انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 129872" data-attributes="member: 123"><p>پارت 53</p><p></p><p>***</p><p>مدلین</p><p></p><p>امروز اولین روزی بود که در اتاق جدیدم، پذیرای بیماران روانی میشدم. اتاق تم شکلاتی و قهوهای سوختهای داشت. بوی عود در فضا پخش بود و من به صندلی چرم چرخدار تکیه زده بودم و چشم به راه، خیره به دری بودم که باید باز میشد. میخواستم اتفاقاتی که با لئو سپری کرده بودم را به گورستان خاطرات بسپارم و از خیابان افکارم گذرشان ندهم. لئو موجود سمیای بود که نه میدانستم طرف من است نه میدانستم دشمن من است. نفس عمیقی کشیدم و متوجه شدم برخلاف تعهد قبلی، درحال فکر کردن به لئو بودم. دستم را دور ماگ حلقه کرده و با پایم روی زمین ضرب گرفته بودم. </p><p>بلاخره در باز شد اما شخصی که چندان انتظارش را نداشتم، وارد اتاق شد. قدمهایش را آهسته برمیداشت و همراه با شل کردن کراوات سفیدش، روی صندلی فرو رفت. درواقع از عمد تمام مبلها و صندلیها را بسیار نرم و راحت انتخاب کرده بودم. فرانسیوس اما گویا از این راحتی ناراضی بود و سعی میکرد صاف بنشیند. پا روی پا انداخت و دستش را روی میز گذاشت. برعکس همیشه، به جای تیپ ورزشی و راحت، کت و شلوار سرمهای و رسمی پوشیده بود و بوی عطر تلخش، باعث میشد صورتم را درهم جمع کنم. </p><p>- چی شد تصمیم گرفتین به جای مریض وارد اتاق بشین؟</p><p>- کارای تو مدلین. همینطور افسار گسیخته داری جلو میری.</p><p>آرنج دستانم را روی میز گذاشته و هردو دستم را درهم قفل کردم. </p><p>-چطور ؟ مگه چی کار کردم؟ هدف اینه به اشخاص قبل اینکه بخوان بمیرن، لذت چشیدن زندگی رو بدیم و بعد بمیرن. یعنی حداقل یک بار تو کل عمرشون زندگی کنن و بعدش خودکشی کنن. زندگی در خاطرات گذشته کجاش زندگیه؟</p><p>فرانسیوس از روی صندلی بلند شد و هردو دستش را روی میز کوبید. صورتش را بیشتر خم کرد تا فاصله صورتمان را کم کند و من دلیل این همه واکنش احمقانه را نمیفهمیدم. او از چه میترسید؟ درحالی که من هنوز اعلام جنگ نکرده بودم و حتی به نفع سازمان مزخرفش بازی میکردم، پس مشکل فرانسیوس چه بود؟ شاید آنقدر نادان بود که میخواست بهترین و تنهاترین ایده اجراء شده برای خودش باشد و تصور میکرد به علم و دستگاهش، توهین کردهام.</p><p>- مدلین این کاری که میخوای بکنی خطرناکه و مشکل من همینه. </p><p>ابرو بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم. آرامتر شده بود اما به گمانم میخواست هرچه زودتر از اتاق بیرون برود.</p><p>-خاطرات چیزهایی هستن که رخ دادن و تموم شدن پس ثبات دارن. اما وقتی این اشخاص بیان به چیزایی که اتفاق نیفتاده فکر کنن و تخیلش کنن، بعد ناخودآگاه فکر کنه این اتفاق واسشون افتاده و خاطره رویایی بسازه، اونها در خواب صددرصد این خاطره رویایی رو نمیبینن.</p><p>صداش را بالاتر برده بود و چهرهاش بر افروخته به نظر میرسید. </p><p>- ذهن در لحظه میتونه به کلی چیز فکر بکنه. ممکنه به چیزای خوب فکر کنن اما باورش نداشته باشن و بیشتر به برعکسش به حس بد و اتفاقی که واقعاً رخ داده باور داشته باشن. اون وقت ما نمیدونیم با چه خاطرهای توی دستگاه رو به رو میشن. </p><p>- نمیفهمم فرانسیوس.</p><p>- خیله خب!</p><p>فرانسیوس سمتم آمد و دستم را محکم در دستان گرمش گرفت. چنان مرا کشید که از روی صندلی بلند شده و سمت سینهاش پرت شدم. خدای من! این بوی عطر عجب غلیظ و سرسامآور بود. فرانسیوس یک لحظه مکث کرد و سرش را پایین آورد و در چشمانم متوقف شد. نفسهای تند و خشمگینش آرام شده بود اما احساس میکردم مدام زبانش را میجوید و در ذهنش کلنجار میرفت. مطمئنم میخواست بلایی سرم بیاورد و بابت کله شق بودن یا هرچیز دیگری مرا هم به اتاق ممنوعه منتقل کند. شاید هم لئو به خاطر جریان دیشب کینه به دل گرفته و درباره من چیزهایی به فرانسیوس گفته بود. در خراب شده عجیبی گیر افتاده بودم. فرانسیوس مرا همراه با خود از اتاق خارج کرد و آنقدر تند حرکت میکرد که باید به دنبالش میدویدم. لئو که با ورق مقوایی در دستش، وسط راهرو ایستاده بود، با دیدن ما بهتزده، پشت سرمان حرکت کرد. </p><p>فرانسیوس مقابل درب قرمز رنگی که قفل کلفتی هم داشت، ایستاد و خیلی آرام دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دوباره در جلد رئییسبازیش فرو رفت. لئو کنار من ایستاده بود اما نه من و نه فرانسیوس هیچ اهمیتی به حضور او نمیدادیم. درواقع برایم مهم بود بدانم فرانسیوس چه میخواهد. </p><p>- مدلین، به آینده خیلی خوبی که دوست داری داشته باشی فکر کن. سه روز تنهایی توی این اتاق بشین و انقدر خوب تصورش کن که باور کنی اون اتفاقات واقعاً رخ دادن. بعد سه روز میبرمت توی دستگاه و اگر تونستی دقیقاً همون خاطرات عالی رو ببینی، پس ایده تو عملی میشه. در غیر این صورت دیگه نافرمانی نمیکنی.</p><p>لئو مقابل درب قرمز ایستاد و برای مانع شدن این عمل، نگران و مضطرب دستم را گرفت و به فرانسیوس گفت:</p><p>- قدرت تخیل و تفکر هرکس فرق داره. بعضیها نمیتونن به خوبی تصویرسازی کنن و خیلی ضعیفن و بعضیها برعکس کلاً توی رویا هستن. ما این آدما رو تفکیک میکنیم بعد ایده مدلین رو اجراء میکنیم. حتی اگر مدلین بتونه یا نتونه نمیشه به همه تسری داد.</p><p>فرانسیوس دستش را روی شانه لئو گذاشت و لبخند کج و لرزانی تحویلش داد. چقدر دندانهایش شبیه اَره شده بودند. صدای بسیار ضخیم و هولناکی از لایه دندانش بیرون کشیده شد.</p><p>- وارد این قضیه نشو لئو. هرکس ایدهای میده اول باید روی خودش اجراء بشه. </p><p>در اتاق را باز کرد و دست خیس از عرقش را روی کمرم گذاشت و با فشار محکمش، به داخل اتاق پرت شدم. قبل از اینکه فرانسیوس در را به رویم ببندد، گفتم:</p><p>- هیچ کس تو شرایط بد و درحالیکه تو اتاق زندونیه نمیتونه تصور خوبی داشته باشه.</p><p>فرانسیوس: شرایط داخل اتاق خیلی هم خوبه. وان داره، تلوزیون داره، آرامش و غذا و همه چیز! بیرون که باشی آدما و اتفاقات مختلف باعث میشه انواع افکار به ذهنت بیاد و نمیتونی خوب تمرکز کنی. از سه روزت به عنوان مرخصی کاری لذت ببر مدلین.</p><p>چشمکی زد و به شانه لئو کوبید تا لئو هم سخنش را تایید کند اما لئو مثل سیخ داغی که دوست داشت تا ته درون فرانسیوس فرو برود، ایستاده بود و لام تا کام چیزی نمیگفت. اما احساس میکردم چشمانش با نگاه به من، میلرزید. دلشورهاش از این بود که من ایدهام میلنگید و مشکل داشت؟ اگر لئو به من ایمان نداشت و با فرانسیوس موافق بود، چه بهتر که خودم ابتدا پیشقدم میشدم. خیلی با قدرت، مقابل فرانسیوس ایستادم و گفتم:</p><p>- ممنون رئیس. از مرخصی لذت میبرم.</p><p>در بسته شد و به گمانم با پیچیدن صدای قفل پشت در، مرخصی من هم آغاز شد. </p><p>***</p><p>راوی</p><p></p><p>اتاق آماده شده بود. یکی از دیوارهای اتاق، پر بود از چاقوهای نوک تیزی که به سمت پایپر بودند. چاقو جوری در دیوار فرو رفته بود که نوکش سمت اشخاص باشد. خانه ویلایی یکی از خانههای بین راهی و متروک بود که کمتر کسی راهش به اینجا میافتاد مگر آنکه گم شده باشد. دختر ریز اندامی که همراه پایپر در اتاق ایستاده بود، با تمام وجودش میلرزید. موهای آبیش را گوجهای از بالا بسته بود و صورت گرد سفیدش به زردی میزد. انگشتان کشیده و استخوانیش را مدام به یکدیگر میکوبید تا از ترس و استرسش کم شود. پایپر بیخیال، پیپی که میکشید را از روی لبهایش برداشت و گفت:</p><p>- خودکشی تو خیلی منحصر به فرد و جذاب میشه. وایسا جلوی دیوار و بعد با سرعت بدو سمتش تا کل بدنت تو چاقوها فرو بره. </p><p>- تو دیوونهای؟</p><p>پایپر خندهکنان سرش را برای انکار، تکان داد.</p><p>- کسی که قبول کرده بعد بیدار شدن از دستگاه خودکشی کنه دیوونهتره.</p><p>دختر روی زمین زانو زد زیرا دیگر تحمل لرزیدن روی پاهایش را نداشت. احساس میکرد تمام اندام بدنش چنان سست و لمس شده است که قدرت انجام هیچ کاری را ندارد. </p><p>- اون موقع هیچ امیدی واسه زندگی نداشتم. بهترین راه برای زندگی کردن به نظرم مردن بود... .</p><p>پایپر، دود پیپ را در اتاق پخش کرد و با صدای خسته و بی حوصلهای گفت:</p><p>- زندگی به همون اندازه هنوزم داغونه و هیچی عوض نشده. </p><p>- میدونم. اما میخوام به خاطر همه سختیایی که کشیدم زندگی کنم.</p><p>پایپر بلند دست زد. برای حماقت و سادگی و نفهمی آن دختر!</p><p>- یا خودت شروع میکنی یا من میکشمت</p><p>پایپر به تندی سمت دخترک دوید که او بی آنکه دست پایپر بهش برخورد کرده باشد خودش با دستپاچکی و هول شدن، قدمهایش را عقب راند و چاقوی تیز از این سوی شکمش بیرون زد. خون از دهانش روی کتانی سفیدش چکید و با همان چشمان بهتزده و باز مانده، مُرد. </p><p>پایپر احساس میکرد میخواهد بالا بیاورد. بوی گند خون کل اتاق را پر کرده بود.</p><p>- دستات رو ببر بالای سرت. </p><p>آنقدر به خون روی کتانی خیره شده بود که نفهمیده بود پلیسها همگی پشت سرش جمع شدهاند. صدای آژیر ماشین پلیس و چراغ قرمزی که از پنجره در داخل پخش شده بود، به وضوح بودن پلیسها را مشخص میکرد. پایپر چطور متوجه نشد؟ پلیس این بار بلندتر فریاد زد.</p><p>- دستات رو ببر بالای سرت و زانو بزن!</p><p>این بار نوبت پایپر بود که بلرزد اما تنش منقبض شده و یخ زده بود. هیچ حسی نداشت مثل خواب میماند. از وقتی پایه این سازمان و دستگاههایش روی زندگیشان باز شده بود، دیگر بین خواب و بیداری فرق چندانی نمیدیدند. انگار هرچندبار که بمیرند، دوباره زنده میشوند و هربار که بخوابند، دوباره بیدار میشوند. این داستان نقطه پایانی نداشت. </p><p>3 دی. 17:46</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 129872, member: 123"] پارت 53 *** مدلین امروز اولین روزی بود که در اتاق جدیدم، پذیرای بیماران روانی میشدم. اتاق تم شکلاتی و قهوهای سوختهای داشت. بوی عود در فضا پخش بود و من به صندلی چرم چرخدار تکیه زده بودم و چشم به راه، خیره به دری بودم که باید باز میشد. میخواستم اتفاقاتی که با لئو سپری کرده بودم را به گورستان خاطرات بسپارم و از خیابان افکارم گذرشان ندهم. لئو موجود سمیای بود که نه میدانستم طرف من است نه میدانستم دشمن من است. نفس عمیقی کشیدم و متوجه شدم برخلاف تعهد قبلی، درحال فکر کردن به لئو بودم. دستم را دور ماگ حلقه کرده و با پایم روی زمین ضرب گرفته بودم. بلاخره در باز شد اما شخصی که چندان انتظارش را نداشتم، وارد اتاق شد. قدمهایش را آهسته برمیداشت و همراه با شل کردن کراوات سفیدش، روی صندلی فرو رفت. درواقع از عمد تمام مبلها و صندلیها را بسیار نرم و راحت انتخاب کرده بودم. فرانسیوس اما گویا از این راحتی ناراضی بود و سعی میکرد صاف بنشیند. پا روی پا انداخت و دستش را روی میز گذاشت. برعکس همیشه، به جای تیپ ورزشی و راحت، کت و شلوار سرمهای و رسمی پوشیده بود و بوی عطر تلخش، باعث میشد صورتم را درهم جمع کنم. - چی شد تصمیم گرفتین به جای مریض وارد اتاق بشین؟ - کارای تو مدلین. همینطور افسار گسیخته داری جلو میری. آرنج دستانم را روی میز گذاشته و هردو دستم را درهم قفل کردم. -چطور ؟ مگه چی کار کردم؟ هدف اینه به اشخاص قبل اینکه بخوان بمیرن، لذت چشیدن زندگی رو بدیم و بعد بمیرن. یعنی حداقل یک بار تو کل عمرشون زندگی کنن و بعدش خودکشی کنن. زندگی در خاطرات گذشته کجاش زندگیه؟ فرانسیوس از روی صندلی بلند شد و هردو دستش را روی میز کوبید. صورتش را بیشتر خم کرد تا فاصله صورتمان را کم کند و من دلیل این همه واکنش احمقانه را نمیفهمیدم. او از چه میترسید؟ درحالی که من هنوز اعلام جنگ نکرده بودم و حتی به نفع سازمان مزخرفش بازی میکردم، پس مشکل فرانسیوس چه بود؟ شاید آنقدر نادان بود که میخواست بهترین و تنهاترین ایده اجراء شده برای خودش باشد و تصور میکرد به علم و دستگاهش، توهین کردهام. - مدلین این کاری که میخوای بکنی خطرناکه و مشکل من همینه. ابرو بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم. آرامتر شده بود اما به گمانم میخواست هرچه زودتر از اتاق بیرون برود. -خاطرات چیزهایی هستن که رخ دادن و تموم شدن پس ثبات دارن. اما وقتی این اشخاص بیان به چیزایی که اتفاق نیفتاده فکر کنن و تخیلش کنن، بعد ناخودآگاه فکر کنه این اتفاق واسشون افتاده و خاطره رویایی بسازه، اونها در خواب صددرصد این خاطره رویایی رو نمیبینن. صداش را بالاتر برده بود و چهرهاش بر افروخته به نظر میرسید. - ذهن در لحظه میتونه به کلی چیز فکر بکنه. ممکنه به چیزای خوب فکر کنن اما باورش نداشته باشن و بیشتر به برعکسش به حس بد و اتفاقی که واقعاً رخ داده باور داشته باشن. اون وقت ما نمیدونیم با چه خاطرهای توی دستگاه رو به رو میشن. - نمیفهمم فرانسیوس. - خیله خب! فرانسیوس سمتم آمد و دستم را محکم در دستان گرمش گرفت. چنان مرا کشید که از روی صندلی بلند شده و سمت سینهاش پرت شدم. خدای من! این بوی عطر عجب غلیظ و سرسامآور بود. فرانسیوس یک لحظه مکث کرد و سرش را پایین آورد و در چشمانم متوقف شد. نفسهای تند و خشمگینش آرام شده بود اما احساس میکردم مدام زبانش را میجوید و در ذهنش کلنجار میرفت. مطمئنم میخواست بلایی سرم بیاورد و بابت کله شق بودن یا هرچیز دیگری مرا هم به اتاق ممنوعه منتقل کند. شاید هم لئو به خاطر جریان دیشب کینه به دل گرفته و درباره من چیزهایی به فرانسیوس گفته بود. در خراب شده عجیبی گیر افتاده بودم. فرانسیوس مرا همراه با خود از اتاق خارج کرد و آنقدر تند حرکت میکرد که باید به دنبالش میدویدم. لئو که با ورق مقوایی در دستش، وسط راهرو ایستاده بود، با دیدن ما بهتزده، پشت سرمان حرکت کرد. فرانسیوس مقابل درب قرمز رنگی که قفل کلفتی هم داشت، ایستاد و خیلی آرام دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دوباره در جلد رئییسبازیش فرو رفت. لئو کنار من ایستاده بود اما نه من و نه فرانسیوس هیچ اهمیتی به حضور او نمیدادیم. درواقع برایم مهم بود بدانم فرانسیوس چه میخواهد. - مدلین، به آینده خیلی خوبی که دوست داری داشته باشی فکر کن. سه روز تنهایی توی این اتاق بشین و انقدر خوب تصورش کن که باور کنی اون اتفاقات واقعاً رخ دادن. بعد سه روز میبرمت توی دستگاه و اگر تونستی دقیقاً همون خاطرات عالی رو ببینی، پس ایده تو عملی میشه. در غیر این صورت دیگه نافرمانی نمیکنی. لئو مقابل درب قرمز ایستاد و برای مانع شدن این عمل، نگران و مضطرب دستم را گرفت و به فرانسیوس گفت: - قدرت تخیل و تفکر هرکس فرق داره. بعضیها نمیتونن به خوبی تصویرسازی کنن و خیلی ضعیفن و بعضیها برعکس کلاً توی رویا هستن. ما این آدما رو تفکیک میکنیم بعد ایده مدلین رو اجراء میکنیم. حتی اگر مدلین بتونه یا نتونه نمیشه به همه تسری داد. فرانسیوس دستش را روی شانه لئو گذاشت و لبخند کج و لرزانی تحویلش داد. چقدر دندانهایش شبیه اَره شده بودند. صدای بسیار ضخیم و هولناکی از لایه دندانش بیرون کشیده شد. - وارد این قضیه نشو لئو. هرکس ایدهای میده اول باید روی خودش اجراء بشه. در اتاق را باز کرد و دست خیس از عرقش را روی کمرم گذاشت و با فشار محکمش، به داخل اتاق پرت شدم. قبل از اینکه فرانسیوس در را به رویم ببندد، گفتم: - هیچ کس تو شرایط بد و درحالیکه تو اتاق زندونیه نمیتونه تصور خوبی داشته باشه. فرانسیوس: شرایط داخل اتاق خیلی هم خوبه. وان داره، تلوزیون داره، آرامش و غذا و همه چیز! بیرون که باشی آدما و اتفاقات مختلف باعث میشه انواع افکار به ذهنت بیاد و نمیتونی خوب تمرکز کنی. از سه روزت به عنوان مرخصی کاری لذت ببر مدلین. چشمکی زد و به شانه لئو کوبید تا لئو هم سخنش را تایید کند اما لئو مثل سیخ داغی که دوست داشت تا ته درون فرانسیوس فرو برود، ایستاده بود و لام تا کام چیزی نمیگفت. اما احساس میکردم چشمانش با نگاه به من، میلرزید. دلشورهاش از این بود که من ایدهام میلنگید و مشکل داشت؟ اگر لئو به من ایمان نداشت و با فرانسیوس موافق بود، چه بهتر که خودم ابتدا پیشقدم میشدم. خیلی با قدرت، مقابل فرانسیوس ایستادم و گفتم: - ممنون رئیس. از مرخصی لذت میبرم. در بسته شد و به گمانم با پیچیدن صدای قفل پشت در، مرخصی من هم آغاز شد. *** راوی اتاق آماده شده بود. یکی از دیوارهای اتاق، پر بود از چاقوهای نوک تیزی که به سمت پایپر بودند. چاقو جوری در دیوار فرو رفته بود که نوکش سمت اشخاص باشد. خانه ویلایی یکی از خانههای بین راهی و متروک بود که کمتر کسی راهش به اینجا میافتاد مگر آنکه گم شده باشد. دختر ریز اندامی که همراه پایپر در اتاق ایستاده بود، با تمام وجودش میلرزید. موهای آبیش را گوجهای از بالا بسته بود و صورت گرد سفیدش به زردی میزد. انگشتان کشیده و استخوانیش را مدام به یکدیگر میکوبید تا از ترس و استرسش کم شود. پایپر بیخیال، پیپی که میکشید را از روی لبهایش برداشت و گفت: - خودکشی تو خیلی منحصر به فرد و جذاب میشه. وایسا جلوی دیوار و بعد با سرعت بدو سمتش تا کل بدنت تو چاقوها فرو بره. - تو دیوونهای؟ پایپر خندهکنان سرش را برای انکار، تکان داد. - کسی که قبول کرده بعد بیدار شدن از دستگاه خودکشی کنه دیوونهتره. دختر روی زمین زانو زد زیرا دیگر تحمل لرزیدن روی پاهایش را نداشت. احساس میکرد تمام اندام بدنش چنان سست و لمس شده است که قدرت انجام هیچ کاری را ندارد. - اون موقع هیچ امیدی واسه زندگی نداشتم. بهترین راه برای زندگی کردن به نظرم مردن بود... . پایپر، دود پیپ را در اتاق پخش کرد و با صدای خسته و بی حوصلهای گفت: - زندگی به همون اندازه هنوزم داغونه و هیچی عوض نشده. - میدونم. اما میخوام به خاطر همه سختیایی که کشیدم زندگی کنم. پایپر بلند دست زد. برای حماقت و سادگی و نفهمی آن دختر! - یا خودت شروع میکنی یا من میکشمت پایپر به تندی سمت دخترک دوید که او بی آنکه دست پایپر بهش برخورد کرده باشد خودش با دستپاچکی و هول شدن، قدمهایش را عقب راند و چاقوی تیز از این سوی شکمش بیرون زد. خون از دهانش روی کتانی سفیدش چکید و با همان چشمان بهتزده و باز مانده، مُرد. پایپر احساس میکرد میخواهد بالا بیاورد. بوی گند خون کل اتاق را پر کرده بود. - دستات رو ببر بالای سرت. آنقدر به خون روی کتانی خیره شده بود که نفهمیده بود پلیسها همگی پشت سرش جمع شدهاند. صدای آژیر ماشین پلیس و چراغ قرمزی که از پنجره در داخل پخش شده بود، به وضوح بودن پلیسها را مشخص میکرد. پایپر چطور متوجه نشد؟ پلیس این بار بلندتر فریاد زد. - دستات رو ببر بالای سرت و زانو بزن! این بار نوبت پایپر بود که بلرزد اما تنش منقبض شده و یخ زده بود. هیچ حسی نداشت مثل خواب میماند. از وقتی پایه این سازمان و دستگاههایش روی زندگیشان باز شده بود، دیگر بین خواب و بیداری فرق چندانی نمیدیدند. انگار هرچندبار که بمیرند، دوباره زنده میشوند و هربار که بخوابند، دوباره بیدار میشوند. این داستان نقطه پایانی نداشت. 3 دی. 17:46 [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین