انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 127745" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 47</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فصل 2</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">جلسه در سکوت و آرامش پیش میرفت اما ما برای تایید اوضاع خوب اینجا نبودیم. هر اجتماعی باید گرهی را باز کند. هورام چهره پریشانی داشت اما حاضر نبود دهان باز کند و مشکلات سازمانش را به زبان بیاورد زیرا فرانسیوس از پیشرفت خوب سازمان خود سخن میگفت و به نقاط مثبت دستگاهها اشاره میکرد. از چشمان هورام میخواندم که نمیخواست بگوید سازمانش زیر آوار بی عرضگیهایش درحال غرق شدن است و طوفان هرلحظه بیشتر دهان باز میکرد تا خونهای ریخته شده را بالا بیاورد. اما درکل قتل و کارهای سازمان لاپوشان برای من چندان مهم نبود. دستانم را روی میز گذاشتم و توجهها را سمت خود جلب کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- به نظرم دستگاههای ما یک ایراد بزرگ دارن.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس تکیهاش را از صندلی گرفت و جدی پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مساله چیه مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب وقتی افراد افسرده میان، ما با دستگاه کاری میکنیم خاطرات خوبشون رو زندگی کنن. به خواب فرو میرن و ناخودآگاه باعث میشه گذشته شیرینشون رو زندگی کنن.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس عمیقاً اخم کرده بود و پایش را بی حوصله تکان میداد تا زودتر نتیجه سخنانم را اعلام کنم. لبخند آرامی بر لب نشاندم و ادامه دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اما این غلطه. ما فقط کاری میکنیم خاطراتشون رو زندگی کنن و هرگز آیندهای براشون رقم نزدیم. مثلاً شوهر یکی مرده و تو دستگاه ما، میره دوباره روزهایی که قبلاً با شوهرش بود رو زندگی میکنه. اما چرا نمیایم کاری کنیم فکر کنه شوهرش زندست و آینده رو باهاش زندگی کنه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس دستانش را روی میز گذاشت و با صدایی بم و کلفت که انگار بلندگو قورت داده باشد ، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین یک سری واقعیتها هست که تو هنوز متوجه نشدی. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">بی صبرانه منتظر ادامه سخنش بودم. مگر واقعیتی جز کمک به اشخاص ناامید از زندگی وجود دارد؟ هدف ما از این همه علم و جمعآوری دستگاهها پس چه بود؟ با خشمی سوزان، که موهای ریز روی دستم را هم میسوزاند و به جلز و ولز میانداخت، خیره فرانسیوس بودم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس: مدلین، یک سری انسان که توی زندگی خیلی شکست خوردن میان و ما شکستهاشون رو جبران میکنیم. دوباره میمیرن! اگر قراره آینده خوبی براشون وجود داشته باشه، خودشون تو دنیای واقعی باید اون رو بسازن. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین: منظور من آینده کاذب هست فرانسیوس. مثل آیندهبینیهایی که توی خواب اتفاق میفته. الکی از زیرش فرار نکن.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بذارین مدلین روی این قضیه کار کنه و اگر موفق شد چه بهتر. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هورام دستش را روی مشت فرانسیوس گذاشت و بعد از سکوتی که هیچ نیازی به وجودش نبود، تایید صادر شد. فرانسیوس باید با ذوق پیشنهاد من را مبنی بر موفقیت این دستگاهها، صادر میکرد. هدف حقیقی فرانسیوس چیزی فراتر از تمام انسانهایی بود که اینجا میآمدند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">در طول مسیر، افکارم با انسانیتی که جنازهاش را در لایههای مغزم گم کرده بودم، در کلنجار بود. آیا ماندن در این سازمان و کمک به این اشخاص، کار درستی بود؟ اینکه دنبال اختراعات جدیدم بودم، برای نجات دیگران نبود. دوست داشتم تجربیات عجیب و جدیدی داشته باشم و در شهر فرسوده پشت این درهای آهنی، چیزی جز خمیازههای خوابیده در هشت صبح و خستگیهای چسبیده به خیابان و دیوارها در شهر حلزون ذهن، وجود ندارد. و اتوبوسهای شهر بی شک، بزرگترین شکنجهگاهها هستند. آن فضای مسمومی که تنپوشش کلمات منزجر کننده بیرون زده از دهان مردم بود، بویش حتی از بوی سیگار هم سرسامآورتر بود. پس اصلاً تقلا برای خروج از این سازمان برای چه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مسیرم را در راهرو ، سمت اتاقی که تختهای شکنجه در آن بودند، کج کردم. لئو دستش را مقابل در گذاشت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">-کجا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخوام برم ببینم </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نیاز نیست. بیا یکم دور بزنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">از بازویش گرفتم و قدمزنان از در، دور شدیم. اما سوالات من نسبت به آن در، حل نشده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">-کی تنبیه اون اشخاص تموم میشه و از دستگاه میان بیرون؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو دستم را محکمتر کشید گویی که نگران بود دوباره سمت آن در بروم و دستگاه را خاموش کنم. همانطور که سرعت قدمهایش را بیشتر میکرد و دستم لایه انگشتان کشیده و بزرگش، ع×ر×ق میکرد، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- زمان مشخصی نداره. حتی شاید تا ابد!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چه کسایی اونجا هستن؟ اصلاً چرا باید یکی وارد دستگاه شکنجه بشه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- یعنی چی چرا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی کار بکنیم وارد اون دستگاه میشیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">با لحن بیخیالی جوابم را میداد. گویا اصلاً آن اتاق بخشی از کار ما نبود و یک جهانی جدا از جهان ما بود که زیست زجرآورش را محتمل میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">-کسایی که جاسوسی کنن و با رئیس در بیفتن. ربطی به ما نداره.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چنان ناگهانی ایستادم که لئو جا خورد. تقلا برای بیرون کشیدن دستم از میان دستانش کار بیهودهای بود بنابراین به چشمانش خیره شدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اتاق رو نشونم بده لئو. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستش را روی صورتش کشید و برای لحظهای به همان راهرو خیره شد. تمام تلاشش را میکرد که دستم را رد کند اما من چه بسیار دلبری کردن برای او، بلد بودم. دستم را روی سینهاش گذاشتم و روی پاشنه پا بلند شدم و ب×و×س×ه نرمم را بر گونهاش کاشتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بریم نشونم بدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو برای لحظهای چشمانش را بست و پس از باز کردنشان، احساس کردم با ربات چشم در چشم شدهام. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نه مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سپس راهش را به سرعت کشید و رفت. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 127745, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 47 فصل 2 *** مدلین جلسه در سکوت و آرامش پیش میرفت اما ما برای تایید اوضاع خوب اینجا نبودیم. هر اجتماعی باید گرهی را باز کند. هورام چهره پریشانی داشت اما حاضر نبود دهان باز کند و مشکلات سازمانش را به زبان بیاورد زیرا فرانسیوس از پیشرفت خوب سازمان خود سخن میگفت و به نقاط مثبت دستگاهها اشاره میکرد. از چشمان هورام میخواندم که نمیخواست بگوید سازمانش زیر آوار بی عرضگیهایش درحال غرق شدن است و طوفان هرلحظه بیشتر دهان باز میکرد تا خونهای ریخته شده را بالا بیاورد. اما درکل قتل و کارهای سازمان لاپوشان برای من چندان مهم نبود. دستانم را روی میز گذاشتم و توجهها را سمت خود جلب کردم. - به نظرم دستگاههای ما یک ایراد بزرگ دارن. فرانسیوس تکیهاش را از صندلی گرفت و جدی پرسید: - مساله چیه مدلین؟ - خب وقتی افراد افسرده میان، ما با دستگاه کاری میکنیم خاطرات خوبشون رو زندگی کنن. به خواب فرو میرن و ناخودآگاه باعث میشه گذشته شیرینشون رو زندگی کنن. فرانسیوس عمیقاً اخم کرده بود و پایش را بی حوصله تکان میداد تا زودتر نتیجه سخنانم را اعلام کنم. لبخند آرامی بر لب نشاندم و ادامه دادم. - اما این غلطه. ما فقط کاری میکنیم خاطراتشون رو زندگی کنن و هرگز آیندهای براشون رقم نزدیم. مثلاً شوهر یکی مرده و تو دستگاه ما، میره دوباره روزهایی که قبلاً با شوهرش بود رو زندگی میکنه. اما چرا نمیایم کاری کنیم فکر کنه شوهرش زندست و آینده رو باهاش زندگی کنه؟ فرانسیوس دستانش را روی میز گذاشت و با صدایی بم و کلفت که انگار بلندگو قورت داده باشد ، گفت: - مدلین یک سری واقعیتها هست که تو هنوز متوجه نشدی. بی صبرانه منتظر ادامه سخنش بودم. مگر واقعیتی جز کمک به اشخاص ناامید از زندگی وجود دارد؟ هدف ما از این همه علم و جمعآوری دستگاهها پس چه بود؟ با خشمی سوزان، که موهای ریز روی دستم را هم میسوزاند و به جلز و ولز میانداخت، خیره فرانسیوس بودم. فرانسیوس: مدلین، یک سری انسان که توی زندگی خیلی شکست خوردن میان و ما شکستهاشون رو جبران میکنیم. دوباره میمیرن! اگر قراره آینده خوبی براشون وجود داشته باشه، خودشون تو دنیای واقعی باید اون رو بسازن. مدلین: منظور من آینده کاذب هست فرانسیوس. مثل آیندهبینیهایی که توی خواب اتفاق میفته. الکی از زیرش فرار نکن. لئو دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: - بذارین مدلین روی این قضیه کار کنه و اگر موفق شد چه بهتر. هورام دستش را روی مشت فرانسیوس گذاشت و بعد از سکوتی که هیچ نیازی به وجودش نبود، تایید صادر شد. فرانسیوس باید با ذوق پیشنهاد من را مبنی بر موفقیت این دستگاهها، صادر میکرد. هدف حقیقی فرانسیوس چیزی فراتر از تمام انسانهایی بود که اینجا میآمدند. در طول مسیر، افکارم با انسانیتی که جنازهاش را در لایههای مغزم گم کرده بودم، در کلنجار بود. آیا ماندن در این سازمان و کمک به این اشخاص، کار درستی بود؟ اینکه دنبال اختراعات جدیدم بودم، برای نجات دیگران نبود. دوست داشتم تجربیات عجیب و جدیدی داشته باشم و در شهر فرسوده پشت این درهای آهنی، چیزی جز خمیازههای خوابیده در هشت صبح و خستگیهای چسبیده به خیابان و دیوارها در شهر حلزون ذهن، وجود ندارد. و اتوبوسهای شهر بی شک، بزرگترین شکنجهگاهها هستند. آن فضای مسمومی که تنپوشش کلمات منزجر کننده بیرون زده از دهان مردم بود، بویش حتی از بوی سیگار هم سرسامآورتر بود. پس اصلاً تقلا برای خروج از این سازمان برای چه؟ مسیرم را در راهرو ، سمت اتاقی که تختهای شکنجه در آن بودند، کج کردم. لئو دستش را مقابل در گذاشت و گفت: -کجا؟ - میخوام برم ببینم - نیاز نیست. بیا یکم دور بزنیم. از بازویش گرفتم و قدمزنان از در، دور شدیم. اما سوالات من نسبت به آن در، حل نشده بود. -کی تنبیه اون اشخاص تموم میشه و از دستگاه میان بیرون؟ لئو دستم را محکمتر کشید گویی که نگران بود دوباره سمت آن در بروم و دستگاه را خاموش کنم. همانطور که سرعت قدمهایش را بیشتر میکرد و دستم لایه انگشتان کشیده و بزرگش، ع×ر×ق میکرد، گفت: - زمان مشخصی نداره. حتی شاید تا ابد! - چه کسایی اونجا هستن؟ اصلاً چرا باید یکی وارد دستگاه شکنجه بشه؟ - یعنی چی چرا؟ - چی کار بکنیم وارد اون دستگاه میشیم؟ با لحن بیخیالی جوابم را میداد. گویا اصلاً آن اتاق بخشی از کار ما نبود و یک جهانی جدا از جهان ما بود که زیست زجرآورش را محتمل میشد. -کسایی که جاسوسی کنن و با رئیس در بیفتن. ربطی به ما نداره. چنان ناگهانی ایستادم که لئو جا خورد. تقلا برای بیرون کشیدن دستم از میان دستانش کار بیهودهای بود بنابراین به چشمانش خیره شدم و گفتم: - اتاق رو نشونم بده لئو. دستش را روی صورتش کشید و برای لحظهای به همان راهرو خیره شد. تمام تلاشش را میکرد که دستم را رد کند اما من چه بسیار دلبری کردن برای او، بلد بودم. دستم را روی سینهاش گذاشتم و روی پاشنه پا بلند شدم و ب×و×س×ه نرمم را بر گونهاش کاشتم. - بریم نشونم بدی؟ لئو برای لحظهای چشمانش را بست و پس از باز کردنشان، احساس کردم با ربات چشم در چشم شدهام. - نه مدلین. سپس راهش را به سرعت کشید و رفت. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین