انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 129404" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 51</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">باربارا</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هوا گرگ و میشی بود و باد لایه انگشتان رودخانه، پیچ و تاب میخورد. صدای رودی وحشی در قلب جنگلی خاموش، غوغا به پا کرده بود و پایپر با لبخند غلیظی به من و رودخانه نگاه میکرد. میدانستم قرار بر این است که خودم را در رود بیندازم و با جریان وحشیش به سنگی کوبیده شده و بمیرم. برای منی که انسان بسیار با احساسی بودم و به طبیعت علاقه وحشتناکی داشتم و احساس تنهایی، تمام استخووانهایم را میجوید، این خودکشی بهترین نوع خودکشی بود و آنها حتی بهتر از من میدانستند با اینکه درباره این موضوع چیزی بهشان نگفته بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">موهایم اسیر سرنوشتی شده بود که نمیخواستم و بافتش هرگز به دلم نمینشست. پایپر کنارم ایستاد و چشمان گشادش را به صورتم کوبید.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آماده مردنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- قرار نبود اینطور بشه. من اومده بودم با دیدن جنبه بهتری از زندگیم شارژ بشم تا بقیش رو بسازم. چرا حتماً باید کشته بشیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایپر پوزخندی زد و دستش را روی شانهام کوبید. صدای بغضدارم و صورتی که انگار مرگ در آن دمیده، هیچ اهمیتی برایش نداشت. او میخندید و واقعیتها را در سرم میکوبید. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نمیتونی بسازیش. تو چقدر هم تلاش کنی، کل زندگی تو دستات نیست که بتونی همونطور که میخوای کنترلش کنی. تنها زمانی در برابر نه گفتنهای زندگی دووم میاری و ادامه میدی و بهش میرسی که سخت جون باشی حتی بدتر از خود زندگی باشی ولی اگر بودی که، اینجا نبودی!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">احساس کردم سرمایی برقآسا در تنم دمید و وجودم را لرزاند.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ما فقط گاهی نیاز داشتیم مرخصی بگیریم، به تعطیلات برویم و استراحت کنیم. اینکه اومدم اینجا و تو اون دستگاهها رفتم، برای مرخصی گرفتن از این همه سختی بود. نمیشه یک نفسه ادامه داد، هیچکس این کار رو نمیکنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایپر دست به سینه، سرش را متاسف برایم تکان داد و لبهایش را رو به دریچه پوزخند باز کرد. حتم دارم هیچکدام از حرفهایم برایش یک درصد هم ارزش نداشتند او تنها به این فکر میکرد که چه زمانی من در رودخانه پرت میشوم تا خط عمرم پاره شود و به راحتی برگردد و بگوید ماموریتم تمام شد. آدمها در مسیر اهدافشان میتوانند هر موجود زنده که مقابلشان باشد را خواسته یا ناخواسته له کنند و رد شوند. ما هرگز به این فکر نمیکنیم که همه زندگی دارند. پایپر گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ما قراردادی جلوت گذاشتیم و تو طبق اون میدونستی بعد این استراحت و مرخصی، کشته خواهی شد. امضاء کردی. نه؟ همیشه عادت داری راحت از زیر قول و قرارها فرار کنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستان لرزانم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و نزدیک دهانم بردم تا گرمشان کنم. این سرمای بیش از حد به خاطر نزدیکیم به پاهای مرگ بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فکر میکردم بتونم عوضش کنم. ما مجبور نیستیم همیشه تابع قوانین باشیم میشه زیر سوال بردشون. مگه نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایپر خنده بلندی سر داد و دستش را جوری به کمرم کوبید که گویا میخواهد در رود پرت شوم. زیر پایمان سنگهای خیس و کجی قرار داشتند و مشتهای رود روی سر و صورتمان میپرید. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- این زمانیه که تو قبلاً قبولش نکرده باشی. زود باش!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">زودتر میخواست مرا زیر قطار مرگ پرت بدهد. مانند کشتی لرزانی شده بودم که به اندام خود دندان میکشیدم و چنگ میزدم تا آغوش کثیف رودخانه مرا در خود نکشد. ذهنم میچرخید و ایدهای برای نجاتم ارائه نمیداد. هرگز نمیتوانستم قبول کنم که قرار است بمیرم و این پایان کار من در این جهان است. پایپر کلافه و بی حوصله موهایش را بالا و پایین میکرد و با پایش سنگهای ریز را به دور و اطراف پرت میکرد. به سرعت خم شدم و سنگ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">درشتی از روی زمین برداشته و آن را به پیشانی پایپر کوبیدم. شوک زده، نگاهم میکرد و خونی غلیظ و به شدت قرمز، از لایه چشمانش سرازیر شد و به نزدیکای لبش رسید. با لیس زدن خون اطراف لبش، وحشی و موجی، موهایم را محکم کشید و مرا سمت رودخانه هل داد. پایم روی سنگ ریزی سر خورد و با صورت، روی سنگ نوک تیزی افتادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لعنتی!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">این فریاد بلند پایپر بود و بعد صدای دویدنهایش. نوک تیز سنگ، در چشم سمت چپم فرو رفته بود و با همه وجود فریاد میکشیدم و با تمام اینها، باز میخواستم زنده بمانم. باز میخواستم بجنگم اما گاهی، در عمق خواستههایمان، غرق میشویم با همان سرعتی که جریان رودخانه مرا از صفحه روزگار حذف کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هورام مقابل ماتیاس و پایپر و ایتن قرار گرفته و بیشتر از همه، به چهره نگران و پریشان پایپر، خیره بود!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- شنیدم همه توی ماموریتتون موفق شدین.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس آهی کشید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد. ایتن سرحال دیده میشد و گویا به خود افتخار میکرد. او هم با سینهای سپر شده موافقت کرد. پایپر لبش را گاز گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- منم موفق بودم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هورام آهان کشداری گفت و چانه پایپر را در دست گرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">19 آذر یکشنبه 19:21</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 129404, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 51 *** باربارا هوا گرگ و میشی بود و باد لایه انگشتان رودخانه، پیچ و تاب میخورد. صدای رودی وحشی در قلب جنگلی خاموش، غوغا به پا کرده بود و پایپر با لبخند غلیظی به من و رودخانه نگاه میکرد. میدانستم قرار بر این است که خودم را در رود بیندازم و با جریان وحشیش به سنگی کوبیده شده و بمیرم. برای منی که انسان بسیار با احساسی بودم و به طبیعت علاقه وحشتناکی داشتم و احساس تنهایی، تمام استخووانهایم را میجوید، این خودکشی بهترین نوع خودکشی بود و آنها حتی بهتر از من میدانستند با اینکه درباره این موضوع چیزی بهشان نگفته بودم. موهایم اسیر سرنوشتی شده بود که نمیخواستم و بافتش هرگز به دلم نمینشست. پایپر کنارم ایستاد و چشمان گشادش را به صورتم کوبید. - آماده مردنی؟ - قرار نبود اینطور بشه. من اومده بودم با دیدن جنبه بهتری از زندگیم شارژ بشم تا بقیش رو بسازم. چرا حتماً باید کشته بشیم؟ پایپر پوزخندی زد و دستش را روی شانهام کوبید. صدای بغضدارم و صورتی که انگار مرگ در آن دمیده، هیچ اهمیتی برایش نداشت. او میخندید و واقعیتها را در سرم میکوبید. - نمیتونی بسازیش. تو چقدر هم تلاش کنی، کل زندگی تو دستات نیست که بتونی همونطور که میخوای کنترلش کنی. تنها زمانی در برابر نه گفتنهای زندگی دووم میاری و ادامه میدی و بهش میرسی که سخت جون باشی حتی بدتر از خود زندگی باشی ولی اگر بودی که، اینجا نبودی! احساس کردم سرمایی برقآسا در تنم دمید و وجودم را لرزاند. - ما فقط گاهی نیاز داشتیم مرخصی بگیریم، به تعطیلات برویم و استراحت کنیم. اینکه اومدم اینجا و تو اون دستگاهها رفتم، برای مرخصی گرفتن از این همه سختی بود. نمیشه یک نفسه ادامه داد، هیچکس این کار رو نمیکنه. پایپر دست به سینه، سرش را متاسف برایم تکان داد و لبهایش را رو به دریچه پوزخند باز کرد. حتم دارم هیچکدام از حرفهایم برایش یک درصد هم ارزش نداشتند او تنها به این فکر میکرد که چه زمانی من در رودخانه پرت میشوم تا خط عمرم پاره شود و به راحتی برگردد و بگوید ماموریتم تمام شد. آدمها در مسیر اهدافشان میتوانند هر موجود زنده که مقابلشان باشد را خواسته یا ناخواسته له کنند و رد شوند. ما هرگز به این فکر نمیکنیم که همه زندگی دارند. پایپر گفت: - ما قراردادی جلوت گذاشتیم و تو طبق اون میدونستی بعد این استراحت و مرخصی، کشته خواهی شد. امضاء کردی. نه؟ همیشه عادت داری راحت از زیر قول و قرارها فرار کنی؟ دستان لرزانم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و نزدیک دهانم بردم تا گرمشان کنم. این سرمای بیش از حد به خاطر نزدیکیم به پاهای مرگ بود؟ - فکر میکردم بتونم عوضش کنم. ما مجبور نیستیم همیشه تابع قوانین باشیم میشه زیر سوال بردشون. مگه نه؟ پایپر خنده بلندی سر داد و دستش را جوری به کمرم کوبید که گویا میخواهد در رود پرت شوم. زیر پایمان سنگهای خیس و کجی قرار داشتند و مشتهای رود روی سر و صورتمان میپرید. - این زمانیه که تو قبلاً قبولش نکرده باشی. زود باش! زودتر میخواست مرا زیر قطار مرگ پرت بدهد. مانند کشتی لرزانی شده بودم که به اندام خود دندان میکشیدم و چنگ میزدم تا آغوش کثیف رودخانه مرا در خود نکشد. ذهنم میچرخید و ایدهای برای نجاتم ارائه نمیداد. هرگز نمیتوانستم قبول کنم که قرار است بمیرم و این پایان کار من در این جهان است. پایپر کلافه و بی حوصله موهایش را بالا و پایین میکرد و با پایش سنگهای ریز را به دور و اطراف پرت میکرد. به سرعت خم شدم و سنگ درشتی از روی زمین برداشته و آن را به پیشانی پایپر کوبیدم. شوک زده، نگاهم میکرد و خونی غلیظ و به شدت قرمز، از لایه چشمانش سرازیر شد و به نزدیکای لبش رسید. با لیس زدن خون اطراف لبش، وحشی و موجی، موهایم را محکم کشید و مرا سمت رودخانه هل داد. پایم روی سنگ ریزی سر خورد و با صورت، روی سنگ نوک تیزی افتادم. - لعنتی! این فریاد بلند پایپر بود و بعد صدای دویدنهایش. نوک تیز سنگ، در چشم سمت چپم فرو رفته بود و با همه وجود فریاد میکشیدم و با تمام اینها، باز میخواستم زنده بمانم. باز میخواستم بجنگم اما گاهی، در عمق خواستههایمان، غرق میشویم با همان سرعتی که جریان رودخانه مرا از صفحه روزگار حذف کرد. *** هورام مقابل ماتیاس و پایپر و ایتن قرار گرفته و بیشتر از همه، به چهره نگران و پریشان پایپر، خیره بود! - شنیدم همه توی ماموریتتون موفق شدین. ماتیاس آهی کشید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد. ایتن سرحال دیده میشد و گویا به خود افتخار میکرد. او هم با سینهای سپر شده موافقت کرد. پایپر لبش را گاز گرفت و گفت: - منم موفق بودم. هورام آهان کشداری گفت و چانه پایپر را در دست گرفت. 19 آذر یکشنبه 19:21[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین