انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130546" data-attributes="member: 123"><p>پارت 59</p><p></p><p>او بسیار ماهر و با تسلط است. دستش نمیلرزد و با آرامش کارش را تمام میکند. گردنش را بالا میآورد و پایی که روی شکم پدرم گذاشته بود را برمیدارد. به نظر میرسد که میخواهد به من حمله کند اما هیچ دلیل قانعکنندهای برای انجام این کار توسط او، وجود ندارد. آری من بارها تصور کرده بودم که مادرم آنقدر قدرتمند خواهد بود که پدرم را از بین ببرد اما این احساس من در دنیای واقعی و در آن دنیا بود. برای دستگاه، چنین چیزی را تصور نکرده بودم.</p><p>با شوکی بسیار، ایستاده و به خونی که روی ابروی مادرم خشک شده بود، نگاه میکردم. او لبخند میزد و گویی صد سال جوانتر شده بود.</p><p>-مدلین تو از اول هم نباید به دنیا میومدی. تو از این مردی و تولد تو باعث شد من زندونی بشم.</p><p>- نه من مقصر نبودم. مشکل ترسو بودن خودته!</p><p>چاقو را از تن او بیرون کشید و قبل از اینکه سمتم هجوم بیاورد به سرعت سمت حیاط دویدم. در آهنی بزرگ قفل بود پس نمیتوانستم از خانه خارج شوم. به سمت درختها تغییر جهت دادم و پشت شاخ و برگ خودم را مخفی کردم. نبض گردنم را احساس میکردم و ع×ر×ق از روی پیشانیم تا نزدیک گوشم سرازیر بود. دستم میلرزید و برگ را به خوبی نمیتوانستم مقابل صورتم بگیرم تا دیده نشوم. دوست نداشتم توسط او بمیرم و مانند یک بازنده مقابل فرانسیوس قرار بگیرم اما مسلم است که حاضر نبودم مردم توسط ایده من به چاه بیفتند. نه این ایده باید با خاک یکسان میشد .</p><p>-مدلین عزیزم؟ کجایی؟</p><p>این صدا نه وحشتناک بود و نه بشاش. بیشتر شبیه یک ناله ضعیف بود. این هم روشی برای به دام انداختن من است؟ احتمالاً فکر کرده دلم به رحم میآید و خودم را در آسمان خشمش به رخ میکشم تا اسبی از رعدهایش را به جان دشت وجودم بیندازد. چندان هم احمق نبودم. نفس نفس میزنم و چشمانم تار میبیند. همه اینها از ترس لعنتی است. من میترسم.</p><p>-مدلین کمکم کن.</p><p>- خفه شو زنیکه!</p><p>صدای پدرم بود. مگر نمرد؟ برگ را سریع زمین میاندازم و به سرعت سمت خانه میدوم. باد از زیر بغلم عبور میکند و ناگهان به تاریکی و سکوت خانه میرسم. همه چیز آرام است و انگار وارد خانه بدون ساکن شدهام. صفحه تاریک تلوزیون را گرد و خاک در بر گرفته و قهوه در کف لیوان شیشهای خشکیده. موهایم را با گیره از پشت سفت میبندم و اینجا در وسط توهم خویش، منتظر ایستادهام. </p><p>-دخترم منو از دست این روانی نجات بده.</p><p>- بچه رو قاطی...</p><p>اهمیتی نمیدهم چه میگویند، فقط به دنبال آن منبع لعنتی میدوم. این بار صدا از بیرون خانه به گوش میرسد. حیاط خالیست اما حیاط پشتی... هر چه از راهروی تنگ عبور میکنم، صدا واضحتر میشود تا اینکه آنها را پیدا میکنم. مادرم داخل گودال خاک افتاده و پدرم مدام روی او خاک میریزد. هوا تاریک شده و طوفان گرد و خاک را به مژههایم میچسباند. </p><p>-داری چه غلطی میکنی؟</p><p>نفس نفس میزنم و نمیتوانم خشمی که دارم را انکار کنم. مادرم مانند تنی نحیف و ضعیف، با لباس سفیدی که یقهاش پاره شده و شلوارک کاملاً خاکی رنگ، دستانش را به یکدیگر میمالد و التماس میکند. او همچنان خاک است که رویش میریزد. هیچ کس توجهی به من نمیکند. تند گام برمیدارم و چنان هلش میدهم که پایش سر میخورد و روی زمین میافتد.</p><p>-نمیتونی دوباره زندگیم رو نابود کنی.</p><p>- زندگی تو هربار قراره نابود شه مدلین، چون یک بار این اتفاق افتاده. تو همش به همین نقطه میرسی.</p><p>یک مشت خاک برمیدارم و با انزجار تمام، در دهانش میکوبم. گردنش را محکم میگیرم و در صورتش فریاد میزنم.</p><p>-خفه شو!</p><p>کسی مرا از پشت میکشد و در همان گودال میاندازد. آنها دو نفر هستند. من دو مادر دارم و احتمالاً دو پدر. فقط یکی از آنها مرده. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ او هنوز چاقو را در دستش دارد و لبخند میزند. به نظر مرا جزو سبزیحاتی حساب میکند که قصد دارد برای درست کردن سالاد، خورد کند.</p><p>-عزیزم نگاه کن، تو هم به اندازه همون زن ضعیفی. تو سرزنشش میکردی اما وقتی توی موقعیتش باشی، مثل همونی!</p><p>بعد از اینکه خزعبلاتش تمام شد، سمتم هجوم آورد و چاقو را در شکمم فرو برد. آن مرد هم ایستاده بود و میخندید درست مثل زمانی که ت×جـ×ـا×و×ز× مردها به دخترش را میدید و پولهایش را میشمرد. سوزش شدید شکمم، مانع از این میشد که درست فکر کنم. احساس میکردم کنترل اوضاع کاملاً از دستم در رفته. نمیتوانستم قبول کنم که مانند این زن که کفش آنها را لیس میزد تا زنده بماند، ضعیف هستم. من هرگز مانند مادرم نبودم. چاقو را سریع از شکمم بیرون میکشد و خون جوری که انگار تمام وجود و انرژی من باشد، از من خارج میشود. </p><p>-نفس بکش مدلین، دووم بیار.</p><p>نگاهم به خاک خونآلود خیره بود و روی زانو افتاده بودم و تمام وجودم میلرزید. سردم بود، بدترین سرمای عمرم در جانم جریان داشت. انگار که یک تکه یخ به جای مغز در سرم بود. </p><p>-مدلین؟ دخترم؟ </p><p>پس من سه مادر داشتم و احتمالاً سه پدر. یکی از اینها کسانی بودند که میخواستم باشند و خودم ساخته بودمشان. یکی از آنها حقیقی بودند، حقیقتی که هرگز نمیتوانم تغییر دهم و در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شده و دیگری، آرزوی دوران کودکیم؛ قدرتمند بودن مادرم.</p><p>-دخترم چه اتفاقی واست افتاده؟</p><p>داشت اشک میریخت و سرم را روی پایش گذاشته بود و موهایم را نوازش میداد. مدام پشت سر هم از پدرم میخواست تا با اورژانس تماس بگیرد و او چنان ترسیده بود که گوشی از لایه دستش سر خورده و در گودال افتاده بود.</p><p>-زود باش.</p><p>- وایسا گوشی لعنتیم رو بردارم.</p><p>به نظر میرسید هیچ یک از این شخصیتها، یکدیگر را نمیدیدند. زنی که در گودال میگریست و مردی که دهانش را پر از خاک کرده بودم، با نگاه کثیفش نظارهگرم بود. آن زن که ظاهراً باید مادر قدرتمندم میشد، به چاقوی خونینش میخندید.</p><p>-مدلین دووم بیار. چشمات رو نبند نگاهم کن.</p><p>چشمان خمار و خستهام را سمت صورت وحشتزده و پر از اشک او، سوق دادم. دستانش چنان محکم نوازشم میکرد که گویی میتواند با نوازش مرا تا ابد داشته باشد و برای خود نگه دارد. من اصلاً متعلق به اینجا نبودم. </p><p>***</p><p>لئو</p><p>هرچه اصرار میکردم هیچ اهمیتی به سخنانم نمیداد. شبیه یک موش ضعیفی بودم که زیر دست و پای فرانسیوس ، جابهجا میشدم. نمیتوانستم تحمل کنم مدلین حتی یک ثانیه دیگر روی آن تخت لعنتی دراز کشیده باشد. مغزم تیر میکشید و از شدت خشم منفجر میشدم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود و بدتر از همه، هیچ غلطی نمیتوانستم بکنم. لیوان را از روی میز براشتم و سمت دیوار پرتش کردم. صدای شکستن! وقتی تمام لیوانهای اتاقم را میشکستم احساس قدرت میکردم اما خارج از این اتاق، فرانسیوس بود که مرا میشکست . حداقل لیوان صدایی دارد اما من موقع شکستن تنها دستانم را مشت میکردم و در سکوت مطلق به چشمان بیخیال فرانسیوس زل میزدم. در این چند هفته هرچه حقارت بود کشیدم. حتی ایدهای که برای رهایی از شر پلیسها لازم بود را دادم اما او طبق قولی که داده بود، مدلین را از دستگاه خارج نکرد. فقط در نهایت بی شرمی، به چشمانم خیره شد و گفت «اینجا رئیس منم پس میتونم بزنم زیر قولم. قدرتی برتر از من هست که بابت این کار مجازاتم کنه؟» نه نبود! هیچ قدرتی وجود نداشت که سیلیای به صورتش بکوبد و با فریاد بگوید تو یک بدقول ع×و×ض×ی هستی! </p><p>من مطمئن بودم ایده مدلین یک ایده احمقانه بود و فرانسیوس هم این را به خوبی میداند. اما مدلین لجبازتر از این حرفها بود که از تصمیم خود عقب بکشد. او همیشه سرش برای خطر درد میکرد. نمیشود مطلقاً به چیزهای خوب فکر کرد و ناخودآگاه را به ایمان کامل درباره آنها رساند. همیشه مقداری شک و تردید و افکار منفی لایه چیزهای مثبت جا میگیرد پس نمیتوان آینده را اینطور ساخت. آینده متزلزل، ناپایدار و پر از شک و تردید و اما و اگر است! چطور میتوان اجازه داد اشخاص در دستگاه، آیندهای که نیامده را تجربه کنند؟ </p><p>یعنی مدلین داشت چه چیزی را تجربه میکرد؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ باید همین الان مدلین را از آن دستگاه لعنتی خارج کنم. </p><p>بی سر و صدا راهرو را طی میکنم و وارد اتاق فرانسیوس میشوم. صدای آب و آواز خواندنش از دوش میآید. نفسم به سختی بالا میآید. باید دنبال آن کلید لعنتی باشم. کشوهای اتاقش را بالا و پایین میکنم. زیر تختش را میبینم. کشوی لباسهای زیرش و حتی روی میز مطالعه. سمت کتابهای کتابخانه میروم و لایه آنها را نگاه میکنم. شیر آب بسته میشود و بی شک او اکنون به اتاقش میآید تا لباس بپوشد. سریع سمت آشپزخانه میروم و کابینتها را باز میکنم اما حتی اینجا نیست. شاید زیر مبل، شاید هم در بالکن روی یکی از آن میزها و کنار صندلیهای برقی ماساژور. </p><p>-لئو؟</p><p>او اینجاست. با یک حوله سیاه و از سر تا پایش، آب میچکد. کف چوبی خانه خیس شده و فرانسیوس با چشمان سرخش، منتظر یک توجیح است. سرخی چشمان او شاید از خیسی باشد، باید امیدوار بود که او زیاد خشمگین نشده باشد. من نمیدانم واقعاً برای حضورم در اتاقش آن هم ساعت یازده شب، چه دلیلی باید بتراشم! و زمانی که متوجه شدهام در حمام است پس چرا هنوز اینجا، در آشپزخانه هستم آن هم درحالیکه سرم درون یکی از کابینتها فرو رفته بود. </p><p>-دنبال کلید بودی نه؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130546, member: 123"] پارت 59 او بسیار ماهر و با تسلط است. دستش نمیلرزد و با آرامش کارش را تمام میکند. گردنش را بالا میآورد و پایی که روی شکم پدرم گذاشته بود را برمیدارد. به نظر میرسد که میخواهد به من حمله کند اما هیچ دلیل قانعکنندهای برای انجام این کار توسط او، وجود ندارد. آری من بارها تصور کرده بودم که مادرم آنقدر قدرتمند خواهد بود که پدرم را از بین ببرد اما این احساس من در دنیای واقعی و در آن دنیا بود. برای دستگاه، چنین چیزی را تصور نکرده بودم. با شوکی بسیار، ایستاده و به خونی که روی ابروی مادرم خشک شده بود، نگاه میکردم. او لبخند میزد و گویی صد سال جوانتر شده بود. -مدلین تو از اول هم نباید به دنیا میومدی. تو از این مردی و تولد تو باعث شد من زندونی بشم. - نه من مقصر نبودم. مشکل ترسو بودن خودته! چاقو را از تن او بیرون کشید و قبل از اینکه سمتم هجوم بیاورد به سرعت سمت حیاط دویدم. در آهنی بزرگ قفل بود پس نمیتوانستم از خانه خارج شوم. به سمت درختها تغییر جهت دادم و پشت شاخ و برگ خودم را مخفی کردم. نبض گردنم را احساس میکردم و ع×ر×ق از روی پیشانیم تا نزدیک گوشم سرازیر بود. دستم میلرزید و برگ را به خوبی نمیتوانستم مقابل صورتم بگیرم تا دیده نشوم. دوست نداشتم توسط او بمیرم و مانند یک بازنده مقابل فرانسیوس قرار بگیرم اما مسلم است که حاضر نبودم مردم توسط ایده من به چاه بیفتند. نه این ایده باید با خاک یکسان میشد . -مدلین عزیزم؟ کجایی؟ این صدا نه وحشتناک بود و نه بشاش. بیشتر شبیه یک ناله ضعیف بود. این هم روشی برای به دام انداختن من است؟ احتمالاً فکر کرده دلم به رحم میآید و خودم را در آسمان خشمش به رخ میکشم تا اسبی از رعدهایش را به جان دشت وجودم بیندازد. چندان هم احمق نبودم. نفس نفس میزنم و چشمانم تار میبیند. همه اینها از ترس لعنتی است. من میترسم. -مدلین کمکم کن. - خفه شو زنیکه! صدای پدرم بود. مگر نمرد؟ برگ را سریع زمین میاندازم و به سرعت سمت خانه میدوم. باد از زیر بغلم عبور میکند و ناگهان به تاریکی و سکوت خانه میرسم. همه چیز آرام است و انگار وارد خانه بدون ساکن شدهام. صفحه تاریک تلوزیون را گرد و خاک در بر گرفته و قهوه در کف لیوان شیشهای خشکیده. موهایم را با گیره از پشت سفت میبندم و اینجا در وسط توهم خویش، منتظر ایستادهام. -دخترم منو از دست این روانی نجات بده. - بچه رو قاطی... اهمیتی نمیدهم چه میگویند، فقط به دنبال آن منبع لعنتی میدوم. این بار صدا از بیرون خانه به گوش میرسد. حیاط خالیست اما حیاط پشتی... هر چه از راهروی تنگ عبور میکنم، صدا واضحتر میشود تا اینکه آنها را پیدا میکنم. مادرم داخل گودال خاک افتاده و پدرم مدام روی او خاک میریزد. هوا تاریک شده و طوفان گرد و خاک را به مژههایم میچسباند. -داری چه غلطی میکنی؟ نفس نفس میزنم و نمیتوانم خشمی که دارم را انکار کنم. مادرم مانند تنی نحیف و ضعیف، با لباس سفیدی که یقهاش پاره شده و شلوارک کاملاً خاکی رنگ، دستانش را به یکدیگر میمالد و التماس میکند. او همچنان خاک است که رویش میریزد. هیچ کس توجهی به من نمیکند. تند گام برمیدارم و چنان هلش میدهم که پایش سر میخورد و روی زمین میافتد. -نمیتونی دوباره زندگیم رو نابود کنی. - زندگی تو هربار قراره نابود شه مدلین، چون یک بار این اتفاق افتاده. تو همش به همین نقطه میرسی. یک مشت خاک برمیدارم و با انزجار تمام، در دهانش میکوبم. گردنش را محکم میگیرم و در صورتش فریاد میزنم. -خفه شو! کسی مرا از پشت میکشد و در همان گودال میاندازد. آنها دو نفر هستند. من دو مادر دارم و احتمالاً دو پدر. فقط یکی از آنها مرده. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ او هنوز چاقو را در دستش دارد و لبخند میزند. به نظر مرا جزو سبزیحاتی حساب میکند که قصد دارد برای درست کردن سالاد، خورد کند. -عزیزم نگاه کن، تو هم به اندازه همون زن ضعیفی. تو سرزنشش میکردی اما وقتی توی موقعیتش باشی، مثل همونی! بعد از اینکه خزعبلاتش تمام شد، سمتم هجوم آورد و چاقو را در شکمم فرو برد. آن مرد هم ایستاده بود و میخندید درست مثل زمانی که ت×جـ×ـا×و×ز× مردها به دخترش را میدید و پولهایش را میشمرد. سوزش شدید شکمم، مانع از این میشد که درست فکر کنم. احساس میکردم کنترل اوضاع کاملاً از دستم در رفته. نمیتوانستم قبول کنم که مانند این زن که کفش آنها را لیس میزد تا زنده بماند، ضعیف هستم. من هرگز مانند مادرم نبودم. چاقو را سریع از شکمم بیرون میکشد و خون جوری که انگار تمام وجود و انرژی من باشد، از من خارج میشود. -نفس بکش مدلین، دووم بیار. نگاهم به خاک خونآلود خیره بود و روی زانو افتاده بودم و تمام وجودم میلرزید. سردم بود، بدترین سرمای عمرم در جانم جریان داشت. انگار که یک تکه یخ به جای مغز در سرم بود. -مدلین؟ دخترم؟ پس من سه مادر داشتم و احتمالاً سه پدر. یکی از اینها کسانی بودند که میخواستم باشند و خودم ساخته بودمشان. یکی از آنها حقیقی بودند، حقیقتی که هرگز نمیتوانم تغییر دهم و در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شده و دیگری، آرزوی دوران کودکیم؛ قدرتمند بودن مادرم. -دخترم چه اتفاقی واست افتاده؟ داشت اشک میریخت و سرم را روی پایش گذاشته بود و موهایم را نوازش میداد. مدام پشت سر هم از پدرم میخواست تا با اورژانس تماس بگیرد و او چنان ترسیده بود که گوشی از لایه دستش سر خورده و در گودال افتاده بود. -زود باش. - وایسا گوشی لعنتیم رو بردارم. به نظر میرسید هیچ یک از این شخصیتها، یکدیگر را نمیدیدند. زنی که در گودال میگریست و مردی که دهانش را پر از خاک کرده بودم، با نگاه کثیفش نظارهگرم بود. آن زن که ظاهراً باید مادر قدرتمندم میشد، به چاقوی خونینش میخندید. -مدلین دووم بیار. چشمات رو نبند نگاهم کن. چشمان خمار و خستهام را سمت صورت وحشتزده و پر از اشک او، سوق دادم. دستانش چنان محکم نوازشم میکرد که گویی میتواند با نوازش مرا تا ابد داشته باشد و برای خود نگه دارد. من اصلاً متعلق به اینجا نبودم. *** لئو هرچه اصرار میکردم هیچ اهمیتی به سخنانم نمیداد. شبیه یک موش ضعیفی بودم که زیر دست و پای فرانسیوس ، جابهجا میشدم. نمیتوانستم تحمل کنم مدلین حتی یک ثانیه دیگر روی آن تخت لعنتی دراز کشیده باشد. مغزم تیر میکشید و از شدت خشم منفجر میشدم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود و بدتر از همه، هیچ غلطی نمیتوانستم بکنم. لیوان را از روی میز براشتم و سمت دیوار پرتش کردم. صدای شکستن! وقتی تمام لیوانهای اتاقم را میشکستم احساس قدرت میکردم اما خارج از این اتاق، فرانسیوس بود که مرا میشکست . حداقل لیوان صدایی دارد اما من موقع شکستن تنها دستانم را مشت میکردم و در سکوت مطلق به چشمان بیخیال فرانسیوس زل میزدم. در این چند هفته هرچه حقارت بود کشیدم. حتی ایدهای که برای رهایی از شر پلیسها لازم بود را دادم اما او طبق قولی که داده بود، مدلین را از دستگاه خارج نکرد. فقط در نهایت بی شرمی، به چشمانم خیره شد و گفت «اینجا رئیس منم پس میتونم بزنم زیر قولم. قدرتی برتر از من هست که بابت این کار مجازاتم کنه؟» نه نبود! هیچ قدرتی وجود نداشت که سیلیای به صورتش بکوبد و با فریاد بگوید تو یک بدقول ع×و×ض×ی هستی! من مطمئن بودم ایده مدلین یک ایده احمقانه بود و فرانسیوس هم این را به خوبی میداند. اما مدلین لجبازتر از این حرفها بود که از تصمیم خود عقب بکشد. او همیشه سرش برای خطر درد میکرد. نمیشود مطلقاً به چیزهای خوب فکر کرد و ناخودآگاه را به ایمان کامل درباره آنها رساند. همیشه مقداری شک و تردید و افکار منفی لایه چیزهای مثبت جا میگیرد پس نمیتوان آینده را اینطور ساخت. آینده متزلزل، ناپایدار و پر از شک و تردید و اما و اگر است! چطور میتوان اجازه داد اشخاص در دستگاه، آیندهای که نیامده را تجربه کنند؟ یعنی مدلین داشت چه چیزی را تجربه میکرد؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ باید همین الان مدلین را از آن دستگاه لعنتی خارج کنم. بی سر و صدا راهرو را طی میکنم و وارد اتاق فرانسیوس میشوم. صدای آب و آواز خواندنش از دوش میآید. نفسم به سختی بالا میآید. باید دنبال آن کلید لعنتی باشم. کشوهای اتاقش را بالا و پایین میکنم. زیر تختش را میبینم. کشوی لباسهای زیرش و حتی روی میز مطالعه. سمت کتابهای کتابخانه میروم و لایه آنها را نگاه میکنم. شیر آب بسته میشود و بی شک او اکنون به اتاقش میآید تا لباس بپوشد. سریع سمت آشپزخانه میروم و کابینتها را باز میکنم اما حتی اینجا نیست. شاید زیر مبل، شاید هم در بالکن روی یکی از آن میزها و کنار صندلیهای برقی ماساژور. -لئو؟ او اینجاست. با یک حوله سیاه و از سر تا پایش، آب میچکد. کف چوبی خانه خیس شده و فرانسیوس با چشمان سرخش، منتظر یک توجیح است. سرخی چشمان او شاید از خیسی باشد، باید امیدوار بود که او زیاد خشمگین نشده باشد. من نمیدانم واقعاً برای حضورم در اتاقش آن هم ساعت یازده شب، چه دلیلی باید بتراشم! و زمانی که متوجه شدهام در حمام است پس چرا هنوز اینجا، در آشپزخانه هستم آن هم درحالیکه سرم درون یکی از کابینتها فرو رفته بود. -دنبال کلید بودی نه؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین