انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 127200" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 45</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خورشید دوباره در سینه آسمان، میتپید. پلکهایم با زحمت فراوان از جای خود برخاستند و چندبار پلک زدم تا بتوانم موقعیتم را دریابم. من اکنون در طبقه پنجم واقع در اتاق سی و سه بودم. اتاقی که دقیقاً یک سویش به جای دیوار، پنجره بود و به جای دیدن ساختمانها و برجهای مجلل بر فراز آسمان، یک بیایان بی سر و ته و آسمانی که انگار خاک سرفه میکرد، مقابل دیدگانم قرار داشت. از روی تخت که سمت راست پنجره بود، بلند شدم و دمپایی ژلهای که تقریباً پنج سایز بزرگتر از اندازه پاهایم بود را پوشیدم. با نیم تنه سفیدی که تا بالای ناف بود و شلوارک توسی از اتاق خارج شدم و سرم را در طول راهرو چرخاندم. هیچ خبری نبود. راهروی طبقه پنج، بیشتر شبیه راهرویی بود که در آن ارواح اقامت داشتند به ویژه با این اتصالی چراغها. دوباره به اتاق بازگشتم و در را بستم. به هرحال مدلین باید به جنبه مثبت ماجرا نگاه کنی! اکنون عضوی از سازمان AL هستی دقیقاً جایی که تمام نقشهها کشیده میشود و دستگاهها با برنامههای شیطانی ، برای مغزهای افراد به ظاهر افسرده یا شاید واقعاً افسرده، دندان تیز میکنند. من در آزمایشگاهها و پشت پردههای این سازمان میتوانستم نفوذ کنم آن هم فقط با کارت عضویتی که نشان میداد رسماً بعد از گذر کردن از پنجخوان، به هرحال موفق شدهام. با هر جان کندنی بود، موفق شده بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">میتوانستم بعد از یک دوش حسابی، به قلب دشمن پا بگذارم. در نهایت آنها را از درون واژگون میکردم و میفهمیدم آرژین و یا حتی لیلین، شاید حتی تانیایی که ادعا میکردند فرار کرده، کجا رفته است. لئو کافی نبود! نه بی شک لئو کافی نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">حین اینکه حوله سفید و بلندی که بوی گل یاس را میداد، از کمد بیرون میکشیدم و سمت حمام که دقیقاً انتهای راهرو بود، میرفتم، داشتم به برقرار کردن ارتباط نزدیکتر فکر میکردم. این وان بزرگِ پر شده از کف که رویش رزهای سرخی شناور بود، یا عطر مرمرینی که در حمام جاری بود، هیچکدام نمیتوانست مرا فریب بدهد تا واقعیت را نادیده بگیرم. چقدر هم زنجیرها و قلادههایشان طلایی باشد، به هرحال اصالت قلاده بودن حفظ میشد. ما رسماً زندانی آنها بودیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لباسهایم را کندم و آهسته، ابتدا پایم را درون وان فرو بردم و سپس کامل در وان نشستم. شیر آب داغ و کوچک را باز کردم و صورتم را زیر آب فرو بردم. تازه داشت تمام آن مراحل پست و کثیف، از تنم بیرون میریخت. هر پنج مرحله رقتانگیز. انگار حتی افکارم از سرم بیرون میزدند و در آب غرق میشدند. گریس با آن موهای عجیب غریب متضادش، آن لبخندی که روی لبهای سیاهش مینشست، گریس داشت در وان من غرق میشد. حتی ایتن، انگار موهای بلند و طلاییش بی فروغ شده بود. یک به یک از سرم چکه میکردند اما لئو نه! لئو و خیانتهایش هنوز در سرم بودند. شاید تنها کمی لباسهایش خیس شده باشد اما غرق نمیشد. راستش چیزهایی داشت به ذهنم میرسید.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سرم را از زیر آب بیرون آوردم و نفس عمیقی کشیدم. آن شب که لئو ب×و×س×ه من و آرژین را دیده بود، احتمالاً رفته و آرژین را به فرانسیوس لو داده بود. برای همین ناگهان نیست و نابودش کرده بودند حتی قبل از اینکه پایش به مرحله پنج برسد!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سریع از وان بیرون آمدم و درحالی که کف از سر تا پایم روی زمین میریخت، حوله را پوشیدم و از حمام بیرون زدم. پنجههای سرما استخوانم را میدرید اما اهمیتی نداشت. کمد را باز کردم یونیفرمی که باید میپوشیدیم را بیرون کشیدم. درواقع هر روز یک یونیفرم داشت. یونیفرم روز چهارشنبه آبی نفتی بود. شلوار سیاه و تنگ با روپوشی آبی نفتی که از زیرش نیم تنه سفیدم را میپوشیدم. وقتش بود با پوششی رسمی و جذاب، لئو را کمی بترسانم. سریع آماده شدم و درحالی که خم شده بودم تا کفش پاشنه بلند و قرمزم را بپوشم، موهای خیسم مدام به چشم و پیشانیم، کوبیده میشد. صدایی با این مضمون از بلندگو به گوش رسید.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تا ساعت 10 آماده بشید واسه خوشآمدگویی به گروهی که قراره وارد دستگاه بشن.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چه اهمیتی داشت گریس از پشت میکروفن چرت و پرت بلغور کند، زمانی که مقابل درِ اتاق لئو ایستاده بودم و با مشتهایم به در میکوبیدم. بالاخره در باز شد و لئو درحالیکه صورتش پر از کف بود و گویا داشت ریشهایش را اصلاح میکرد، در چارچوب در، ظاهر شد. متعجب ، ابرویی بالا انداخت و به ساعت نقرهای مچ دستش اشاره کرد تا متوجه شوم هنوز دو ساعت باقی مانده. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لئو، سریع برو کنار باید بیام تو.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو بی اهمیت نسبت به این همه خشم و عجله من، سمت دست شویی رفت و سرش را پایین گرفت تا صورتش را بشوید. به دیوار تکیه داده بودم و تمام حرکات آرامش را میپاییدم. خونسرد بود! البته نه اینکه از خونسرد بودنش تعجب کرده باشم او همیشه خونسرد بود. بی شک اگر فرانسیوس با هورام، چاقو و چنگال میآوردند و ما را تکه تکه در دهانشان میگذاشتند، لئو شانهای بالا میانداخت و میگفت، سازمان به خوبی میداند چه کند. آری میداند! </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب، فکر کنم صبحانه نخوردی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مشخصه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اخم کردم و پاسخ دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چطور؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چون اومدی من رو بخوری. نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">درحالیکه میخندید، سمت آشپزخانه کوچکی که تقریباً با پذیرایی یکی شده بود و یک گاز و یخچال و چند کابینت نقرهای داشت، رفت. آشپزخانه که چه عرض کنم. لانه مرغ شاید بزرگتر باشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی شده دوباره مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">به کابینت پشت سرش تکیه داد و بی شک قصد نداشت برایم صبحانه آماده کند. اکنون به نظر جدیتر میآمد. با صورتی اصلاح شده و لباس سفیدی که البته همه دکمههایش را باز گذاشته بود، احتمالاً آماده اولین روز کاری محشر بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستم را سمتش نشانه گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو خیلی حقیری خیلی! بدبخته بی چیزه احمقه ع×و×ض×ی!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خب. ادامه بده.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو آرژین رو فروختی. مطمئنم خودت رفتی و همه چیز رو لو دادی. میدونی من از اول هم میدونستم جاسوس اینایی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لئو، آهسته سمتم گام برداشت. آنقدر نزدیک شد که یک قدم دیگر برای چسبیدنش به من، کافی بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من فقط بهشون گفتم مدلین ، آرژین رو بوسید تا ازش حرف بکشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اولاً اطلاعات اشتباه دادی. دوماً چرا باید بری و فقط این رو بگی؟ چرا لئو؟ به نظرت چرا لئو؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستم را بالا بردم و یقه لباسش را آرام در مشتم ، فشردم. دوست داشتم چشمانش را بیرون بکشم و با زبانم لیس بزنم و میان دندانم، خورد کنم. شاید خودم زیادی مهربان برخورد کرده بودم که او به همین راحتی میتوانست در روابطم و رفتارم و همه چیزم، دخالت کند. از وقتی به این سازمان آمده بودم، گویا دوباره آن خاطرات لعنتی، جانی را در من بیدار کرده بود که بخواهم برای آن ذره جان، بجنگم. تکاپو، تلاش و ترس ، همه اینها پشت سرشان احساسات دیگری مثل کمک به دیگران، محبت و عشق و هرچیز مسخره دیگری را به دنبال میآوردند. اگر لئو، هیوولای سابقی که بودم را میدید، آن وقت هم چنین با جسارت نگاهم میکرد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین، اگر با فهمیدن این قضیه که من جاسوسم، خیالت راحت میشه پس باشه. من جاسوسم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">یقه لباسش را رها کردم و هردو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم. جوری سخن میگفت که دوباره همه چیز به نفع خودش باشد. انگار که من یک متوهم روانی باشم و واقعیت این نیست که او جاسوس است، تنها میخواهد خیال من راحت باشد. نه! درواقع او جاسوس بود. هیچگاه اعتراف نمیکرد اما مگر دانستن این قضیه که او جاسوس است چه کمکی به حالم میکرد؟ تنها باعث میشد فاصلهام را از او حفظ کنم تا افکاری که در سرم پیچیده بود، به گوش فرانسیوس نرسد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خیله خب لئو. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">از اتاقش خارج شدم و در را چنان محکم کوبیدم که تمام حرص و خشمم را تلافی کرده باشم. نمیدانم دقیقاً چه احساسی داشته باشم. زمانی که کل محوطه را دور میزدم هم نمیدانستم بعد از این باید چه کنم. باید به خاطر ترسی که از گذشته داشتم، حال را روی کول میانداختم و طبق خواستههای آنها بشین و پاشو میرفتم؟ اگر واقعاً تانیا فرار کرده پس چندان هم قدرتمند نبودند. شاید اگر به فرانسیوس نزدیک میشدم، یعنی به قلب تمام ماجراها، در آن صورت میشد با حیله و نیرنگ رهایی یافت. از این سازمان بیرون میزدم و نام و هویت تازهای برای خود میساختم. اصلاً به کشور دیگری میرفتم. شاید به ژاپن و کره. یادم است مادرم همیشه میگفت چشمان دو رنگ و بادامی من شباهت زیادی به چشمان کرهایها دارد. میتوانم خودم را میانشان مخفی کنم و حتی به عنوان مُدلی زیبا و خوش اندام، به زندگیم ادامه بدهم. تغییر دادن زندگی که برای من کاری نداشت. مگر همان کسی نبودم که از بوی گند صفحات زندگیم ناله میکردم و بعد از آن اتفاق زهرآگین، پوچ شده بودم. به قولی، تصور میکردم ریشهام را کندهام و مانند توپی، زیر پای بازیکنان باد، این سو و آن سو میشوم اما بعدها فهمیدم خودم، میتوانم ریشه خودم باشم. خانواده ریشه نیست. اینها افکار قدیمی و پوسیدهای بیش نبودند. ما هرچه بودیم، خودمان برای خودمان بودیم. چه خوب و چه بد، تنها آغوش و امن ابدی، دستان خودمان بود که به دورمان حلقه میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سازمان AL که ده طبقه بود، درواقع از یک تا پنج طبقهاش اتاق کارکنان بود. و پنج طبقه دیگر مخصوص کار. البته اتاق افراد افسرده که مدتی قبل از رفتن به دستگاه در آن اقامت میکردند هم شامل پنج طبقهای میشد که مخصوص کار بود. امروز اولین گروه که قرار بود وارد دستگاه شوند، با راهنمایی ما هرکدام در تختهایشان دراز میکشیدند و حدود یک ساعت دیگر تا آن موقع وقت داشتم. نمیدانم چطور و برای چه، اما ناگهان خودم را مقابل اتاق فرانسیوس یافتم. همان در مرمرین با نگینهای رویش. زنگ را فشردم و احتمال میدادم در باز نشود. همانطور هم شد. کسی در را برایم باز نکرد، حتی بعد از سه بار زنگ زدن. فرانسیوس از من میترسید! میتوانستم این را احساس کنم که همواره از من دوری میکرد و زمانی که قصد ملاقاتش را داشتم، دست به سر میشدم. او میدانست من چیزی بیشتر از یک انسان کنجکاو هستم. از لایه کلماتش، حقیقت را بو میکشیدم و دروغهایش رو میشد علیرغم اینکه قصد داشت تا جایی که امکان دارد آرامش خود را حفظ کند و مانند رئیسی با وقار و آرام، به نظر برسد. هرچقدر هم که خونسرد میشد، اصل ماجرا تغییر نمیکرد. در اعماق قلبش میدانست که به حقیقت نزدیکتر میشوم. من کسی بودم که با دیدن یک جنازه در خیابان، پا به این سازمان گذاشته بودم و به این راحتی، بَرده نمیشدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">نگاهم را از در گرفتم و آنجا را ترک کردم هرچند میدانستم از پشت آن در، فرانسیوس تماشایم میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">بالاخره یک ساعت گذشت و به عنوان اولین نفر، در راهرویی که سمت راستش، به اتاقی که تختها در آن قرار داشت، ایستاده بودم و رو به آسانسور، منتظر بودم افرادی که به انتهای زندگی رسیده بودند، از آسانسور خارج شوند. میتوانستم ظاهرشان را تصور کنم. موهایی پراکنده و مشوش، در هم پیچیده و کلافه، پوستی افتاده و چشمانی بی رمق که جایی برای تماشا ندارند. لبهایی که شاید سالها بود جز یک کلمه، صدا از آنها بیرون نمیآمد. شاید به اندازه یک بند انگشت باز میشدند و اگر بیشتر دهان باز میکردند، پوست لبشان تَرَک برمیداشت. شانههایی افتاده و پاهایی که روی زمین کشیده میشدند. مگر نه؟ افسرده واقعی چنین شمایلی دارد ، اما زمانی که در آسانسور باز شد، تصوراتم به هم ریخت. علاوهبر تمام آن جمعیت عجیب و غریب، دو شخص مرا حیرت زده کردند. لئو در آسانسور را باز نگه داشت و تعظیمی از روی ادب کرد. ژینوس لبخند زد و دست تک تکشان را آرام فشرد و آنها را سمت اتاق هدایت کرد اما من میترسیدم تکان بخوردم تا قلبم از سینهام پایین بیفتد. هاله و دینا؟ چه میدیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هاله ، دینا را از مقابلش کنار زد و سمت من دوید. دستانم را محکم فشرده بود و اشک میریخت. دینا یک جا خشکش زده و بدون پلک زدن، تنها نگاهم میکرد. انگار دستان دینا که محکم دستانم را میفشرد، مرا به سالها قبل پرت کرده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سه شنبه 11 مهر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 127200, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 45 *** مدلین خورشید دوباره در سینه آسمان، میتپید. پلکهایم با زحمت فراوان از جای خود برخاستند و چندبار پلک زدم تا بتوانم موقعیتم را دریابم. من اکنون در طبقه پنجم واقع در اتاق سی و سه بودم. اتاقی که دقیقاً یک سویش به جای دیوار، پنجره بود و به جای دیدن ساختمانها و برجهای مجلل بر فراز آسمان، یک بیایان بی سر و ته و آسمانی که انگار خاک سرفه میکرد، مقابل دیدگانم قرار داشت. از روی تخت که سمت راست پنجره بود، بلند شدم و دمپایی ژلهای که تقریباً پنج سایز بزرگتر از اندازه پاهایم بود را پوشیدم. با نیم تنه سفیدی که تا بالای ناف بود و شلوارک توسی از اتاق خارج شدم و سرم را در طول راهرو چرخاندم. هیچ خبری نبود. راهروی طبقه پنج، بیشتر شبیه راهرویی بود که در آن ارواح اقامت داشتند به ویژه با این اتصالی چراغها. دوباره به اتاق بازگشتم و در را بستم. به هرحال مدلین باید به جنبه مثبت ماجرا نگاه کنی! اکنون عضوی از سازمان AL هستی دقیقاً جایی که تمام نقشهها کشیده میشود و دستگاهها با برنامههای شیطانی ، برای مغزهای افراد به ظاهر افسرده یا شاید واقعاً افسرده، دندان تیز میکنند. من در آزمایشگاهها و پشت پردههای این سازمان میتوانستم نفوذ کنم آن هم فقط با کارت عضویتی که نشان میداد رسماً بعد از گذر کردن از پنجخوان، به هرحال موفق شدهام. با هر جان کندنی بود، موفق شده بودم. میتوانستم بعد از یک دوش حسابی، به قلب دشمن پا بگذارم. در نهایت آنها را از درون واژگون میکردم و میفهمیدم آرژین و یا حتی لیلین، شاید حتی تانیایی که ادعا میکردند فرار کرده، کجا رفته است. لئو کافی نبود! نه بی شک لئو کافی نبود. حین اینکه حوله سفید و بلندی که بوی گل یاس را میداد، از کمد بیرون میکشیدم و سمت حمام که دقیقاً انتهای راهرو بود، میرفتم، داشتم به برقرار کردن ارتباط نزدیکتر فکر میکردم. این وان بزرگِ پر شده از کف که رویش رزهای سرخی شناور بود، یا عطر مرمرینی که در حمام جاری بود، هیچکدام نمیتوانست مرا فریب بدهد تا واقعیت را نادیده بگیرم. چقدر هم زنجیرها و قلادههایشان طلایی باشد، به هرحال اصالت قلاده بودن حفظ میشد. ما رسماً زندانی آنها بودیم. لباسهایم را کندم و آهسته، ابتدا پایم را درون وان فرو بردم و سپس کامل در وان نشستم. شیر آب داغ و کوچک را باز کردم و صورتم را زیر آب فرو بردم. تازه داشت تمام آن مراحل پست و کثیف، از تنم بیرون میریخت. هر پنج مرحله رقتانگیز. انگار حتی افکارم از سرم بیرون میزدند و در آب غرق میشدند. گریس با آن موهای عجیب غریب متضادش، آن لبخندی که روی لبهای سیاهش مینشست، گریس داشت در وان من غرق میشد. حتی ایتن، انگار موهای بلند و طلاییش بی فروغ شده بود. یک به یک از سرم چکه میکردند اما لئو نه! لئو و خیانتهایش هنوز در سرم بودند. شاید تنها کمی لباسهایش خیس شده باشد اما غرق نمیشد. راستش چیزهایی داشت به ذهنم میرسید. سرم را از زیر آب بیرون آوردم و نفس عمیقی کشیدم. آن شب که لئو ب×و×س×ه من و آرژین را دیده بود، احتمالاً رفته و آرژین را به فرانسیوس لو داده بود. برای همین ناگهان نیست و نابودش کرده بودند حتی قبل از اینکه پایش به مرحله پنج برسد! سریع از وان بیرون آمدم و درحالی که کف از سر تا پایم روی زمین میریخت، حوله را پوشیدم و از حمام بیرون زدم. پنجههای سرما استخوانم را میدرید اما اهمیتی نداشت. کمد را باز کردم یونیفرمی که باید میپوشیدیم را بیرون کشیدم. درواقع هر روز یک یونیفرم داشت. یونیفرم روز چهارشنبه آبی نفتی بود. شلوار سیاه و تنگ با روپوشی آبی نفتی که از زیرش نیم تنه سفیدم را میپوشیدم. وقتش بود با پوششی رسمی و جذاب، لئو را کمی بترسانم. سریع آماده شدم و درحالی که خم شده بودم تا کفش پاشنه بلند و قرمزم را بپوشم، موهای خیسم مدام به چشم و پیشانیم، کوبیده میشد. صدایی با این مضمون از بلندگو به گوش رسید. - تا ساعت 10 آماده بشید واسه خوشآمدگویی به گروهی که قراره وارد دستگاه بشن. چه اهمیتی داشت گریس از پشت میکروفن چرت و پرت بلغور کند، زمانی که مقابل درِ اتاق لئو ایستاده بودم و با مشتهایم به در میکوبیدم. بالاخره در باز شد و لئو درحالیکه صورتش پر از کف بود و گویا داشت ریشهایش را اصلاح میکرد، در چارچوب در، ظاهر شد. متعجب ، ابرویی بالا انداخت و به ساعت نقرهای مچ دستش اشاره کرد تا متوجه شوم هنوز دو ساعت باقی مانده. - لئو، سریع برو کنار باید بیام تو. لئو بی اهمیت نسبت به این همه خشم و عجله من، سمت دست شویی رفت و سرش را پایین گرفت تا صورتش را بشوید. به دیوار تکیه داده بودم و تمام حرکات آرامش را میپاییدم. خونسرد بود! البته نه اینکه از خونسرد بودنش تعجب کرده باشم او همیشه خونسرد بود. بی شک اگر فرانسیوس با هورام، چاقو و چنگال میآوردند و ما را تکه تکه در دهانشان میگذاشتند، لئو شانهای بالا میانداخت و میگفت، سازمان به خوبی میداند چه کند. آری میداند! - خب، فکر کنم صبحانه نخوردی. - نه. - مشخصه. اخم کردم و پاسخ دادم. - چطور؟ - چون اومدی من رو بخوری. نه؟ درحالیکه میخندید، سمت آشپزخانه کوچکی که تقریباً با پذیرایی یکی شده بود و یک گاز و یخچال و چند کابینت نقرهای داشت، رفت. آشپزخانه که چه عرض کنم. لانه مرغ شاید بزرگتر باشد. - چی شده دوباره مدلین؟ به کابینت پشت سرش تکیه داد و بی شک قصد نداشت برایم صبحانه آماده کند. اکنون به نظر جدیتر میآمد. با صورتی اصلاح شده و لباس سفیدی که البته همه دکمههایش را باز گذاشته بود، احتمالاً آماده اولین روز کاری محشر بود. دستم را سمتش نشانه گرفتم و گفتم: - تو خیلی حقیری خیلی! بدبخته بی چیزه احمقه ع×و×ض×ی! - خب. ادامه بده. - تو آرژین رو فروختی. مطمئنم خودت رفتی و همه چیز رو لو دادی. میدونی من از اول هم میدونستم جاسوس اینایی. لئو، آهسته سمتم گام برداشت. آنقدر نزدیک شد که یک قدم دیگر برای چسبیدنش به من، کافی بود. - من فقط بهشون گفتم مدلین ، آرژین رو بوسید تا ازش حرف بکشه. - اولاً اطلاعات اشتباه دادی. دوماً چرا باید بری و فقط این رو بگی؟ چرا لئو؟ به نظرت چرا لئو؟ دستم را بالا بردم و یقه لباسش را آرام در مشتم ، فشردم. دوست داشتم چشمانش را بیرون بکشم و با زبانم لیس بزنم و میان دندانم، خورد کنم. شاید خودم زیادی مهربان برخورد کرده بودم که او به همین راحتی میتوانست در روابطم و رفتارم و همه چیزم، دخالت کند. از وقتی به این سازمان آمده بودم، گویا دوباره آن خاطرات لعنتی، جانی را در من بیدار کرده بود که بخواهم برای آن ذره جان، بجنگم. تکاپو، تلاش و ترس ، همه اینها پشت سرشان احساسات دیگری مثل کمک به دیگران، محبت و عشق و هرچیز مسخره دیگری را به دنبال میآوردند. اگر لئو، هیوولای سابقی که بودم را میدید، آن وقت هم چنین با جسارت نگاهم میکرد؟ - مدلین، اگر با فهمیدن این قضیه که من جاسوسم، خیالت راحت میشه پس باشه. من جاسوسم. یقه لباسش را رها کردم و هردو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم. جوری سخن میگفت که دوباره همه چیز به نفع خودش باشد. انگار که من یک متوهم روانی باشم و واقعیت این نیست که او جاسوس است، تنها میخواهد خیال من راحت باشد. نه! درواقع او جاسوس بود. هیچگاه اعتراف نمیکرد اما مگر دانستن این قضیه که او جاسوس است چه کمکی به حالم میکرد؟ تنها باعث میشد فاصلهام را از او حفظ کنم تا افکاری که در سرم پیچیده بود، به گوش فرانسیوس نرسد. - خیله خب لئو. از اتاقش خارج شدم و در را چنان محکم کوبیدم که تمام حرص و خشمم را تلافی کرده باشم. نمیدانم دقیقاً چه احساسی داشته باشم. زمانی که کل محوطه را دور میزدم هم نمیدانستم بعد از این باید چه کنم. باید به خاطر ترسی که از گذشته داشتم، حال را روی کول میانداختم و طبق خواستههای آنها بشین و پاشو میرفتم؟ اگر واقعاً تانیا فرار کرده پس چندان هم قدرتمند نبودند. شاید اگر به فرانسیوس نزدیک میشدم، یعنی به قلب تمام ماجراها، در آن صورت میشد با حیله و نیرنگ رهایی یافت. از این سازمان بیرون میزدم و نام و هویت تازهای برای خود میساختم. اصلاً به کشور دیگری میرفتم. شاید به ژاپن و کره. یادم است مادرم همیشه میگفت چشمان دو رنگ و بادامی من شباهت زیادی به چشمان کرهایها دارد. میتوانم خودم را میانشان مخفی کنم و حتی به عنوان مُدلی زیبا و خوش اندام، به زندگیم ادامه بدهم. تغییر دادن زندگی که برای من کاری نداشت. مگر همان کسی نبودم که از بوی گند صفحات زندگیم ناله میکردم و بعد از آن اتفاق زهرآگین، پوچ شده بودم. به قولی، تصور میکردم ریشهام را کندهام و مانند توپی، زیر پای بازیکنان باد، این سو و آن سو میشوم اما بعدها فهمیدم خودم، میتوانم ریشه خودم باشم. خانواده ریشه نیست. اینها افکار قدیمی و پوسیدهای بیش نبودند. ما هرچه بودیم، خودمان برای خودمان بودیم. چه خوب و چه بد، تنها آغوش و امن ابدی، دستان خودمان بود که به دورمان حلقه میشد. سازمان AL که ده طبقه بود، درواقع از یک تا پنج طبقهاش اتاق کارکنان بود. و پنج طبقه دیگر مخصوص کار. البته اتاق افراد افسرده که مدتی قبل از رفتن به دستگاه در آن اقامت میکردند هم شامل پنج طبقهای میشد که مخصوص کار بود. امروز اولین گروه که قرار بود وارد دستگاه شوند، با راهنمایی ما هرکدام در تختهایشان دراز میکشیدند و حدود یک ساعت دیگر تا آن موقع وقت داشتم. نمیدانم چطور و برای چه، اما ناگهان خودم را مقابل اتاق فرانسیوس یافتم. همان در مرمرین با نگینهای رویش. زنگ را فشردم و احتمال میدادم در باز نشود. همانطور هم شد. کسی در را برایم باز نکرد، حتی بعد از سه بار زنگ زدن. فرانسیوس از من میترسید! میتوانستم این را احساس کنم که همواره از من دوری میکرد و زمانی که قصد ملاقاتش را داشتم، دست به سر میشدم. او میدانست من چیزی بیشتر از یک انسان کنجکاو هستم. از لایه کلماتش، حقیقت را بو میکشیدم و دروغهایش رو میشد علیرغم اینکه قصد داشت تا جایی که امکان دارد آرامش خود را حفظ کند و مانند رئیسی با وقار و آرام، به نظر برسد. هرچقدر هم که خونسرد میشد، اصل ماجرا تغییر نمیکرد. در اعماق قلبش میدانست که به حقیقت نزدیکتر میشوم. من کسی بودم که با دیدن یک جنازه در خیابان، پا به این سازمان گذاشته بودم و به این راحتی، بَرده نمیشدم. نگاهم را از در گرفتم و آنجا را ترک کردم هرچند میدانستم از پشت آن در، فرانسیوس تماشایم میکرد. بالاخره یک ساعت گذشت و به عنوان اولین نفر، در راهرویی که سمت راستش، به اتاقی که تختها در آن قرار داشت، ایستاده بودم و رو به آسانسور، منتظر بودم افرادی که به انتهای زندگی رسیده بودند، از آسانسور خارج شوند. میتوانستم ظاهرشان را تصور کنم. موهایی پراکنده و مشوش، در هم پیچیده و کلافه، پوستی افتاده و چشمانی بی رمق که جایی برای تماشا ندارند. لبهایی که شاید سالها بود جز یک کلمه، صدا از آنها بیرون نمیآمد. شاید به اندازه یک بند انگشت باز میشدند و اگر بیشتر دهان باز میکردند، پوست لبشان تَرَک برمیداشت. شانههایی افتاده و پاهایی که روی زمین کشیده میشدند. مگر نه؟ افسرده واقعی چنین شمایلی دارد ، اما زمانی که در آسانسور باز شد، تصوراتم به هم ریخت. علاوهبر تمام آن جمعیت عجیب و غریب، دو شخص مرا حیرت زده کردند. لئو در آسانسور را باز نگه داشت و تعظیمی از روی ادب کرد. ژینوس لبخند زد و دست تک تکشان را آرام فشرد و آنها را سمت اتاق هدایت کرد اما من میترسیدم تکان بخوردم تا قلبم از سینهام پایین بیفتد. هاله و دینا؟ چه میدیدم. هاله ، دینا را از مقابلش کنار زد و سمت من دوید. دستانم را محکم فشرده بود و اشک میریخت. دینا یک جا خشکش زده و بدون پلک زدن، تنها نگاهم میکرد. انگار دستان دینا که محکم دستانم را میفشرد، مرا به سالها قبل پرت کرده بود. سه شنبه 11 مهر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین