انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 129667" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 52</span></p><p> <span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">از اتاقم خارج شدم و به راهرویی که در تاریکی بی انتهایی دست و پنجه نرم میکرد، پا گذاشتم. به آرامی قدم برمیداشتم مثل پری مضطرب از افتادن. زمانی که چشمانم را در کل ساختمان نیمه مهتابی چرخاندم و هیچ موجود بیداری نیافتم، مقابل درب مورد نظر، توقف کردم. کلیدی که از کمد اتاق اداری برداشته بودم را در قفل در گذاشتم و با تیک کوچک قفل، قلبم دهانش را هزار متر باز کرد. دستگیره را فشار دادم و نفسم را در سینه حبس کردم و خودم را سریع داخل اتاق انداختم . قبل از آنکه کسی متوجه ورودم به اتاق شود، در را بستم. ابتدا کمی طول کشید چشمانم به فضای اتاق عادت کند. نور زننده و بسیار قرمزی، در اتاق پخش شده بود و تختهای میلهای هر کدام با مقدار فاصله کمی، کنار هم چیده شده بودند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خوب تختها را زیر نظر گرفتم. لیلین، دندانش را در هم فشرده بود و گویا داشت درد میکشید. روی تخت ، مچاله شده و عضلاتش را منقبض کرده بود. آرکا، همان پسری که برنامه درد کشیدنش را ترتیب داده بودیم، گونهاش پر از اشک بود و در نور قرمز، میدرخشید. با دیدن لیندا که روی تخت دراز افتاده بود و مشتش را محکم به میله میکوبید، احساس درد، در قلبم پیچید و تمام خاطراتم را دوباره در سرم، خم کرد. لیندا داشت به شدت نابود میشد و ذهنش پرتگاهی شده بود تا او را به قعر تباهی بکشد، و این باعث میشد من خوشحال باشم؟ نمیدانم. چند تخت بالاتر، آرژین بود که ساکت و بدون هیچ حالتی، فقط دراز کشیده بود. احساس میکردم زنده نیست و حتی در دنیای رویایش هم وجود ندارد. نه خواب است و نه بیدار، اما نفس میکشد. آرام سمتش گام برداشتم و دست لرزانم را سمت صورتش بردم تا لمسش کنم و بفهمم این بی رحمی ناتمام که در اتاق ممنوعه سازمان، جمع شده، واقعیت دارد اما دستم در هوا گرفته شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میدونستم میای اینجا.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خوبه .</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- داری ادای آدمای پست فطرت رو در میاری ولی من میشناسمت. تو هرگز با سازمان نیستی مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستم را از میان دست لئو بیرون کشیدم و بی تفاوت، به چشمانی که داشتند مچگیری میکردند، خیره شدم. لئو به خیال خود، جاسوس قهاری بود و شاید بود. داشتم معادلات ذهنم را بالا و پایین میکردم تا دروغ واقعیتری برای اینجا بودنم، پیدا کنم. چه چیزی میتوانست نصف شب مرا به اتاق ممنوعه بکشاند؟ چه چیزی باعث میشد لئو دنبالم راه بیفتد؟ هر یک از ما اتاقی جدا در طبقاتی جدا داشتیم و او ممکن بود خودش به این اتاق آمده باشد، بدون دنبال کردن من؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اینجا چی کار داری لئو؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فهمیدم اینجایی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چطوری؟ جاسوسیم رو میکنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو که با این نور قرمز، صورتش ترسناک به نظر میرسید، لبخند شیطانی به لب نشاند و دستانش را پشت کمرش قفل کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو صبح خودت رو لو دادی نیازی به جاسوسی نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب حالا به چی رسیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو توی این اتاق به چی رسیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پوزخندی زدم و به تختی که آرژین رویش دراز کشیده بود، اشاره کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- به اینکه، هرکاریم کنیم، تهش به اینجا میرسیم لئو. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">شاید اگر قرار بود چیزی تمام شود، باید کامل تمام میشد. زنده بودن اما احساس نکردن زندگی، لمس نکردن این زنده بودن، میتوانست بزرگترین درد باشد. اکثر روابط زناشویی، به پایان خود رسیدهاند و عشقی برای ادامه دادن، ندارند اما در پایان خود، به روابطشان، ادامه میدهند. آیا تمام شدن کامل این رابطه بهتر از ادامه دادن پوچشان نیست؟ پس چرا باید قبول کنم که یک روزی ممکن است روی یکی از تختها، بدون مرگ، زنده بمانم درحالی که زندگیای ندارم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو دستش را روی شانهام گذاشت و سعی کرد نگاه میخکوب شده من را، از روی آرژین، بردارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ما قرار نیست بیایم اینجا مدلین. با واقعیت خاص بودن خودت رو به رو شو و بفهم الان که روی این تخت نیستی و عضوی از سازمان شدی، یعنی تو صاحب تخت و دستگاهی، نه برده اون!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">احساس میکردم اینجا حتی هوا جریان ندارد. از اتاق خارج شدم و چندبار چشمانم را روی هم باز و بسته کردم. لئو در را آرام قفل کرد و دستم را به دنبال خود کشید. تا قبل از آنکه وارد اتاقش شویم، هیچ سخنی بینمان رد و بدل نشد اما این به معنای آرامش من و درست بودن حرفهای لئو نبود. فقط احساس میکردم، بحث با جاسوس این سازمان، نتیجه خاصی ندارد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اتاق لئو، تم سیاه و سفیدی داشت و احتمالاً شیکتر از اتاق همه ما بود. روی مبل سفیدی که به شکل دایره در وسط اتاق چیده شده بود، نشستم. مقدار قهوه سرد شدهای روی میز قرار داشت و بی شک لئو میخواست شب برای دستگیری من، بیدار بماند. لئو مقابلم نشسته بود و پاهایش را مدام تکان میداد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- دوست دارم فکرت رو بفهمم مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ما چه رابطهای داریم ؟ چرا مدام دنبالمی و همش دخالت میکنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو مجنونوار میخندید. دستش را به شدت در موهایش فرو برده و آنها را رو به بالا میکشید. شاید بهتر بود کم کم رفع زحمت کنم. از روی مبل بلند شدم و قبل از اینکه حتی قدمی بردارم به سرعت سمتم آمد و از هردو بازویم محکم گرفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فکر میکردم یکم باهوش باشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- باهوش برای تشخیص جاسوسها؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Calibri'">ابرویم را بالا انداختم و دوست داشتم پوزخندی هم برای اشانتیوم تحویل بدهم که لئو زودتر از آن، لبهایم را تحویل گرفت. دستش را دور کمرم حلقه کرده و دست دیگرش گردنم را گرفته بود. نمیدانم داشتم وسط معرکه بازار زندگیم، دست به چه کارهایی میزدم. لئو، مرا سمت مبل هل داد و خودش، را رویم انداخت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی کار میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- سعی دارم هوشت رو به کار بندازم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لگدی به سینهاش کوبیدم و از روی مبل به سرعت بلند شدم. احساس میکردم دود از سرم بلند میشود و گونههایم تبدار شدهاند. چند نفس عمیق کشیدم تا تسلطم را به دست بیاورم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من هوشم رو واسه هرچیزی استفاده نمیکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- پس من هرچیزی هستم واست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- از زندگیم کنار بکش. این آخرین اخطارمه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو، به دیوار مقابلش نگاه میکرد و بی حالت، ایستاده بود. نمیتوانستم بمانم و با او، معاشقه کنم. احساس میکردم نیاز است، نه تنها خودم، بلکه همه اشخاصی که در این سازمان بودند را، نجات بدهم و فرار کنیم، حتی شده به واقعیتی سیاه و ترسناک، اما واقعی! من از زیبایی و لذتی که رویا باشد، میترسم. از ذهنی که به دست قدرت اشخاص دیگر بیفتد، میترسم و حاضرم مغزم را با گلولهای به خاموشیای محض فرو ببرم. نمیدانم لئو چطور میتوانست در شرایط غیرطبیعی و عجیب این سازمان، با دیدن آن اتاق ممنوعه، همچنان مرا ببوسد. او آنچنان معمای بزرگی برای من شده بود که از حل کردنش حتی، میترسیدم چون تک تک تکههای پازلش، یک ناامیدی و پوچی بی حد و مرزی داشت. مثل این بود که همه مسیرها را رفته و برگشته و کل چیزهایی که نمیدانم را بلد بود اما ترجیح میداد یک گوشه سیگارش را دود کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین، قبل اینکه از اتاقم بری باید بدونی کل زندگی تو فقط همین اتاقه.</span></p><p> <span style="font-family: 'Calibri'">- آدما اندازه ذهنشون میبینن، حرف میزنن و زندگی میکنن لئو.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو ساخته ذهن کی هستی مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو آرام سمتم آمد و نزدیک به گردنم خم شد و موهایم را عمیق بو کشید. گرمای وجودش، مرا میلرزاند و نمیدانم او این لرزش نامحسوس را میفهمید یا نه. سریع از اتاقش خارج شدم و در را پشت سرم بستم. نمیفهمیدم چه میگوید. دوست داشتم آنقدر به او اعتماد داشته باشم که بمانم و تمام نقشهای که در سر دارم را در دایره کلماتمان بریزم. من از این حالت منفعلم، نفرت داشتم. من از اینکه هر روز فرانسیوس را ببینم و او را به عنوان یک رئیس بپذیرم، تنفر داشتم. وارد اتاقم که شدم، احساس کردم تنهایی مانند دوش آب گرمی، مرا آرام کرد. شل و خسته، روی زمین افتادم و دستم را روی لبی کشیدم که آخرین اخطار را به صورت لئو کوبیده بود تا دیگر با لبهایش هم آغوش نشود حتی اگر بخواهد. نه نمیشد جنگ نکرد. شرایط مرا به فریاد وا میداشت اما فریادی فراگیر است که کر را هم آگاه کند و این صدا نیست که به جنگ من قدرت میدهد، هوش است. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">بیرون از اینجا هم چیزی منتظرم نیست و شاید اولین اقدامم بعد خروج از سازمان، خودکشی باشد اما برای همین میجنگم! دوست ندارم در رستوران باشم در عین حال که قرار نیست چیزی بخورم. پس اگر از گشنگی خواهم مُرد باید خارج از رستوران این اتفاق برایم رخ بدهد. تمام زندگی من به نقطه پایان خود رسیده و دقیقاً به نفع لئو است که از من دور بماند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- این جلسه رو تشکیل دادم تا نظرتون رو سمت نکته عجیبی که کسی بهش توجه نکرده، جلب کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مقابل تخته ایستاد و به تمام عکسهایی که روی آن چسبانده بود، اشاره کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چطور میشه آمار خودکشی توی شهر ما انقدر بالا بره؟ چرا توی یک روز باید ده نفر خودکشی کنن؟ چرا در هفته ما چهل و پنجاه تا خودکشی داریم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- این رو روانشناسها باید بررسی کنن کار ما پلیسا نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پوزخندی میزند و دستش را روی میز میکوبد. همه اعضای تیم، شاهد خشم شعلهورش هستند. با فریاد بلندی میپرسد:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آیا اینا واقعاً خودکشی کردن یا کسی اونهارو مجبور به خودکشی میکنه؟ بازم به روانشناس مربوطه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دوشنبه 27 آذر 23:3</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 129667, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 52 *** مدلین از اتاقم خارج شدم و به راهرویی که در تاریکی بی انتهایی دست و پنجه نرم میکرد، پا گذاشتم. به آرامی قدم برمیداشتم مثل پری مضطرب از افتادن. زمانی که چشمانم را در کل ساختمان نیمه مهتابی چرخاندم و هیچ موجود بیداری نیافتم، مقابل درب مورد نظر، توقف کردم. کلیدی که از کمد اتاق اداری برداشته بودم را در قفل در گذاشتم و با تیک کوچک قفل، قلبم دهانش را هزار متر باز کرد. دستگیره را فشار دادم و نفسم را در سینه حبس کردم و خودم را سریع داخل اتاق انداختم . قبل از آنکه کسی متوجه ورودم به اتاق شود، در را بستم. ابتدا کمی طول کشید چشمانم به فضای اتاق عادت کند. نور زننده و بسیار قرمزی، در اتاق پخش شده بود و تختهای میلهای هر کدام با مقدار فاصله کمی، کنار هم چیده شده بودند. خوب تختها را زیر نظر گرفتم. لیلین، دندانش را در هم فشرده بود و گویا داشت درد میکشید. روی تخت ، مچاله شده و عضلاتش را منقبض کرده بود. آرکا، همان پسری که برنامه درد کشیدنش را ترتیب داده بودیم، گونهاش پر از اشک بود و در نور قرمز، میدرخشید. با دیدن لیندا که روی تخت دراز افتاده بود و مشتش را محکم به میله میکوبید، احساس درد، در قلبم پیچید و تمام خاطراتم را دوباره در سرم، خم کرد. لیندا داشت به شدت نابود میشد و ذهنش پرتگاهی شده بود تا او را به قعر تباهی بکشد، و این باعث میشد من خوشحال باشم؟ نمیدانم. چند تخت بالاتر، آرژین بود که ساکت و بدون هیچ حالتی، فقط دراز کشیده بود. احساس میکردم زنده نیست و حتی در دنیای رویایش هم وجود ندارد. نه خواب است و نه بیدار، اما نفس میکشد. آرام سمتش گام برداشتم و دست لرزانم را سمت صورتش بردم تا لمسش کنم و بفهمم این بی رحمی ناتمام که در اتاق ممنوعه سازمان، جمع شده، واقعیت دارد اما دستم در هوا گرفته شد. - میدونستم میای اینجا. - خوبه . - داری ادای آدمای پست فطرت رو در میاری ولی من میشناسمت. تو هرگز با سازمان نیستی مدلین. دستم را از میان دست لئو بیرون کشیدم و بی تفاوت، به چشمانی که داشتند مچگیری میکردند، خیره شدم. لئو به خیال خود، جاسوس قهاری بود و شاید بود. داشتم معادلات ذهنم را بالا و پایین میکردم تا دروغ واقعیتری برای اینجا بودنم، پیدا کنم. چه چیزی میتوانست نصف شب مرا به اتاق ممنوعه بکشاند؟ چه چیزی باعث میشد لئو دنبالم راه بیفتد؟ هر یک از ما اتاقی جدا در طبقاتی جدا داشتیم و او ممکن بود خودش به این اتاق آمده باشد، بدون دنبال کردن من؟ - اینجا چی کار داری لئو؟ - فهمیدم اینجایی. - چطوری؟ جاسوسیم رو میکنی؟ لئو که با این نور قرمز، صورتش ترسناک به نظر میرسید، لبخند شیطانی به لب نشاند و دستانش را پشت کمرش قفل کرد. - تو صبح خودت رو لو دادی نیازی به جاسوسی نبود. - خب حالا به چی رسیدی؟ - تو توی این اتاق به چی رسیدی؟ پوزخندی زدم و به تختی که آرژین رویش دراز کشیده بود، اشاره کردم. - به اینکه، هرکاریم کنیم، تهش به اینجا میرسیم لئو. شاید اگر قرار بود چیزی تمام شود، باید کامل تمام میشد. زنده بودن اما احساس نکردن زندگی، لمس نکردن این زنده بودن، میتوانست بزرگترین درد باشد. اکثر روابط زناشویی، به پایان خود رسیدهاند و عشقی برای ادامه دادن، ندارند اما در پایان خود، به روابطشان، ادامه میدهند. آیا تمام شدن کامل این رابطه بهتر از ادامه دادن پوچشان نیست؟ پس چرا باید قبول کنم که یک روزی ممکن است روی یکی از تختها، بدون مرگ، زنده بمانم درحالی که زندگیای ندارم؟ لئو دستش را روی شانهام گذاشت و سعی کرد نگاه میخکوب شده من را، از روی آرژین، بردارد. - ما قرار نیست بیایم اینجا مدلین. با واقعیت خاص بودن خودت رو به رو شو و بفهم الان که روی این تخت نیستی و عضوی از سازمان شدی، یعنی تو صاحب تخت و دستگاهی، نه برده اون! احساس میکردم اینجا حتی هوا جریان ندارد. از اتاق خارج شدم و چندبار چشمانم را روی هم باز و بسته کردم. لئو در را آرام قفل کرد و دستم را به دنبال خود کشید. تا قبل از آنکه وارد اتاقش شویم، هیچ سخنی بینمان رد و بدل نشد اما این به معنای آرامش من و درست بودن حرفهای لئو نبود. فقط احساس میکردم، بحث با جاسوس این سازمان، نتیجه خاصی ندارد. اتاق لئو، تم سیاه و سفیدی داشت و احتمالاً شیکتر از اتاق همه ما بود. روی مبل سفیدی که به شکل دایره در وسط اتاق چیده شده بود، نشستم. مقدار قهوه سرد شدهای روی میز قرار داشت و بی شک لئو میخواست شب برای دستگیری من، بیدار بماند. لئو مقابلم نشسته بود و پاهایش را مدام تکان میداد. - دوست دارم فکرت رو بفهمم مدلین. - ما چه رابطهای داریم ؟ چرا مدام دنبالمی و همش دخالت میکنی؟ لئو مجنونوار میخندید. دستش را به شدت در موهایش فرو برده و آنها را رو به بالا میکشید. شاید بهتر بود کم کم رفع زحمت کنم. از روی مبل بلند شدم و قبل از اینکه حتی قدمی بردارم به سرعت سمتم آمد و از هردو بازویم محکم گرفت. - فکر میکردم یکم باهوش باشی. - باهوش برای تشخیص جاسوسها؟ ابرویم را بالا انداختم و دوست داشتم پوزخندی هم برای اشانتیوم تحویل بدهم که لئو زودتر از آن، لبهایم را تحویل گرفت. دستش را دور کمرم حلقه کرده و دست دیگرش گردنم را گرفته بود. نمیدانم داشتم وسط معرکه بازار زندگیم، دست به چه کارهایی میزدم. لئو، مرا سمت مبل هل داد و خودش، را رویم انداخت. - چی کار میکنی؟ - سعی دارم هوشت رو به کار بندازم. لگدی به سینهاش کوبیدم و از روی مبل به سرعت بلند شدم. احساس میکردم دود از سرم بلند میشود و گونههایم تبدار شدهاند. چند نفس عمیق کشیدم تا تسلطم را به دست بیاورم. - من هوشم رو واسه هرچیزی استفاده نمیکنم. - پس من هرچیزی هستم واست. - از زندگیم کنار بکش. این آخرین اخطارمه. لئو، به دیوار مقابلش نگاه میکرد و بی حالت، ایستاده بود. نمیتوانستم بمانم و با او، معاشقه کنم. احساس میکردم نیاز است، نه تنها خودم، بلکه همه اشخاصی که در این سازمان بودند را، نجات بدهم و فرار کنیم، حتی شده به واقعیتی سیاه و ترسناک، اما واقعی! من از زیبایی و لذتی که رویا باشد، میترسم. از ذهنی که به دست قدرت اشخاص دیگر بیفتد، میترسم و حاضرم مغزم را با گلولهای به خاموشیای محض فرو ببرم. نمیدانم لئو چطور میتوانست در شرایط غیرطبیعی و عجیب این سازمان، با دیدن آن اتاق ممنوعه، همچنان مرا ببوسد. او آنچنان معمای بزرگی برای من شده بود که از حل کردنش حتی، میترسیدم چون تک تک تکههای پازلش، یک ناامیدی و پوچی بی حد و مرزی داشت. مثل این بود که همه مسیرها را رفته و برگشته و کل چیزهایی که نمیدانم را بلد بود اما ترجیح میداد یک گوشه سیگارش را دود کند. - مدلین، قبل اینکه از اتاقم بری باید بدونی کل زندگی تو فقط همین اتاقه. - آدما اندازه ذهنشون میبینن، حرف میزنن و زندگی میکنن لئو. - تو ساخته ذهن کی هستی مدلین؟ لئو آرام سمتم آمد و نزدیک به گردنم خم شد و موهایم را عمیق بو کشید. گرمای وجودش، مرا میلرزاند و نمیدانم او این لرزش نامحسوس را میفهمید یا نه. سریع از اتاقش خارج شدم و در را پشت سرم بستم. نمیفهمیدم چه میگوید. دوست داشتم آنقدر به او اعتماد داشته باشم که بمانم و تمام نقشهای که در سر دارم را در دایره کلماتمان بریزم. من از این حالت منفعلم، نفرت داشتم. من از اینکه هر روز فرانسیوس را ببینم و او را به عنوان یک رئیس بپذیرم، تنفر داشتم. وارد اتاقم که شدم، احساس کردم تنهایی مانند دوش آب گرمی، مرا آرام کرد. شل و خسته، روی زمین افتادم و دستم را روی لبی کشیدم که آخرین اخطار را به صورت لئو کوبیده بود تا دیگر با لبهایش هم آغوش نشود حتی اگر بخواهد. نه نمیشد جنگ نکرد. شرایط مرا به فریاد وا میداشت اما فریادی فراگیر است که کر را هم آگاه کند و این صدا نیست که به جنگ من قدرت میدهد، هوش است. بیرون از اینجا هم چیزی منتظرم نیست و شاید اولین اقدامم بعد خروج از سازمان، خودکشی باشد اما برای همین میجنگم! دوست ندارم در رستوران باشم در عین حال که قرار نیست چیزی بخورم. پس اگر از گشنگی خواهم مُرد باید خارج از رستوران این اتفاق برایم رخ بدهد. تمام زندگی من به نقطه پایان خود رسیده و دقیقاً به نفع لئو است که از من دور بماند. *** - این جلسه رو تشکیل دادم تا نظرتون رو سمت نکته عجیبی که کسی بهش توجه نکرده، جلب کنم. مقابل تخته ایستاد و به تمام عکسهایی که روی آن چسبانده بود، اشاره کرد. - چطور میشه آمار خودکشی توی شهر ما انقدر بالا بره؟ چرا توی یک روز باید ده نفر خودکشی کنن؟ چرا در هفته ما چهل و پنجاه تا خودکشی داریم؟ - این رو روانشناسها باید بررسی کنن کار ما پلیسا نیست. پوزخندی میزند و دستش را روی میز میکوبد. همه اعضای تیم، شاهد خشم شعلهورش هستند. با فریاد بلندی میپرسد: - آیا اینا واقعاً خودکشی کردن یا کسی اونهارو مجبور به خودکشی میکنه؟ بازم به روانشناس مربوطه؟ دوشنبه 27 آذر 23:3[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین