انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 127328" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 46</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دوباره کتاب سیاه جلد، مقابل چشمانم خود را ورق میزد. آن شب، پس از باران قیری که روی سر زندگیم بارید، به دوستانم پناه بردم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Calibri'">تمام مدت که پیش پدرم بودم، با انکار این قضیه که مادرم مُرده باشد، تحملش میکردم. همیشه میگفتم او واقعاً ما را رها کرده و خود را از زندگی لجنش، بیرون کشیده. هرگز نفرتی نسبت به مادرم نداشتم. حتی شبهایی که روی تخت، برای پول در آوردن پدرم، جان میدادم و با روحم کُشتی میگرفتم، حتی وقتهایی که در ویترین پدرم میماندم تا مهمانانش مرا بپسندند و به تخت شبشان، سنجاقم بزنند... حتی تمام لحظههای فروخته شدنم، از مادرم نفرتی نداشتم. وقتی آن مرد ظاهراً پدر، موهایم را نوازش میکرد و بابت زیباییم، مرا ستایش میکرد و پولهای در دستش را میشمُرد... با خود فکر میکردم مادرم حداقل میتوانست مرا هم با خود ببرد. یا اگر تنهایی فرار کرده بود، باید برمیگشت و مرا هم میبرد. شبی، درست شبی که از نگاه آسمان رعد و خشم را دیدم، تصمیم گرفتم خودم را قاطی خشمش کنم. من هم سهمی از زندگی داشتم. اگر آسمان با آن عظمت و دارایی، خشمگین میشد، پس برای چه من قانع بودم؟ به تکه نان خشکیده و بوی فساد خانه ، به هر شب درد کشیدن روی تختهای رنگی و به شنیدن صدای جرینق جرینق پول در مشت آن مرتیکه، چرا قانع بودم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دوستانم داشتند برای تبریک تولدم به خانهمان میآمدند. مردی لاغر اندام، یک مشت پول روی میز گذاشت و پدرم، با همان نگاه کثیفش، به در اتاق اشاره کرد. داشت میگفت برو اتاق و روی تخت دراز بکش! داشت پولها را لایه انگشتانش لمس میکرد. ایستادم؛ شاید برای اولین بار در طول زندگیم ایستادم. با خشونت بلند شد و از بازویم کشید اما باز ایستادم. تعجب کرده بود. آن مرد که دید ما تکلیفمان با خودمان هم مشخص نیست، پول را برداشت و سریع جیم شد. به شدت تنش میلرزید و در عین حیرت، خشمگین بود. داشت با خود فکر میکرد، کجای تربیت این دختر اشتباه کردهام که اکنون جسارت به خرج میدهد؟ من او را ترسو و بدبخت و مطیع بار آورده بودم. یادش داده بودم که دست سنگینی دارم و هر روز میتوانم کتکش بزنم. یادش داده بودم تا مرا میبیند در سوراخی از ترس فرو برود. حال چه شده؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اما یادش رفته بود، یک چیز را آموزش بدهد ، آن هم عادت نکردن بود. اما من به درد، به ترس و به زجرکش شدنها آنقدر عادت کرده بودم که دیگر نمیترسیدم. همانطور صاف ایستاده بودم و او دستش را بالا آورده بود تا مرا بزند اما برای اولین بار به جای پوشاندن صورتم با دستانم، صاف به چشمانش، و آن دست روی هوا مانده، نگاه میکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ای کاش منم با مامانم فرار میکردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خندید. آخرین تلاشش را هم کرد تا از او بترسم اما واقعیت را گفت. از چشمانش، نوع نگاهش و حتی صدایش فهمیدم که واقعیت را گفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخواستی تو رو هم مثل اون بُکُشم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اما نترسیدم. چاقویی که پشت سرم مخفی کرده بودم را بدون وقت تلف کردن، در سینهاش فرو بردم. روی زمین افتاده بود و من چنان داغ بودم که وقتی جنازهش زیر پایم جان میداد، متوجه حضور دینا و هاله و لیندا، نشده بودم. به خانه لیندا پناه بردم. هرسه عهد بستند که وقتی او را زیر خاک چال کردیم، خاطرات آن شب را هم چال میکنیم. روزهایم در خانه لیندا میگذشت و تصور میکردم همه چیز فراموش شده باشد. با اینکه هر شب با کابوس بیدار میشدم اما هر سه سعی داشتند تسکینم بدهند و آن شب را انکار میکردند.</span></p><p> <span style="font-family: 'Calibri'">اما همه چیز تغییر کرد، از آن شب؛ از شبی که با کابوس بیدار شدم، پسری را در خانه لیندا دیدم. موهای مجعد و پرکلاغیش، نیمی از صورت سفیدش را پوشانده بود. با لباس ورزشی مقابل آشپزخانه ایستاده و نفس نفس میزد. لباسش خیس ع×ر×ق بود اما زمانی که از کنارش گذشتم تا لیوان آبی بردارم، بوی لیمو میداد نه ع×ر×ق. با چشمان خاکستریش، چنان خیره خیره نگاهم میکرد که انگار جا خورده بود. لیندا هم از حیاط آمد و مرا با دوست پسر جدیدش آشنا کرد. من تنها خودم بودم و هیچگاه چیزی فراتر از خودم نبودم که بخواهم آن پسر را از لیندا بگیرم اما آن پسر، زمانی که هر سه نشسته بودیم و از فیلم درحال پخش حرف میزدیم، ناگهان به عشقی که نسبت به من داشت، اعتراف کرد. بعد از سیلیای که به آن پسر زدم، لیندا مشتی بر من زد اما نه دقیقاً همان لحظه. زمانی که مرا به پلیس داد، زمانی که چمدان وسایلم را دم در انداخت، زمانی که نقاشیهایم را پاره کرد و مثل پرهای کنده شده، از پنجره به پایین ریخت، زمانی که انگار دیگر مرا نمیشناخت. گفت حتی دینا و هاله هم تو را نمیخواهند ، چه کسی یک قاتل روانی در زندگیش میخواهد؟ تمام مدت، با چمدان سنگینی از حرفهایش، در خیابانهای تاریک زندگیم قدم برمیداشتم و هرگز فراموش نکردم که هیچکس قاتل روانی در زندگیش نمیخواهد. به زندگی هیچ کس وارد نشدم، محبت هیچ کس را نخواستم و تا ابد، پشت میزی که زندگی برایم آماده کرده بود، نشستم و غمهایم را قورت دادم، اشکهایم را نوشیدم. چیزی فراتر از درد درونم زندگی میکرد. هر ثانیه برایم حکم چوبِ دار را داشت و در هر ثانیه، تابوتی از من افتاده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پس از آنکه پلیس نتوانست مرا محکوم کند، رهایم کرد و پس از آنکه رهایم کرد، فهمیدم همه جای جهان، برای من زندانیست با ابعاد مختلف. عجیب بود که جنازه پدرم در باغچه را پیدا نکردند و همه مدارک بر علیه من، از بین رفته بود. شاید کسی، شاید دست پنهانیای، میخواست با زنده ماندنم مرا زجر بدهد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هاله روی تخت دراز کشید، دینا روی تخت دراز کشید، دستگا راه افتاد و چشم آنها حداقل برای یک ماه بسته شد تا بعد از یک ماه، برای همیشه بسته شود. نمیدانم کار آن دو چطور به اینجا کشید. هرگز ندیدمشان چون نیامدند که بگویند قاتل روانی نمیخواهند. همه چیز از دهان لیندا بیرون میآمد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ژینوس: خوبی مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">برای کدام زندگی میجنگیدم؟ به دنبال کدام رهایی بودم؟ در این سازمان من چرا دنبال رمزگشایی بودم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تانیا</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نگه دار راکان.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- یعنی چی نگه دار؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- وایسا یعنی وایسا. میفهمی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">راکان که از فریادم به وحشت افتاده بود، ناگهان ترمز کرد. در برهوت عجیبی بودیم. هر دو طرفمان بیابان بود و در جایی که حتی جاده را ماسهها پوشانده بودند، حرکت میکردیم. خورشیدِ همرنگ ماسهها، داشت طلوع میکرد. دست و پایم از وحشت میلرزید و دیگر طاقت تحمل کردن را نداشتم. چه بسا با رسیدن موعودش، توسط سم، به بدترین شکل درحالیکه کف از دهانم بیرون میزند، بمیرم. تفنگ را از داشبرد برداشتم و سمت راکان گرفتم. راکان پوزخند زد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخوای بکشیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو این کارو میکنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خودم خودم رو بکشم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چهارشنبه 12 مهر</span></p><p style="text-align: center">پایان فصل اول</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 127328, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 46 *** دوباره کتاب سیاه جلد، مقابل چشمانم خود را ورق میزد. آن شب، پس از باران قیری که روی سر زندگیم بارید، به دوستانم پناه بردم. تمام مدت که پیش پدرم بودم، با انکار این قضیه که مادرم مُرده باشد، تحملش میکردم. همیشه میگفتم او واقعاً ما را رها کرده و خود را از زندگی لجنش، بیرون کشیده. هرگز نفرتی نسبت به مادرم نداشتم. حتی شبهایی که روی تخت، برای پول در آوردن پدرم، جان میدادم و با روحم کُشتی میگرفتم، حتی وقتهایی که در ویترین پدرم میماندم تا مهمانانش مرا بپسندند و به تخت شبشان، سنجاقم بزنند... حتی تمام لحظههای فروخته شدنم، از مادرم نفرتی نداشتم. وقتی آن مرد ظاهراً پدر، موهایم را نوازش میکرد و بابت زیباییم، مرا ستایش میکرد و پولهای در دستش را میشمُرد... با خود فکر میکردم مادرم حداقل میتوانست مرا هم با خود ببرد. یا اگر تنهایی فرار کرده بود، باید برمیگشت و مرا هم میبرد. شبی، درست شبی که از نگاه آسمان رعد و خشم را دیدم، تصمیم گرفتم خودم را قاطی خشمش کنم. من هم سهمی از زندگی داشتم. اگر آسمان با آن عظمت و دارایی، خشمگین میشد، پس برای چه من قانع بودم؟ به تکه نان خشکیده و بوی فساد خانه ، به هر شب درد کشیدن روی تختهای رنگی و به شنیدن صدای جرینق جرینق پول در مشت آن مرتیکه، چرا قانع بودم؟ دوستانم داشتند برای تبریک تولدم به خانهمان میآمدند. مردی لاغر اندام، یک مشت پول روی میز گذاشت و پدرم، با همان نگاه کثیفش، به در اتاق اشاره کرد. داشت میگفت برو اتاق و روی تخت دراز بکش! داشت پولها را لایه انگشتانش لمس میکرد. ایستادم؛ شاید برای اولین بار در طول زندگیم ایستادم. با خشونت بلند شد و از بازویم کشید اما باز ایستادم. تعجب کرده بود. آن مرد که دید ما تکلیفمان با خودمان هم مشخص نیست، پول را برداشت و سریع جیم شد. به شدت تنش میلرزید و در عین حیرت، خشمگین بود. داشت با خود فکر میکرد، کجای تربیت این دختر اشتباه کردهام که اکنون جسارت به خرج میدهد؟ من او را ترسو و بدبخت و مطیع بار آورده بودم. یادش داده بودم که دست سنگینی دارم و هر روز میتوانم کتکش بزنم. یادش داده بودم تا مرا میبیند در سوراخی از ترس فرو برود. حال چه شده؟ اما یادش رفته بود، یک چیز را آموزش بدهد ، آن هم عادت نکردن بود. اما من به درد، به ترس و به زجرکش شدنها آنقدر عادت کرده بودم که دیگر نمیترسیدم. همانطور صاف ایستاده بودم و او دستش را بالا آورده بود تا مرا بزند اما برای اولین بار به جای پوشاندن صورتم با دستانم، صاف به چشمانش، و آن دست روی هوا مانده، نگاه میکردم. - ای کاش منم با مامانم فرار میکردم. خندید. آخرین تلاشش را هم کرد تا از او بترسم اما واقعیت را گفت. از چشمانش، نوع نگاهش و حتی صدایش فهمیدم که واقعیت را گفت. - میخواستی تو رو هم مثل اون بُکُشم؟ اما نترسیدم. چاقویی که پشت سرم مخفی کرده بودم را بدون وقت تلف کردن، در سینهاش فرو بردم. روی زمین افتاده بود و من چنان داغ بودم که وقتی جنازهش زیر پایم جان میداد، متوجه حضور دینا و هاله و لیندا، نشده بودم. به خانه لیندا پناه بردم. هرسه عهد بستند که وقتی او را زیر خاک چال کردیم، خاطرات آن شب را هم چال میکنیم. روزهایم در خانه لیندا میگذشت و تصور میکردم همه چیز فراموش شده باشد. با اینکه هر شب با کابوس بیدار میشدم اما هر سه سعی داشتند تسکینم بدهند و آن شب را انکار میکردند. اما همه چیز تغییر کرد، از آن شب؛ از شبی که با کابوس بیدار شدم، پسری را در خانه لیندا دیدم. موهای مجعد و پرکلاغیش، نیمی از صورت سفیدش را پوشانده بود. با لباس ورزشی مقابل آشپزخانه ایستاده و نفس نفس میزد. لباسش خیس ع×ر×ق بود اما زمانی که از کنارش گذشتم تا لیوان آبی بردارم، بوی لیمو میداد نه ع×ر×ق. با چشمان خاکستریش، چنان خیره خیره نگاهم میکرد که انگار جا خورده بود. لیندا هم از حیاط آمد و مرا با دوست پسر جدیدش آشنا کرد. من تنها خودم بودم و هیچگاه چیزی فراتر از خودم نبودم که بخواهم آن پسر را از لیندا بگیرم اما آن پسر، زمانی که هر سه نشسته بودیم و از فیلم درحال پخش حرف میزدیم، ناگهان به عشقی که نسبت به من داشت، اعتراف کرد. بعد از سیلیای که به آن پسر زدم، لیندا مشتی بر من زد اما نه دقیقاً همان لحظه. زمانی که مرا به پلیس داد، زمانی که چمدان وسایلم را دم در انداخت، زمانی که نقاشیهایم را پاره کرد و مثل پرهای کنده شده، از پنجره به پایین ریخت، زمانی که انگار دیگر مرا نمیشناخت. گفت حتی دینا و هاله هم تو را نمیخواهند ، چه کسی یک قاتل روانی در زندگیش میخواهد؟ تمام مدت، با چمدان سنگینی از حرفهایش، در خیابانهای تاریک زندگیم قدم برمیداشتم و هرگز فراموش نکردم که هیچکس قاتل روانی در زندگیش نمیخواهد. به زندگی هیچ کس وارد نشدم، محبت هیچ کس را نخواستم و تا ابد، پشت میزی که زندگی برایم آماده کرده بود، نشستم و غمهایم را قورت دادم، اشکهایم را نوشیدم. چیزی فراتر از درد درونم زندگی میکرد. هر ثانیه برایم حکم چوبِ دار را داشت و در هر ثانیه، تابوتی از من افتاده بود. پس از آنکه پلیس نتوانست مرا محکوم کند، رهایم کرد و پس از آنکه رهایم کرد، فهمیدم همه جای جهان، برای من زندانیست با ابعاد مختلف. عجیب بود که جنازه پدرم در باغچه را پیدا نکردند و همه مدارک بر علیه من، از بین رفته بود. شاید کسی، شاید دست پنهانیای، میخواست با زنده ماندنم مرا زجر بدهد. هاله روی تخت دراز کشید، دینا روی تخت دراز کشید، دستگا راه افتاد و چشم آنها حداقل برای یک ماه بسته شد تا بعد از یک ماه، برای همیشه بسته شود. نمیدانم کار آن دو چطور به اینجا کشید. هرگز ندیدمشان چون نیامدند که بگویند قاتل روانی نمیخواهند. همه چیز از دهان لیندا بیرون میآمد. ژینوس: خوبی مدلین؟ برای کدام زندگی میجنگیدم؟ به دنبال کدام رهایی بودم؟ در این سازمان من چرا دنبال رمزگشایی بودم؟ *** تانیا - نگه دار راکان. - یعنی چی نگه دار؟ - وایسا یعنی وایسا. میفهمی؟ راکان که از فریادم به وحشت افتاده بود، ناگهان ترمز کرد. در برهوت عجیبی بودیم. هر دو طرفمان بیابان بود و در جایی که حتی جاده را ماسهها پوشانده بودند، حرکت میکردیم. خورشیدِ همرنگ ماسهها، داشت طلوع میکرد. دست و پایم از وحشت میلرزید و دیگر طاقت تحمل کردن را نداشتم. چه بسا با رسیدن موعودش، توسط سم، به بدترین شکل درحالیکه کف از دهانم بیرون میزند، بمیرم. تفنگ را از داشبرد برداشتم و سمت راکان گرفتم. راکان پوزخند زد. - میخوای بکشیم؟ - تو این کارو میکنی. - خودم خودم رو بکشم؟ چهارشنبه 12 مهر[/FONT] [CENTER]پایان فصل اول[/CENTER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین