انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130339" data-attributes="member: 123"><p>پارت 56</p><p></p><p>فرانسیوس وارد اتاق شد و به چهرههایی که پشت میز نشسته بودند، نگاه گذرایی انداخت. نور ضعیف و لرزانی در اتاق پخش بود. هورام با خشم مدام خودکار را به کف میز میکوبید و صدای تق تق خودکار مغز اعضا را میخراشید اما کسی جرئت نداشت کلمهای اعتراض کند. فرانسیوس در راس میز نشست و سعی کرد چهرهش را جدی و خشمگین نشان دهد. تمام این اتاق باید روی شانههای هورام سنگینی میکرد زیرا مدیریت گروه لاپوشان با او بود و باید با بی صداترین حالت ممکن کارهایشان را انجام میدادند . هرچند بسیار پایپر را بابت کاری که کرده، تحسین میکرد. فرانسیوس لیوان قهوه را روی میز چرخاند و گفت:</p><p>- چه توضیحی برای این خرابی هست هورام؟</p><p>هورام که از شدت خشم و خستگی، زیر چشمانش کبود شده و رگهای قرمز چشمانش متورم شده بود، از بالا تا پایین صورتش را دست کشید و سعی کرد به خود مسلط باشد تا بتواند صحبت کند.</p><p>- من نمیدونم چطور پلیسها از راه رسیدن. اصلاً سابقه نداشت تا حالا همچین چیزی بشه. چطور باخبر شده بودن؟ یعنی ما توی سازمان یک جاسوس داریم؟ </p><p>فرانسیوس کتش را در آورد و از صندلی آویزان کرد. آرنج دستانش را روی میز گذاشت و سمت هورام خم شد.</p><p>- از مکان فقط تو و پایپر خبر داشتین. پس چطور کسی جاسوسی کرده؟</p><p>هورام مدام موهایش را عقب میکشید و چهره استخوانیش را لخت رها میکرد و با کشیدن تار موهایش گویا دنبال کشف کردن ایدهای بود. </p><p>- چطور این اتفاق افتاد؟</p><p>فرانسیوس به صندلی تکیه داد و با دست به اعضایی که در سالن بودند اشاره کرد. همه آنها در هاله تاریکی فرو رفته و به جای اینکه چیزی بگویند، با اخم پررنگی به موضوع دلهرهآور فکر میکردند. تا اینجا هرگز چنین اتفاقی رخ نداده بود. پلیس روحش از وجود این سازمان و قدرت فراوانش خبر نداشت. آنها همیشه دنبال توپهای فرعی و بی باد در شهر میدویدند و به هدف نمیزدند. اما این بار ضربه بزرگی از طرف مورچههای کوچک خانه خورده بودند. </p><p>- کسی نظری نداره؟</p><p>فرانسیوس منتظر ماند اما هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت برای همین خودش ادامه داد.</p><p>- خوش بختانه پایپر با جسارت و شهامت خودش رو کشت تا لو نریم. اون یک اسطوره بزرگ محسوب میشه اما باید به یاد داشته باشیم همه اعضا مثل اون نیستن. به دلیل خودکشیهای متوالیای که ترتیب دادیم توجه اذهان جلب شده. چرا باید این همه خودکشی در شهر باشه؟ پس پلیسها حساس شدن و کار ما سخت.</p><p>هورام که تا این لحظه با چشمان ریز شده به حرفهای فرانسیوس گوش میداد ، هنوز ذهنش درگیر این مساله بود که چطور پلیسها مکان را پیدا کرده بودند؟ </p><p>- ممکنه مقتول به گوشی دسترسی پیدا کرده باشه؟</p><p>- بیخیال هورام. مساله مهم اینه اشخاصی که از دستگاه خارج شدن رو باید چیکار کنیم. </p><p>هورام با اعتماد به نفس به صندلی چرخدار چرم تکیه زد و پا روی پا انداخت. بالاخره برای یکی از سوالها جوابی داشت بگوید.</p><p>- تایم تو دستگاه بودنشون رو بیشتر میکنیم.</p><p>فرانسیوس پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته، پرسید.</p><p>- پس اونایی که منتظرن وارد دستگاه بشن رو چی کار کنیم؟</p><p>هورام سکوت کرد. شایستهترین حرکت هم همین به نظر میرسید. فرانسیوس که از این جلسه بی نتیجه و بی سر و ته، خسته شده بود، خمیازه کوتاهی کشید و به لئو که در تاریکی پنهان مانده بود و به نظر میرسید شدیداً در فکر فرو رفته، اشاره کرد.</p><p>- لئو یک هفته مهلت داری جواب رو پیدا کنی. جلسه تموم شد.</p><p>لئو که تمام افکارش معطوف نجات دادن مدلین بود، مات و مبهوت، به چشمان بی حوصله و خمار فرانسیوس خیره شد و سعی کرد جوری سوالش را مطرح کند که مشخص نشود او اصلاً در این جلسه حضور نداشته. </p><p>- جواب کدوم رو؟</p><p>فرانسیوس از پشت میز بلند شد و کتش را در دست گرفت.</p><p>- با کسایی که از دستگاه خارج میشن چی کار کنیم. چطور خودکشی کنن که توجه همه سمتشون جلب نشه.</p><p>لئو با گستاخی و جسارت، پس از درست کردن صندلی در جای خود، گامهای بلندش را سمت فرانسیوس برداشت و با لبخند مطمئنی، گفت:</p><p>- الان هم جوابش رو میدونم. جوابم شرطیه.</p><p>فرانسیوس دستش را روی کمر لئو گذاشت و او را با خود سمت در برد. از کَپکهایی که پشت میز نشسته بودند و هیچکدام دهان باز نمیکردند، خسته شده بود. احساس میکرد یک مشت انسان بی خاصیت دور خودش جمع کرده و باید از مغزها و قدرتهای بزرگتری استفاده میکرد. باید پایه انسانهای پر انگیزه و دانشمند به این سازمان باز میشد و آنها با علاقه خود اینجا را آباد میکردند. اکنون شبیه یک کارخانه پر دودی شده که هرکس مانند دستگاهی کارش را انجام میدهد و هیچ ذوق و شوقی وجود ندارد. چطور میشود برای چنین تحول بزرگی ذوق و شوق وجود نداشته باشد؟ </p><p>- لئو تو تنها روحیه زنده این جمعی ، تنها کسی که میشه حسش کرد. </p><p>- مچکرم قربان.</p><p>- حالا بگو ببینم.</p><p>- شرط داشت. و فکر کنم میدونین چی میخوام!</p><p>فرانسیوس دستش را از روی کمر لئو برداشت و در جیب فرو برد. اصلاً حاضر نبود نقشهای که برای مدلین ریخته با احساسات بچگانه لئو، خراب کند. تنها چیزی که آزاردهنده بود، نزدیکی مضحک لئو به مدلین بود و بس.</p><p>- نه لئو. بیخیال مدلین شو.</p><p>و سپس بدون اینکه منتظر سخنی از سوی لئو باشد، به سرعت از او فاصله گرفت تا استراحت کند. اصلاً هم مهم نبود که دستان موریانهوار پلیس به تن کاغذی سازمان نزدیکتر میشد. او همه چیز این جهان را تحت کنترل داشت چه عقلانی و چه غیرعقلانی. همین باعث آرامش قلبیش میشد. </p><p>***</p><p>مدلین</p><p>سکوت و تنهایی این اتاق، وادارم میکرد مدام فکر کنم و فکر زالویی بود که خون وجودم را میمکید. برای رهایی از این باتلاق، چشمانم در اطراف اتاق میچرخید و دنبال چیزی برای سرگرمی بودم. تلوزیون نمیتوانست برایم سرگرم کننده باشد مدام حواسم پرت میشد. درواقع نگاهی که من به تلوزیون داشتم کاملاً متفاوت بود. حتی یک لحظه باور نمیکردم اتفاقاتی که درونش رخ میدهد حقیقیست و آن بازیگران تنها یک بازیگر نیستند. زمانی که از نمایش بودن همه چیز مطلع باشی و نتوانی این واقعیت را از پرده ذهنت کنار بکشی، هرگز احساس لذت به تو دست نمیدهد و توجهت جلب نمیشود. </p><p>دستم را از زیر چانهام برداشتم و با دیدن کتابی با جلد سیاه که نوشته طلایی رویش نقش بسته بود، از پشت میزعسلی بلند شدم و سمت کتابخانه کوچک رفتم و کتاب را برداشتم. اما کتابها میتوانستند فراتر از یک نمایش باشند. آنها بازتاب درونی طوفانی بودند و معمولاً کسی را به نمایش میگذاشتند که به دنبال فرار از واقعیت خود بود. اما این فرار، خودش واقعیتهای تلختری را رقم میزد. دستم را روی نام کتاب که طلایی و درخشان در جلد سیاهش خودنمایی میکرد، کشیدم. «پشت پلکهای ناخودآگاه». صاحب کتاب چه کسی میتوانست باشد؟ </p><p>دوباره سمت مبل حرکت کردم و خودم را رویش پرت کردم. پاهایم را روی میز عسلی گذاشته و کتاب را باز کردم. </p><p>- نگاه ما تعیین میکند زندان کجاست. گاهی وسیعترین جهان هم میتواند میلههای بلند زندان باشد. من انسان استثناییای بودم که فهمیدم اشخاص فقط زمانی که فکر و ایدهای در ذهنمان بنشانند، میتوانند مارا کنترل کنند. آنها هرگز قدرتمند نیستند اما اگر باور کنیم قدرت فراتری از ما دارند، آن زمان قدرتمند میشوند. درواقع، قدرت آنها، باور ما به قدرتشان است. با ترس، با افکار و ایدههایی که سمتمان میپاشند. حتی اگر چاقویی زیر گلویم باشد و من نترسم، باز شخصی که چاقو دارد، قدرتی ندارد. یا باید با قدرت زندگی کرد یا مُرد. </p><p>- داری کتابم رو میخونی؟</p><p>کتاب را سریع بستم و به فرانسیوس که بالای سرم ایستاده بود، خیره شدم. سعی کردم خود را نسبت به کتاب بی اهمیت نشان دهم. </p><p>- جلسه خوب بود؟ </p><p>فرانسیوس کنارم روی مبل نشست و دستش را روی لبه پشتی مبل گذاشت. </p><p>- همه چیز همیشه خوب پیش میره واسم مدلین. اگر به آخر کتاب برسی میفهمی.</p><p>- تو نوشتی؟</p><p>- آره. هنوزم مطمئنی میخوای روی ایدت کار کنی؟</p><p>با وجود اینکه دیگر نمیتوانستم با قدرت قبل بگویم آری، اما دوست نداشتم از موضع خود عقب بکشم. اکنون در موفق شدنم تردید داشتم زیرا نمیشد مدام به چیزهای خوب فکر کرد و ناخودآگاه را از سفیدیهای کاذب و دروغین پر کرد. بلکه خواه و ناخواه، سیاهیها با مسیر فرعی وارد افکار میشدند و جوری در سفیدی رخنه میکردند، که متوجه نمیشدم دقیقاً چه زمانی دوباره به واقعیت فکر کردم. شاید این تنها مشکل من بود و بقیه به راحتی بتوانند مدام الکی خیالبافی کنند. اما من اگر به چیزهای خوب فکر کنم، چیزهای بد هم متقابلاً میآید. اکنون باید با وجود دانستن این ریسک و خطر، و دانستن قدرت سیاهی و منفیبافی در ذهنم، باز مقاومت میکردم؟ </p><p>- هنوز رو ایدم هستم.</p><p>- خوبه. هرطور مایلی. اگر از دستگاه تونستی بیرون بیای اون کتاب برای تو. تا تهش بخون.</p><p>شنبه 16 دی</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130339, member: 123"] پارت 56 فرانسیوس وارد اتاق شد و به چهرههایی که پشت میز نشسته بودند، نگاه گذرایی انداخت. نور ضعیف و لرزانی در اتاق پخش بود. هورام با خشم مدام خودکار را به کف میز میکوبید و صدای تق تق خودکار مغز اعضا را میخراشید اما کسی جرئت نداشت کلمهای اعتراض کند. فرانسیوس در راس میز نشست و سعی کرد چهرهش را جدی و خشمگین نشان دهد. تمام این اتاق باید روی شانههای هورام سنگینی میکرد زیرا مدیریت گروه لاپوشان با او بود و باید با بی صداترین حالت ممکن کارهایشان را انجام میدادند . هرچند بسیار پایپر را بابت کاری که کرده، تحسین میکرد. فرانسیوس لیوان قهوه را روی میز چرخاند و گفت: - چه توضیحی برای این خرابی هست هورام؟ هورام که از شدت خشم و خستگی، زیر چشمانش کبود شده و رگهای قرمز چشمانش متورم شده بود، از بالا تا پایین صورتش را دست کشید و سعی کرد به خود مسلط باشد تا بتواند صحبت کند. - من نمیدونم چطور پلیسها از راه رسیدن. اصلاً سابقه نداشت تا حالا همچین چیزی بشه. چطور باخبر شده بودن؟ یعنی ما توی سازمان یک جاسوس داریم؟ فرانسیوس کتش را در آورد و از صندلی آویزان کرد. آرنج دستانش را روی میز گذاشت و سمت هورام خم شد. - از مکان فقط تو و پایپر خبر داشتین. پس چطور کسی جاسوسی کرده؟ هورام مدام موهایش را عقب میکشید و چهره استخوانیش را لخت رها میکرد و با کشیدن تار موهایش گویا دنبال کشف کردن ایدهای بود. - چطور این اتفاق افتاد؟ فرانسیوس به صندلی تکیه داد و با دست به اعضایی که در سالن بودند اشاره کرد. همه آنها در هاله تاریکی فرو رفته و به جای اینکه چیزی بگویند، با اخم پررنگی به موضوع دلهرهآور فکر میکردند. تا اینجا هرگز چنین اتفاقی رخ نداده بود. پلیس روحش از وجود این سازمان و قدرت فراوانش خبر نداشت. آنها همیشه دنبال توپهای فرعی و بی باد در شهر میدویدند و به هدف نمیزدند. اما این بار ضربه بزرگی از طرف مورچههای کوچک خانه خورده بودند. - کسی نظری نداره؟ فرانسیوس منتظر ماند اما هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت برای همین خودش ادامه داد. - خوش بختانه پایپر با جسارت و شهامت خودش رو کشت تا لو نریم. اون یک اسطوره بزرگ محسوب میشه اما باید به یاد داشته باشیم همه اعضا مثل اون نیستن. به دلیل خودکشیهای متوالیای که ترتیب دادیم توجه اذهان جلب شده. چرا باید این همه خودکشی در شهر باشه؟ پس پلیسها حساس شدن و کار ما سخت. هورام که تا این لحظه با چشمان ریز شده به حرفهای فرانسیوس گوش میداد ، هنوز ذهنش درگیر این مساله بود که چطور پلیسها مکان را پیدا کرده بودند؟ - ممکنه مقتول به گوشی دسترسی پیدا کرده باشه؟ - بیخیال هورام. مساله مهم اینه اشخاصی که از دستگاه خارج شدن رو باید چیکار کنیم. هورام با اعتماد به نفس به صندلی چرخدار چرم تکیه زد و پا روی پا انداخت. بالاخره برای یکی از سوالها جوابی داشت بگوید. - تایم تو دستگاه بودنشون رو بیشتر میکنیم. فرانسیوس پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته، پرسید. - پس اونایی که منتظرن وارد دستگاه بشن رو چی کار کنیم؟ هورام سکوت کرد. شایستهترین حرکت هم همین به نظر میرسید. فرانسیوس که از این جلسه بی نتیجه و بی سر و ته، خسته شده بود، خمیازه کوتاهی کشید و به لئو که در تاریکی پنهان مانده بود و به نظر میرسید شدیداً در فکر فرو رفته، اشاره کرد. - لئو یک هفته مهلت داری جواب رو پیدا کنی. جلسه تموم شد. لئو که تمام افکارش معطوف نجات دادن مدلین بود، مات و مبهوت، به چشمان بی حوصله و خمار فرانسیوس خیره شد و سعی کرد جوری سوالش را مطرح کند که مشخص نشود او اصلاً در این جلسه حضور نداشته. - جواب کدوم رو؟ فرانسیوس از پشت میز بلند شد و کتش را در دست گرفت. - با کسایی که از دستگاه خارج میشن چی کار کنیم. چطور خودکشی کنن که توجه همه سمتشون جلب نشه. لئو با گستاخی و جسارت، پس از درست کردن صندلی در جای خود، گامهای بلندش را سمت فرانسیوس برداشت و با لبخند مطمئنی، گفت: - الان هم جوابش رو میدونم. جوابم شرطیه. فرانسیوس دستش را روی کمر لئو گذاشت و او را با خود سمت در برد. از کَپکهایی که پشت میز نشسته بودند و هیچکدام دهان باز نمیکردند، خسته شده بود. احساس میکرد یک مشت انسان بی خاصیت دور خودش جمع کرده و باید از مغزها و قدرتهای بزرگتری استفاده میکرد. باید پایه انسانهای پر انگیزه و دانشمند به این سازمان باز میشد و آنها با علاقه خود اینجا را آباد میکردند. اکنون شبیه یک کارخانه پر دودی شده که هرکس مانند دستگاهی کارش را انجام میدهد و هیچ ذوق و شوقی وجود ندارد. چطور میشود برای چنین تحول بزرگی ذوق و شوق وجود نداشته باشد؟ - لئو تو تنها روحیه زنده این جمعی ، تنها کسی که میشه حسش کرد. - مچکرم قربان. - حالا بگو ببینم. - شرط داشت. و فکر کنم میدونین چی میخوام! فرانسیوس دستش را از روی کمر لئو برداشت و در جیب فرو برد. اصلاً حاضر نبود نقشهای که برای مدلین ریخته با احساسات بچگانه لئو، خراب کند. تنها چیزی که آزاردهنده بود، نزدیکی مضحک لئو به مدلین بود و بس. - نه لئو. بیخیال مدلین شو. و سپس بدون اینکه منتظر سخنی از سوی لئو باشد، به سرعت از او فاصله گرفت تا استراحت کند. اصلاً هم مهم نبود که دستان موریانهوار پلیس به تن کاغذی سازمان نزدیکتر میشد. او همه چیز این جهان را تحت کنترل داشت چه عقلانی و چه غیرعقلانی. همین باعث آرامش قلبیش میشد. *** مدلین سکوت و تنهایی این اتاق، وادارم میکرد مدام فکر کنم و فکر زالویی بود که خون وجودم را میمکید. برای رهایی از این باتلاق، چشمانم در اطراف اتاق میچرخید و دنبال چیزی برای سرگرمی بودم. تلوزیون نمیتوانست برایم سرگرم کننده باشد مدام حواسم پرت میشد. درواقع نگاهی که من به تلوزیون داشتم کاملاً متفاوت بود. حتی یک لحظه باور نمیکردم اتفاقاتی که درونش رخ میدهد حقیقیست و آن بازیگران تنها یک بازیگر نیستند. زمانی که از نمایش بودن همه چیز مطلع باشی و نتوانی این واقعیت را از پرده ذهنت کنار بکشی، هرگز احساس لذت به تو دست نمیدهد و توجهت جلب نمیشود. دستم را از زیر چانهام برداشتم و با دیدن کتابی با جلد سیاه که نوشته طلایی رویش نقش بسته بود، از پشت میزعسلی بلند شدم و سمت کتابخانه کوچک رفتم و کتاب را برداشتم. اما کتابها میتوانستند فراتر از یک نمایش باشند. آنها بازتاب درونی طوفانی بودند و معمولاً کسی را به نمایش میگذاشتند که به دنبال فرار از واقعیت خود بود. اما این فرار، خودش واقعیتهای تلختری را رقم میزد. دستم را روی نام کتاب که طلایی و درخشان در جلد سیاهش خودنمایی میکرد، کشیدم. «پشت پلکهای ناخودآگاه». صاحب کتاب چه کسی میتوانست باشد؟ دوباره سمت مبل حرکت کردم و خودم را رویش پرت کردم. پاهایم را روی میز عسلی گذاشته و کتاب را باز کردم. - نگاه ما تعیین میکند زندان کجاست. گاهی وسیعترین جهان هم میتواند میلههای بلند زندان باشد. من انسان استثناییای بودم که فهمیدم اشخاص فقط زمانی که فکر و ایدهای در ذهنمان بنشانند، میتوانند مارا کنترل کنند. آنها هرگز قدرتمند نیستند اما اگر باور کنیم قدرت فراتری از ما دارند، آن زمان قدرتمند میشوند. درواقع، قدرت آنها، باور ما به قدرتشان است. با ترس، با افکار و ایدههایی که سمتمان میپاشند. حتی اگر چاقویی زیر گلویم باشد و من نترسم، باز شخصی که چاقو دارد، قدرتی ندارد. یا باید با قدرت زندگی کرد یا مُرد. - داری کتابم رو میخونی؟ کتاب را سریع بستم و به فرانسیوس که بالای سرم ایستاده بود، خیره شدم. سعی کردم خود را نسبت به کتاب بی اهمیت نشان دهم. - جلسه خوب بود؟ فرانسیوس کنارم روی مبل نشست و دستش را روی لبه پشتی مبل گذاشت. - همه چیز همیشه خوب پیش میره واسم مدلین. اگر به آخر کتاب برسی میفهمی. - تو نوشتی؟ - آره. هنوزم مطمئنی میخوای روی ایدت کار کنی؟ با وجود اینکه دیگر نمیتوانستم با قدرت قبل بگویم آری، اما دوست نداشتم از موضع خود عقب بکشم. اکنون در موفق شدنم تردید داشتم زیرا نمیشد مدام به چیزهای خوب فکر کرد و ناخودآگاه را از سفیدیهای کاذب و دروغین پر کرد. بلکه خواه و ناخواه، سیاهیها با مسیر فرعی وارد افکار میشدند و جوری در سفیدی رخنه میکردند، که متوجه نمیشدم دقیقاً چه زمانی دوباره به واقعیت فکر کردم. شاید این تنها مشکل من بود و بقیه به راحتی بتوانند مدام الکی خیالبافی کنند. اما من اگر به چیزهای خوب فکر کنم، چیزهای بد هم متقابلاً میآید. اکنون باید با وجود دانستن این ریسک و خطر، و دانستن قدرت سیاهی و منفیبافی در ذهنم، باز مقاومت میکردم؟ - هنوز رو ایدم هستم. - خوبه. هرطور مایلی. اگر از دستگاه تونستی بیرون بیای اون کتاب برای تو. تا تهش بخون. شنبه 16 دی [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین