انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 128973" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 50</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لحظهای که نگرانش بودیم و مدام سعی میکردیم به عقب بیندازیم، بالاخره رسیده بود. در این یک ماه و خوردی، تنها کاری که در سازمان لاپوشان انجام میدادیم، جمع شدن در کافه و صحبت کردن بود و آن مابین درباره چگونه نامحسوس به قتل رساندن اشخاص هم صحبت میشد. راحتترین قتل، نشان دادن خودکشی طرف مقابل است و ما فقط باید صحنه را برای خودکشی آماده میکردیم. پایپر، در این چند مدت به نظرم خودش را بهتر نشان داده بود، اکنون به خوبی میدانستم دختری خشن و خونریز است اما ایتن تکلیفش مشخص نبود. هرگاه نگاهش میکردم کشتیهای غرق شده در چشمانش را میدیدم و او هربار غروبی را در صورتش ، منعکس میکرد. شاید حتی بخواهد در ماموریتها، انتقام چیزی را از کسی که مقصر نیست، بگیرد. انتقام تمام لحظاتش. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پیراهن سیاهم را پوشیده و دکمههایش را بستم جز دکمه یقه. شلوار چسبان سیاهی را هم برداشتم و به عینک دودیای که روی میز بود، خیره شدم. قبل از اینکه سمتش بروم، ایتن روی شانهام زد و با دلقکبازی همیشگیاش، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- داری خودت رو شبیه قاتلای حرفهای میکنی نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">راست میگفت. با پالتوی بلند و سیاهی که پوشیدم و عینک دودی، تفاوتی بین من و مافیاهای شهر، دیگر دیده نمیشد. درحالی که باید خیلی طبیعی، فقط یک خودکشی را رقم میزدم. ایتن تیپ مخصوص کوهنوردی زده بود و پایپر جوری آماده شد که احساس کردم اکنون ما به عنوان دو بادیگارد، او را به شوو راهنمایی میکنیم. کفش پاشنه دار قرمز و موهای فر براق و رژ بنفش غلیظ. چشمانش در مقابل آیینه، میدرخشید و با صدای شادابی گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- برای مهمونی آماده شدم. نه پسرا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن سرش را با تاسف تکان داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو که از قتل کردن لذت میبری، دیگه اعتمادی بهت نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایپر نگاه تحقیرآمیزی به ایتن انداخت و جوری سر تا پایش را برانداز کرد که انگار او ارزش این را نداشت که حتی کسی نقشه قتلش را بکشد. پایپر با ناز و عشوه خاصی، اندامش را تکان داد و سمت در اتاق رفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو رو بکشم چی میدن بهم؟ شاید یه روزی ماتیاس رو بکشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سعی کردم بدون برخورد با پایپر، از کنارش عبور کنم و در راهرویی که به سمت اتاق مقصد منتهی میشد، روانه شوم. آنجا همان اتاقی بود که مقتولین، نشسته و ثانیههای عمرشان را لیس میزدند و سعی داشتند آنها را از لایه زمان جمع کنند و قورت بدهند. حتی اگر امضاء کرده باشند که با کشته شدن بعد از خروج از دستگاه، موافق هستند، باز هم آن لحظه، هیچ کس در برابر یک پایان، سر خم نمیکند. داشتند خودشان را از صحنه روزگار خط میزدند، و به سمت نیستیای مبهم که نهایتش برایشان ناآشنا بود، قدم برمیداشتند. به هرحال حتی اگر جهان دیگری باشد و ما زندگی جدیدی را آغاز کنیم، درحال حاضر در این زندگی تمام میشدیم. آن لحظهای که نفسمان قطع میشود و ما در باریکهای از زمان بودنمان و حضورمان، خط میخورد. همان یک لحظه، چه احساس ترسناک و مبهمی دارد، نبودن! نیستی و هیچ شدن، دشمن بزرگی برای ذهن ماست و حتی قبول یک لحظه نبودن، برایمان بسیار غیرقابل تحمل است. و اگر بعد از آن دوباره باشیم، باز چیزی از این ترس کم نمیشود .</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پشت در ایستادم و دستم را از داخل جیب شلوارم در آوردم. دست خیس از عرقم را روی دستگیره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. احساس میکردم سنگینی آن فضا، در چوبی را شکافته و به این سو هم، نفوذ کرده. پایپر دستش را دور بازویم حلقه کرده و صورتش را به صورتم نزدیکتر کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بازش کن میخوایم مهمونی رو شروع کنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">جنون عجیبی از پایپر احساس میکردم. او در حالت عادی دختر متعادل و لوس و پر عشوهای بود که در کوچکترین چیزها میخواست نازش کشیده شود. اما پایه قتل و خون که به وسط میرسید، شبیه دیوانههایی بود که به رقص و پایکوبی میان خون برپا شده، میپرداخت و لبخندش اصلاً احساس خوبی به من نمیداد. چندشآورترین لبخندی بود که دیده بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چرا باید خوشحال باشی!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">جدیداً فهمیده بودم پایپر احساس خاصی به من دارد. اما از همان لحظه به بعد با او بی حوصله و بی ملاحظه برخورد میکردم. نگاهم را از موهای قهوهایش که تا پایین خط کمرش آمده بود، گرفتم و در را باز کردم. سرمای فضا پایپر را لرزاند و لبخند را از روی لبهایش پاک کرد. ایتن، بدون اینکه سعی کند نزدیکتر بیاید از چارچوب در ، نگاهی به جنازههای نشسته در صندلی پلاستیکی انداخت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دختری در یکی از صندلیها، مدام خودش را جلو و عقب میکرد و دستانش را لایه پاهای لرزانش گذاشته بود و پوستش چنان سفید شده بود که سیاهی چشمانش، بیشتر خودنمایی میکرد. نگاهش از انسانیت ما گویا آویزان مانده بود. به آن دختر نزدیکتر شدم و نام باربارا را که از گردنش آویزان مانده بود، خواندم. دیگر این نام با این شخصیت، وجود نخواهد داشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس با تیپ چرم سیاهی وارد اتاق شد و پاشنه پایش را در قلب زمین چنان کوبید که باربارا دندانهایش محکم روی یکدیگر نشست. بوی عطر سردش دور دماغم چرخید و اطراف تنم پیچید. گریس بسیار جدی گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب کارتون رو شروع کنید. باربارا همراه پایپر، هاله با ایتن و دینا به عهده ماتیاس. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">باربارا از روی صندلی بلند شد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نمیخوام بمیرم واقعاً نمیخوام.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس کاملاً بی اهمیت انگار هیچ صدایی به گوشش نرسیده، اتاق را ترک کرد و آهنگ کفشهایش تا لحظه آخر بر دوش باربارا، سنگینی کرد. پایپر آستین لباس رنگ پریده و نازک باربارا را کشید و با حالت بپر بپر از اتاق خارج شد. ایتن بی حال و حوصله به هاله اشاره کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بیا</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هاله تسلیم بود چنان تسلیم که با سرعت زیادی پشت سر ایتن روانه شد. دینا، بلند شد و نگاهم کرد. این تشریفات و این لحظات، تنگآور بودند. میخواستم پا به فرار بگذارم اما از بیرون، پسر خوش تیپ و آرامی بودم که قرار بود با پیپی در دست درحالی که به افق خیره شده، کلمات آغشته به مرگ دینا را بشنوم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بیا دینا.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">کارتی که دور گردنش انداخته بود را لمس کرد و چنان در دست فشرد که گویا میخواهد آن را و خودش را، با تمام وجود حفظ کند. به همراه یکدیگر از سازمان خارج شدیم. هوا سرد و پاییزی بود و پاهای زمستان داشت در کفشهای پاییز فرو میرفت. یقه پالتو را بالا کشیدم و صورتم را پشت خزهایش مخفی کردم. احساس میکردم صبح زود از خواب بیدار شده بودم تا به مردهشورخانه بروم و یکی از جنازهها را ملاقات کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سوار ماشین شدم و پنجره را بالا کشیدم. دینا کنارم نشسته بود و آرام به نظر میرسید. حداقل لرزشهای موجی باربارا را نداشت. دست سفید و کوچکش را روی دست یخزده من که روی پایم بود، گذاشت و انگشتانم را به آرامی لمس کرد. نگاهم را از درختهای خشکیده کنار خیابان برداشتم و به چهره دینا رساندم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میشه حرف بزنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چرا باید این کار رو بکنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دینا به من نزدیکتر شد و سرش را روی شانهام گذاشت اما شانهام آنقدر بلندتر بود که سرش راحت نمیتوانست روی شانهام بنشیند. نمیخواستم همدردی کنم و دستم را روی بازویش بگذارم و او را سمت خود بکشم. یک جورهایی حتی حالم از حضور همچین افرادی که خودشان آن قرارداد را امضاء کرده بودند، به هم میخورد. آنها حرفی هم برای زدن داشتند؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من قراره بمیرم پس دلم میخواد این لحظات آخر درباره کل زندگیم با یکی حرف بزنم. چیزی رو از دست میدی باهام حرف بزنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">شانهام را کنار کشیدم و با دستم سرش را سمت دیگری هل دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی به دست میارم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دینا عصبی شده بود. تنش را منقبض کرد و مثل گلولهای داخل ماشین، جمع شد. ماشین با سرعت بالایی داشت سمت مقصد حرکت میکرد. سعی کردم دلجویانه برخورد کنم. نمیدانم این همه خشکی و اخلاق بد تاثیر سازمان بود یا خشمم نسبت به خود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- حرف بزن دینا.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">انتظار داشتم سکوت کند و از نازهای دخترانه استفاده کند اما بی معطلی آغاز کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- زندگی من از وقتی تو تاریکی خفه شد که با بچهها جمع شدم رفتم خونه دوستم. ما وقتی وارد شدیم که اون پدرش رو کشته بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماجرا برایم جالبتر شد. همیشه دوست داشتم بدانم چه اتفاقی در زندگی این اشخاص رخ میدهد که دیگر به هیچوجه نمیتوانند زندگی واقعی خود را سر و سامان بدهند و به پای خواب مصنوئی در دستگاهها میافتند. چقدر آوار دنیای واقعی سنگین است که حاضر به امضای این قرارداد میشوند. دستم را روی شانهاش گذاشتم و تشویقش کردم ادامه بدهد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ما از اون شب گذشتیم و تصمیم این بود اون قتل رو پوشش بدیم و از دوستمون حمایت کنیم ولی کیسه رازمون پاره شد و نه تنها اون دوستمون، بلکه هممون غرق شدیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دینا به مقابل خیره بود و داشت مسیرهایی که او را به مرگ نزدیکتر میکردند، تماشا میکرد. صدایش آرام بود و دوست نداشت گوشها را بیدار کند و از هیاهوی مرگی که در پیش بود، مطلع کند. آهسته زمزمه میکرد انگار کسی در خواب است یا خودش خوابیده و نمیخواهد بیدار شود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من برای دفاع از مدلین با لیندا بحث کردم و بر علیهش شدم. ما پاشیدیم و مدلین فکر کرد هممون لو دادیمش. لحظه آخری که دیدمش توی چشماش دنیایی از غم و تنهایی بود و جوری نگاهم کرد که انگار داشت میگفت شماهم جای من قرار میگیرین. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فکش شروع به لرزیدن کرده بود و ماشین بالاخره متوقف شد. دینا، اشکهایش را به تندی پاک کرد و کلمات را پشت سر هم جوری سریع چید که قبل مرگ همه چیز را گفته باشد حتی شاید به شخصی غریبه که حرفهایش برای او، هیچ اهمیتی ندارد. دستم را محکم گرفت و به چشمانم خیره شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مجبور شدم برادرم رو بکشم! چون توی اون شرایط قرار گرفتم و من دقیقاً جای مدلین وایسادم. وقتی کشتمش، یاد اون شبی افتادم که مدلین با چشمای وحشتزده سر باباش روی پاش بود و نگاهش میکرد. بعد سرش رو بلند کرد و مارو نگاه کرد. وقتی هم که از زندگیمون رفت، باز اولین کسی که نگاهش کرد، من بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستش را به آرامی نوازش دادم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- شاید اینا همش تلقین بود و تو همه چیز رو به خودت گرفتی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دینا تند سرش را به چپ و راست تکان داد و با تمام وجود حرفم را تکذیب کرد. لبهای لرزانش را خیس کرد و دستم را محکم سمت خود کشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نه نه. این دنیا هیچی جز یک بازی احمقانه نیست! همش تکراره، همش. لحظاتی که میترسی ببینی، روت تکرار میشه به هر نحوی وارد زندگیت میشه و تو اون لحظه میفهمی چقدر آشناست... من قبلاً دیدمش اما شاید نقش اصلیش نبودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هر لحظه که میگذشت، بی قرارتر میشد. در ماشین را باز کردند و سرمای سوزناکی به ماشین هجوم آورد. از ماشین پایین آمدم و دینا هم پشت سر من پیاده شد و اصلاً لحظهای دستم را رها نکرد. با خودم همراهش کردم. و به باغ مخفیای که پوشیده از برگهای ارغوانی بود، وارد شدیم. کلبهای فرسوده در میان برگهای ضخیم درختان و شاخههای پرهجم لخت، دفن شده بود. دینا جلوتر از من به کلبه پا گذاشت و من پشت سرش، در را بستم. کلبه فضایی خالی بدون هیچ چیدمان مبل و وسایل خانگی بود و فقط چندین جعبه دورتادور کلبه چیده شده بود. سمت یکی از جعبهها رفتم که تعداد زیادی عکس عاشقانه درونشان بود و دینا در همه آنها لبخند میزد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- وقتی من اون کار رو کردم، دوست پسرم اومده بود خونمون و من رو دید. رفتم سمتش و گریه کردم، گفتم نمیخواستم این کار رو بکنم اما اون رفت من رو لو داد و حتی برای تماشای اعدامم اومد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اگر قرار بود اعدام بشود پس چطور اینجا بود؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- رضایت داده شد و همون لحظه که داشتم اعدام میشدم، رهام کردن. اما...</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سرش را پایین انداخت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خودم رو چطور بکشم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">نمیدانستم چه بگویم. این مرگ برای او میتوانست پاداش بزرگی باشد. زندگی سوهان روحش شده بود و اکنون مطمئن بودم با کشتنش لطف بزرگی در حقش میکنم. آه عمیقی کشیدم و به چشمان اشکآلود و خسته از تماشایش، خیره شدم. حتی چشمانش با پلک نزدن، میخواست لایه اشکهای خود غرق شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- توی دستگاه چه زندگیای رو تجربه کردی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دینا برای یک لحظه لبخند محوی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- با دوست پسرم ازدواج کرده بودم و با برادرم و خانوادش هم به مسافرت خارجی رفتیم. همه چیز انقدر خوب بود گاهی فکر میکردم تو خیالم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فهمیدی خواب بود؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نه. خیلی لذت بخش بود اگر دنیای واقعی هم اینطور میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سرم را به نشانه تایید تکان دادم اما نخواستم بگویم دنیای واقعی برای دادن چنین لذتی، زیادی خساست به خرج میدهد. هرچقدر بیشتر میماند، بیشتر اذیت میشد. دکمه خاموشی زندگیش را باید میزدم. دینا، مات به من خیره مانده بود و دهانش را چنان محکم روی هم جفت کرده که انگار میترسید بی اختیار لبهایش باز شود. هر لحظه که بیشتر میگذشت، رنگش پریدهتر میشد و اشک در چشمانش بیشتر حلقه میزد. صورتش دیگر حالت کبودی کامل به خود گرفته بود و رگهایش متورم شده بود. روی زمین زانو زد و سپس با صورت روی زمین افتاد. سمتش رفتم و سرش را بالا گرفتم و دهانش را باز کردم. دکمه درشت و سیاه رنگی در گلویش گیر کرده بود و شاید این شیوهای بود که او برای مُردن میپسندید، هرچند دردناک. خفگی مرگ تدریجی و دردناکی بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">شنبه 18آذر</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">1:43نیمه شب</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 128973, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 50 *** ماتیاس لحظهای که نگرانش بودیم و مدام سعی میکردیم به عقب بیندازیم، بالاخره رسیده بود. در این یک ماه و خوردی، تنها کاری که در سازمان لاپوشان انجام میدادیم، جمع شدن در کافه و صحبت کردن بود و آن مابین درباره چگونه نامحسوس به قتل رساندن اشخاص هم صحبت میشد. راحتترین قتل، نشان دادن خودکشی طرف مقابل است و ما فقط باید صحنه را برای خودکشی آماده میکردیم. پایپر، در این چند مدت به نظرم خودش را بهتر نشان داده بود، اکنون به خوبی میدانستم دختری خشن و خونریز است اما ایتن تکلیفش مشخص نبود. هرگاه نگاهش میکردم کشتیهای غرق شده در چشمانش را میدیدم و او هربار غروبی را در صورتش ، منعکس میکرد. شاید حتی بخواهد در ماموریتها، انتقام چیزی را از کسی که مقصر نیست، بگیرد. انتقام تمام لحظاتش. پیراهن سیاهم را پوشیده و دکمههایش را بستم جز دکمه یقه. شلوار چسبان سیاهی را هم برداشتم و به عینک دودیای که روی میز بود، خیره شدم. قبل از اینکه سمتش بروم، ایتن روی شانهام زد و با دلقکبازی همیشگیاش، گفت: - داری خودت رو شبیه قاتلای حرفهای میکنی نه؟ راست میگفت. با پالتوی بلند و سیاهی که پوشیدم و عینک دودی، تفاوتی بین من و مافیاهای شهر، دیگر دیده نمیشد. درحالی که باید خیلی طبیعی، فقط یک خودکشی را رقم میزدم. ایتن تیپ مخصوص کوهنوردی زده بود و پایپر جوری آماده شد که احساس کردم اکنون ما به عنوان دو بادیگارد، او را به شوو راهنمایی میکنیم. کفش پاشنه دار قرمز و موهای فر براق و رژ بنفش غلیظ. چشمانش در مقابل آیینه، میدرخشید و با صدای شادابی گفت: - برای مهمونی آماده شدم. نه پسرا؟ ایتن سرش را با تاسف تکان داد و گفت: - تو که از قتل کردن لذت میبری، دیگه اعتمادی بهت نیست. پایپر نگاه تحقیرآمیزی به ایتن انداخت و جوری سر تا پایش را برانداز کرد که انگار او ارزش این را نداشت که حتی کسی نقشه قتلش را بکشد. پایپر با ناز و عشوه خاصی، اندامش را تکان داد و سمت در اتاق رفت. - تو رو بکشم چی میدن بهم؟ شاید یه روزی ماتیاس رو بکشم. سعی کردم بدون برخورد با پایپر، از کنارش عبور کنم و در راهرویی که به سمت اتاق مقصد منتهی میشد، روانه شوم. آنجا همان اتاقی بود که مقتولین، نشسته و ثانیههای عمرشان را لیس میزدند و سعی داشتند آنها را از لایه زمان جمع کنند و قورت بدهند. حتی اگر امضاء کرده باشند که با کشته شدن بعد از خروج از دستگاه، موافق هستند، باز هم آن لحظه، هیچ کس در برابر یک پایان، سر خم نمیکند. داشتند خودشان را از صحنه روزگار خط میزدند، و به سمت نیستیای مبهم که نهایتش برایشان ناآشنا بود، قدم برمیداشتند. به هرحال حتی اگر جهان دیگری باشد و ما زندگی جدیدی را آغاز کنیم، درحال حاضر در این زندگی تمام میشدیم. آن لحظهای که نفسمان قطع میشود و ما در باریکهای از زمان بودنمان و حضورمان، خط میخورد. همان یک لحظه، چه احساس ترسناک و مبهمی دارد، نبودن! نیستی و هیچ شدن، دشمن بزرگی برای ذهن ماست و حتی قبول یک لحظه نبودن، برایمان بسیار غیرقابل تحمل است. و اگر بعد از آن دوباره باشیم، باز چیزی از این ترس کم نمیشود . پشت در ایستادم و دستم را از داخل جیب شلوارم در آوردم. دست خیس از عرقم را روی دستگیره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. احساس میکردم سنگینی آن فضا، در چوبی را شکافته و به این سو هم، نفوذ کرده. پایپر دستش را دور بازویم حلقه کرده و صورتش را به صورتم نزدیکتر کرد. - بازش کن میخوایم مهمونی رو شروع کنیم. جنون عجیبی از پایپر احساس میکردم. او در حالت عادی دختر متعادل و لوس و پر عشوهای بود که در کوچکترین چیزها میخواست نازش کشیده شود. اما پایه قتل و خون که به وسط میرسید، شبیه دیوانههایی بود که به رقص و پایکوبی میان خون برپا شده، میپرداخت و لبخندش اصلاً احساس خوبی به من نمیداد. چندشآورترین لبخندی بود که دیده بودم. - چرا باید خوشحال باشی! جدیداً فهمیده بودم پایپر احساس خاصی به من دارد. اما از همان لحظه به بعد با او بی حوصله و بی ملاحظه برخورد میکردم. نگاهم را از موهای قهوهایش که تا پایین خط کمرش آمده بود، گرفتم و در را باز کردم. سرمای فضا پایپر را لرزاند و لبخند را از روی لبهایش پاک کرد. ایتن، بدون اینکه سعی کند نزدیکتر بیاید از چارچوب در ، نگاهی به جنازههای نشسته در صندلی پلاستیکی انداخت. دختری در یکی از صندلیها، مدام خودش را جلو و عقب میکرد و دستانش را لایه پاهای لرزانش گذاشته بود و پوستش چنان سفید شده بود که سیاهی چشمانش، بیشتر خودنمایی میکرد. نگاهش از انسانیت ما گویا آویزان مانده بود. به آن دختر نزدیکتر شدم و نام باربارا را که از گردنش آویزان مانده بود، خواندم. دیگر این نام با این شخصیت، وجود نخواهد داشت. گریس با تیپ چرم سیاهی وارد اتاق شد و پاشنه پایش را در قلب زمین چنان کوبید که باربارا دندانهایش محکم روی یکدیگر نشست. بوی عطر سردش دور دماغم چرخید و اطراف تنم پیچید. گریس بسیار جدی گفت: - خب کارتون رو شروع کنید. باربارا همراه پایپر، هاله با ایتن و دینا به عهده ماتیاس. باربارا از روی صندلی بلند شد و گفت: - نمیخوام بمیرم واقعاً نمیخوام. گریس کاملاً بی اهمیت انگار هیچ صدایی به گوشش نرسیده، اتاق را ترک کرد و آهنگ کفشهایش تا لحظه آخر بر دوش باربارا، سنگینی کرد. پایپر آستین لباس رنگ پریده و نازک باربارا را کشید و با حالت بپر بپر از اتاق خارج شد. ایتن بی حال و حوصله به هاله اشاره کرد و گفت: - بیا هاله تسلیم بود چنان تسلیم که با سرعت زیادی پشت سر ایتن روانه شد. دینا، بلند شد و نگاهم کرد. این تشریفات و این لحظات، تنگآور بودند. میخواستم پا به فرار بگذارم اما از بیرون، پسر خوش تیپ و آرامی بودم که قرار بود با پیپی در دست درحالی که به افق خیره شده، کلمات آغشته به مرگ دینا را بشنوم. - بیا دینا. کارتی که دور گردنش انداخته بود را لمس کرد و چنان در دست فشرد که گویا میخواهد آن را و خودش را، با تمام وجود حفظ کند. به همراه یکدیگر از سازمان خارج شدیم. هوا سرد و پاییزی بود و پاهای زمستان داشت در کفشهای پاییز فرو میرفت. یقه پالتو را بالا کشیدم و صورتم را پشت خزهایش مخفی کردم. احساس میکردم صبح زود از خواب بیدار شده بودم تا به مردهشورخانه بروم و یکی از جنازهها را ملاقات کنم. سوار ماشین شدم و پنجره را بالا کشیدم. دینا کنارم نشسته بود و آرام به نظر میرسید. حداقل لرزشهای موجی باربارا را نداشت. دست سفید و کوچکش را روی دست یخزده من که روی پایم بود، گذاشت و انگشتانم را به آرامی لمس کرد. نگاهم را از درختهای خشکیده کنار خیابان برداشتم و به چهره دینا رساندم. - میشه حرف بزنیم؟ - چرا باید این کار رو بکنیم؟ دینا به من نزدیکتر شد و سرش را روی شانهام گذاشت اما شانهام آنقدر بلندتر بود که سرش راحت نمیتوانست روی شانهام بنشیند. نمیخواستم همدردی کنم و دستم را روی بازویش بگذارم و او را سمت خود بکشم. یک جورهایی حتی حالم از حضور همچین افرادی که خودشان آن قرارداد را امضاء کرده بودند، به هم میخورد. آنها حرفی هم برای زدن داشتند؟ - من قراره بمیرم پس دلم میخواد این لحظات آخر درباره کل زندگیم با یکی حرف بزنم. چیزی رو از دست میدی باهام حرف بزنی؟ شانهام را کنار کشیدم و با دستم سرش را سمت دیگری هل دادم. - چی به دست میارم؟ دینا عصبی شده بود. تنش را منقبض کرد و مثل گلولهای داخل ماشین، جمع شد. ماشین با سرعت بالایی داشت سمت مقصد حرکت میکرد. سعی کردم دلجویانه برخورد کنم. نمیدانم این همه خشکی و اخلاق بد تاثیر سازمان بود یا خشمم نسبت به خود. - حرف بزن دینا. انتظار داشتم سکوت کند و از نازهای دخترانه استفاده کند اما بی معطلی آغاز کرد. - زندگی من از وقتی تو تاریکی خفه شد که با بچهها جمع شدم رفتم خونه دوستم. ما وقتی وارد شدیم که اون پدرش رو کشته بود. ماجرا برایم جالبتر شد. همیشه دوست داشتم بدانم چه اتفاقی در زندگی این اشخاص رخ میدهد که دیگر به هیچوجه نمیتوانند زندگی واقعی خود را سر و سامان بدهند و به پای خواب مصنوئی در دستگاهها میافتند. چقدر آوار دنیای واقعی سنگین است که حاضر به امضای این قرارداد میشوند. دستم را روی شانهاش گذاشتم و تشویقش کردم ادامه بدهد. - ما از اون شب گذشتیم و تصمیم این بود اون قتل رو پوشش بدیم و از دوستمون حمایت کنیم ولی کیسه رازمون پاره شد و نه تنها اون دوستمون، بلکه هممون غرق شدیم. دینا به مقابل خیره بود و داشت مسیرهایی که او را به مرگ نزدیکتر میکردند، تماشا میکرد. صدایش آرام بود و دوست نداشت گوشها را بیدار کند و از هیاهوی مرگی که در پیش بود، مطلع کند. آهسته زمزمه میکرد انگار کسی در خواب است یا خودش خوابیده و نمیخواهد بیدار شود. - من برای دفاع از مدلین با لیندا بحث کردم و بر علیهش شدم. ما پاشیدیم و مدلین فکر کرد هممون لو دادیمش. لحظه آخری که دیدمش توی چشماش دنیایی از غم و تنهایی بود و جوری نگاهم کرد که انگار داشت میگفت شماهم جای من قرار میگیرین. فکش شروع به لرزیدن کرده بود و ماشین بالاخره متوقف شد. دینا، اشکهایش را به تندی پاک کرد و کلمات را پشت سر هم جوری سریع چید که قبل مرگ همه چیز را گفته باشد حتی شاید به شخصی غریبه که حرفهایش برای او، هیچ اهمیتی ندارد. دستم را محکم گرفت و به چشمانم خیره شد. - مجبور شدم برادرم رو بکشم! چون توی اون شرایط قرار گرفتم و من دقیقاً جای مدلین وایسادم. وقتی کشتمش، یاد اون شبی افتادم که مدلین با چشمای وحشتزده سر باباش روی پاش بود و نگاهش میکرد. بعد سرش رو بلند کرد و مارو نگاه کرد. وقتی هم که از زندگیمون رفت، باز اولین کسی که نگاهش کرد، من بودم. دستش را به آرامی نوازش دادم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم. - شاید اینا همش تلقین بود و تو همه چیز رو به خودت گرفتی. دینا تند سرش را به چپ و راست تکان داد و با تمام وجود حرفم را تکذیب کرد. لبهای لرزانش را خیس کرد و دستم را محکم سمت خود کشید. - نه نه. این دنیا هیچی جز یک بازی احمقانه نیست! همش تکراره، همش. لحظاتی که میترسی ببینی، روت تکرار میشه به هر نحوی وارد زندگیت میشه و تو اون لحظه میفهمی چقدر آشناست... من قبلاً دیدمش اما شاید نقش اصلیش نبودم. هر لحظه که میگذشت، بی قرارتر میشد. در ماشین را باز کردند و سرمای سوزناکی به ماشین هجوم آورد. از ماشین پایین آمدم و دینا هم پشت سر من پیاده شد و اصلاً لحظهای دستم را رها نکرد. با خودم همراهش کردم. و به باغ مخفیای که پوشیده از برگهای ارغوانی بود، وارد شدیم. کلبهای فرسوده در میان برگهای ضخیم درختان و شاخههای پرهجم لخت، دفن شده بود. دینا جلوتر از من به کلبه پا گذاشت و من پشت سرش، در را بستم. کلبه فضایی خالی بدون هیچ چیدمان مبل و وسایل خانگی بود و فقط چندین جعبه دورتادور کلبه چیده شده بود. سمت یکی از جعبهها رفتم که تعداد زیادی عکس عاشقانه درونشان بود و دینا در همه آنها لبخند میزد. - وقتی من اون کار رو کردم، دوست پسرم اومده بود خونمون و من رو دید. رفتم سمتش و گریه کردم، گفتم نمیخواستم این کار رو بکنم اما اون رفت من رو لو داد و حتی برای تماشای اعدامم اومد. اگر قرار بود اعدام بشود پس چطور اینجا بود؟ - رضایت داده شد و همون لحظه که داشتم اعدام میشدم، رهام کردن. اما... سرش را پایین انداخت و گفت: - خودم رو چطور بکشم؟ نمیدانستم چه بگویم. این مرگ برای او میتوانست پاداش بزرگی باشد. زندگی سوهان روحش شده بود و اکنون مطمئن بودم با کشتنش لطف بزرگی در حقش میکنم. آه عمیقی کشیدم و به چشمان اشکآلود و خسته از تماشایش، خیره شدم. حتی چشمانش با پلک نزدن، میخواست لایه اشکهای خود غرق شود. - توی دستگاه چه زندگیای رو تجربه کردی؟ دینا برای یک لحظه لبخند محوی زد و گفت: - با دوست پسرم ازدواج کرده بودم و با برادرم و خانوادش هم به مسافرت خارجی رفتیم. همه چیز انقدر خوب بود گاهی فکر میکردم تو خیالم. - فهمیدی خواب بود؟ - نه. خیلی لذت بخش بود اگر دنیای واقعی هم اینطور میشد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم اما نخواستم بگویم دنیای واقعی برای دادن چنین لذتی، زیادی خساست به خرج میدهد. هرچقدر بیشتر میماند، بیشتر اذیت میشد. دکمه خاموشی زندگیش را باید میزدم. دینا، مات به من خیره مانده بود و دهانش را چنان محکم روی هم جفت کرده که انگار میترسید بی اختیار لبهایش باز شود. هر لحظه که بیشتر میگذشت، رنگش پریدهتر میشد و اشک در چشمانش بیشتر حلقه میزد. صورتش دیگر حالت کبودی کامل به خود گرفته بود و رگهایش متورم شده بود. روی زمین زانو زد و سپس با صورت روی زمین افتاد. سمتش رفتم و سرش را بالا گرفتم و دهانش را باز کردم. دکمه درشت و سیاه رنگی در گلویش گیر کرده بود و شاید این شیوهای بود که او برای مُردن میپسندید، هرچند دردناک. خفگی مرگ تدریجی و دردناکی بود. شنبه 18آذر 1:43نیمه شب[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین