انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 128669" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 49</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو دستانش را در یکدیگر حلقه کرد و چشمانش را ریز کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین، تو یک پیشنهادی دادی و هدفت از این کار چی بود؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سوالش برایم عجیب بود. اما حقیقتاً خودم به این موضوع بسیار فکر کرده بودم. در برخی از لحظات زندگی تنها چیزی که میتواند لبخندمان را بدزدد، تصور تمام شدن آن لحظات است و این دستگاهها تنها افراد را محکوم به تکرار لحظات شیرینی که قبلاً تجربه کرده بودند، میکند. اما اگر لحظات بهتری دوباره ساخته شود بدون آنکه در جهان واقعی حضور داشته باشند چه؟ مثل این است بالای سر قبر آرزوهایمان باشیم و به جای تصور خاطراتمان با این آرزوها، دوباره آن آرزو را از قبر بیرون بکشیم و زندهش کنیم. زمانی که میتوانیم واقعاً این کار را در دستگاهها بکنیم پس چرا انجام ندهیم؟ اما آیا به راحتی میتوانستم این افکار و ایدههایم را به لئو که موشکافانه به لبهایم خیره بود، بگویم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لئو، میخوام به جای تکرار لحظات...</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نگفتم چی رو میخوای و یا ایدت چیه! گفتم چرا این رو میخوای.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">او درواقع دنبال دانستن چیزی نبود. میخواست چیزی را زیر سوال ببرد. این حالتش شباهتی به کنجکاوی نداشت درواقع او هیچ اهمیتی به ایده جدید من و ذوقم برای برپایی اتاق مخصوص مشاوره، نمیداد. برای این کار به یک اتاق مشاوره نیاز داشتم که هر فرد افسردهای که میآمد وارد این اتاق شود و به من بگوید چه چیزی میخواهد برایش رخ دهد که در دنیای واقعی امکان آن نیست و بعد هر روز به آن موضوع باید فکر میکرد و چند روز در تصور و خیالاتش زندگی میکرد تا ناخودآگاه این حافظه کاذب و خیالی را باور میکرد و او با استفاده از این حافظه در دستگاه، زندگی جدیدی را آغاز میکرد و پا در خاطرات لایه لایه قدیمیاش نمیگذاشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب برای کمک کردن به آدمایی که اینجا میان. الکی چرا همش تو گذشته گیر کنن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو انگشتانش را دور فنجان حلقه کرد و سرش را پایین انداخت . انعکاس چشمان سبزش در فنجان افتاده بود و پوزخندش زیر تار موهایی که تا پایین دماغش ریخته بودند، محو مانده بود اما هیچ چیز از نگاه همیشه تیز من پنهان نمیماند. او پوزخندی زهرآگین بر لب داشت و دوباره گردنش را بالا کشید و مستقیم به من خیره شد. ماسکی خشک و جدی بر صورتش کشیده بود و هیچ نمیدانستم مقصودش از این حرکات چیست و حقیقتاً چه میخواهد بگوید. از این زاویه که نگاه میکردم اصلاً به نظر نمیرسید بخواهد پیشنهاد عاشقانهای بدهد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- یعنی واقعاً قصدت اینه که بخشی از این سازمان بشی و بهش کمک کنی درسته؟ ایدههای جدید و تلاش برای بهتر کردن دستگاهها و... . چی باعث شد تغییر کنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستش را زیر چانهاش کشید و گردنش را کج کرد. احساس میکردم کل کافه در سایه کلمات او خفته و فقط سفیدی چهره لئو، نمایان است. متقابلاً جدی برخورد کردم و خودم را کمی جلوتر کشیدم تا بهتر در صورتش زوم شوم. خواندن چهره، قدرت بزرگی به حساب میآمد و من میتوانستم تمام اندام حرکات او را بخوانم. او از اینکه من دنبال پیشرفت دستگاهها بودم یا کارم را میخواستم جدی و خوب به عنوان یکی از کارکنان سازمان AL انجام بدهم، ناراضی بود اما، چرا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چه تغییری کردم لئو؟ ما مگه برای همین اینجا نیستیم؟ به عنوان دانشمندانی در خدمت پیشرفت دستگاهها!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دوباره پوزخند. اما این بار با صدای بلند. آرام دستانش را به یکدیگر کوبید و تشویقم کرد. داشت حالم از این حرکاتش که مضطربم میکرد، به هم میخورد. نگرانی مانند ماری، به دور گلویم پیچیده بود و سخت نفس میکشیدم اما از بیرون سعی داشتم خود را جدی و بی تفاوت نشان دهم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلینی که قبلاً میشناختم قصد نداشت برده این سازمان باشه. یعنی الان دیگه واست مهم نیست کسایی که از دستگاه بیرون میان به سازمان لاپوشان فرستاده میشن یا واست مهم نیست آرژین ناپدید شده و بعضیها حذف شدن و دقیقاً چه بلایی سر اونا اومده. نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">بشکنی زد و سعی کرد کلامش را با شوخی همراه کند اما این چیزی از فضای سنگینی که ایجادش کرده بود، کم نمیکرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- حتی منم جاسوس فرض کرده بودی تا بتونی به سازمان یک دستی بزنی. ولی الان دوستشون شدی. نکنه خودت جاسوس بودی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خیالم راحت شد. نهایتاً فهمیدم میخواست به کجا برسد و اکنون خوب میدانم اطلاعات، منبع بزرگ قدرت هستند. با خیالی آسوده این لئو بود که نمیدانست برای چه در تلاشم تا دستگاه را بهتر کنم. درواقع او هیچ چیز نمیدانست و مثل افراد کور، لایه انگشتانم میچرخید. حتی با تصور اینکه ذهنش را در دستم بازی میدهم و به مانند توپی به دروازههای اشتباهی روانه میکنم، حالم را خوب میکرد. لبخند ریزی زدم و دست گرم لئو را که بیکار روی میز مانده بود، گرفتم. او از ماهیت جنگ من، اطلاعی نداشت و لزومی نمیدیدم بگویم چه لباسی در تن جنگم پوشاندهام.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تصمیم گرفتم همه افکار بچگونم رو رها کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- یعنی میگی همه کارای قبلیت مسخره بود؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هرگز اینطور نبود لئو. تا زمانی که باخت برایم اهمیتی نداشته باشد، میتوانم مستقیماً وارد جنگ با سازمانی شوم که تنها با اشاره کوچکی میتوانند مرا به بند خاطرات سیاه خود در دستگاههایشان، بیندازند. اما اکنون میدانم ترس از باخت لزوماً ضعیف بودن نیست و تنها زمانی جامه ترس میپوشد که به خاطر نگرانی از باخت، هرگز وارد عمل نشویم. اما من، جنگ میکنم برای پیروزی چون اکنون تنها برای خود نمیجنگم که پیروز نشدن، بی اهمیت باشد، برای تک تک جانهای ساکن و راکد در جهان دستگاهها، میجنگم. بهترین جنگ چگونه است زمانی که حریفت قدرتمند باشد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آره لئو. این سازمان داره در حق افراد افسرده لطف میکنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو دستم را محکم فشرد و سعی کرد بر افکاری که قبلاً داشتم، تاکید کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اما تو معتقد بودی اینا افراد رو تو رویاهاشون زندونی میکنن تا دنیای واقعی رو خودشون بچرخونن و قدرت رو به دست بگیرن! مگه تو نبودی که میگفتی هیچ خیرخواهیای توی این سازمان وجود نداره؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">برای پیروزی، باید حریف را خوب شناخت، باید بخشی از حریف شد و خود را در تیم دشمن جا کرد. من همه سوراخ سنبههای سازمان را میشناسم و از گلوگاهش وارد میشوم تا مستقیم مسیر نفس کشیدنش را ببندم. اما حتی لئو نباید بفهمد که جنگ من چه لباسی به تن کرده. گاهی نباید به صراحت جنگید و همیشه صریح بودن، شجاعت نیست. گاهی شجاعت فقط قصد ما برای رسیدن به لانه گرگ است و نه دویدنمان به سمت آن لانه. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اکنون لئو که سعی دارد مرا به مدلین قبلی برگرداند، میتواند باز هم جاسوس این سازمان باشد؟ چرا ذهن مریضم همچنان به او مشکوک است و این سوال جوابها را هم، به قصد نفوذ دشمن در ذهنم میداند؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لئو، همه به اراده خودشون میان. آدمایی که میخوان وارد دستگاه بشن یعنی دیگه قدرت ساختن جهان واقعی رو از دست دادن. حتی اینکه به سازمان لاپوشان فرستاده میشن تا بمیرن هم تاحدودی منطقیه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی میگی مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گویا خشمگین شده بود. داشت تظاهر میکرد؟ یاد روانشناسانی افتادم که سعی داشتند اعصاب را تحریک کنند تا مطمئن شوند ما دیوانه هستیم یا نه. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">-کسی که نتونه دنیای واقعی رو بسازه و به دنبال فرار ازش باشه، همش تو رویا به سر ببره، دیگه به درد این دنیا نمیخوره لئو... در نتیجه</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستم را به شکل تفنگی در آوردم و روی گیجگاهم قرار دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میفهمی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو آهی کشید و تصمیم گرفت به مکالمه ادامه ندهد. او باخت، یا من باختم؟ این مکالمه قرار بود به چه نتیجهای برسد؟ موکا را نوشیدم و چشمانم را در اطراف کافه گرداندم. لئو در میان تم شکلاتی کافه، داشت محو و محوتر میشد و آنقدر روی صدای موزیک کلاسیک تمرکز کرده بودم که حتی صدای آرام لئو، درحال صحبت درباره سازمان لاپوشان را هم، خوب نمیشنیدم. میخواستم او را از خود دور کنم و بهتر به این موضوع فکر کنم که، لئو در کدام جبهه قرار داشت؟ من میدانم که در هر صورت او نقش مهمی در زندگیم خواهد داشت یا به عنوان نفوذی و یا شخصی که همیشه کنارم بوده.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بهتره دیگه برگردیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">این را لئو گفت و سعی کرد بدون نگاه کردن به من، از پشت میز بلند شود. از پشت میز بلند شدم و دستش را محکم گرفتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لئو مدلین قبلی رو ترجیح میدادی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آره.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چهارشنبه 15آذر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 128669, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 49 لئو دستانش را در یکدیگر حلقه کرد و چشمانش را ریز کرد. - مدلین، تو یک پیشنهادی دادی و هدفت از این کار چی بود؟ سوالش برایم عجیب بود. اما حقیقتاً خودم به این موضوع بسیار فکر کرده بودم. در برخی از لحظات زندگی تنها چیزی که میتواند لبخندمان را بدزدد، تصور تمام شدن آن لحظات است و این دستگاهها تنها افراد را محکوم به تکرار لحظات شیرینی که قبلاً تجربه کرده بودند، میکند. اما اگر لحظات بهتری دوباره ساخته شود بدون آنکه در جهان واقعی حضور داشته باشند چه؟ مثل این است بالای سر قبر آرزوهایمان باشیم و به جای تصور خاطراتمان با این آرزوها، دوباره آن آرزو را از قبر بیرون بکشیم و زندهش کنیم. زمانی که میتوانیم واقعاً این کار را در دستگاهها بکنیم پس چرا انجام ندهیم؟ اما آیا به راحتی میتوانستم این افکار و ایدههایم را به لئو که موشکافانه به لبهایم خیره بود، بگویم؟ - لئو، میخوام به جای تکرار لحظات... - نگفتم چی رو میخوای و یا ایدت چیه! گفتم چرا این رو میخوای. او درواقع دنبال دانستن چیزی نبود. میخواست چیزی را زیر سوال ببرد. این حالتش شباهتی به کنجکاوی نداشت درواقع او هیچ اهمیتی به ایده جدید من و ذوقم برای برپایی اتاق مخصوص مشاوره، نمیداد. برای این کار به یک اتاق مشاوره نیاز داشتم که هر فرد افسردهای که میآمد وارد این اتاق شود و به من بگوید چه چیزی میخواهد برایش رخ دهد که در دنیای واقعی امکان آن نیست و بعد هر روز به آن موضوع باید فکر میکرد و چند روز در تصور و خیالاتش زندگی میکرد تا ناخودآگاه این حافظه کاذب و خیالی را باور میکرد و او با استفاده از این حافظه در دستگاه، زندگی جدیدی را آغاز میکرد و پا در خاطرات لایه لایه قدیمیاش نمیگذاشت. - خب برای کمک کردن به آدمایی که اینجا میان. الکی چرا همش تو گذشته گیر کنن؟ لئو انگشتانش را دور فنجان حلقه کرد و سرش را پایین انداخت . انعکاس چشمان سبزش در فنجان افتاده بود و پوزخندش زیر تار موهایی که تا پایین دماغش ریخته بودند، محو مانده بود اما هیچ چیز از نگاه همیشه تیز من پنهان نمیماند. او پوزخندی زهرآگین بر لب داشت و دوباره گردنش را بالا کشید و مستقیم به من خیره شد. ماسکی خشک و جدی بر صورتش کشیده بود و هیچ نمیدانستم مقصودش از این حرکات چیست و حقیقتاً چه میخواهد بگوید. از این زاویه که نگاه میکردم اصلاً به نظر نمیرسید بخواهد پیشنهاد عاشقانهای بدهد. - یعنی واقعاً قصدت اینه که بخشی از این سازمان بشی و بهش کمک کنی درسته؟ ایدههای جدید و تلاش برای بهتر کردن دستگاهها و... . چی باعث شد تغییر کنی؟ دستش را زیر چانهاش کشید و گردنش را کج کرد. احساس میکردم کل کافه در سایه کلمات او خفته و فقط سفیدی چهره لئو، نمایان است. متقابلاً جدی برخورد کردم و خودم را کمی جلوتر کشیدم تا بهتر در صورتش زوم شوم. خواندن چهره، قدرت بزرگی به حساب میآمد و من میتوانستم تمام اندام حرکات او را بخوانم. او از اینکه من دنبال پیشرفت دستگاهها بودم یا کارم را میخواستم جدی و خوب به عنوان یکی از کارکنان سازمان AL انجام بدهم، ناراضی بود اما، چرا؟ - چه تغییری کردم لئو؟ ما مگه برای همین اینجا نیستیم؟ به عنوان دانشمندانی در خدمت پیشرفت دستگاهها! دوباره پوزخند. اما این بار با صدای بلند. آرام دستانش را به یکدیگر کوبید و تشویقم کرد. داشت حالم از این حرکاتش که مضطربم میکرد، به هم میخورد. نگرانی مانند ماری، به دور گلویم پیچیده بود و سخت نفس میکشیدم اما از بیرون سعی داشتم خود را جدی و بی تفاوت نشان دهم. - مدلینی که قبلاً میشناختم قصد نداشت برده این سازمان باشه. یعنی الان دیگه واست مهم نیست کسایی که از دستگاه بیرون میان به سازمان لاپوشان فرستاده میشن یا واست مهم نیست آرژین ناپدید شده و بعضیها حذف شدن و دقیقاً چه بلایی سر اونا اومده. نه؟ بشکنی زد و سعی کرد کلامش را با شوخی همراه کند اما این چیزی از فضای سنگینی که ایجادش کرده بود، کم نمیکرد. - حتی منم جاسوس فرض کرده بودی تا بتونی به سازمان یک دستی بزنی. ولی الان دوستشون شدی. نکنه خودت جاسوس بودی؟ خیالم راحت شد. نهایتاً فهمیدم میخواست به کجا برسد و اکنون خوب میدانم اطلاعات، منبع بزرگ قدرت هستند. با خیالی آسوده این لئو بود که نمیدانست برای چه در تلاشم تا دستگاه را بهتر کنم. درواقع او هیچ چیز نمیدانست و مثل افراد کور، لایه انگشتانم میچرخید. حتی با تصور اینکه ذهنش را در دستم بازی میدهم و به مانند توپی به دروازههای اشتباهی روانه میکنم، حالم را خوب میکرد. لبخند ریزی زدم و دست گرم لئو را که بیکار روی میز مانده بود، گرفتم. او از ماهیت جنگ من، اطلاعی نداشت و لزومی نمیدیدم بگویم چه لباسی در تن جنگم پوشاندهام. - تصمیم گرفتم همه افکار بچگونم رو رها کنم. - یعنی میگی همه کارای قبلیت مسخره بود؟ هرگز اینطور نبود لئو. تا زمانی که باخت برایم اهمیتی نداشته باشد، میتوانم مستقیماً وارد جنگ با سازمانی شوم که تنها با اشاره کوچکی میتوانند مرا به بند خاطرات سیاه خود در دستگاههایشان، بیندازند. اما اکنون میدانم ترس از باخت لزوماً ضعیف بودن نیست و تنها زمانی جامه ترس میپوشد که به خاطر نگرانی از باخت، هرگز وارد عمل نشویم. اما من، جنگ میکنم برای پیروزی چون اکنون تنها برای خود نمیجنگم که پیروز نشدن، بی اهمیت باشد، برای تک تک جانهای ساکن و راکد در جهان دستگاهها، میجنگم. بهترین جنگ چگونه است زمانی که حریفت قدرتمند باشد؟ - آره لئو. این سازمان داره در حق افراد افسرده لطف میکنه. لئو دستم را محکم فشرد و سعی کرد بر افکاری که قبلاً داشتم، تاکید کند. - اما تو معتقد بودی اینا افراد رو تو رویاهاشون زندونی میکنن تا دنیای واقعی رو خودشون بچرخونن و قدرت رو به دست بگیرن! مگه تو نبودی که میگفتی هیچ خیرخواهیای توی این سازمان وجود نداره؟ برای پیروزی، باید حریف را خوب شناخت، باید بخشی از حریف شد و خود را در تیم دشمن جا کرد. من همه سوراخ سنبههای سازمان را میشناسم و از گلوگاهش وارد میشوم تا مستقیم مسیر نفس کشیدنش را ببندم. اما حتی لئو نباید بفهمد که جنگ من چه لباسی به تن کرده. گاهی نباید به صراحت جنگید و همیشه صریح بودن، شجاعت نیست. گاهی شجاعت فقط قصد ما برای رسیدن به لانه گرگ است و نه دویدنمان به سمت آن لانه. اکنون لئو که سعی دارد مرا به مدلین قبلی برگرداند، میتواند باز هم جاسوس این سازمان باشد؟ چرا ذهن مریضم همچنان به او مشکوک است و این سوال جوابها را هم، به قصد نفوذ دشمن در ذهنم میداند؟ - لئو، همه به اراده خودشون میان. آدمایی که میخوان وارد دستگاه بشن یعنی دیگه قدرت ساختن جهان واقعی رو از دست دادن. حتی اینکه به سازمان لاپوشان فرستاده میشن تا بمیرن هم تاحدودی منطقیه. - چی میگی مدلین؟ گویا خشمگین شده بود. داشت تظاهر میکرد؟ یاد روانشناسانی افتادم که سعی داشتند اعصاب را تحریک کنند تا مطمئن شوند ما دیوانه هستیم یا نه. -کسی که نتونه دنیای واقعی رو بسازه و به دنبال فرار ازش باشه، همش تو رویا به سر ببره، دیگه به درد این دنیا نمیخوره لئو... در نتیجه دستم را به شکل تفنگی در آوردم و روی گیجگاهم قرار دادم. - میفهمی؟ لئو آهی کشید و تصمیم گرفت به مکالمه ادامه ندهد. او باخت، یا من باختم؟ این مکالمه قرار بود به چه نتیجهای برسد؟ موکا را نوشیدم و چشمانم را در اطراف کافه گرداندم. لئو در میان تم شکلاتی کافه، داشت محو و محوتر میشد و آنقدر روی صدای موزیک کلاسیک تمرکز کرده بودم که حتی صدای آرام لئو، درحال صحبت درباره سازمان لاپوشان را هم، خوب نمیشنیدم. میخواستم او را از خود دور کنم و بهتر به این موضوع فکر کنم که، لئو در کدام جبهه قرار داشت؟ من میدانم که در هر صورت او نقش مهمی در زندگیم خواهد داشت یا به عنوان نفوذی و یا شخصی که همیشه کنارم بوده. - بهتره دیگه برگردیم. این را لئو گفت و سعی کرد بدون نگاه کردن به من، از پشت میز بلند شود. از پشت میز بلند شدم و دستش را محکم گرفتم. - لئو مدلین قبلی رو ترجیح میدادی؟ - آره. چهارشنبه 15آذر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین