انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 130046" data-attributes="member: 123"><p>پارت 54</p><p></p><p>پایپر، قبل از اینکه فکر بکند و از انجام کارش پشیمان شود، با سرعت سمت دیوار دوید. فاصلهاش با دیوار پر از چاقو، چند قدم بیشتر نبود اما در همین فاصله کلی زندگیش سیلیزنان از مقابل چشمانش عبور کرد. زندگی تیز و بُرنده و تند بود. آنقدر دردناک بود که انگار همیشه روی میخ از خواب بلند میشد و حرکت میکرد، و در تابوت پر از خاک میخوابید. پس شاید اگر لحظهای با احساسات و هیجانات زخم خورده حرکت میکرد، به راحتی خود را به دیوار میکوبید و اجازه میداد چاقو از تمام تنش عبور کند و او را مثل پیراهنی که به تن این جهان نمینشست، پاره کند. چاقو از پاهایش، از شکم و سینهاش، حتی گلویش، عبور کرد و او به دیواری سنجاق شد که اتفاقاً نمیدانست اما انتخابش بود. تمام نیروی پلیس، متعجب ایستاده بودند و تنها صدای حاکم میان این سکوت وحشتناک، صدای آژیر ماشینهایشان بود. </p><p>***</p><p>لئو</p><p>آزمایشگاه را صدای خودکارهایی که به نوک پیشانی فرو میرفتند، پر کرده بود. همه پشت میزهای درازی نشسته و به کاغذ سفید مقابلشان نگاه میکردند. هیچ ایده جدیدی برای حل مشکل دستگاه نداشتیم. البته من چندان درگیر مشکلات نشده بودم و بیشتر افکارم معطوف به مدلین بود و نمیدانستم با آن جسارت مضحک خود دوباره میخواهد چه بلایی سرش بیاید. ما با اینکه برای دستگاهها کار میکردیم و رویشان برنامههایمان را به اجراء در میآوردیم خودمان هرگز حاضر نبودیم روی آن تختهای فلزی دراز بکشیم. اما مدلین انگار سرش برای همه چیز درد میکرد. اگر هم سنگ و مشکلی سر راهش نبود دوست داشت خودش آن را بسازد. </p><p>- لئو تو چه نظری داری؟</p><p>ژینوس، کنارم نشسته بود و نوک خودکار را با دندانش میجوید. چشمان عسلیش را لایه تارموهای شنیش مخفی کرده بود اما احساساتش را باز هم به راحتی میتوانستم بخوانم. یک هیجان و اشتیاق عجیبی برای صحبت با من داشت. </p><p>- من حتی بهش فکرم نکردم.</p><p>ژینوس جوری که انگار سخن بسیار عجیبی زده باشم، موهایش را محکم کنار کشید و صاف به چشمانم خیره شد.</p><p>- جدی میگی؟ تو مثلاً نماینده همه تیمی!</p><p>- نه منظورم اینه اصلاً مشکل مهمی نیست. میفهمی؟</p><p>ژینویس لبخند عریضی زد و دستش را روی گردنش کشید و تار موهایش را پشت گوشش داد اما همه این حرکاتش آرام و با ناز بود. لب رژیش را لیس زد و گفت:</p><p>- خب چطور میشه این مسئله رو حل کرد؟</p><p>نمیدانستم و حتی مشکل را نمیدانستم. باید یک جوری جمعش میکردم و از شر این شیطان کوچک خلاص میشدم. هردو دستم را روی میز قرار دادم و به اعضای دیگر که سرشان تا ته توی کاغذها فرو رفته بود و به تندی مینوشتند، خیره شدم. </p><p>- هرکس خودش باید جواب رو پیدا کنه. مگه نه؟</p><p>ژینوس دستش را روی شانهام گذاشت. انگشتان داغش روی شانهام نشسته بودند و او سعی داشت صورتش را جلوتر بیاورد اما من خودم را محکمتر گرفتم و به صندلی تکیه دادم. با اخم ظریفی که بیشتر نشان دهنده دقت باشد نه خشم، به سر تا پایش خیره شدم. </p><p>- برای دوستت قانون رو دور نمیزنی؟</p><p>دستم را زیر چانهام گذاشتم و کمی چانهام را خاراندم. این جوجه کوچک از چه صحبت میکرد؟ مطمئن بودم هدفش گرفتن جواب مسئله از من نبود. </p><p>- دوست؟ هستیم؟</p><p>ژینوس دستش را سریع از روی شانهام برداشت و در خود جمع شد. کمی با تعجب و چشمانی گشاده، نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت. سرش را جوری در کاغذ مقابلش فرو برد و الکی مشغول نوشتن شد که به وضوح متوجه قهر کردنش شدم. دیگر تحمل این جو را نداشتم. از پشت میز بلند شدم و سمت اتاقی که تختها در آنجا قرار داشتند، حرکت کردم. یکی از مشکلاتی که وجود داشتند، استثناها بودند. آنها همیشه معادلات را به هم میزدند و قطعیت را از بین میبردند. اشخاصی که وارد دستگاه میشدند هرگز نمیفهمیدند این یک دنیای خیالی و خوابی است که ناخودآگاه کنترل شدهشان برایشان ایجاد کرده. همه چیز ملموس و واقعی است. اما یک دسته انسان که خیلی کم هستند اما وجود دارند، خودآگاه قدرتمندتری نسبت به ناخودآگاه دارند و معمولا هوشیار و بیدار هستند. مثال کسانی که با کمی بو کردن، متوجه مصنوئی بودن همه چیز اطرافشان میشوند. آنها در دستگاه ما زندگی لذت بخشی تجربه نمیکنند بلکه یک ماه زندانی میشوند. اکنون هم برای حل این مشکل همه جمع شده بودند اما من مطمئن بودم راه حلی نداشت. این اشخاص همیشه خارج از معادلات ما زندگی میکردند و ترسم فقط این بود که مدلین از این اشخاص باشد و فرانسیوس او را وارد دستگاه کند. باید با فرانسویس صحبت میکردم و جلوی این مشکل را میگرفتم. </p><p>- داری به راه حل فکر میکنی؟</p><p>فرانسیوس کنارم ایستاده بود و با نیمچه لبخندی نگاهم میکرد. راحتی و بیخیالیش، برایم قابل تحمل نبود. </p><p>- باید درباره موضوع مهمی صحبت کنیم.</p><p>بلند خندید و سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.</p><p>- مدلین نه</p><p>- نباید بذاریش تو دستگاه. اون آدم خاصیه و منظورم از نظر اسنثنایی بودن برای دستگاهه.</p><p>فرانسیوس کمی جدیتر شد. اما نه آنقدر که باور کنم اهمیتی به نظریهام میدهد.</p><p>- میخوای بگی جزو اون آدمای نادره؟</p><p>- آره!</p><p>- چه بهتر. </p><p>اخمهایم را برایش درهم کشیدم اما مطمئنم نگاهش نکرد. اینکه تا این حد همه چیز را بازی میپنداشت آزار دهنده بود. اگر در بازیش میباخت هم تا این حد بیخیال بود؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 130046, member: 123"] پارت 54 پایپر، قبل از اینکه فکر بکند و از انجام کارش پشیمان شود، با سرعت سمت دیوار دوید. فاصلهاش با دیوار پر از چاقو، چند قدم بیشتر نبود اما در همین فاصله کلی زندگیش سیلیزنان از مقابل چشمانش عبور کرد. زندگی تیز و بُرنده و تند بود. آنقدر دردناک بود که انگار همیشه روی میخ از خواب بلند میشد و حرکت میکرد، و در تابوت پر از خاک میخوابید. پس شاید اگر لحظهای با احساسات و هیجانات زخم خورده حرکت میکرد، به راحتی خود را به دیوار میکوبید و اجازه میداد چاقو از تمام تنش عبور کند و او را مثل پیراهنی که به تن این جهان نمینشست، پاره کند. چاقو از پاهایش، از شکم و سینهاش، حتی گلویش، عبور کرد و او به دیواری سنجاق شد که اتفاقاً نمیدانست اما انتخابش بود. تمام نیروی پلیس، متعجب ایستاده بودند و تنها صدای حاکم میان این سکوت وحشتناک، صدای آژیر ماشینهایشان بود. *** لئو آزمایشگاه را صدای خودکارهایی که به نوک پیشانی فرو میرفتند، پر کرده بود. همه پشت میزهای درازی نشسته و به کاغذ سفید مقابلشان نگاه میکردند. هیچ ایده جدیدی برای حل مشکل دستگاه نداشتیم. البته من چندان درگیر مشکلات نشده بودم و بیشتر افکارم معطوف به مدلین بود و نمیدانستم با آن جسارت مضحک خود دوباره میخواهد چه بلایی سرش بیاید. ما با اینکه برای دستگاهها کار میکردیم و رویشان برنامههایمان را به اجراء در میآوردیم خودمان هرگز حاضر نبودیم روی آن تختهای فلزی دراز بکشیم. اما مدلین انگار سرش برای همه چیز درد میکرد. اگر هم سنگ و مشکلی سر راهش نبود دوست داشت خودش آن را بسازد. - لئو تو چه نظری داری؟ ژینوس، کنارم نشسته بود و نوک خودکار را با دندانش میجوید. چشمان عسلیش را لایه تارموهای شنیش مخفی کرده بود اما احساساتش را باز هم به راحتی میتوانستم بخوانم. یک هیجان و اشتیاق عجیبی برای صحبت با من داشت. - من حتی بهش فکرم نکردم. ژینوس جوری که انگار سخن بسیار عجیبی زده باشم، موهایش را محکم کنار کشید و صاف به چشمانم خیره شد. - جدی میگی؟ تو مثلاً نماینده همه تیمی! - نه منظورم اینه اصلاً مشکل مهمی نیست. میفهمی؟ ژینویس لبخند عریضی زد و دستش را روی گردنش کشید و تار موهایش را پشت گوشش داد اما همه این حرکاتش آرام و با ناز بود. لب رژیش را لیس زد و گفت: - خب چطور میشه این مسئله رو حل کرد؟ نمیدانستم و حتی مشکل را نمیدانستم. باید یک جوری جمعش میکردم و از شر این شیطان کوچک خلاص میشدم. هردو دستم را روی میز قرار دادم و به اعضای دیگر که سرشان تا ته توی کاغذها فرو رفته بود و به تندی مینوشتند، خیره شدم. - هرکس خودش باید جواب رو پیدا کنه. مگه نه؟ ژینوس دستش را روی شانهام گذاشت. انگشتان داغش روی شانهام نشسته بودند و او سعی داشت صورتش را جلوتر بیاورد اما من خودم را محکمتر گرفتم و به صندلی تکیه دادم. با اخم ظریفی که بیشتر نشان دهنده دقت باشد نه خشم، به سر تا پایش خیره شدم. - برای دوستت قانون رو دور نمیزنی؟ دستم را زیر چانهام گذاشتم و کمی چانهام را خاراندم. این جوجه کوچک از چه صحبت میکرد؟ مطمئن بودم هدفش گرفتن جواب مسئله از من نبود. - دوست؟ هستیم؟ ژینوس دستش را سریع از روی شانهام برداشت و در خود جمع شد. کمی با تعجب و چشمانی گشاده، نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت. سرش را جوری در کاغذ مقابلش فرو برد و الکی مشغول نوشتن شد که به وضوح متوجه قهر کردنش شدم. دیگر تحمل این جو را نداشتم. از پشت میز بلند شدم و سمت اتاقی که تختها در آنجا قرار داشتند، حرکت کردم. یکی از مشکلاتی که وجود داشتند، استثناها بودند. آنها همیشه معادلات را به هم میزدند و قطعیت را از بین میبردند. اشخاصی که وارد دستگاه میشدند هرگز نمیفهمیدند این یک دنیای خیالی و خوابی است که ناخودآگاه کنترل شدهشان برایشان ایجاد کرده. همه چیز ملموس و واقعی است. اما یک دسته انسان که خیلی کم هستند اما وجود دارند، خودآگاه قدرتمندتری نسبت به ناخودآگاه دارند و معمولا هوشیار و بیدار هستند. مثال کسانی که با کمی بو کردن، متوجه مصنوئی بودن همه چیز اطرافشان میشوند. آنها در دستگاه ما زندگی لذت بخشی تجربه نمیکنند بلکه یک ماه زندانی میشوند. اکنون هم برای حل این مشکل همه جمع شده بودند اما من مطمئن بودم راه حلی نداشت. این اشخاص همیشه خارج از معادلات ما زندگی میکردند و ترسم فقط این بود که مدلین از این اشخاص باشد و فرانسیوس او را وارد دستگاه کند. باید با فرانسویس صحبت میکردم و جلوی این مشکل را میگرفتم. - داری به راه حل فکر میکنی؟ فرانسیوس کنارم ایستاده بود و با نیمچه لبخندی نگاهم میکرد. راحتی و بیخیالیش، برایم قابل تحمل نبود. - باید درباره موضوع مهمی صحبت کنیم. بلند خندید و سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. - مدلین نه - نباید بذاریش تو دستگاه. اون آدم خاصیه و منظورم از نظر اسنثنایی بودن برای دستگاهه. فرانسیوس کمی جدیتر شد. اما نه آنقدر که باور کنم اهمیتی به نظریهام میدهد. - میخوای بگی جزو اون آدمای نادره؟ - آره! - چه بهتر. اخمهایم را برایش درهم کشیدم اما مطمئنم نگاهش نکرد. اینکه تا این حد همه چیز را بازی میپنداشت آزار دهنده بود. اگر در بازیش میباخت هم تا این حد بیخیال بود؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین