انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130077" data-attributes="member: 123"><p>پارت 55</p><p>***</p><p>مدلین</p><p>در آب ولرم وان، دراز کشیدم. گردنم را به لبه طلایی وان تکیه دادم و لیوان باریک و شیشهای را به لبهایم نزدیک کردم اما ننوشیدم. فقط پوست لبم را خیس کردم و با چشمان خماری که به سختی باز مانده بودند، دورتادور اتاق بخارآلود را از نظر گذراندم. احساس میکردم بعد از مدتهای بسیار طولانی در آرامش شناور ماندهام. موجهای ریز وان که در اثر تکانهای نامحسوسم ایجاد میشد، پوست تنم را ماساژ میداد. پنجره، چراغهای خیابان، در بخار شیشه، میلرزیدند و مانند ستارگان ، چشمک میزدند. باید به چیزهایی که میخواستم داشته باشم فکر میکردم. اکنون فرصت این را داشتم که تنها با افکار خودم، جهانم را بسازم. اما شاید جزو معدود انسانهایی باشم که تا به حال، به چیزهایی که میخواستم داشته باشم فکر نکرده بودم. همیشه واقعیت فرصت تصور کردن را از من میگرفت. همیشه موجهای سرسخت زندگی، ماسه افکارم را خیس میکرد. اگر در نوک پرتگاهی میایستادم هم به چیزی جز سقوط کردن فکر نمیکردم. رویای پرواز زمانی که پرهایم را نمیتوانستم لمس کنم، برایم بسیار بیهوده بود اما اکنون در این وان کوچک، میتوانستم رویاهایم را قایقی کنم که بر روی موجها به اوج میرسیدند. اکنون فرصت این را داشتم و نمیدانستم باید با این فرصت چه کنم. من چه میخواستم؟</p><p>تمام محتویات لیوان را یک نفسِ سر کشیدم و لیوان را روی لبه وان گذاشتم. سرم را داخل آب فرو بردم و به حبابی که بالا میرفت، چشم دوختم و دوباره این سوال را تکرار کردم. چیزهایی که نداشتم را باید میخواستم یا بود و نبود آنها برایم بی اهمیت بود؟ یک پدر خوب و مادری جسور و خانهای گرم. آغوش رایگان کسانی که دوستم داشتند و آیندهای که نیازی نبود برایش روی جاده خاکی بدوم. زیادی کلی بود. </p><p>سرم را از وان بیرون آوردم و چندبار پلک زدم. </p><p>از روی وان بلند شدم و با قدمهایی خیس، سمت حوله سفید رفتم و سریع آن را پوشیدم. دوست داشتم با لیوان قهوه داغ در دستانم بنشینم و برای اولین بار به خاطر چیزی که وجود نداشت لبخند ملیحی بزنم و ذوق کنم و حتی فریاد بکشم. اشک شوقم را پاک کنم و زندگی اشخاصی که پشت تلوزیون و پشت یک کتاب نشسته و از دیدن آنها لذت میبرند را تجربه کنم. </p><p>حوله را به تنم پیچیدم و قهوه ساز را روشن کردم. اتاق تم نارنجی و سفیدی داشت و رنگ نارنجی آن بسیار تیز و زننده بود. دستانم را روی میز گذاشتم و به قهوهساز خیره ماندم. خانواده خوب، محبت و عشق. توجه و حمایت پدری که هرگز پدر بودنش احساس نشد و قدرت مادری که زیر چکمههای ضعف خود له شد. دقیقاً برعکس چیزهایی که واقعاً هستند. </p><p>همان لحظه که لیوان را برداشتم و درحال ریختن قهوه درونش بودم، فرانسیوس وارد شد و به کابینت تکیه زد.</p><p>- موفق شدی؟</p><p>- آره دارم به چیزای خوب فکر میکنم.</p><p>- وسطش به چیزای بدم فکر میکنی؟</p><p>نمیدانستم واقعاً منظورش از پرسیدن چنین سوالی چه بود. نمیتوانستم از کارهایش سر در بیاورم. </p><p>- چی میگی؟</p><p>- وقتی داری میگی میخوام فلان چیز رو به دست بیارم، واقعیتی که هست به ذهنت نمیاد؟ وقتی میگی دلم پدر خوبی میخواد، یادت نمیفته که پدرت بده؟</p><p>دست به سینه مقابلش ایستادم. دوست نداشتم جبههای که داشتم را پایین بیاورم و تسلیم گفتههایش شوم. </p><p>- خب که چی؟ </p><p>- همین که این فکر یک لحظه از ذهنت میگذره، ناخودآگاهت دریافتش میکنه و بیشتر از رویایی که ساختی حسش میکنه و درکش میکنه چون اون واقعیت داره. این حس رو که واقعیتر دریافت کرده به دستگاه میده.</p><p>- نه.</p><p>فرانسیوس هردو دستش را روی لبه کابینت گذشت و من میان دستانش، ایستاده بودم و این احساس نزدیکی آن هم به فرانسیوس اصلاً برایم خوشایند نبود. لبخند و آرامش چشمانش ذوقم را کور میکرد. دوست داشتم حرص و خشمش را ببینم اما انگار همیشه در کمال خونسردی ما را میان انگشتانش بازی میداد. چشمان سیاه فرانسیوس در جزئیات صورتم میچرخید و لبهایش مطمئن و آرام برای کلماتی که میخواست به زبان بیاورد، باز میشد. او هرگز برای بیان سخنانش فریاد نمیکشید چون در کمال آرامی هم میتوانست حرفش را بکوبد. </p><p>- مدلین تو قرار نیست قبول کنی ایدت شکست خوردست. اما اگر وارد دستگاه شدی میفهمی. </p><p>- بذار برم تجربش کنم چرا سعی داری نظرم عوض شه و بگم شکست خوردم؟ نگرانمی؟</p><p>اکنون باید دوباره میخندید و اتاق را ترک میکرد اما دستش بالا آمد و یکی از تار موهایم را پشت گوشم داد.</p><p>- آره. مهره با ارزشی هستی که نباید از بازی بری بیرون. همیشه با یک هنجارشکن بازی هیجانانگیزتر میشه. باید یکی باشه که همه چیز رو زیر سوال ببره و قوانین رو بازی بده.</p><p>- یعنی چی؟</p><p>- کسی که بازی رو، بازی بده! خیلی جذابه. اگر همه مطیع باشن لذتی نداره.</p><p>دستانم را در جیب حوله فرو بردم و تازه متوجه شدم هنوز با حوله ایستادهام و تقریباً کف آشپزخانه را خیس کردهام.</p><p>- فقط میخوای از همه چیز لذت ببری. چرا هیچ چیز جدی و خطرناکی واست وجود نداره؟ حس نگرانی و همچین چیزی. داری اصلاً؟</p><p>فرانسیوس ابروهایش را بالا انداخت و نوچی از دهانش بیرون پرید. </p><p>-یک جلسه مهم دارم باید برم. حتی از جلسه ساعت ده هم باید لذت برد.</p><p>- جلسه چی؟</p><p>- به کارت نمیاد .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130077, member: 123"] پارت 55 *** مدلین در آب ولرم وان، دراز کشیدم. گردنم را به لبه طلایی وان تکیه دادم و لیوان باریک و شیشهای را به لبهایم نزدیک کردم اما ننوشیدم. فقط پوست لبم را خیس کردم و با چشمان خماری که به سختی باز مانده بودند، دورتادور اتاق بخارآلود را از نظر گذراندم. احساس میکردم بعد از مدتهای بسیار طولانی در آرامش شناور ماندهام. موجهای ریز وان که در اثر تکانهای نامحسوسم ایجاد میشد، پوست تنم را ماساژ میداد. پنجره، چراغهای خیابان، در بخار شیشه، میلرزیدند و مانند ستارگان ، چشمک میزدند. باید به چیزهایی که میخواستم داشته باشم فکر میکردم. اکنون فرصت این را داشتم که تنها با افکار خودم، جهانم را بسازم. اما شاید جزو معدود انسانهایی باشم که تا به حال، به چیزهایی که میخواستم داشته باشم فکر نکرده بودم. همیشه واقعیت فرصت تصور کردن را از من میگرفت. همیشه موجهای سرسخت زندگی، ماسه افکارم را خیس میکرد. اگر در نوک پرتگاهی میایستادم هم به چیزی جز سقوط کردن فکر نمیکردم. رویای پرواز زمانی که پرهایم را نمیتوانستم لمس کنم، برایم بسیار بیهوده بود اما اکنون در این وان کوچک، میتوانستم رویاهایم را قایقی کنم که بر روی موجها به اوج میرسیدند. اکنون فرصت این را داشتم و نمیدانستم باید با این فرصت چه کنم. من چه میخواستم؟ تمام محتویات لیوان را یک نفسِ سر کشیدم و لیوان را روی لبه وان گذاشتم. سرم را داخل آب فرو بردم و به حبابی که بالا میرفت، چشم دوختم و دوباره این سوال را تکرار کردم. چیزهایی که نداشتم را باید میخواستم یا بود و نبود آنها برایم بی اهمیت بود؟ یک پدر خوب و مادری جسور و خانهای گرم. آغوش رایگان کسانی که دوستم داشتند و آیندهای که نیازی نبود برایش روی جاده خاکی بدوم. زیادی کلی بود. سرم را از وان بیرون آوردم و چندبار پلک زدم. از روی وان بلند شدم و با قدمهایی خیس، سمت حوله سفید رفتم و سریع آن را پوشیدم. دوست داشتم با لیوان قهوه داغ در دستانم بنشینم و برای اولین بار به خاطر چیزی که وجود نداشت لبخند ملیحی بزنم و ذوق کنم و حتی فریاد بکشم. اشک شوقم را پاک کنم و زندگی اشخاصی که پشت تلوزیون و پشت یک کتاب نشسته و از دیدن آنها لذت میبرند را تجربه کنم. حوله را به تنم پیچیدم و قهوه ساز را روشن کردم. اتاق تم نارنجی و سفیدی داشت و رنگ نارنجی آن بسیار تیز و زننده بود. دستانم را روی میز گذاشتم و به قهوهساز خیره ماندم. خانواده خوب، محبت و عشق. توجه و حمایت پدری که هرگز پدر بودنش احساس نشد و قدرت مادری که زیر چکمههای ضعف خود له شد. دقیقاً برعکس چیزهایی که واقعاً هستند. همان لحظه که لیوان را برداشتم و درحال ریختن قهوه درونش بودم، فرانسیوس وارد شد و به کابینت تکیه زد. - موفق شدی؟ - آره دارم به چیزای خوب فکر میکنم. - وسطش به چیزای بدم فکر میکنی؟ نمیدانستم واقعاً منظورش از پرسیدن چنین سوالی چه بود. نمیتوانستم از کارهایش سر در بیاورم. - چی میگی؟ - وقتی داری میگی میخوام فلان چیز رو به دست بیارم، واقعیتی که هست به ذهنت نمیاد؟ وقتی میگی دلم پدر خوبی میخواد، یادت نمیفته که پدرت بده؟ دست به سینه مقابلش ایستادم. دوست نداشتم جبههای که داشتم را پایین بیاورم و تسلیم گفتههایش شوم. - خب که چی؟ - همین که این فکر یک لحظه از ذهنت میگذره، ناخودآگاهت دریافتش میکنه و بیشتر از رویایی که ساختی حسش میکنه و درکش میکنه چون اون واقعیت داره. این حس رو که واقعیتر دریافت کرده به دستگاه میده. - نه. فرانسیوس هردو دستش را روی لبه کابینت گذشت و من میان دستانش، ایستاده بودم و این احساس نزدیکی آن هم به فرانسیوس اصلاً برایم خوشایند نبود. لبخند و آرامش چشمانش ذوقم را کور میکرد. دوست داشتم حرص و خشمش را ببینم اما انگار همیشه در کمال خونسردی ما را میان انگشتانش بازی میداد. چشمان سیاه فرانسیوس در جزئیات صورتم میچرخید و لبهایش مطمئن و آرام برای کلماتی که میخواست به زبان بیاورد، باز میشد. او هرگز برای بیان سخنانش فریاد نمیکشید چون در کمال آرامی هم میتوانست حرفش را بکوبد. - مدلین تو قرار نیست قبول کنی ایدت شکست خوردست. اما اگر وارد دستگاه شدی میفهمی. - بذار برم تجربش کنم چرا سعی داری نظرم عوض شه و بگم شکست خوردم؟ نگرانمی؟ اکنون باید دوباره میخندید و اتاق را ترک میکرد اما دستش بالا آمد و یکی از تار موهایم را پشت گوشم داد. - آره. مهره با ارزشی هستی که نباید از بازی بری بیرون. همیشه با یک هنجارشکن بازی هیجانانگیزتر میشه. باید یکی باشه که همه چیز رو زیر سوال ببره و قوانین رو بازی بده. - یعنی چی؟ - کسی که بازی رو، بازی بده! خیلی جذابه. اگر همه مطیع باشن لذتی نداره. دستانم را در جیب حوله فرو بردم و تازه متوجه شدم هنوز با حوله ایستادهام و تقریباً کف آشپزخانه را خیس کردهام. - فقط میخوای از همه چیز لذت ببری. چرا هیچ چیز جدی و خطرناکی واست وجود نداره؟ حس نگرانی و همچین چیزی. داری اصلاً؟ فرانسیوس ابروهایش را بالا انداخت و نوچی از دهانش بیرون پرید. -یک جلسه مهم دارم باید برم. حتی از جلسه ساعت ده هم باید لذت برد. - جلسه چی؟ - به کارت نمیاد . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین