انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130665" data-attributes="member: 123"><p>پارت 60</p><p></p><p>***</p><p>مدلین</p><p>چشمانم را سخت باز کردم. انگار پلکهایم زخمی شده بودند و توانایی سرپا ماندن، نداشتند. تنم کرخت و یخزده بود. اتاق کوچک و تاریک که با نور آبی سردی روشن مانده بود، انگار داشت مرا به انتهای خود فرو میبرد و من داخل اتاق، روی تخت فلزی، بیشتر فرو میرفتم. سعی داشتم دستانم را تکان بدهم اما نمیتوانستم. گویا متعلق به این جهان نبودم و دستم برای فشردن دکمه شروع بازی، بلند نمیشد. در فرو رفتگی عمیق یک خلع، گیر افتاده بودم و ذهنم بیش از حد سبک بود انگار که مانند بادبادکی، در فضای بسته و تاریک اتاق، برای خودش رها شده بود و با باد بی وزنیهایش، پیچ و تاب میخورد. احساس میکنم میتوانستم از روی تخت بلند شوم، بی آنکه حقیقتاً پاهایم را تکان بدهم یا خون گرم را در رگهای تنم احساس کنم. تمام این رگها بیشتر شبیه سیمهای خارداری شده بودند که اجازه عبور و گذر را از من گرفته بودند. دوست داشتم دهانم را به وسعت یک اقیانوس باز کنم و با شدت یک موج بلند، فریاد بزنم و خودم را از دل اقیانوس، بیرون بکشم. داشتم غرق میشدم ، داشتم خفه میشدم و نمیتوانستم دست و پا بزنم. چشمانم را بستم زیرا این تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم. </p><p>به گمانم ساعتها گذشته بود که نوری شدید چشمانم را سوزاند و مجبورم کرد چشمانم را به شدت روی هم بفشارم و چندین بار پلک بزنم. ابتدا همه چیز شطرنجی بود اما بعد فرانسیوس را دیدم که با لبخند تحسینبرانگیزی نگاهم میکرد. دستش را روی موهایم کشید و با چشمانش، به لئو خیره شد. هنوز در همان اتاق بودم اما آن حالت سردی و خلع از بین رفته بود. دستم را به میله تخت گرفتم و نشستم. </p><p>فرانسیوس: خب چطور بود؟</p><p>لئو کمک کرد تا از روی تخت بلند شوم. کاملاً به او تکیه داده بودم و پاهایم را صرفاً تکه گوشتی سنگین میدانستم. نمیدانم این احساس از کجا میآمد اما نسبت به تمام وجودم چندشم میشد. انگار همه چیز از من آویزان بود و وجودم را سنگین میکرد و این چیزها هیچکدام متعلق به من نبودند. </p><p>-موفقیتآمیز نبود.</p><p>- مطمئن بودم اینطور میشه مدلین. خودت خوبی؟ چه حسی داری؟</p><p>لئو ساکت بود. به گمانم بیشتر از موفق شدن یا نشدن، نگران بی حالی الانم بود. به چشمان فرانسیوس خیره شدم و ماندم چه بگویم. احساس گیجی میکردم مثل این بود که روی ابرهای سیاه آماده بارش، درحال قدم زدن باشی. </p><p>-باید استراحت کنم.</p><p>فرانسیوس با چشم به لئو اشاره کرد و لبخند زد. لئو مرا بلند کرد و من بدون اینکه بخواهم جنگ راه بیندازم یا مقاومت کنم، سرم را به سینهاش تکیه دادم و اجازه دادم جنگ ذهنی، از تنم بیرون بریزد. لئو مرا روی تخت گذاشت و پیشانیم را بوسید. گونهام را با نوک انگشتش نوازش داد و رهایم کرد. </p><p>احساس میکنم تمام مدتی که در خواب بودم، داشتم با خودم حرف میزدم. مکالمات عمیق و عجیبی در دنیای خوابم معلق مانده بود. گیج و منگ، با خمیازه بلندی از روی تخت بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. مشتم را با آب سرد پر کردم و روی صورتم کوبیدم. آب از صورت سفید و بی روحم، تا چانهام، پایین میریخت و چشمانم خمار و کشیده بودند. گویا آب سرد داشت افکارم را از خواب بیدار میکرد. من در آن دستگاه، چیزهای تازهای فهمیده بودم. چیزهای با ارزش و درسهای بزرگ. درواقع در کل طول عمرم، داشتم به بهترین و قویترین نسخه خودم تبدیل میشدم. احساس میکنم شوق زندگی داشت در وجودم ولوله به پا میکرد. میدانستم باید چه کنم. اکنون میدانستم! </p><p>پیراهن سیاهم را با شلوار چرم چسبان، پوشیدم. موهای سیاهم را درحالیکه زیرلب آواز میخواندم، اتو کشیدم و رژ صورتی به لبهایم مالیدم. اکنون که موهای سیاهم مثل موجی به سمت گردنم کشیده شده بود، صورتم گرد و سفید دیده میشد. خودم را به سرعت مقابل اتاق لئو یافتم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و ساعت پنج صبح را نشان میداد. چندبار با مشت به در کوبیدم و البته امیدی به باز شدن در نداشتم. سرم را به در تکیه دادم و منتظر ماندم... منتظر ماندم... منتظر ماندم.</p><p>دست خسته از در زدن را، پایین آوردم و پشت به در، روی زمین نشستم. دوست داشتم لئو در را باز کند و به او بگویم من مدلینی نبودم که تغییر کرده و تصمیم گرفته برده این سازمان شود! دوست داشتم در را باز کند و دستانش را محکم بگیرم و بگویم، باید از اینجا بیرون برویم، باید زندگی کنیم حتی اگر بیرون این درها طوفان وحشتناکی باشد، و صخرههای زندگی برایمان دندان تیز کرده باشند. من با همه این ناملایمتیها الماس وجودم را تراشیدم و اکنون هستم. دوست ندارم در این سازمان بمانم و بجنگم، دوست ندارم کاری به کار کسی داشته باشم. میخواهم مسیرم را از همه اینها جدا کنم و سمت آشیانه خودم بروم. شاید باید میرفتم بدون اینکه لئو را ببینم و چیزی به او بگویم. ممکن بود با وجود همه خوبیهایش، جاسوس باشد. از روی زمین بلند شدم و دستم را روی چوب در، کشیدم. دوست داشتم همین الان در را باز میکرد و مرا از پشت سر با صدای بلندی، وادار به ایستادن میکرد. اما من داشتم میرفتم و آن در باز نشد. </p><p>قدمهایم را تندتر برداشتم و از پلهها بالاتر رفتم. مقصد، اتاق فرانسیوس بود. قبل از اینکه به در ضربه بزنم، فرانسیوس در را باز کرد و با دست به داخل اشاره کرد. حالت صورتش بیش از حد نگرانم میکرد. چشمانش جدی مرا میکاوید اما لبهایش لبخند میزد. مردد، وارد اتاق شدم که در با صدای بلندی پشت سرم کوبیده شد. فرانسیوس، دست به سینه، به در تکیه داده داد و منتظر ماند.</p><p>-خب مدلین. </p><p>- منتظرم بودی؟</p><p>- شاید یه جورایی. میتونم پیش بینی کنم البته پیش بینی کردن تو خیلی سختتر از بقیس.</p><p>- من یه تصمیمی گرفتم.</p><p>فرانسیوس گویا اصلاً قصد نداشت بنشیند یا مرا برای نشستن دعوت کند. همانطور یکی از پاهایش را به در تکیه داده بود و موهایش پریشان روی پیشانیش پخش شده بود.</p><p>-میخوام برم. من میتونم زندگی کنم و سختی بکشم. نمیخوام از زندگی کردن فرار کنم و بمونم توی این سازمان.</p><p>- زندگی کردن چی داره که دنبالشی؟</p><p>- خب من دارم با مراحل زندگی پیش میرم و قویتر میشم.</p><p>- هدفت از زندگی کردن چیه؟ قویتر شدن؟ زنده موندن بعد هر بدبختی؟ تحمل کردن زخمهات واسه بالا رفتن ظرفیت تحمل؟ یا شادی؟ خوشبختی؟ حال خوب؟ نبود درد؟</p><p>دهانم را باز کردم اما دوباره بستم. فرانسیوس با شتاب سمتم هجوم آورد و هردو بازویم را در مشت گرفت و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. </p><p>-میخوای واسه چی قوی شی؟</p><p>سرم را عقب بردم و با شدت به صورت فرانسیوس کوبیدم. فرانسیوس تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. قبل از اینکه سمت در بروم، با پایش به پشت زانویم کوبید و باعث شد روی زمین بیفتم. فرانسیوس روی شکمم نشست و هردو دستم را محکم نگه داشت.</p><p>-داری چه غلطی میکنی مدلین!</p><p>26بهمن پنج شنبه</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130665, member: 123"] پارت 60 *** مدلین چشمانم را سخت باز کردم. انگار پلکهایم زخمی شده بودند و توانایی سرپا ماندن، نداشتند. تنم کرخت و یخزده بود. اتاق کوچک و تاریک که با نور آبی سردی روشن مانده بود، انگار داشت مرا به انتهای خود فرو میبرد و من داخل اتاق، روی تخت فلزی، بیشتر فرو میرفتم. سعی داشتم دستانم را تکان بدهم اما نمیتوانستم. گویا متعلق به این جهان نبودم و دستم برای فشردن دکمه شروع بازی، بلند نمیشد. در فرو رفتگی عمیق یک خلع، گیر افتاده بودم و ذهنم بیش از حد سبک بود انگار که مانند بادبادکی، در فضای بسته و تاریک اتاق، برای خودش رها شده بود و با باد بی وزنیهایش، پیچ و تاب میخورد. احساس میکنم میتوانستم از روی تخت بلند شوم، بی آنکه حقیقتاً پاهایم را تکان بدهم یا خون گرم را در رگهای تنم احساس کنم. تمام این رگها بیشتر شبیه سیمهای خارداری شده بودند که اجازه عبور و گذر را از من گرفته بودند. دوست داشتم دهانم را به وسعت یک اقیانوس باز کنم و با شدت یک موج بلند، فریاد بزنم و خودم را از دل اقیانوس، بیرون بکشم. داشتم غرق میشدم ، داشتم خفه میشدم و نمیتوانستم دست و پا بزنم. چشمانم را بستم زیرا این تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم. به گمانم ساعتها گذشته بود که نوری شدید چشمانم را سوزاند و مجبورم کرد چشمانم را به شدت روی هم بفشارم و چندین بار پلک بزنم. ابتدا همه چیز شطرنجی بود اما بعد فرانسیوس را دیدم که با لبخند تحسینبرانگیزی نگاهم میکرد. دستش را روی موهایم کشید و با چشمانش، به لئو خیره شد. هنوز در همان اتاق بودم اما آن حالت سردی و خلع از بین رفته بود. دستم را به میله تخت گرفتم و نشستم. فرانسیوس: خب چطور بود؟ لئو کمک کرد تا از روی تخت بلند شوم. کاملاً به او تکیه داده بودم و پاهایم را صرفاً تکه گوشتی سنگین میدانستم. نمیدانم این احساس از کجا میآمد اما نسبت به تمام وجودم چندشم میشد. انگار همه چیز از من آویزان بود و وجودم را سنگین میکرد و این چیزها هیچکدام متعلق به من نبودند. -موفقیتآمیز نبود. - مطمئن بودم اینطور میشه مدلین. خودت خوبی؟ چه حسی داری؟ لئو ساکت بود. به گمانم بیشتر از موفق شدن یا نشدن، نگران بی حالی الانم بود. به چشمان فرانسیوس خیره شدم و ماندم چه بگویم. احساس گیجی میکردم مثل این بود که روی ابرهای سیاه آماده بارش، درحال قدم زدن باشی. -باید استراحت کنم. فرانسیوس با چشم به لئو اشاره کرد و لبخند زد. لئو مرا بلند کرد و من بدون اینکه بخواهم جنگ راه بیندازم یا مقاومت کنم، سرم را به سینهاش تکیه دادم و اجازه دادم جنگ ذهنی، از تنم بیرون بریزد. لئو مرا روی تخت گذاشت و پیشانیم را بوسید. گونهام را با نوک انگشتش نوازش داد و رهایم کرد. احساس میکنم تمام مدتی که در خواب بودم، داشتم با خودم حرف میزدم. مکالمات عمیق و عجیبی در دنیای خوابم معلق مانده بود. گیج و منگ، با خمیازه بلندی از روی تخت بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. مشتم را با آب سرد پر کردم و روی صورتم کوبیدم. آب از صورت سفید و بی روحم، تا چانهام، پایین میریخت و چشمانم خمار و کشیده بودند. گویا آب سرد داشت افکارم را از خواب بیدار میکرد. من در آن دستگاه، چیزهای تازهای فهمیده بودم. چیزهای با ارزش و درسهای بزرگ. درواقع در کل طول عمرم، داشتم به بهترین و قویترین نسخه خودم تبدیل میشدم. احساس میکنم شوق زندگی داشت در وجودم ولوله به پا میکرد. میدانستم باید چه کنم. اکنون میدانستم! پیراهن سیاهم را با شلوار چرم چسبان، پوشیدم. موهای سیاهم را درحالیکه زیرلب آواز میخواندم، اتو کشیدم و رژ صورتی به لبهایم مالیدم. اکنون که موهای سیاهم مثل موجی به سمت گردنم کشیده شده بود، صورتم گرد و سفید دیده میشد. خودم را به سرعت مقابل اتاق لئو یافتم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و ساعت پنج صبح را نشان میداد. چندبار با مشت به در کوبیدم و البته امیدی به باز شدن در نداشتم. سرم را به در تکیه دادم و منتظر ماندم... منتظر ماندم... منتظر ماندم. دست خسته از در زدن را، پایین آوردم و پشت به در، روی زمین نشستم. دوست داشتم لئو در را باز کند و به او بگویم من مدلینی نبودم که تغییر کرده و تصمیم گرفته برده این سازمان شود! دوست داشتم در را باز کند و دستانش را محکم بگیرم و بگویم، باید از اینجا بیرون برویم، باید زندگی کنیم حتی اگر بیرون این درها طوفان وحشتناکی باشد، و صخرههای زندگی برایمان دندان تیز کرده باشند. من با همه این ناملایمتیها الماس وجودم را تراشیدم و اکنون هستم. دوست ندارم در این سازمان بمانم و بجنگم، دوست ندارم کاری به کار کسی داشته باشم. میخواهم مسیرم را از همه اینها جدا کنم و سمت آشیانه خودم بروم. شاید باید میرفتم بدون اینکه لئو را ببینم و چیزی به او بگویم. ممکن بود با وجود همه خوبیهایش، جاسوس باشد. از روی زمین بلند شدم و دستم را روی چوب در، کشیدم. دوست داشتم همین الان در را باز میکرد و مرا از پشت سر با صدای بلندی، وادار به ایستادن میکرد. اما من داشتم میرفتم و آن در باز نشد. قدمهایم را تندتر برداشتم و از پلهها بالاتر رفتم. مقصد، اتاق فرانسیوس بود. قبل از اینکه به در ضربه بزنم، فرانسیوس در را باز کرد و با دست به داخل اشاره کرد. حالت صورتش بیش از حد نگرانم میکرد. چشمانش جدی مرا میکاوید اما لبهایش لبخند میزد. مردد، وارد اتاق شدم که در با صدای بلندی پشت سرم کوبیده شد. فرانسیوس، دست به سینه، به در تکیه داده داد و منتظر ماند. -خب مدلین. - منتظرم بودی؟ - شاید یه جورایی. میتونم پیش بینی کنم البته پیش بینی کردن تو خیلی سختتر از بقیس. - من یه تصمیمی گرفتم. فرانسیوس گویا اصلاً قصد نداشت بنشیند یا مرا برای نشستن دعوت کند. همانطور یکی از پاهایش را به در تکیه داده بود و موهایش پریشان روی پیشانیش پخش شده بود. -میخوام برم. من میتونم زندگی کنم و سختی بکشم. نمیخوام از زندگی کردن فرار کنم و بمونم توی این سازمان. - زندگی کردن چی داره که دنبالشی؟ - خب من دارم با مراحل زندگی پیش میرم و قویتر میشم. - هدفت از زندگی کردن چیه؟ قویتر شدن؟ زنده موندن بعد هر بدبختی؟ تحمل کردن زخمهات واسه بالا رفتن ظرفیت تحمل؟ یا شادی؟ خوشبختی؟ حال خوب؟ نبود درد؟ دهانم را باز کردم اما دوباره بستم. فرانسیوس با شتاب سمتم هجوم آورد و هردو بازویم را در مشت گرفت و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. -میخوای واسه چی قوی شی؟ سرم را عقب بردم و با شدت به صورت فرانسیوس کوبیدم. فرانسیوس تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. قبل از اینکه سمت در بروم، با پایش به پشت زانویم کوبید و باعث شد روی زمین بیفتم. فرانسیوس روی شکمم نشست و هردو دستم را محکم نگه داشت. -داری چه غلطی میکنی مدلین! 26بهمن پنج شنبه [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین