انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130395" data-attributes="member: 123"><p>پارت 57</p><p></p><p>امروز دقیقاً همان روز بود! روزی که فرانسیوس داشت مرا سمت ایدهای که خود ساخته بودم، هدایت میکرد و لئو با قدمهای سنگین چشمانش، همراهم میآمد و نگرانیش مانند عودی پیچیده در فضا، تمام هوا را بلعیده بود. با لباسی سرتاسر سفید و نازک و شلوارکی کوتاه ، روی تخت دراز کشیدم. پاهای لختم را به میله سرد تخت چسباندم و به سقفی سفید و خالی ، چشم دوختم. همه اعضا تقریباً دورم جمع شده بودند تا شاهد وقوع آینده در دستگاه، یا شاهد نابودی من باشند. اما به نظرم بیشتر امیدشان به مورد دوم بود. خوب میدانستم تسلط بر افکار، زمانی که در وسط هیاهوی تیز امواج هستی، کاری شاق و بسیار دشوار است. خواه و ناخواه، دنیای سیاهی که با چشمانت شکار میشود، در دایره افکارت میریزد و تشریح جسد جهان در دایره ذهن ما، دستان سفید و لطیف افکار خوب را، خونالود میکند. اکنون من با افکار خونالود مغز خویش، روی تخت دراز کشیدهام به خیال اینکه، با افکار خود در این چند مدت، آینده خوب را تصویرسازی کرده باشم و همه اینها در دستگاه برایم رخ دهند.</p><p>فرانسیوس دستش را روی دکمه گذاشت و گفت:</p><p>- مطمئنی؟</p><p>لئو پریشان احوال بود. مدام این پا و آن پا میشد و نمیدانست دست به موهایش بکشد یا دست در جیبش بکند. انگار دستهایش یک چیز اضافی بود که نمیدانست آنها را باید کجا بگذارد. با اخم غلیظی نگاهم کرد و من چشم به سقف دوختم و لب زدم:</p><p>- مطمئنم.</p><p>دکمه فشرده شد و کم کم همه آنها چند قدم عقبتر رفتند. تنم، پری سبک و معلق در باد بود. گویا نسیم خنکی از ناکجا آباد میوزید. چشمانم را بستم و احساس سرمایی که میله تخت به پاهایم میداد برایم کمرنگتر شد. دایره بالای سرم به سرعت میچرخید و باد، داشت روحم را مثل لباسی از جسمم میکند تا آن را در آیندهای که ساخته بودم، آویزان کند. </p><p>***</p><p>تانیا</p><p>- ببین الان توی مسیر درستی قرار گرفتیم، اول قدم شک بود. حالا باید...</p><p>دستم را روی دستش که هیجانزده در هوا تکان میخورد، گذاشتم. مطمئنم میتوانست ترس و نگرانی را از صفحات چشمانم بخواند. </p><p>- ما تازه تونستیم از دست سازمان فرار کنیم. راکان، اگر اونارو لو بدی و کاری کنی پلیسها بهشون مشکوک بشن، کارمون ساختس.</p><p>راکان دستش را روی گونهام گذاشت و صورتم را به صورتش نزدیک کرد. آنقدر که از شکست دادن سازمان و فروپاشیاش به دست پلیسها مطمئن بود، هیچ چیز نمیتوانست مانع حرکات هیجان زده او شود. اما تنها من میدانستم هیچ چیز به همین راحتی پیش نخواهد رفت. چند پلیس نخود مغز و مادیگرا، امکان نداشت قضیه دستگاه را باور کنند و سازمانی به آن قدرتمندی که مغز بشریت در چنگشان بود را، شکست دهند.</p><p>- به نظرت بعد نابود شدن کل سازمان، چه خطری ممکنه واسمون داشته باشن؟ فقط کافیه خودکشیهارو به اونجا ربط بدم. اون وقت کارشون ساختس. همین الان هم، همه به این میزان خودکشی مشکوک شدن و فکر میکنن قضیه مربوط به یک قتله!</p><p>کلافه دستی که روی گونهام بود را پس کشیدم و عقبتر نشستم. صورتم را سمت دیگری متمایل کردم و دوست داشتم مانند بچههایی که پایشان را به زمین میکوبند تا مانع انجام کاری شوند، عمیقاً مانع راکان شوم. من همین الان هم که در کوچهها قدم برمیدارم، از صدای هر پایی وحشت میکنم و از جریان باد در اطرافم، وحشت دارم. حس میکنم بخشی از سازمان بودم که دوباره به آنجا باز خواهم گشت. راکان متوجه نبود، که آن اتاق ته راهروی سازمان، دقیقاً برای افرادی مانند او ساخته شده است. کسانی که خیانت کنند یا بخواهند سازمان را لو بدهند، تا ابد در خاطرهای به زنجیر کشیده میشوند. من دیگر دنبال حاشیه نبودم و تمام جسارتم را برای فرار خرج کرده بودم اکنون جسارت دیگری برای رویارویی دوباره، نداشتم! </p><p>با صدای تو دماغیای، گفتم:</p><p>-دخالت نکن راکان. بذار پلیسها سمت هر جریانی میرن، برن! اگر حتی یک ذره دوستم داری، بهم اهمیت بده.</p><p>تلاشم بیهوده بود. راکان مانند اشخاصی بود که چشمان خود را در یک لحظه طلایی جا گذاشته بود و در این مسیر هیچ مانعی را نمیدید. دستی روی موهایم کشید و درحالیکه سمت اتاق میرفت، با صدای بلندی گفت:</p><p>- من دستگیرشون میکنم تانیا! حالا ببین.</p><p>دیگر خشمگین شدهام. اگر او به پیروزی فکر میکند، من دقیقاً لحظهای که به تخت بسته شدهایم و مجبوریم بدترین لحظات را هزار بار زندگی کنیم را، میبینم. اصلاً به من چه آن سازمان میخواهد چه کار کند. آنها کسی را به زور وادار نکردهاند به دستگاه برود همه اشخاص بازندهها و افسردگانی هستند که با دستان خود، آن ورق لعنتی را امضاء زدهاند. </p><p>از جای خود بلند میشوم و به تندی سمت راکان میروم و ملحفه را از رویش کنار میکشم. راکان بی حوصله، به چراغ اشاره میکند و میگوید:</p><p>- بسه تانیا. خیلی ترسو شدی این چند مدته. داری خستم میکنی. خاموشش کن!</p><p>احساس میکنم تحقیر شدهام. او مرا ضعیف و ترسو میداند درحالی که من با وجود اینکه میدانستم قرار است توسط زَهر کشته شوم، باز نافرمانی کردم و به جای به قتل رساندن راکان، با او فرار کردم. من ترسو نیستم، من اگر ترسو بودم در همان شب لعنتی راکان را به قتل میرساندم نه اینکه اکنون مقابلش ترسو نامیده شوم! چانهام میلرزید و اشکی گرم و سوزان، از چشمانم فرو میچکید. داشتم به اندازه کافی خورد و له میشدم. در این چند مدت، چنان عاشقش بودم که مانند مومی در دستانش بودم و هرگز صدایم را برایش بالا نبرده بودم اما انگار وقتش شده بود از شخصیت فرو ریخته خود، دفاع کنم.</p><p>- تو توی باد توهم سر میکنی! تو یک بچه خوش خیالی که فکر میکنی میتونی کل اون سازمان رو با خاک یکسان کنی. من اگر ترسو بودم اون شب تو رو میکشتم تا الان به فکر بچه بازیات نباشی. همون شب سازمان کارت رو میساخت و من نذاشتم! حتی با اینکه بهم گفتن زَهر تو بدنمه، من این کار رو نکردم و خواستم اگرم میمیرم، آزاد بمیرم!</p><p>راکان از روی تخت بلند شد و مقابلم قرار گرفت. </p><p>- تو حتی انقدر ضعیف بودی نخواستی منتظر بمونی ببینی زَهر میکشتت یا نه! میخواستی من بکشمت.</p><p>از کنارم عبور کرد و تفنگی از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و سمتم نشانه رفت.</p><p>- خب پس فرض کن همون شب کشتمت چون آدم بی عرضه تو زندگیم نمیخوام.</p><p>نمیفهمیدم چه میگوید. تفنگی که سمتم نشانه رفته بود را باور نمیکردم. سرم داغ کرده بود و گیج میزدم. انگار زمین از زیر پایم لیز میخورد. من عاشق این مرد بودم! </p><p>- هیچ وقت کسی که فرار کنه شجاع نیست تانیا، جنگجوها شجاع هستن.</p><p>پوزخندی زدم و با نگاهی پر ترحم و غمزده، سر تا پایش را ورانداز کردم. با شلوارک ورزشی و زیر پیراهن، تفنگش را سمتم گرفته بود. موهای ژولیده و پریشانش، نمیتوانست چشمان پر تکبر و مغرورش را مخفی کند. </p><p>- بین کسایی که از ترس مُردن، آدم کشتن و دوباره به سازمان برگشتن، مطمئنی من شجاع نبودم؟ من بین جون خودم و یک غریبه، غریبه رو انتخاب کردم. حالا همین غریبه شجاع و قدرتمند شده؟ کی رو میخوای بکشی؟</p><p>با فریاد جلوتر رفتم و پیشانیم را مقابل تفنگ قرار دادم.</p><p>-کسی که عاشقته؟ کسی که عاشقشی؟ من اگر نمیخوام زندگیمون به هم بخوره و دوتایی تو تخت اون سازمان به زنجیر کشیده بشیم، ترسو شدم؟</p><p>سرش را یک دور چرخاند و کلافه، با چشمان خماری که هیچ چیز جز یک خواب راحت نمیخواستند، مستقیم به چشمانم زل زد.</p><p>- احساسیش نکن. از اولم خبری نبود.</p><p>- اون شب چرا نکشتیم؟</p><p>- میخواستم بدونم زهری در کار هست یا نه.</p><p>- بعدش چی؟</p><p>چشمانم در اجزای صورت استخوانیش، میلرزید. تنم یخ و سرم داغ. نفسم بالا نمیآمد. چرا وقتی با دوستم تماس گرفتم و فهمیدم او زنده است و همه اتفاقات در دستگاه برایم رخ داده بود، پیش او نرفتم؟ چرا پیش یک غریبه دیوانه ماندم تا فقط از من استفادههایش را بکند؟</p><p>- واقعیتش فقط جذب جسارتت شدم. هر وقت از دستش بدی برام بی معنی میشی.</p><p>سست و بی حال سرم را از مقابل تفنگ عقب کشیدم و روی تخت نشستم. به انگشتان لاک زده پایم خیره بودم و به این فکر میکردم که اگر در دستگاه، یکی از خاطرات تلخ زندگیم بخواهد هزاران بار برایم تکرار شود، همین لحظه از زندگیست. همین جایی که برای اولین بار حرفی خلاف میل راکان زدم، و او مرا به کل پاک کرد. چقدر خوب است گاهی برای آدمها خوب نباشیم! </p><p>- حوصله ندارم یک جنازه تو دستم بندازم اونم وقتی این همه قضیه خودکشی برپاست. دختر خوبی باش و بگیر بخواب.</p><p>راکان تفنگ را در جیب کتش فرو برد و چراغ را خاموش کرد. من هنوز روی تخت نشسته بودم اما او به راحتی در گوشهای از تخت جا گرفت و خوابید. همه این اتفاقات رخ دادند؟ رخ دادند...</p><p>با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سرم را روی پای راکان گذاشته بودم و پاهایم بیرون از تخت آویزان بود. راکان با چشمانی سرخ از خشم، به صفحه گوشی خیره بود. سرم را بلند کردم و روی تخت نشستم.</p><p>- چی شده؟</p><p>صفحه گوشی را سمتم گرفت و به آب رفتن رویاهای کاغذی را در چند خط مشاهده کردم.</p><p>گروهی مجازی که جدیداً ایجاد شده، جوانان را به خودکشی ترغیب میکند با وعدههایی از قیبل اینکه بعد مرگ آنها، رفاه خانوادهشان تامین خواهد شد. همین موضوع باعث شده آمار خودکشی در شهر بالا برود. پلیس برای یافتن رئیس این گروه مجازی در جست و جو است.</p><p>- مطمئنم سازمان این گروه رو درست کرده تا از زیر قتلها فرار کنه. حالا هر شک ریزی هم که برای قتل وجود داشت از بین رفت.</p><p>با صدای بی حالی گفتم:</p><p>- حالا میخوای چی کار کنی؟</p><p>- نمیدونم. باید سعی کنم الکی بودن گروه رو ثابت کنم. </p><p>با وجود تمام اتفاقات شب گذشته، خودم را سمت راکان کشیدم و در آغوشش جا گرفتم.</p><p>- دیشب...</p><p>راکان دستش را روی لبم گذاشت.</p><p>- فراموشش کن.</p><p>- واقعا بهم شلیک میکردی؟</p><p>موهایم را بوسید و گفت «نه هرگز» ای کاش باور میکردم. او بیخیال انتقام خود نخواهد شد و این ماجرا بین پلیس و سازمان ادامه پیدا میکند تا جایی که یکی از مسیرها سمت من و راکان ختم میشود و سازمان از این همه باهوش بودن تیم پلیس، به شک میافتد. </p><p>جمعه 13 بهمن</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130395, member: 123"] پارت 57 امروز دقیقاً همان روز بود! روزی که فرانسیوس داشت مرا سمت ایدهای که خود ساخته بودم، هدایت میکرد و لئو با قدمهای سنگین چشمانش، همراهم میآمد و نگرانیش مانند عودی پیچیده در فضا، تمام هوا را بلعیده بود. با لباسی سرتاسر سفید و نازک و شلوارکی کوتاه ، روی تخت دراز کشیدم. پاهای لختم را به میله سرد تخت چسباندم و به سقفی سفید و خالی ، چشم دوختم. همه اعضا تقریباً دورم جمع شده بودند تا شاهد وقوع آینده در دستگاه، یا شاهد نابودی من باشند. اما به نظرم بیشتر امیدشان به مورد دوم بود. خوب میدانستم تسلط بر افکار، زمانی که در وسط هیاهوی تیز امواج هستی، کاری شاق و بسیار دشوار است. خواه و ناخواه، دنیای سیاهی که با چشمانت شکار میشود، در دایره افکارت میریزد و تشریح جسد جهان در دایره ذهن ما، دستان سفید و لطیف افکار خوب را، خونالود میکند. اکنون من با افکار خونالود مغز خویش، روی تخت دراز کشیدهام به خیال اینکه، با افکار خود در این چند مدت، آینده خوب را تصویرسازی کرده باشم و همه اینها در دستگاه برایم رخ دهند. فرانسیوس دستش را روی دکمه گذاشت و گفت: - مطمئنی؟ لئو پریشان احوال بود. مدام این پا و آن پا میشد و نمیدانست دست به موهایش بکشد یا دست در جیبش بکند. انگار دستهایش یک چیز اضافی بود که نمیدانست آنها را باید کجا بگذارد. با اخم غلیظی نگاهم کرد و من چشم به سقف دوختم و لب زدم: - مطمئنم. دکمه فشرده شد و کم کم همه آنها چند قدم عقبتر رفتند. تنم، پری سبک و معلق در باد بود. گویا نسیم خنکی از ناکجا آباد میوزید. چشمانم را بستم و احساس سرمایی که میله تخت به پاهایم میداد برایم کمرنگتر شد. دایره بالای سرم به سرعت میچرخید و باد، داشت روحم را مثل لباسی از جسمم میکند تا آن را در آیندهای که ساخته بودم، آویزان کند. *** تانیا - ببین الان توی مسیر درستی قرار گرفتیم، اول قدم شک بود. حالا باید... دستم را روی دستش که هیجانزده در هوا تکان میخورد، گذاشتم. مطمئنم میتوانست ترس و نگرانی را از صفحات چشمانم بخواند. - ما تازه تونستیم از دست سازمان فرار کنیم. راکان، اگر اونارو لو بدی و کاری کنی پلیسها بهشون مشکوک بشن، کارمون ساختس. راکان دستش را روی گونهام گذاشت و صورتم را به صورتش نزدیک کرد. آنقدر که از شکست دادن سازمان و فروپاشیاش به دست پلیسها مطمئن بود، هیچ چیز نمیتوانست مانع حرکات هیجان زده او شود. اما تنها من میدانستم هیچ چیز به همین راحتی پیش نخواهد رفت. چند پلیس نخود مغز و مادیگرا، امکان نداشت قضیه دستگاه را باور کنند و سازمانی به آن قدرتمندی که مغز بشریت در چنگشان بود را، شکست دهند. - به نظرت بعد نابود شدن کل سازمان، چه خطری ممکنه واسمون داشته باشن؟ فقط کافیه خودکشیهارو به اونجا ربط بدم. اون وقت کارشون ساختس. همین الان هم، همه به این میزان خودکشی مشکوک شدن و فکر میکنن قضیه مربوط به یک قتله! کلافه دستی که روی گونهام بود را پس کشیدم و عقبتر نشستم. صورتم را سمت دیگری متمایل کردم و دوست داشتم مانند بچههایی که پایشان را به زمین میکوبند تا مانع انجام کاری شوند، عمیقاً مانع راکان شوم. من همین الان هم که در کوچهها قدم برمیدارم، از صدای هر پایی وحشت میکنم و از جریان باد در اطرافم، وحشت دارم. حس میکنم بخشی از سازمان بودم که دوباره به آنجا باز خواهم گشت. راکان متوجه نبود، که آن اتاق ته راهروی سازمان، دقیقاً برای افرادی مانند او ساخته شده است. کسانی که خیانت کنند یا بخواهند سازمان را لو بدهند، تا ابد در خاطرهای به زنجیر کشیده میشوند. من دیگر دنبال حاشیه نبودم و تمام جسارتم را برای فرار خرج کرده بودم اکنون جسارت دیگری برای رویارویی دوباره، نداشتم! با صدای تو دماغیای، گفتم: -دخالت نکن راکان. بذار پلیسها سمت هر جریانی میرن، برن! اگر حتی یک ذره دوستم داری، بهم اهمیت بده. تلاشم بیهوده بود. راکان مانند اشخاصی بود که چشمان خود را در یک لحظه طلایی جا گذاشته بود و در این مسیر هیچ مانعی را نمیدید. دستی روی موهایم کشید و درحالیکه سمت اتاق میرفت، با صدای بلندی گفت: - من دستگیرشون میکنم تانیا! حالا ببین. دیگر خشمگین شدهام. اگر او به پیروزی فکر میکند، من دقیقاً لحظهای که به تخت بسته شدهایم و مجبوریم بدترین لحظات را هزار بار زندگی کنیم را، میبینم. اصلاً به من چه آن سازمان میخواهد چه کار کند. آنها کسی را به زور وادار نکردهاند به دستگاه برود همه اشخاص بازندهها و افسردگانی هستند که با دستان خود، آن ورق لعنتی را امضاء زدهاند. از جای خود بلند میشوم و به تندی سمت راکان میروم و ملحفه را از رویش کنار میکشم. راکان بی حوصله، به چراغ اشاره میکند و میگوید: - بسه تانیا. خیلی ترسو شدی این چند مدته. داری خستم میکنی. خاموشش کن! احساس میکنم تحقیر شدهام. او مرا ضعیف و ترسو میداند درحالی که من با وجود اینکه میدانستم قرار است توسط زَهر کشته شوم، باز نافرمانی کردم و به جای به قتل رساندن راکان، با او فرار کردم. من ترسو نیستم، من اگر ترسو بودم در همان شب لعنتی راکان را به قتل میرساندم نه اینکه اکنون مقابلش ترسو نامیده شوم! چانهام میلرزید و اشکی گرم و سوزان، از چشمانم فرو میچکید. داشتم به اندازه کافی خورد و له میشدم. در این چند مدت، چنان عاشقش بودم که مانند مومی در دستانش بودم و هرگز صدایم را برایش بالا نبرده بودم اما انگار وقتش شده بود از شخصیت فرو ریخته خود، دفاع کنم. - تو توی باد توهم سر میکنی! تو یک بچه خوش خیالی که فکر میکنی میتونی کل اون سازمان رو با خاک یکسان کنی. من اگر ترسو بودم اون شب تو رو میکشتم تا الان به فکر بچه بازیات نباشی. همون شب سازمان کارت رو میساخت و من نذاشتم! حتی با اینکه بهم گفتن زَهر تو بدنمه، من این کار رو نکردم و خواستم اگرم میمیرم، آزاد بمیرم! راکان از روی تخت بلند شد و مقابلم قرار گرفت. - تو حتی انقدر ضعیف بودی نخواستی منتظر بمونی ببینی زَهر میکشتت یا نه! میخواستی من بکشمت. از کنارم عبور کرد و تفنگی از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و سمتم نشانه رفت. - خب پس فرض کن همون شب کشتمت چون آدم بی عرضه تو زندگیم نمیخوام. نمیفهمیدم چه میگوید. تفنگی که سمتم نشانه رفته بود را باور نمیکردم. سرم داغ کرده بود و گیج میزدم. انگار زمین از زیر پایم لیز میخورد. من عاشق این مرد بودم! - هیچ وقت کسی که فرار کنه شجاع نیست تانیا، جنگجوها شجاع هستن. پوزخندی زدم و با نگاهی پر ترحم و غمزده، سر تا پایش را ورانداز کردم. با شلوارک ورزشی و زیر پیراهن، تفنگش را سمتم گرفته بود. موهای ژولیده و پریشانش، نمیتوانست چشمان پر تکبر و مغرورش را مخفی کند. - بین کسایی که از ترس مُردن، آدم کشتن و دوباره به سازمان برگشتن، مطمئنی من شجاع نبودم؟ من بین جون خودم و یک غریبه، غریبه رو انتخاب کردم. حالا همین غریبه شجاع و قدرتمند شده؟ کی رو میخوای بکشی؟ با فریاد جلوتر رفتم و پیشانیم را مقابل تفنگ قرار دادم. -کسی که عاشقته؟ کسی که عاشقشی؟ من اگر نمیخوام زندگیمون به هم بخوره و دوتایی تو تخت اون سازمان به زنجیر کشیده بشیم، ترسو شدم؟ سرش را یک دور چرخاند و کلافه، با چشمان خماری که هیچ چیز جز یک خواب راحت نمیخواستند، مستقیم به چشمانم زل زد. - احساسیش نکن. از اولم خبری نبود. - اون شب چرا نکشتیم؟ - میخواستم بدونم زهری در کار هست یا نه. - بعدش چی؟ چشمانم در اجزای صورت استخوانیش، میلرزید. تنم یخ و سرم داغ. نفسم بالا نمیآمد. چرا وقتی با دوستم تماس گرفتم و فهمیدم او زنده است و همه اتفاقات در دستگاه برایم رخ داده بود، پیش او نرفتم؟ چرا پیش یک غریبه دیوانه ماندم تا فقط از من استفادههایش را بکند؟ - واقعیتش فقط جذب جسارتت شدم. هر وقت از دستش بدی برام بی معنی میشی. سست و بی حال سرم را از مقابل تفنگ عقب کشیدم و روی تخت نشستم. به انگشتان لاک زده پایم خیره بودم و به این فکر میکردم که اگر در دستگاه، یکی از خاطرات تلخ زندگیم بخواهد هزاران بار برایم تکرار شود، همین لحظه از زندگیست. همین جایی که برای اولین بار حرفی خلاف میل راکان زدم، و او مرا به کل پاک کرد. چقدر خوب است گاهی برای آدمها خوب نباشیم! - حوصله ندارم یک جنازه تو دستم بندازم اونم وقتی این همه قضیه خودکشی برپاست. دختر خوبی باش و بگیر بخواب. راکان تفنگ را در جیب کتش فرو برد و چراغ را خاموش کرد. من هنوز روی تخت نشسته بودم اما او به راحتی در گوشهای از تخت جا گرفت و خوابید. همه این اتفاقات رخ دادند؟ رخ دادند... با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سرم را روی پای راکان گذاشته بودم و پاهایم بیرون از تخت آویزان بود. راکان با چشمانی سرخ از خشم، به صفحه گوشی خیره بود. سرم را بلند کردم و روی تخت نشستم. - چی شده؟ صفحه گوشی را سمتم گرفت و به آب رفتن رویاهای کاغذی را در چند خط مشاهده کردم. گروهی مجازی که جدیداً ایجاد شده، جوانان را به خودکشی ترغیب میکند با وعدههایی از قیبل اینکه بعد مرگ آنها، رفاه خانوادهشان تامین خواهد شد. همین موضوع باعث شده آمار خودکشی در شهر بالا برود. پلیس برای یافتن رئیس این گروه مجازی در جست و جو است. - مطمئنم سازمان این گروه رو درست کرده تا از زیر قتلها فرار کنه. حالا هر شک ریزی هم که برای قتل وجود داشت از بین رفت. با صدای بی حالی گفتم: - حالا میخوای چی کار کنی؟ - نمیدونم. باید سعی کنم الکی بودن گروه رو ثابت کنم. با وجود تمام اتفاقات شب گذشته، خودم را سمت راکان کشیدم و در آغوشش جا گرفتم. - دیشب... راکان دستش را روی لبم گذاشت. - فراموشش کن. - واقعا بهم شلیک میکردی؟ موهایم را بوسید و گفت «نه هرگز» ای کاش باور میکردم. او بیخیال انتقام خود نخواهد شد و این ماجرا بین پلیس و سازمان ادامه پیدا میکند تا جایی که یکی از مسیرها سمت من و راکان ختم میشود و سازمان از این همه باهوش بودن تیم پلیس، به شک میافتد. جمعه 13 بهمن [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین