انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 128497" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 48</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">امروز قرار بود اتفاق مهمی رخ بدهد. هربار که بخواهیم شخصی را از دستگاه خارج کنیم و از آن خواب بیدارش کنیم، درواقع اتفاق مهمی رخ میدهد. واکنشهایی مثل نگاهی گشاده به جهانی سرد و بی روح اما واقعی، لبی که میلرزد و تنی که بودنش در واقعیت را چندان باور ندارد. همه کسانی که بیدار میشوند، بوی مرده میدهند و انگار از گور برخاستگانی هستند که با نگاهی هنوز ناآشنا، به ما خیره شدهاند. بعد از اینکه تازه متوجه میشوند تمام زندگی شیرین و رویایی و محشر، چیزی جز خواب در دستگاههای ما نبوده، و آن لحظه، به قطع میگویم آنقدر گریه میکنند که کم میماند بمیرند. امروز هم یکی از همان روزهاست. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">وارد اتاق شدم و افرادی که در آرامش داخل دستگاهها، لبخند بر لبشان پرواز میکرد را ، تماشا کردم و خوب میدانستم آمدهام تا بال پروازشان را کنده و پرده نمایش را کنار بکشم. هر پنج نفرمان، سمت شیشهای که پشتش اتاق دستگاهها بود، ایستاده بودیم. لئو مقابل همه ایستاد و با نگاهی جدی و مصمم که ناگفته خط و نشانهایش را میکشد و هیچ خطایی را نمیپذیرد، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- هر شخص به عهده یکی از شماهاست. نیاز نیست باهاشون حرف بزنید. فقط از دستگاه خارجشون میکنین و تا طبقه آخر و نزدیک ماشینهای تیم لاپوشان، همراهیشون میکنید. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو در اتاق را باز کرد که احساس کردم سرمای وحشتناکی از اتاق بیرون پرید و هوای اطرافمان را سوراخ کرد. آن اتاق همیشه مثل فریزر منجمد شده بود و افرادی که داخلش بودند هم پوستی یخزده و سفید داشتند. قبل از اینکه پشت سر پنج نفر دیگر، وارد اتاق شوم، نزدیک به لئو مکث کردم و عطر تلخش را بو کشیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بیا بعدش باهم یه قهوه بخوریم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و با دستش کمرم را سمت اتاق هل داد. سمت یکی از دستگاهها رفتم و دکمه قرمز را برای خاموش شدنش، فشار دادم. هاله، دوست قدیمی من مانند گلوله برفی در خود پیچیده شده بود اما با اندک فشاری روی دکمه، پلکهایش سریع از جا پریدند و نگاهش به تندی جهتهای مختلف را نشانه گرفت تا جهانی که در آن پا گذاشته بود را با چشمانش بشکافد. آهسته انگشتان دستش را تکان داد و گردنش را سمت من چرخاند. لبهای صورتی و کوچکش به زور از هم باز شدند .</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین؟ اینجا کجا...</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">قبل از اینکه بتواند سوالش را کامل کند، اطلاعات به تندی سمت مغزش هجوم بردند. دستم را پشت کمرش گذاشتم و او را از روی تخت بلند کردم. میدانستم چه چیزهایی در سرش میپیچد و چه احساسات وخیم و نابودی میتواند داشته باشد. هرکدام از افکار و احساساتش، در بدتر بودن، از آن یکی پیشی میگرفتند و او فقط میتوانست با محکمتر گاز کرفتن پوست لبهایش، مانع ریزش اشکهای سیلآسا بشود. خودش را در آغوشم انداخت و دستانش را دور کمرم محکم حلقه کرد و حتی چندثانیه هم طول نکشید تا گرمای اشک خیسش روی شانهام را احساس کنم. دستم در موهایش آهسته دراز کشیده بود و چانهام را جایی در گردن باریکش فرو برده بودم. سوال «چه شد که به اینجا رسیدم؟» نهاییترین تیر خلاص در این لحظات بود. رفیق کودکیهای من، که با مسیر زندگیش گلاویز شده ، و در دنیای خیالی پناهنده شده بود، اکنون دوباره بازگشته و بی پناهگاه، میداند که ...</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من نمیخوام بمیرم مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">صدای آغشته به درد و بغض مهآلودش، چشمِ گوشهایم را به تاریکترین نقاط جهان باز کرد. دوست داشتم بپرسم اصلاً برای چه سعی نکردی جهان واقعی را بسازی و به خواب و خیال پناه بردی؟ اما هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم. اینجا من چندان نقش دوست و مدلین را، بازی نمیکردم. مثل یک ربات خدمتگذار فقط او را تا طبقه پایین میبردم و به گمانم وقتش بود زیرا لئو با چشمانی ریز و اخمی غلیظ، نگاهم میکرد. دستش را بالا برد و اشاره کرد سریعتر باشم. هاله را به زور از خود جدا کردم و نگاهم را چرخاندم و دینا را دیدم که همراه با یکی دیگر از همکارانم، سمت آسانسور میرود. عین خوابزدههایی که عقلش کنترل خاصی روی حرکات پاها و اندامش، ندارد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دست نرم و ضعیف هاله را محکم گرفتم و همراه با خود از اتاق خارج کردم. با خروج از آن یخبندان، زندگی انگار دوباره به تنم روح دمیده بود. گرمای مطلوبی در سالن خود را به وجودم تزریق میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین قراره چه بلایی سرم بیاد؟ باید طبق قرارداد حالا کشته بشم؟ من رو میبری که بمیرم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ناگهان ایستاد. هردو بازویم را محکم گرفت و به تندی تکانم داد. فریادی که میکشید بیشتر نشانه ضعف و نابودی بود تا قدرت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نذار این کار رو با من بکنن پست فطرت! دهنت رو باز کن. بگو که نمیذاری بلایی سرم بیارن.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو با چند گام بلند به ما رسید و دست هاله را سریع از روی بازوانم برداشت. لحنش در اوج خشونت و سرمای تمام بود. این لحن بدون کلمه هم درد داشت چه برسد با کلمات سنگین و پر وزنی که بر دوش قلب مخاطبش میانداخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خفه شو! خودت قرارداد رو امضاء کردی. چطور وقتی وارد دستگاه میشدی پشیمون نبودی، الان که خارج شدی پشیمونی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تفنگش را روی سر هاله گذاشت و وادارش کرد بدون هیچ عمل دیگری، تنها سمت آسانسور حرکت کند. هاله و دینا و باربارا و چند تن دیگر، مثل گوسفندان قربانی، در آسانسور شاید برای آخرین بار به چهره خود خیره بودند و فقط برای لحظه نهایی توانستم نگاه زخمی از دنیای هاله را ببینم که از من و تمام خاطراتی که با من داشت، آویزان مانده بود. سپس در آسانسور بسته شد و آنها رفتند. لئو، دستم را گرفت و محکم فشار داد. این را میگذاشتم پایه همدردیای که قصد داشت ابراز کند. ما معمولاً وقتی آغازگر کاری هستیم، با فکر به پایان رساندن آن ذوقی سرشار وجودمان را در بر میگیرد اما اینجا، همان لحظه که میخواهی وارد دستگاه شوی و آغاز کنی، فکر پایان تو را به وحشت میاندازد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- گفتی بریم قهوه بخوریم نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خودمون دوتا.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو نیمچه لبخندی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آره. بقیه فکر کنم برن استراحت. فردا صبح باید بیایم دستگاههارو برای تیم بعدی آماده کنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">با انگشتانم، دست لئو را نوازش میدهم و به نکته ظریف و با اهمیتی، اشاره میکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فکر نکنم. ایدهای که صبح دادم یادت رفته؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو ابروانش را بالا میاندازد و سعی میکند با اجزای صورت شگفتی خود نسبت به این ایده را نشان بدهد اما خوب میدانم که این موضوع اهمیت چندانی برایش ندارد. شاید اوایل تصور میکردم او جاسوس است و چیزهای مسخرهای از این قبیل اما اخیراً متوجه شدهام او به سازمان و اتفاقاتش و افرادی که میآیند، حتی کاری که انجام میدهد، هیچ ارزش و اهمیتی قائل نیست. جز خودش و آرامش وجودش به چیز دیگری توجه نمیکند. فقط میخواهد در آرامش و ایمنی باشد و کاری که از نظرش معقول و منطقی است را انجام میدهد. همین قضیه باعث شده گاهی تصور کنم او چیزی جز ربات نیست که زنده به گور شدن دیگران هم حتی برایش اهمیتی ندارد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">درحالی که محکم دستم را در گرمای دلپذیر دستانش فشرده و همراه با هم سمت کافه مرکزی سازمان میرویم، او آهنگ ژاپنیای را زیرلب زمزمه میکند که معنایش را نمیدانم و البته تازه متوجه شدهام که لئو ژاپنی هم بلد است. این شخصیت آرام، در طول مدتی که باهم زندگی کردهایم، مرا متوجه ویژگیهای خاص و عجیب خود کرده. در کمال بی توجهی به همه چیز، در آرامش دنج و ساکن خود، جایی را برای پرورش شخصیت و افکار و عقاید درونی خود اختصاص میدهد و با هیچ جا و هیچ کس کاری ندارد. همواره درحال تغییر و تحولات درونی است و چیزهای بیشتری میتوان از چشمان ژرفناکش که مانند صخرههای کشنده و نوک تیز هیمالیا است، دریافت و کشف کرد به شرطی که اصول پرواز را به خوبی یاد داشته باشیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">وارد کافه که شدیم، روی یکی از تابها که کنار آکواریوم بود، نشستیم. این کافه، به جای صندلی ساده، از تابهای آویزان از سقف استفاده میکرد و میزی چوبی و خوش رنگ وسط دو تاب قرار داشت و دورتادور دیوارها آکواریومهای بزرگی بودند که فضای داخل کافه را، شبیه تونل آبی کرده بودند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی دوست داری مادمازل؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- همیشه وقتی اینطوری صدام میکنی حس عجیبی بهم دست میده لئو.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- جدی مادمازل؟ حالا این حس خوبه یا بد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چیزی نمیگویم. دوست دارم احساسات درونیم را آشکار کنم و او حتی یک درصد تصور کند میلی به وجودش دارم. لئو برای هردویمان موکا سفارش داد و ناگهان جدی شد. دستانش را روی میز گذاشت و عمیق به چشمانم خیره شد. کدام یک مطلوب او بود؟ دریایی با حنجره صدفها یا جنگلی با گرمانی دهان آتشفشان؟ کدام یک از رنگ چشمهایم؟ به گمانم میخواست موضوع احساسی مهمی را بیان کند و شاید حتی پیشنهاد میداد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- موضوعات مهمی هست که باید دربارش صحبت کنیم مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">بی اختیار لبخند زدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چه موضوعاتی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">9 آذر 1402</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 128497, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 48 امروز قرار بود اتفاق مهمی رخ بدهد. هربار که بخواهیم شخصی را از دستگاه خارج کنیم و از آن خواب بیدارش کنیم، درواقع اتفاق مهمی رخ میدهد. واکنشهایی مثل نگاهی گشاده به جهانی سرد و بی روح اما واقعی، لبی که میلرزد و تنی که بودنش در واقعیت را چندان باور ندارد. همه کسانی که بیدار میشوند، بوی مرده میدهند و انگار از گور برخاستگانی هستند که با نگاهی هنوز ناآشنا، به ما خیره شدهاند. بعد از اینکه تازه متوجه میشوند تمام زندگی شیرین و رویایی و محشر، چیزی جز خواب در دستگاههای ما نبوده، و آن لحظه، به قطع میگویم آنقدر گریه میکنند که کم میماند بمیرند. امروز هم یکی از همان روزهاست. وارد اتاق شدم و افرادی که در آرامش داخل دستگاهها، لبخند بر لبشان پرواز میکرد را ، تماشا کردم و خوب میدانستم آمدهام تا بال پروازشان را کنده و پرده نمایش را کنار بکشم. هر پنج نفرمان، سمت شیشهای که پشتش اتاق دستگاهها بود، ایستاده بودیم. لئو مقابل همه ایستاد و با نگاهی جدی و مصمم که ناگفته خط و نشانهایش را میکشد و هیچ خطایی را نمیپذیرد، گفت: - هر شخص به عهده یکی از شماهاست. نیاز نیست باهاشون حرف بزنید. فقط از دستگاه خارجشون میکنین و تا طبقه آخر و نزدیک ماشینهای تیم لاپوشان، همراهیشون میکنید. لئو در اتاق را باز کرد که احساس کردم سرمای وحشتناکی از اتاق بیرون پرید و هوای اطرافمان را سوراخ کرد. آن اتاق همیشه مثل فریزر منجمد شده بود و افرادی که داخلش بودند هم پوستی یخزده و سفید داشتند. قبل از اینکه پشت سر پنج نفر دیگر، وارد اتاق شوم، نزدیک به لئو مکث کردم و عطر تلخش را بو کشیدم. - بیا بعدش باهم یه قهوه بخوریم. لئو با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و با دستش کمرم را سمت اتاق هل داد. سمت یکی از دستگاهها رفتم و دکمه قرمز را برای خاموش شدنش، فشار دادم. هاله، دوست قدیمی من مانند گلوله برفی در خود پیچیده شده بود اما با اندک فشاری روی دکمه، پلکهایش سریع از جا پریدند و نگاهش به تندی جهتهای مختلف را نشانه گرفت تا جهانی که در آن پا گذاشته بود را با چشمانش بشکافد. آهسته انگشتان دستش را تکان داد و گردنش را سمت من چرخاند. لبهای صورتی و کوچکش به زور از هم باز شدند . - مدلین؟ اینجا کجا... قبل از اینکه بتواند سوالش را کامل کند، اطلاعات به تندی سمت مغزش هجوم بردند. دستم را پشت کمرش گذاشتم و او را از روی تخت بلند کردم. میدانستم چه چیزهایی در سرش میپیچد و چه احساسات وخیم و نابودی میتواند داشته باشد. هرکدام از افکار و احساساتش، در بدتر بودن، از آن یکی پیشی میگرفتند و او فقط میتوانست با محکمتر گاز کرفتن پوست لبهایش، مانع ریزش اشکهای سیلآسا بشود. خودش را در آغوشم انداخت و دستانش را دور کمرم محکم حلقه کرد و حتی چندثانیه هم طول نکشید تا گرمای اشک خیسش روی شانهام را احساس کنم. دستم در موهایش آهسته دراز کشیده بود و چانهام را جایی در گردن باریکش فرو برده بودم. سوال «چه شد که به اینجا رسیدم؟» نهاییترین تیر خلاص در این لحظات بود. رفیق کودکیهای من، که با مسیر زندگیش گلاویز شده ، و در دنیای خیالی پناهنده شده بود، اکنون دوباره بازگشته و بی پناهگاه، میداند که ... - من نمیخوام بمیرم مدلین. صدای آغشته به درد و بغض مهآلودش، چشمِ گوشهایم را به تاریکترین نقاط جهان باز کرد. دوست داشتم بپرسم اصلاً برای چه سعی نکردی جهان واقعی را بسازی و به خواب و خیال پناه بردی؟ اما هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم. اینجا من چندان نقش دوست و مدلین را، بازی نمیکردم. مثل یک ربات خدمتگذار فقط او را تا طبقه پایین میبردم و به گمانم وقتش بود زیرا لئو با چشمانی ریز و اخمی غلیظ، نگاهم میکرد. دستش را بالا برد و اشاره کرد سریعتر باشم. هاله را به زور از خود جدا کردم و نگاهم را چرخاندم و دینا را دیدم که همراه با یکی دیگر از همکارانم، سمت آسانسور میرود. عین خوابزدههایی که عقلش کنترل خاصی روی حرکات پاها و اندامش، ندارد. دست نرم و ضعیف هاله را محکم گرفتم و همراه با خود از اتاق خارج کردم. با خروج از آن یخبندان، زندگی انگار دوباره به تنم روح دمیده بود. گرمای مطلوبی در سالن خود را به وجودم تزریق میکرد. - مدلین قراره چه بلایی سرم بیاد؟ باید طبق قرارداد حالا کشته بشم؟ من رو میبری که بمیرم؟ ناگهان ایستاد. هردو بازویم را محکم گرفت و به تندی تکانم داد. فریادی که میکشید بیشتر نشانه ضعف و نابودی بود تا قدرت. - نذار این کار رو با من بکنن پست فطرت! دهنت رو باز کن. بگو که نمیذاری بلایی سرم بیارن. لئو با چند گام بلند به ما رسید و دست هاله را سریع از روی بازوانم برداشت. لحنش در اوج خشونت و سرمای تمام بود. این لحن بدون کلمه هم درد داشت چه برسد با کلمات سنگین و پر وزنی که بر دوش قلب مخاطبش میانداخت. - خفه شو! خودت قرارداد رو امضاء کردی. چطور وقتی وارد دستگاه میشدی پشیمون نبودی، الان که خارج شدی پشیمونی؟ تفنگش را روی سر هاله گذاشت و وادارش کرد بدون هیچ عمل دیگری، تنها سمت آسانسور حرکت کند. هاله و دینا و باربارا و چند تن دیگر، مثل گوسفندان قربانی، در آسانسور شاید برای آخرین بار به چهره خود خیره بودند و فقط برای لحظه نهایی توانستم نگاه زخمی از دنیای هاله را ببینم که از من و تمام خاطراتی که با من داشت، آویزان مانده بود. سپس در آسانسور بسته شد و آنها رفتند. لئو، دستم را گرفت و محکم فشار داد. این را میگذاشتم پایه همدردیای که قصد داشت ابراز کند. ما معمولاً وقتی آغازگر کاری هستیم، با فکر به پایان رساندن آن ذوقی سرشار وجودمان را در بر میگیرد اما اینجا، همان لحظه که میخواهی وارد دستگاه شوی و آغاز کنی، فکر پایان تو را به وحشت میاندازد. - گفتی بریم قهوه بخوریم نه؟ - خودمون دوتا. لئو نیمچه لبخندی زد و گفت: - آره. بقیه فکر کنم برن استراحت. فردا صبح باید بیایم دستگاههارو برای تیم بعدی آماده کنیم. با انگشتانم، دست لئو را نوازش میدهم و به نکته ظریف و با اهمیتی، اشاره میکنم. - فکر نکنم. ایدهای که صبح دادم یادت رفته؟ لئو ابروانش را بالا میاندازد و سعی میکند با اجزای صورت شگفتی خود نسبت به این ایده را نشان بدهد اما خوب میدانم که این موضوع اهمیت چندانی برایش ندارد. شاید اوایل تصور میکردم او جاسوس است و چیزهای مسخرهای از این قبیل اما اخیراً متوجه شدهام او به سازمان و اتفاقاتش و افرادی که میآیند، حتی کاری که انجام میدهد، هیچ ارزش و اهمیتی قائل نیست. جز خودش و آرامش وجودش به چیز دیگری توجه نمیکند. فقط میخواهد در آرامش و ایمنی باشد و کاری که از نظرش معقول و منطقی است را انجام میدهد. همین قضیه باعث شده گاهی تصور کنم او چیزی جز ربات نیست که زنده به گور شدن دیگران هم حتی برایش اهمیتی ندارد. درحالی که محکم دستم را در گرمای دلپذیر دستانش فشرده و همراه با هم سمت کافه مرکزی سازمان میرویم، او آهنگ ژاپنیای را زیرلب زمزمه میکند که معنایش را نمیدانم و البته تازه متوجه شدهام که لئو ژاپنی هم بلد است. این شخصیت آرام، در طول مدتی که باهم زندگی کردهایم، مرا متوجه ویژگیهای خاص و عجیب خود کرده. در کمال بی توجهی به همه چیز، در آرامش دنج و ساکن خود، جایی را برای پرورش شخصیت و افکار و عقاید درونی خود اختصاص میدهد و با هیچ جا و هیچ کس کاری ندارد. همواره درحال تغییر و تحولات درونی است و چیزهای بیشتری میتوان از چشمان ژرفناکش که مانند صخرههای کشنده و نوک تیز هیمالیا است، دریافت و کشف کرد به شرطی که اصول پرواز را به خوبی یاد داشته باشیم. وارد کافه که شدیم، روی یکی از تابها که کنار آکواریوم بود، نشستیم. این کافه، به جای صندلی ساده، از تابهای آویزان از سقف استفاده میکرد و میزی چوبی و خوش رنگ وسط دو تاب قرار داشت و دورتادور دیوارها آکواریومهای بزرگی بودند که فضای داخل کافه را، شبیه تونل آبی کرده بودند. - چی دوست داری مادمازل؟ - همیشه وقتی اینطوری صدام میکنی حس عجیبی بهم دست میده لئو. - جدی مادمازل؟ حالا این حس خوبه یا بد؟ چیزی نمیگویم. دوست دارم احساسات درونیم را آشکار کنم و او حتی یک درصد تصور کند میلی به وجودش دارم. لئو برای هردویمان موکا سفارش داد و ناگهان جدی شد. دستانش را روی میز گذاشت و عمیق به چشمانم خیره شد. کدام یک مطلوب او بود؟ دریایی با حنجره صدفها یا جنگلی با گرمانی دهان آتشفشان؟ کدام یک از رنگ چشمهایم؟ به گمانم میخواست موضوع احساسی مهمی را بیان کند و شاید حتی پیشنهاد میداد. - موضوعات مهمی هست که باید دربارش صحبت کنیم مدلین. بی اختیار لبخند زدم. - چه موضوعاتی؟ 9 آذر 1402[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین