انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 103028" data-attributes="member: 1222"><p>بهنامش که با احساسات دنیایمان را رنگین ساخت...</p><p>...</p><p></p><p>پارت1 ... فصل1</p><p></p><p>دوازده روی یک نیمکتِ خاکستری، روبهروی پیادهرو نشسته بود و در چشمهای شهروندان دنبالِ ذرهای احساس میگشت. توجهش به زنی جلب شد که روی کارتش که به ژاکتش چسبیده شده بود، شمارهی "نود و هشت" نوشته شده بود. چشمهای آن زن دریغ از ذرهای احساس بودند. دوازده بیخیال زن شد و چشمهایش را در چشمهای مردِ مسنی گره زد؛ اما او نیز احساس نداشت. </p><p>دوازده خودش هم نمیدانست که چرا بهدنبالِ احساس میگردد! شاید او هم به احساسی شدن قدمی نزدیک شده بود.</p><p>پیرمردی با فاصلهای چند سانتی کنارِ دوازده نشست و دستانش را تکیهگاهِ عصای خاکستریاش کرد و در سکوت به روبهرویش زل زد.</p><p>دوازده سرش را کج کرد و به پیرمرد نگاه کرد. مردِ سالخورده طوری به روبهرویش زل زده بود که دوازده فکر میکرد مردِ پیر پشتِ آن دیوارهای بلند و خاکستریِ سرتاسرِ شهر را میبیند!</p><p>اما مشکل اینجا بود که همه همینطور بودند! نگاههای خالی، قدمهای بیجان و یک زندگی مرده در یک شهر خاکستری و خالی از احساس؛</p><p>اما نکتهی مثبت اینجا بود که "هفت" اینگونه نبود.</p><p>او یک مَردِ بلند قد و حدود پنجاهساله بود که سبیلهای بسیار بزرگی داشت. گاهی که دوازده فکر میکرد ممکن است در سبیلهای هفت غرق شود! اما بهراستی اینگونه نبود.</p><p>هفت رستوراندارِ شهر بود و گویی که احساسی را در کنجِ دلش مخفی کرده بود. چونکه گهگاهی با دوازده دربارهی رویاهایی که میبیند و رنگهایی که میشناسد و بو و مزههایی که به روح جلا میبخشند صحبت میکرد و هر دفعه دوازده میگفت:</p><p>- بیخیال هفت، من چیزی از حرفات نمیفهمم.</p><p>هفت برای لحظهای سکوت میکرد و بعد دوباره تعریف دربارهی رویایی دیگر را شروع میکرد.</p><p>شاید که رفتارهای عجیبِ دوازده هم بخواطرِ صحبت با هفت بود. هیچکس چیزی نمیداند! </p><p>پیرمرد سنگینیِ نگاههای دخترک را حس کرد. سرش را برگرداند و به دخترِ جوان نیمنگاهی انداخت و باز به ناکجاآباد خیره شد. </p><p>دوازده بدجور دلش میخواست که با پیرمرد حرف بزند؛ اما باز هم نمیدانست که چرا چنین چیزی را میخواهد.</p><p>با خالیترین حسی که میشناخت پرسید:</p><p>- شمارهات چنده پیرمرد؟</p><p>و آن پیرمرد، سرد و بیاحساس پاسخ داد:</p><p>- چهل و سه.</p><p>اما یکدفعه با لحنی که برای دوازده ناشناس بود ادامه داد:</p><p>- اما دخترم من رو پدر صدا میکرد و همسرم هِنری.</p><p>دوازده قطرهی آبی را دید که از گوشه چشمِ چهل و سه سرخورد و تا پایین چانهاش ادامه پیدا کرد.</p><p>کمکم رنگهایی که دوازده هیچکدام را نمیشناخت از قلب پیرمرد جوانه زدند و کُلِ او را در بر گرفتند.</p><p>جوری که انگار پیرمرد از زندانِ خاکستری بودن نجات یافته بود.</p><p>دخترک با نگاهی پوچ و احساس عجیبی در دل، منتظرِ ادامهی این نمایش شد. دوازده سر چرخاند و نگاهی به نزدیکترین حسگر که درست روبهروی آنها بود اخداخت.</p><p>حسگر بهخود رنگ گرفت و روشن شد. هفت میگوید زمانی که حسگر روشن میشود رنگِ سبز به خود میگیرد. </p><p>دوازده باز نگاهش را به پیرمرد انداخت. نقطهای به رنگِ خون که هفت آن را قرمز مینامید روی پیشانیِ پیرمرد جا خشک کرده بود.</p><p>ثانیهای بعد خون بود که همراه با اشک چشمش از پیشانیاش پایین میچکید.</p><p>چشمان پیرمرد بسته شد و با صورت روی زمین افتاد. دخترک نگاهش فقط و فقط به رنگهای لباس و خونِ پیرمرد بود. آن رنگها به چشمان دوازده جلا میدادند و حسِ عجیبی به تنِ او تزریق میکردند؛ </p><p>اما حیف که دقیقهای بعد زمین مانند مرداب، تنِ بیروحِ پیرمرد را در خود غرق کرد و خونهای رود مانند او، تبخیر شدند و به هوا رفتند و به آن مهِ خاکستری در آسمان پیوستند.</p><p>دوازده نگاهش را از جای خالیِ پیرمرد برگرداند و از جایش برخاست و به سمتِ رستورانِ هفت بهراه افتاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 103028, member: 1222"] بهنامش که با احساسات دنیایمان را رنگین ساخت... ... پارت1 ... فصل1 دوازده روی یک نیمکتِ خاکستری، روبهروی پیادهرو نشسته بود و در چشمهای شهروندان دنبالِ ذرهای احساس میگشت. توجهش به زنی جلب شد که روی کارتش که به ژاکتش چسبیده شده بود، شمارهی "نود و هشت" نوشته شده بود. چشمهای آن زن دریغ از ذرهای احساس بودند. دوازده بیخیال زن شد و چشمهایش را در چشمهای مردِ مسنی گره زد؛ اما او نیز احساس نداشت. دوازده خودش هم نمیدانست که چرا بهدنبالِ احساس میگردد! شاید او هم به احساسی شدن قدمی نزدیک شده بود. پیرمردی با فاصلهای چند سانتی کنارِ دوازده نشست و دستانش را تکیهگاهِ عصای خاکستریاش کرد و در سکوت به روبهرویش زل زد. دوازده سرش را کج کرد و به پیرمرد نگاه کرد. مردِ سالخورده طوری به روبهرویش زل زده بود که دوازده فکر میکرد مردِ پیر پشتِ آن دیوارهای بلند و خاکستریِ سرتاسرِ شهر را میبیند! اما مشکل اینجا بود که همه همینطور بودند! نگاههای خالی، قدمهای بیجان و یک زندگی مرده در یک شهر خاکستری و خالی از احساس؛ اما نکتهی مثبت اینجا بود که "هفت" اینگونه نبود. او یک مَردِ بلند قد و حدود پنجاهساله بود که سبیلهای بسیار بزرگی داشت. گاهی که دوازده فکر میکرد ممکن است در سبیلهای هفت غرق شود! اما بهراستی اینگونه نبود. هفت رستوراندارِ شهر بود و گویی که احساسی را در کنجِ دلش مخفی کرده بود. چونکه گهگاهی با دوازده دربارهی رویاهایی که میبیند و رنگهایی که میشناسد و بو و مزههایی که به روح جلا میبخشند صحبت میکرد و هر دفعه دوازده میگفت: - بیخیال هفت، من چیزی از حرفات نمیفهمم. هفت برای لحظهای سکوت میکرد و بعد دوباره تعریف دربارهی رویایی دیگر را شروع میکرد. شاید که رفتارهای عجیبِ دوازده هم بخواطرِ صحبت با هفت بود. هیچکس چیزی نمیداند! پیرمرد سنگینیِ نگاههای دخترک را حس کرد. سرش را برگرداند و به دخترِ جوان نیمنگاهی انداخت و باز به ناکجاآباد خیره شد. دوازده بدجور دلش میخواست که با پیرمرد حرف بزند؛ اما باز هم نمیدانست که چرا چنین چیزی را میخواهد. با خالیترین حسی که میشناخت پرسید: - شمارهات چنده پیرمرد؟ و آن پیرمرد، سرد و بیاحساس پاسخ داد: - چهل و سه. اما یکدفعه با لحنی که برای دوازده ناشناس بود ادامه داد: - اما دخترم من رو پدر صدا میکرد و همسرم هِنری. دوازده قطرهی آبی را دید که از گوشه چشمِ چهل و سه سرخورد و تا پایین چانهاش ادامه پیدا کرد. کمکم رنگهایی که دوازده هیچکدام را نمیشناخت از قلب پیرمرد جوانه زدند و کُلِ او را در بر گرفتند. جوری که انگار پیرمرد از زندانِ خاکستری بودن نجات یافته بود. دخترک با نگاهی پوچ و احساس عجیبی در دل، منتظرِ ادامهی این نمایش شد. دوازده سر چرخاند و نگاهی به نزدیکترین حسگر که درست روبهروی آنها بود اخداخت. حسگر بهخود رنگ گرفت و روشن شد. هفت میگوید زمانی که حسگر روشن میشود رنگِ سبز به خود میگیرد. دوازده باز نگاهش را به پیرمرد انداخت. نقطهای به رنگِ خون که هفت آن را قرمز مینامید روی پیشانیِ پیرمرد جا خشک کرده بود. ثانیهای بعد خون بود که همراه با اشک چشمش از پیشانیاش پایین میچکید. چشمان پیرمرد بسته شد و با صورت روی زمین افتاد. دخترک نگاهش فقط و فقط به رنگهای لباس و خونِ پیرمرد بود. آن رنگها به چشمان دوازده جلا میدادند و حسِ عجیبی به تنِ او تزریق میکردند؛ اما حیف که دقیقهای بعد زمین مانند مرداب، تنِ بیروحِ پیرمرد را در خود غرق کرد و خونهای رود مانند او، تبخیر شدند و به هوا رفتند و به آن مهِ خاکستری در آسمان پیوستند. دوازده نگاهش را از جای خالیِ پیرمرد برگرداند و از جایش برخاست و به سمتِ رستورانِ هفت بهراه افتاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین