسگرها صدایش را نشنوند به دوازده گفته بود غذا از چیزی به اسمِ سیبزمینی که گیاهش پشتِ رستوران رشد میکند درست میشود. و زمانی که دوازده باز پرسیده بود میشود آن گیاه را ببیند؟ هفت اینگونه پاسخ داده بود که در کتابِ آشپزها نوشته شدهاست که نشان دادنِ گیاهِ سیبزمینی به دیگران مساوی با مرگ است. و این دیگر چیزی نیست که از دید حسگرها پنهان باشد. دوازده غذایش را تمام کرد و از رستوران بیرون رفت و به سمتِ خانهاش به راه افتاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 103341, member: 1222"] پارت2 ... فصل1 دوازده روبهروی رستوران ایستاد. شانس آورده بود که رستوران شلوغ نبود. چونکه تمامِ پوچنشینها درست سرِ ساعتِ دوازده و سی دقیقه به سمت رستوران هجوم میآوردند تا هرچه سریعتر نهارهایشان را بگیرند و صدای قار و قور شکمشان را از کار بیندازند. دوازده باز هم نمیدانست که چرا حسِ خوبی به شلوغی ندارد. درِ شیشهای رستورانِ بزرگ را هل داد و آن را باز کرد و با قدمهایی بیجان و نگاهی پوچ به دنبالِ یک میز خالی به راه افتاد. رستوران دقیقا صدتا میزِ کوچک و تکنفره داشت که در ده ردیف دهتایی قرار داشتند. البته این را که یک نفر هم به زور پشت آن میزها جا میگرفت را در نظر نمیگیریم. به شمارههایی که بالای هر میز قرار داشت نگاه کرد و میز شمارهی دوازده را پیدا کرد. دوازده همیشه پشتِ میز شمارهی دوازده مینشیند؛ اما اینبار دختری هم سن و سالِ خودش پشت آن میز نشسته بود. به همین خاطر پشتِ میزِ شمارهی سیزده نشست. نگاهش را دورتادورِ رستورانِ بدونِ پنجره گرداند. دوازده نمیداند پنجره چیست، این را هم نمیداند که چرا میخواهد یکی از آنان را ببیند! هفت میگوید پنجره یک دریچهی شیشهای است درست شبیه درِ شیشهای رستوران؛ اما کوچکتر. با آن میشود بیرونِ خانه، رستوران، یا هر محیطِ بستهی دیگری را تماشا کند. چیزی نگذشته بود که هفت درِ تقریبا بزرگِ آشپزخانه را باز کرد و به سمتِ میزی که دوازده روی آن نشسته بود بهراه افتاد. روبهروی میز ایستاد و ظرف غذا را روی میزِ او گذاشت. - امروز دیر اومدی دوازده. ساعت چهارده و شونزده دقیقهست. دوازده ناخوداگاه به ساعت دیواریِ سادهی رستوران نگاهی انداخت و همانطور که به ساعت چشم دوخته بود گفت: - امروز یه پیرمرد رو دیدم که احساسی شد و مرد. زمان از دستم رفت. - چه احساسی بود؟ - هرچیزی که بود، شادی و خشم و انتظار نبود. - چهرهی اون پیرمرد رو برام توصیف کن. - تنها چیزی که توی چهرهاش عجیب بود قطره آبهایی بودن که از چشمهاش پایین میریختن. - غم... اسمش غمه. دیشب یه رویا دربارهی غم دیدم و اصلا غم رو دوست ندارم. توی اون رویا بازم همون مردِ کوتاه قد بود که توی یه جایی که اسمش "جنگل" بود... تو میدونی جنگل چیه؟ - نه، چون توی کتاب پوچی اسمی از جنگل زده نشده. - اونجا پر از درختهای بلنده و خاکهایی که نمزدهان. - درخت دیگه چیه؟ - درخت از چوب درست شده، شاید هم چوب از درخت... نمیدونم. ولی شبیه یه میلهی بزرگ و قهوهای رنگه که چندین میلهی کوچیک از هر طرف بهش وصل شده و سر هر میله یه چندین میلهی دیگه. بین هر میله و سر هر میلهای هم یه چیزهایی سبز رنگ وصله که اسمشون برگه. با اینکه برایم جالب بود؛ اما از ترسِ اینکه احساسی شوم هیچچیز نگفتم. که هفت خودش ادامه داد. - توی رویای من اون مردِ کوتاه قد با یک مردِ بلند داشتند با یک وسیلهی کرهای شکل و سبک وزن به اسمِ "توپ"، بازی میکردند. که یکدفعه آن مردِ بلند قد دستش را روی سینهاش گذاشت و روی زمین نشست. مردِ کوتاه قد بلند فریاد زد پدر و به سمتِ آن مرد بلند قد دوید و قطرههای آب که اسم اونها اش بود از چشمانش پایین چکید. غم قابل توصیف نیست، شاید یک چیزیه شبیه به فروپاشی یا شاید غرق شدنِ افرادِ احساسیِ مُرده در زمین. هفت حرفش را که به اتمام رساند راه کج کرد و به سمتِ آشپزخانه بهراه افتاد. - هفت. او ایستاد و به سمتِ دوازده برگشت. - امشب هجدهمه، روزِ ورود شهروندان جدید. هفت نگاهی به اطراف انداخت و سپس بعد از تکان دادنِ سرش گفت: - میبینمت. برگشت و به آشپزخانه رفت. دوازده هیچکس را مثل هفت ندیده بود. بهتر است بگویم هیچکس رویا نمیبیند! شاید هم کسانی بودند که رویا میبینند و به روی خودشان نمیآورند! هیچکس هیچچیز نمیداند. به غذایش نگاه کرد، غذا چیزیست که آدم صدای قار و قور شکمش را با آن بند میآورد. از هفت پرسیده بود که غذا با چه چیزی درست میشود و هفت گفته بود یک راز مخصوص آشپزهاست و اگر بازگویش کند، قطعا خواهد مرد. اما آرام، جوری که حسگرها صدایش را نشنوند به دوازده گفته بود غذا از چیزی به اسمِ سیبزمینی که گیاهش پشتِ رستوران رشد میکند درست میشود. و زمانی که دوازده باز پرسیده بود میشود آن گیاه را ببیند؟ هفت اینگونه پاسخ داده بود که در کتابِ آشپزها نوشته شدهاست که نشان دادنِ گیاهِ سیبزمینی به دیگران مساوی با مرگ است. و این دیگر چیزی نیست که از دید حسگرها پنهان باشد. دوازده غذایش را تمام کرد و از رستوران بیرون رفت و به سمتِ خانهاش به راه افتاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین