انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130397" data-attributes="member: 123"><p>پارت 58</p><p></p><p>***</p><p>مدلین</p><p>دستم روی دستگیره در مانده. گاهی خیال یک قرار، آنقدر زیباست که نمیخواهی سر قرار بروی تا خیالت را خراب کنی. در را باز کردم و وارد خانه شدم. بوی سیب زمینی سرخ کرده و صدای آهنگ راک از ضبط ، صدای جلز و ولز غذا در روغن، همه اینها برایم غریب بود و حس تازگی داشت. پیش از آنکه حواسم به خواندن کتاب باشد، بوی نویی که از ورقهایش به مشام میرسد، نظرم را جلب میکند. </p><p>از راهرو عبور میکنم و وارد آشپزخانه میشوم. مادرم بسیار شاد، درحالی که با آهنگ لبخوانی میکرد، گوجههای ریز شده را در ماهیتابه خالی میکند. موهای نرم و لطیفی که در دستانِ نور پخش شده از پنجره ، گرفتار شده را، اطراف شانههایش رها کرده بود بدون آنکه نگران ریختن مو در غذا باشد. هربار که از این سوی آشپزخانه به سوی دیگرش میرفت، دمپایی ژلهایش دندان قروچه میرفت. </p><p>- چرا اونجا وایسادی زل زدی به من؟ آشپزخونه به اندازه کافی کوچیکه تو هم توی دست و پا نباش.</p><p>به خودم میآیم. میخواهم دهان باز کنم و چیزی بگویم اما نمیدانم دقیقاً چه! دوست ندارم از آشپزخانه خارج شوم. پدرم به خانه میآید و وسایلی که گرفته را به دستم میدهد. به سرعت نور سمت مادرم پا تند میکند و من از ترس اینکه دوباره دست رویش بلند کند تنم یخ میزند اما نه! تن نحیف مادرم را مانند پری در آغوش میگیرد و موهایش را بو میکشد. دستش را روی کمرش میفشارد و مادرم قهقهه میزند. همیشه به نفس کشیدن در کنار گردنش حساسیت داشت. و من هربار که شبها کنارش میخوابیدم، نفس عمیقی در نزدیکی گودی گردنش میکشیدم. </p><p>- زودتر اومدی.</p><p>- کارم کمتر بود. مدلین وسایل رو بذار یخچال.</p><p>بالاخره باید حرکتی کنم. کاری که گفته بود را انجام میدهم. حس غریبی دارم. با فرانسیوس قرار بسته بودیم که وقتی وارد دستگاه شدم، آگاه باشم و فکر نکنم اینجا جهانی حقیقیست. زیرا اگر در ساختن آینده خوب ، موفق نمیشدم در آن صورت باید آن عذاب را دوباره زندگی میکردم و با تمام وجودم باورش میکردم. اما حال که میدانم داخل دستگاه هستم و همه چیز خوب پیش میرود، باز گویا عذاب است. وقتی دور یک میز با اشخاصی مینشینم که دیگر نیستند ، بغضم میگیرد. غذا را با صدای بلندتری قورت میدهم و یک لیوان آب یخ را به سرعت سر میکشم. آنها فکر میکنند غذا را دوست داشتم. اما سوال من این است که، اصلاً آنها وجود دارند؟ یعنی مانند من در ذهن خود سخن میگویند؟ وقتی مادرم از تعریف و تمجید این مرد ذوق میکند و صورتش سرخ میشود، این قضیه را واقعاً درک میکند؟ احساس میکند؟ یا همه چیز نمایشی برای من است. </p><p>- خب درباره دانشگاهت تصمیم گرفتی؟</p><p>درحالی که دور لبهایش را پاک میکرد و میخواست از پشت میز بلند شود، به صراحت به چشمانم نگاه کرد و گفت:</p><p>- ما به همه تصمیمهات احترام میذاریم حتی اگر بخوای جای دوری بری.</p><p>مادرم چشمانش را برای پدرم تنگ کرد و گفت:</p><p>- ولی دوست داریم اینجا بمونی.</p><p>نفس عمیقی کشیدم و در این لحظه فقط گرمای دستان مادرم روی دستم برایم مهم بود نه دانشگاه و هر کوفت دیگری.</p><p>- هنوز تصمیم نگرفتم.</p><p>پدرم روی شانهام کوبید و به حیاط رفت. انگار حتی تصور اینکه از آنها دور شوم مادرم را نگران میکرد. حلقه خیسی در چشمانش شکل گرفته بود اما او با جمع کردن ظرفها و رفتن به آشپزخانه، خواست همه احساساتش را از من مخفی کند. یعنی در لحظات آخر زندگیش، به چه چیزی فکر میکرد؟ نگران دختری که در اتاقش به خواب رفته بود و از فردا مادری نداشت، بود؟ شاید خودش به پدرم گفت که حقیقت مرگش را از من پنهان کند حتی اگر من از او متنفر شده باشم. من مادرم را دقیقاً همانطور که بود ساختم. او همینقدر ظریف و زیبا و مهربان بود. اگر مرد بودم، بی شک عاشقش میشدم. اما پدرم هرگز! مردی که در این حیاط است، هیچ شباهتی به پدر واقعیم ندارد. </p><p>این زندگیای است که باید میبود! باید اکنون درباره دانشگاه تصمیم میگرفتم نه اینکه میان هزاران دستگاه، پوزخند فرانسیوس را ببینم و به این فکر کنم، خارج از سازمان چه در انتظارم است؟ اصلاً کدام مسیر و زندگی؟ من آنقدر خسته بودم که با وجود اینکه از مسیر خارج شده بودم، حوصله نداشتم فرمان را سمت جاده اصلی بچرخانم. زمین، پر بود از مارهای درازی که در تن زمین میلولیدند و من نمیدانم حقیقتاً چه کسی تا به حال موفق شده آن سوی دهانِ مارها را ببیند! یعنی همان مقصدی که ساعتهای مغزمان برای رسیدن بهش، تنظیم شده. </p><p>دوست دارم پیش مادرم بروم و سخت به آغوشش بکشم یا با پدرم به گلهای باغ آب بدهم یا هر کوفت دیگری. ولی من در این تئاتر، بازیگر خوبی نیستم. اگر تنها تماشاچی خودت باشی، پس چطور میتوانی در سالنی خالی، خوب نقش بازی کنی؟ </p><p>- مدلین بیا حیاط.</p><p>از پشت میز بلند میشوم و سمت میز و صندلیای که کنار باغچه کوچک قرار داشت، رفتم. کیک آلبالویی و سه چای روی میز قرار توجهم را به خود جلب کرد. زمین خیس بود و بوی خاک بارانخورده به مشام میرسید اما آسمان به شدت آفتابی و گرم بود. شاید اگر کمی دقت میکردم میتوانستم رنگین کمان را ببینم. صندلی را عقب کشیدم و بین هردوی آنها نشستم. </p><p>- بهتره جای دوری نری.</p><p>صورتم را سمت مادرم میچرخانم.</p><p>- واسه چی؟ هیچ دانشگاه بهتری نزدیکی ما نیست. من برای پیشرفت درواقع جای دور برم بهتره.</p><p>- اگر قرار باشه پیشرفت کنی هرجایی میکنی.</p><p>- اما اینجا با سختی بیشتر.</p><p>این مساله اصلاً برایم مهم نبود که به خاطرش بحث میکردم. فقط متوجه شدم اینجا در این زندگی مرفه و خوب، چیزی میلنگد. یک شخصیت غیرمستقل ضعیف هستم که باید از آنها اطاعت کنم و هنوز هزینه زندگیم را از خانوادهام میگیرم پس آنها برای زندگیم تصمیم میگیرند. حتی اگر از روی دوست داشتن باشد باز هم، این یک نوع سلطه و کنترل است. در صورتی که آنها چنین بر همه چیز من تسلط داشته باشند و بگویند چه زمانی باید بخوابم و چه زمانی به خانه بیایم و چه چیزی بخورم و... پس یک دختر نوجوان کوچکی بیش نیستم که اراده و قدرت هیچ چیز را ندارم. یعنی اینجا سن موضوع مهمی نیست برای پدر و مادر تو هرگز بزرگ نشدهای و آنها با نگرانیهایشان تو را به زنجیر میکشند. ترسهایی که خودشان دارند را روی شانههای تو میچینند و آنقدر با ترسهایشان سنگین میشوی که دیگر نمیتوانی پرواز کنی. شخصیت قدرتمند و جسوری که اکنون دارم را مدیون تمام سختیهای زندگیم هستم و بی شک مدلینی که اکنون هستم، با وجود چنین شرایط زندگیای، هرگز نبودم. یک دختر بچه ضعیف و ترسویی میشدم که منتظر بود به جایش انتخاب کنند تا حرکت کند. در آن صورت پنجره اتاقم میلهای میشد و نمیتوانستم سرم را بیرون ببرم و زندگی را با تمام وجود بو بکشم. من از این زندگی نفرت دارم. </p><p>مادری که نشسته و برایم میوه پوست میکند و پدری که سایه نگاهش مانند عقابی در آسمان افکارم چنبره زده. نه این واقعاً چیزی نبود که بخواهم. زمانی که هر انسان در زندگی چیزی ندارد ، به دنبال داشتن آن و پر کردن خلع خود است. اما شاید، نبود آن نقطه و وجود همان خلع، نقطه اوج و قدرت باشد. شاید باید جور دیگری به ماجرا نگاه میکردم. احساس میکنم به کشف بزرگی رسیده باشم. گویا عمیقترین تکه پازل وجودم را بالاخره دریافتهام. سالها بابت زندگیای که داشتم عذاب کشیدهام اما این نوع زندگی چه چیزهایی به من داده؟ شخصیتی بسیار قدرتمند و نترس. جسور! مستقل و توانمند. مگر من نمیگفتم هربار در مرزی مابین مرگ و زندگی بودهام و دوباره به زندگی بازگشته و ادامه دادهام؟ چرا همیشه تصور میکردم زندگی فرصت دوبارهای به من داده؟ همان لحظه اگر میترسیدم و پاهایم میلرزید به دره مرگ سقوط میکردم. کسی که مانع مرگم شده، خودم بودم و قدرت پاهایی که توانسته روی لبه ثابت و بدون لرزش، قدم بردارد! من همیشه، چیزی بیشتر از یک انسان افسرده که مرگ برایش اهمیتی ندارد، بودم. کسی بودم که توانستم خودم را نکشم حتی با وجود اینکه کل زندگی را بی معنا میدیدم. </p><p>تمام دوستانم پشتم را خالی کردند و من با واقعیتی کاملاً واضح و ملموس به نام تنهایی، در دهان زندگی پرت شدم. تنهایی موضوعیست که اشخاصی که دوستان بسیاری دارند در صفحه اینستای خود درباره آن مینویسند و به شکل فرضی احساسش کردهاند. اما من تماماً تنها بودم. آنقدر در اوج پرواز کردم که توانستم خودم برای خودم کافی باشم . </p><p>- مدلین؟ حواست کجاست دخترم؟</p><p>- میدونستی آدما کی میفهمن خیلی توانایی داشتن؟</p><p>مادر، مبهم نگاهم میکند. ادامه میدهم.</p><p>- شاید درحالت عادی فکر کنم نمیتونم تند بدوئم و زود خسته میشم. حالا اگر چند نفر دنبالم باشن بخوان من رو بگیرن بکشن، انقدر تند میدوئم که هرگز چنین انتظاری از خودم نداشتم. فکرشم نمیکردم بتونم انقدر سریع باشم.</p><p>- خب؟</p><p>پدرم اخم کرده. شاید فهمیده که میخواهم چه بگویم. نگران این است که تسلط خود را از دست بدهد و کنترل همه چیز از دستش خارج شود. آنها به کنترل کردن عادت دارند.</p><p>- شاید وقتشه پرنده رو رها کنی تا اون بفهمه دوتا بال داره و میتونه پرواز کنه! هیچ وقت اون توی قفس نمیفهمه میتونه پرواز کنه. من الان خیلی قویم.</p><p>- مدلین عزیزم ما میدونیم ولی آدمایی هستن که قویتر از تو هستن.</p><p>پوزخند میزنم. اما جواب خوبی برایش دارم. یعنی اگر شما در دنیای واقعی هنوز بودید، قرار بود از من مدلینی لوس ساخته شود.</p><p>- زندگی در فاصله بین مشتهامونه. همون موقع که محکم مشت میخورم و بعدش مشت میزنم. نه اون لحظهای که تو خونه نشستم و هیچ کاری نمیکنم. خطر هم بخش مهم و لذت بخش زندگیه. باید همه اینها رو احساس کنیم. ما وقتی میتونیم به صراحت بگیم زندگی کردیم که قبل مرگ، شادی، غم، ترس، هیجان، عشق، درد، ذوق و خیلی حسهای دیگه رو تجربه کرده باشیم. زندگی وسط دریاست مامان، نه توی ساحل.</p><p>پدرم سعی میکند به دفاع از مادرم برخیزد، چون او دیگر چیزی ندارد که بگوید.</p><p>- ولی به هرحال ما نگرانتیم. میفهمی؟</p><p>- نه واقعیتش. من وسیله و ثروت و دارایی و کالای کسی نیستم.</p><p>مطمئنم اگر واقعاً چنین خانوادهای داشتم و آنها مرا بزرگ میکردند و تا به این سن میرساندند، حتی جرئت گفتن این کلمات به آنها را نداشتم. مانند مومی در دستانشان بودم و تنها چیزی که تعیینش در دست آنها نبود، زمان مرگم بود. هرچند وقتی زمان زندگیت دست کسی باشد، فرقی با مرگ ندارد. چه سلطه پر محبتی در این خانه حاکم است. یاد شب بارانیای افتادم که داشتم برای همیشه از این خانه میرفتم. آن شب گفتم تبدیل به انسان بی ریشهای شدهام اما اکنون بی شک میدانم همان لحظه بود که در خلع زندگیم کاشته شدم و با آن باران رشد کردم. من سالهاست به درختی تنومند تبدیل شدهام بی آنکه بدانم. من حتی در آن سازمان، حتی در آن لحظات، بی شک زندگی کردهام. اکنون اگر بمیرم بابت فرار از زندگی شاد نیستم بلکه بابت اینکه زندگی کردهام، راضی میمیرم. </p><p>- من میرم اتاقم</p><p>- مدلین این رفتارت اصلاً درست نبود.</p><p>مادرم ساکت است و پدرم برایم خط و نشان میکشد. لبخند میزنم و دستم را روی شانهاش میگذارم. دلگرمش میکنم که از زندانش فرار نخواهم کرد چون درواقع او وجود خارجی ندارد. به این افکار لبخند میزنم و سمت اتاقم میروم.</p><p>نمیدانم چقدر گذشته بود. در تمام مدتی که روی تخت دراز کشیده و پاهایم را به دیوار تکیه داده بودم و حرکت سایه در دیوار را دنبال میکردم، به فکر این بودم که چه زمانی از دستگاه خارج میشوم؟ نکند به سر فرانسیوس بزند و او بخواهد تا ابد مرا در این دستگاه گیر بیندازد؟ خب اگر چنین کاری کند باید بگویم شخص بسیار عاقل و مدبری است! من یک شخصیت جنجالی و خطرناک بودم که هیجانات اضافه بر سازمانی، وارد محل کار او میکردم و نظام کسل کنندهای که در آنجا برپا کرده بود را مدام به چالش میکشیدم. ایدههای جدید میدادم و همواره بحث میکردم. میتوانست مرا در آب نمک بیندازد و کارهایش را با خیال راحتتری انجام بدهد اما من در این دستگاه، دیوانه میشوم! تا اینجای کار همه چیز کسالتبار بود. در اتاقی که اندازه قوطی است گیر افتادهام و عملاً هیچ خبری نیست. محله سوت و کور، حتی یک ماشین هم از این کوچه گذر نکرده. صدای آهنگ هنوز از پذیرایی به گوش میرسد و زمزمه تلوزیون هم به آن اضافه شده. آن دو موجود غیرواقعی در این خانه، درحال زندگی کردن هستند اما به نظرم زندگی برای من توقف کرده.</p><p>- مدلین بیا.</p><p>سر و کله زدن با هردوی آنها برایم عذاب است. شاید باید بگویم مادرم زنده شود، پدرم خوب باشد، حاضرم اگر آنها باشند در قفس زندگی کنم اما چنین شخصیتی ندارم. بلند میشوم و به پذیرایی میروم. مادرم لبخند میزند و با چاقویی که در دست دارد سمت آشپزخانه میرود. چاقو را از پشت در گردن پدرم فرو میبرد و این کار را آنقدر تکرار میکند که تمام کابینتها پر از لکه خون میشوند و او روی زمین میافتد و میمیرد.</p><p>دوشنبه 16 بهمن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130397, member: 123"] پارت 58 *** مدلین دستم روی دستگیره در مانده. گاهی خیال یک قرار، آنقدر زیباست که نمیخواهی سر قرار بروی تا خیالت را خراب کنی. در را باز کردم و وارد خانه شدم. بوی سیب زمینی سرخ کرده و صدای آهنگ راک از ضبط ، صدای جلز و ولز غذا در روغن، همه اینها برایم غریب بود و حس تازگی داشت. پیش از آنکه حواسم به خواندن کتاب باشد، بوی نویی که از ورقهایش به مشام میرسد، نظرم را جلب میکند. از راهرو عبور میکنم و وارد آشپزخانه میشوم. مادرم بسیار شاد، درحالی که با آهنگ لبخوانی میکرد، گوجههای ریز شده را در ماهیتابه خالی میکند. موهای نرم و لطیفی که در دستانِ نور پخش شده از پنجره ، گرفتار شده را، اطراف شانههایش رها کرده بود بدون آنکه نگران ریختن مو در غذا باشد. هربار که از این سوی آشپزخانه به سوی دیگرش میرفت، دمپایی ژلهایش دندان قروچه میرفت. - چرا اونجا وایسادی زل زدی به من؟ آشپزخونه به اندازه کافی کوچیکه تو هم توی دست و پا نباش. به خودم میآیم. میخواهم دهان باز کنم و چیزی بگویم اما نمیدانم دقیقاً چه! دوست ندارم از آشپزخانه خارج شوم. پدرم به خانه میآید و وسایلی که گرفته را به دستم میدهد. به سرعت نور سمت مادرم پا تند میکند و من از ترس اینکه دوباره دست رویش بلند کند تنم یخ میزند اما نه! تن نحیف مادرم را مانند پری در آغوش میگیرد و موهایش را بو میکشد. دستش را روی کمرش میفشارد و مادرم قهقهه میزند. همیشه به نفس کشیدن در کنار گردنش حساسیت داشت. و من هربار که شبها کنارش میخوابیدم، نفس عمیقی در نزدیکی گودی گردنش میکشیدم. - زودتر اومدی. - کارم کمتر بود. مدلین وسایل رو بذار یخچال. بالاخره باید حرکتی کنم. کاری که گفته بود را انجام میدهم. حس غریبی دارم. با فرانسیوس قرار بسته بودیم که وقتی وارد دستگاه شدم، آگاه باشم و فکر نکنم اینجا جهانی حقیقیست. زیرا اگر در ساختن آینده خوب ، موفق نمیشدم در آن صورت باید آن عذاب را دوباره زندگی میکردم و با تمام وجودم باورش میکردم. اما حال که میدانم داخل دستگاه هستم و همه چیز خوب پیش میرود، باز گویا عذاب است. وقتی دور یک میز با اشخاصی مینشینم که دیگر نیستند ، بغضم میگیرد. غذا را با صدای بلندتری قورت میدهم و یک لیوان آب یخ را به سرعت سر میکشم. آنها فکر میکنند غذا را دوست داشتم. اما سوال من این است که، اصلاً آنها وجود دارند؟ یعنی مانند من در ذهن خود سخن میگویند؟ وقتی مادرم از تعریف و تمجید این مرد ذوق میکند و صورتش سرخ میشود، این قضیه را واقعاً درک میکند؟ احساس میکند؟ یا همه چیز نمایشی برای من است. - خب درباره دانشگاهت تصمیم گرفتی؟ درحالی که دور لبهایش را پاک میکرد و میخواست از پشت میز بلند شود، به صراحت به چشمانم نگاه کرد و گفت: - ما به همه تصمیمهات احترام میذاریم حتی اگر بخوای جای دوری بری. مادرم چشمانش را برای پدرم تنگ کرد و گفت: - ولی دوست داریم اینجا بمونی. نفس عمیقی کشیدم و در این لحظه فقط گرمای دستان مادرم روی دستم برایم مهم بود نه دانشگاه و هر کوفت دیگری. - هنوز تصمیم نگرفتم. پدرم روی شانهام کوبید و به حیاط رفت. انگار حتی تصور اینکه از آنها دور شوم مادرم را نگران میکرد. حلقه خیسی در چشمانش شکل گرفته بود اما او با جمع کردن ظرفها و رفتن به آشپزخانه، خواست همه احساساتش را از من مخفی کند. یعنی در لحظات آخر زندگیش، به چه چیزی فکر میکرد؟ نگران دختری که در اتاقش به خواب رفته بود و از فردا مادری نداشت، بود؟ شاید خودش به پدرم گفت که حقیقت مرگش را از من پنهان کند حتی اگر من از او متنفر شده باشم. من مادرم را دقیقاً همانطور که بود ساختم. او همینقدر ظریف و زیبا و مهربان بود. اگر مرد بودم، بی شک عاشقش میشدم. اما پدرم هرگز! مردی که در این حیاط است، هیچ شباهتی به پدر واقعیم ندارد. این زندگیای است که باید میبود! باید اکنون درباره دانشگاه تصمیم میگرفتم نه اینکه میان هزاران دستگاه، پوزخند فرانسیوس را ببینم و به این فکر کنم، خارج از سازمان چه در انتظارم است؟ اصلاً کدام مسیر و زندگی؟ من آنقدر خسته بودم که با وجود اینکه از مسیر خارج شده بودم، حوصله نداشتم فرمان را سمت جاده اصلی بچرخانم. زمین، پر بود از مارهای درازی که در تن زمین میلولیدند و من نمیدانم حقیقتاً چه کسی تا به حال موفق شده آن سوی دهانِ مارها را ببیند! یعنی همان مقصدی که ساعتهای مغزمان برای رسیدن بهش، تنظیم شده. دوست دارم پیش مادرم بروم و سخت به آغوشش بکشم یا با پدرم به گلهای باغ آب بدهم یا هر کوفت دیگری. ولی من در این تئاتر، بازیگر خوبی نیستم. اگر تنها تماشاچی خودت باشی، پس چطور میتوانی در سالنی خالی، خوب نقش بازی کنی؟ - مدلین بیا حیاط. از پشت میز بلند میشوم و سمت میز و صندلیای که کنار باغچه کوچک قرار داشت، رفتم. کیک آلبالویی و سه چای روی میز قرار توجهم را به خود جلب کرد. زمین خیس بود و بوی خاک بارانخورده به مشام میرسید اما آسمان به شدت آفتابی و گرم بود. شاید اگر کمی دقت میکردم میتوانستم رنگین کمان را ببینم. صندلی را عقب کشیدم و بین هردوی آنها نشستم. - بهتره جای دوری نری. صورتم را سمت مادرم میچرخانم. - واسه چی؟ هیچ دانشگاه بهتری نزدیکی ما نیست. من برای پیشرفت درواقع جای دور برم بهتره. - اگر قرار باشه پیشرفت کنی هرجایی میکنی. - اما اینجا با سختی بیشتر. این مساله اصلاً برایم مهم نبود که به خاطرش بحث میکردم. فقط متوجه شدم اینجا در این زندگی مرفه و خوب، چیزی میلنگد. یک شخصیت غیرمستقل ضعیف هستم که باید از آنها اطاعت کنم و هنوز هزینه زندگیم را از خانوادهام میگیرم پس آنها برای زندگیم تصمیم میگیرند. حتی اگر از روی دوست داشتن باشد باز هم، این یک نوع سلطه و کنترل است. در صورتی که آنها چنین بر همه چیز من تسلط داشته باشند و بگویند چه زمانی باید بخوابم و چه زمانی به خانه بیایم و چه چیزی بخورم و... پس یک دختر نوجوان کوچکی بیش نیستم که اراده و قدرت هیچ چیز را ندارم. یعنی اینجا سن موضوع مهمی نیست برای پدر و مادر تو هرگز بزرگ نشدهای و آنها با نگرانیهایشان تو را به زنجیر میکشند. ترسهایی که خودشان دارند را روی شانههای تو میچینند و آنقدر با ترسهایشان سنگین میشوی که دیگر نمیتوانی پرواز کنی. شخصیت قدرتمند و جسوری که اکنون دارم را مدیون تمام سختیهای زندگیم هستم و بی شک مدلینی که اکنون هستم، با وجود چنین شرایط زندگیای، هرگز نبودم. یک دختر بچه ضعیف و ترسویی میشدم که منتظر بود به جایش انتخاب کنند تا حرکت کند. در آن صورت پنجره اتاقم میلهای میشد و نمیتوانستم سرم را بیرون ببرم و زندگی را با تمام وجود بو بکشم. من از این زندگی نفرت دارم. مادری که نشسته و برایم میوه پوست میکند و پدری که سایه نگاهش مانند عقابی در آسمان افکارم چنبره زده. نه این واقعاً چیزی نبود که بخواهم. زمانی که هر انسان در زندگی چیزی ندارد ، به دنبال داشتن آن و پر کردن خلع خود است. اما شاید، نبود آن نقطه و وجود همان خلع، نقطه اوج و قدرت باشد. شاید باید جور دیگری به ماجرا نگاه میکردم. احساس میکنم به کشف بزرگی رسیده باشم. گویا عمیقترین تکه پازل وجودم را بالاخره دریافتهام. سالها بابت زندگیای که داشتم عذاب کشیدهام اما این نوع زندگی چه چیزهایی به من داده؟ شخصیتی بسیار قدرتمند و نترس. جسور! مستقل و توانمند. مگر من نمیگفتم هربار در مرزی مابین مرگ و زندگی بودهام و دوباره به زندگی بازگشته و ادامه دادهام؟ چرا همیشه تصور میکردم زندگی فرصت دوبارهای به من داده؟ همان لحظه اگر میترسیدم و پاهایم میلرزید به دره مرگ سقوط میکردم. کسی که مانع مرگم شده، خودم بودم و قدرت پاهایی که توانسته روی لبه ثابت و بدون لرزش، قدم بردارد! من همیشه، چیزی بیشتر از یک انسان افسرده که مرگ برایش اهمیتی ندارد، بودم. کسی بودم که توانستم خودم را نکشم حتی با وجود اینکه کل زندگی را بی معنا میدیدم. تمام دوستانم پشتم را خالی کردند و من با واقعیتی کاملاً واضح و ملموس به نام تنهایی، در دهان زندگی پرت شدم. تنهایی موضوعیست که اشخاصی که دوستان بسیاری دارند در صفحه اینستای خود درباره آن مینویسند و به شکل فرضی احساسش کردهاند. اما من تماماً تنها بودم. آنقدر در اوج پرواز کردم که توانستم خودم برای خودم کافی باشم . - مدلین؟ حواست کجاست دخترم؟ - میدونستی آدما کی میفهمن خیلی توانایی داشتن؟ مادر، مبهم نگاهم میکند. ادامه میدهم. - شاید درحالت عادی فکر کنم نمیتونم تند بدوئم و زود خسته میشم. حالا اگر چند نفر دنبالم باشن بخوان من رو بگیرن بکشن، انقدر تند میدوئم که هرگز چنین انتظاری از خودم نداشتم. فکرشم نمیکردم بتونم انقدر سریع باشم. - خب؟ پدرم اخم کرده. شاید فهمیده که میخواهم چه بگویم. نگران این است که تسلط خود را از دست بدهد و کنترل همه چیز از دستش خارج شود. آنها به کنترل کردن عادت دارند. - شاید وقتشه پرنده رو رها کنی تا اون بفهمه دوتا بال داره و میتونه پرواز کنه! هیچ وقت اون توی قفس نمیفهمه میتونه پرواز کنه. من الان خیلی قویم. - مدلین عزیزم ما میدونیم ولی آدمایی هستن که قویتر از تو هستن. پوزخند میزنم. اما جواب خوبی برایش دارم. یعنی اگر شما در دنیای واقعی هنوز بودید، قرار بود از من مدلینی لوس ساخته شود. - زندگی در فاصله بین مشتهامونه. همون موقع که محکم مشت میخورم و بعدش مشت میزنم. نه اون لحظهای که تو خونه نشستم و هیچ کاری نمیکنم. خطر هم بخش مهم و لذت بخش زندگیه. باید همه اینها رو احساس کنیم. ما وقتی میتونیم به صراحت بگیم زندگی کردیم که قبل مرگ، شادی، غم، ترس، هیجان، عشق، درد، ذوق و خیلی حسهای دیگه رو تجربه کرده باشیم. زندگی وسط دریاست مامان، نه توی ساحل. پدرم سعی میکند به دفاع از مادرم برخیزد، چون او دیگر چیزی ندارد که بگوید. - ولی به هرحال ما نگرانتیم. میفهمی؟ - نه واقعیتش. من وسیله و ثروت و دارایی و کالای کسی نیستم. مطمئنم اگر واقعاً چنین خانوادهای داشتم و آنها مرا بزرگ میکردند و تا به این سن میرساندند، حتی جرئت گفتن این کلمات به آنها را نداشتم. مانند مومی در دستانشان بودم و تنها چیزی که تعیینش در دست آنها نبود، زمان مرگم بود. هرچند وقتی زمان زندگیت دست کسی باشد، فرقی با مرگ ندارد. چه سلطه پر محبتی در این خانه حاکم است. یاد شب بارانیای افتادم که داشتم برای همیشه از این خانه میرفتم. آن شب گفتم تبدیل به انسان بی ریشهای شدهام اما اکنون بی شک میدانم همان لحظه بود که در خلع زندگیم کاشته شدم و با آن باران رشد کردم. من سالهاست به درختی تنومند تبدیل شدهام بی آنکه بدانم. من حتی در آن سازمان، حتی در آن لحظات، بی شک زندگی کردهام. اکنون اگر بمیرم بابت فرار از زندگی شاد نیستم بلکه بابت اینکه زندگی کردهام، راضی میمیرم. - من میرم اتاقم - مدلین این رفتارت اصلاً درست نبود. مادرم ساکت است و پدرم برایم خط و نشان میکشد. لبخند میزنم و دستم را روی شانهاش میگذارم. دلگرمش میکنم که از زندانش فرار نخواهم کرد چون درواقع او وجود خارجی ندارد. به این افکار لبخند میزنم و سمت اتاقم میروم. نمیدانم چقدر گذشته بود. در تمام مدتی که روی تخت دراز کشیده و پاهایم را به دیوار تکیه داده بودم و حرکت سایه در دیوار را دنبال میکردم، به فکر این بودم که چه زمانی از دستگاه خارج میشوم؟ نکند به سر فرانسیوس بزند و او بخواهد تا ابد مرا در این دستگاه گیر بیندازد؟ خب اگر چنین کاری کند باید بگویم شخص بسیار عاقل و مدبری است! من یک شخصیت جنجالی و خطرناک بودم که هیجانات اضافه بر سازمانی، وارد محل کار او میکردم و نظام کسل کنندهای که در آنجا برپا کرده بود را مدام به چالش میکشیدم. ایدههای جدید میدادم و همواره بحث میکردم. میتوانست مرا در آب نمک بیندازد و کارهایش را با خیال راحتتری انجام بدهد اما من در این دستگاه، دیوانه میشوم! تا اینجای کار همه چیز کسالتبار بود. در اتاقی که اندازه قوطی است گیر افتادهام و عملاً هیچ خبری نیست. محله سوت و کور، حتی یک ماشین هم از این کوچه گذر نکرده. صدای آهنگ هنوز از پذیرایی به گوش میرسد و زمزمه تلوزیون هم به آن اضافه شده. آن دو موجود غیرواقعی در این خانه، درحال زندگی کردن هستند اما به نظرم زندگی برای من توقف کرده. - مدلین بیا. سر و کله زدن با هردوی آنها برایم عذاب است. شاید باید بگویم مادرم زنده شود، پدرم خوب باشد، حاضرم اگر آنها باشند در قفس زندگی کنم اما چنین شخصیتی ندارم. بلند میشوم و به پذیرایی میروم. مادرم لبخند میزند و با چاقویی که در دست دارد سمت آشپزخانه میرود. چاقو را از پشت در گردن پدرم فرو میبرد و این کار را آنقدر تکرار میکند که تمام کابینتها پر از لکه خون میشوند و او روی زمین میافتد و میمیرد. دوشنبه 16 بهمن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین