انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 126971" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 44</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">همه آنها داشتند پشت سرمان کاری میکردند. لحظهای که برای آخرین بار آرژین را دیدم، صدایی در سرم تکرار میکرد که این آخرین باری هست که خط نگاهمان به باریکهای از تماشا، وصل میشود. این آخرین باری است که آرژین با آن صورت استخوانی و سفید، با چشمان سیاهش، مرا تماشا میکند و لبهایش را با دیدن لبهایم در هم قفل میکند. اما حذف کردن کسی بدون وارد کردنش به بازی، باید دلیلی داشته باشد. اینجا تنها چیزی که میتوانست کلاه مرگ بر سرمان بگذارد و ما را برای همیشه به جزیره مفقودشدگان منتقل کند، آگاهی بود. تا چه زمانی باید تظاهر میکردم که انگار هیچ چیز نمیدانم و از دستهای سمج پشت پرده، بی خبرم؟ این لئو که مانند وزغی تماشایم میکرد و از پرت شدنش، ناراضی بود، نمیتوانست مرا گول بزند. آن ترسوی بدبخت که تمام سعیش را میکرد ما را منفعل و ساکت نگه دارد، آن جاسوس مارموز مارمولک! انگشتم را سمت لئو نشانه گرفتم و درحالیکه تند تند سخن میگفتم و آب دهانم هنگام فریاد کشیدن به اطراف میپاشید، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لئو جاسوسی آرژین رو کرده بود نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هورام دستش را در هوا تکان داد تا خفه شوم. میخواست با چند حرکت دست به من بگوید لال شو؟ دیگر برای سکوت کردن خیلی دیر شده بود. دنبال جواب محکمی بودم تا تمام کلماتم را باطل کند در غیر این صورت همه جملات من بدتر از یک نیزه تیز در سینهشان فرو میرفت. هورام نفس عمیقی کشید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- مدلین اینجا ما رئیسیم نه تو! بهتر نیست سرت توی کار خودت باشه و انقدر ما رو سوال جواب نکنی؟ به تو چه ربطی داره؟ ها؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ابروهایم را بالا انداختم و چند قدم جلوتر رفتم. مقابلش ایستاده بودم و هیچ چیز و هیچ کس را حتی آن مامورهایی که آهسته نزدیک میشدند را نمیدیدم یعنی عملاً توجهی نمیکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین: فکر کردی ما گوسفندهای شماییم که بی خبر از همه جا فقط اطاعت کنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هورام: انگار فراموش کردی قدرت دست کیه و ما چی کار میتونیم باهات بکنیم مدلین!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین: هرکاری میخوای انجام بده! شما باید جوابگو باشید! نمیشه هر روز یکی بی خبر مفقود بشه و ما به گوسفند بودن خودمون ادامه بدیم. شاید فردا کسی که نیست و نابودش میکنین، من باشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">هورام دندانهایش را روی یکدیگر سایید و دستش را بالا آورد تا احتمالاً سیلی محکمی روی صورتم بکوبد و مرا کنار بکشد اما قبل از انجام هر عملی، فرانسیوس مانع شد و از دستم گرفت و مرا کنار کشید. با لبخندی که انگار نشان از لطف و مهربانی و درک و سخاوت و چیزهای مثبت دیگری بود، به من نگاه میکرد اما چشمانش، خط و نشان میکشید. باز ظاهرسازی. اینجا تنها یک نمایشگاه بود که برچسبهایی روی زشتیها زده و آنها را به نمایش گذاشته بودند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس که همچنان دستم را محکم گرفته بود و به تقلاهای من توجهی نداشت، رو به بقیه اعضا کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تانیا فرار کرده. آرژین دچار توهم شده بود و حالش خوب نبود، نمیتونست ادامه بده. لیلین هم حذف شد. کسی سوال دیگهای نداره؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">نیشگونی از پوست دست فرانسیوس گرفتم تا رهایم کند اما او همچنان اعتنایی نمیکرد. در عجب بودم که چرا جز من کسی سوالی نداشت! برای چه پایپر سرش را پایین انداخته و به معرکه عملاً اهمیتی نمیداد؟ ایتن با کارتی که در دستش بود، وَر میرفت و ماتیاس بی حوصله به در نگاه میکرد انگار فقط میخواست برود و در اتاق دوش آب گرم بگیرد. من هم چنین بودم! در ابتدای ورودم به سازمان تصور میکردم وان پر از آب گرم برایم کافی است و دیگر چیزی نمیخواهم اما هرچه بیشتر پیش میرفتیم متوجه میشدم شبیه عروسکی شدهام که در وان آنها دور سر خود میچرخد. این سازمان خانه آنها بود و ما عروسکهای این خانه. لئو زیر چشمی به صورت کبود شده از خشم من نگاه میکرد. یک نوع همدردی در او وجود داشت که به واقعی بودنش معتقد نبودم. این احساسات همه تقلبی بودند و با یک فشار ریز، در هم میشکستند. نهایتاً نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این مساله تلخ را قبول کنم که آرژین مفقود شد و تانیا، محو. چطور میشد باور کرد که تانیا واقعاً فرار کرده؟ یعنی آنها همینطوری تانیا را به حال خود رها کرده بودند تا فرار کند؟ اگر میشد فرار کرد برای چه ایتن و پایپر و ماتیاس اینجا بودند؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایپر سرش را بالا گرفت و با شک و تردیدی عیان، پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تانیا چطور تونست فرار کنه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس این بار مداخله کرد و درحالیکه یک چشمش به خاروس بود، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- درواقع اون نوشیدنی سمی توش نبود و 24 ساعت بعد هم قرار نبود اتفاقی واستون بیفته. خوب میدونین کار ما اینجا همش بازی با ذهنه. شما قرار بود به خودتون تلقین کنین که سم توی بدنتونه و با جدیت و ترس کار رو سریع تموم میکردین و برمیگشتین سازمان تا پادزهر رو بگیرین اما انگار تانیا یا گول مارو نخورده و یا واسش مهم نبود 24 ساعت بعد بمیره. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سپس دستش را به یکدیگر کوبید و حالت مجریگری به خود گرفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- حالا هرکس میتونه به اتاق خودش بره و استراحت کنه. افراد سازمان لاپوشان سوار ماشین مشکی میشن و افراد سازمان AL به طبقه 5 میرن برای استراحت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">10 مهر دوشنبه</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تانیا</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اکنون که خودم را در ماشین راکان، یافته بودم، درواقع نمیتوانستم همه اینها را باور کنم. دلشورهای عجیب در من لانه کرده بود و تخم میگذاشت، تخمهایی اندزه تخم دایناسور. هر آن گمان میکردم با تکان خوردنهای ماشین و خورد شدن سنگ ریزهها زیر لاستیک، این تخمها ممکن است بشکنند و موجودی هولناک از تخم بیرون بزند. دلهرهها دو نوع بودند. یکی از آنها سایه عظیم سازمان بود که گویا تمام کره زمین را پوشش داده بود و هرکجا که میرفتم مرا تماشا میکردند، شاید هم اکنون منتظر فرصتی بودند تا مرا بکشند. دومین دلهره، سمی بود که به گمانم طی 24 ساعت مرا میکشت یعنی دقیقاً ساعت 12 ظهر. اکنون که دقت میکنم، از وقتی آن مایع زرد رنگ را نوشیدهام، به ساعت نگاهی نکردهام. نه من چیزی میگفتم و نه راکان. گویا قصد داشت مرا به روستای دور افتادهای که مادربزرگش آنجا ساکن بود، ببرد و پناهم بدهد و عجیب بود که تنها همین یک فامیل را داشت. هیچ کس دیگری را نمیشناخت و شاید طرد شده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ضبط ماشین کار نمیکرد و ما در سکوت جاده تاریک و پر چاله و چوله که اطرافش را درختان سیاه قامت در بر گرفته بود، حرکت میکردیم. خودم را به آغوش کشیده بودم اما عجیب استخوانهایم از سرما تیر میکشید. دندانهایم کم کم شروع به لرزیدن میکردند و خودم را لعنت میکردم که با چنین حماقت بزرگی فرار کرده بودم اما باز مدلین مقابل چشمانم ظاهر میشد. مغز متفکری که خودش هرگز اقدامی به فرار نکرده بود. برای چه؟ او چرا حتی با ما از سازمان خارج نشد؟ آری آری گمان میبرد واقعاً رفتنی در کار نیست و شاید حق با او بود. تنها یک راه میتوانست مرا مطمئن کند! باید با دوستم که گمان میبردم او را به قتل رساندهام تماس میگرفتم تا بفهمم واقعاً این اتفاق رخ داده یا نه. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">راکان هر از گاهی موهای سیاه و نسبتاً بلندش را با خشونت عقب میداد و دوباره یک دستش را روی دنده میگذاشت و دست دیگرش روی فرمان. در حالتی که فرمان را گرفته بود، بازوان لختش، عضلانیتر دیده میشدند و با آن تتویِ جمجمه، حتی جذابتر هم بود. گویا آدامس میجوید اما احتمالاً عادت داشت زبانش را گاز بگیرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- راکان من باید با یکی تماس بگیرم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اینجا آنتن نمیده.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- روستا چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اونجا هم نمیده.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- پس کجا باید تماس بگیرم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">درحالیکه نگاهش به جاده بود، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فعلاً فقط باید مخفی بشیم. بعداً یک جوری تماس میگیری.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">آه عمیقی کشیدم. تمام وحشتم از این بود که قبل از برقرار کردن آن تماس و رسیدن به حقیقت، یا بمیرم یا توسط افراد سازمان دستگیر شوم. راکان هنوز درباره سمی که نوشیده بودم، هیچ نمیدانست و ترجیح میدادم چیزی نگویم. به گمانم با فهمیدنش هم چیزی عوض نمیشد تنها ممکن بود مرا در گوشهای از این جاده تاریک رها کند و برود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- راکان، چی شد اصلاً راهت به اون سازمان ختم شد؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- راستش نمیخوام دربارش با یک غریبه صحبت کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میدونی گاهی به چی فکر میکنم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">راکان سکوت کرد. شبیه افراد نچسب و سرد بود. پسری مغرور که به خود و ظاهرش میبالد. انگار نه انگار که چند لحظه پیش جانش در دستان من بود. به هرحال، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و سوالم را پاسخ دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- فکر میکنم همین الان توی دستگاهم. میترسم اینکه فرار کردم هم واقعی نباشه و درواقع توی دستگاه اونا دراز کشیده باشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">راکان خندید. تک خندهای بسیار کوتاه. اما اصلاً از روی تمسخر نبود. به گمانم دلش به حالم سوخته باشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اسمت تانیا بود دیگه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آره.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آخرین آزمونی که میگیرن همیشه واقعیه. پس مطمئن باش الان توی دستگاه نیستی هرچند اگر تو دستگاه باشی من دارم بهت دروغ میگم تا این دنیای خیالی رو باور کنی اما...</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دستی که روی دنده بود را برداشت و دستم را گرفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تموم شد تانیا.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">نفس عمیقی کشیدم و دوست داشتم همه چیزهایی که میگوید را باور کنم اما بیمار افسردهای که مراجعه کرده بود تا درون دستگاهی زندگی کند، از کجا باید میدانست ما پنج مرحله برای عضویت در سازمان را طی میکنیم؟ اخم کردم و دستم را سریع کنار کشیدم. صاف ایستادم. قلبم به تندی میزد. نمیدانم برای چه تا این حد مشکوک و بدبین شده بودم. راکان، سه راهی را سمت راست پیچید و از مسیر دوم که جادهای حتی بدتر و باریکتر از جاده قبلی بود ، ادامه داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو از کجا درباره مراحل میدونی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من یه بیمار افسرده نیستم درواقع یکی از کارکنان اون سازمان بودم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چرا خواستن بکشنت؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بیا تمومش کنیم. تو زیاد سوال میکنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">شاید بهتر بود میخوابیدم. به هرحال من دیگر در آن سازمان نبودم و شاید در خواب میمردم حتی شاید زودتر از 24 ساعت میمردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">-ا گر بدونی قراره خیلی زود بمیرم بازم باهام حرف نمیزنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نه تو واسم مهم نیستی. صرفاً چون من رو نکشتی مخفیت میکنم و بعد هرکس راه خودش رو میره.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- این همه رک بودن هم خوب نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">به پیش رویم، به جادهای که انگار زبانِ دهانی تاریک بود، خیره شدم. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم و باید افکار دردناکم را تحمل میکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">11 مهر سه شنبه</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 126971, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 44 همه آنها داشتند پشت سرمان کاری میکردند. لحظهای که برای آخرین بار آرژین را دیدم، صدایی در سرم تکرار میکرد که این آخرین باری هست که خط نگاهمان به باریکهای از تماشا، وصل میشود. این آخرین باری است که آرژین با آن صورت استخوانی و سفید، با چشمان سیاهش، مرا تماشا میکند و لبهایش را با دیدن لبهایم در هم قفل میکند. اما حذف کردن کسی بدون وارد کردنش به بازی، باید دلیلی داشته باشد. اینجا تنها چیزی که میتوانست کلاه مرگ بر سرمان بگذارد و ما را برای همیشه به جزیره مفقودشدگان منتقل کند، آگاهی بود. تا چه زمانی باید تظاهر میکردم که انگار هیچ چیز نمیدانم و از دستهای سمج پشت پرده، بی خبرم؟ این لئو که مانند وزغی تماشایم میکرد و از پرت شدنش، ناراضی بود، نمیتوانست مرا گول بزند. آن ترسوی بدبخت که تمام سعیش را میکرد ما را منفعل و ساکت نگه دارد، آن جاسوس مارموز مارمولک! انگشتم را سمت لئو نشانه گرفتم و درحالیکه تند تند سخن میگفتم و آب دهانم هنگام فریاد کشیدن به اطراف میپاشید، گفتم: - لئو جاسوسی آرژین رو کرده بود نه؟ هورام دستش را در هوا تکان داد تا خفه شوم. میخواست با چند حرکت دست به من بگوید لال شو؟ دیگر برای سکوت کردن خیلی دیر شده بود. دنبال جواب محکمی بودم تا تمام کلماتم را باطل کند در غیر این صورت همه جملات من بدتر از یک نیزه تیز در سینهشان فرو میرفت. هورام نفس عمیقی کشید و گفت: - مدلین اینجا ما رئیسیم نه تو! بهتر نیست سرت توی کار خودت باشه و انقدر ما رو سوال جواب نکنی؟ به تو چه ربطی داره؟ ها؟ ابروهایم را بالا انداختم و چند قدم جلوتر رفتم. مقابلش ایستاده بودم و هیچ چیز و هیچ کس را حتی آن مامورهایی که آهسته نزدیک میشدند را نمیدیدم یعنی عملاً توجهی نمیکردم. مدلین: فکر کردی ما گوسفندهای شماییم که بی خبر از همه جا فقط اطاعت کنیم؟ هورام: انگار فراموش کردی قدرت دست کیه و ما چی کار میتونیم باهات بکنیم مدلین! مدلین: هرکاری میخوای انجام بده! شما باید جوابگو باشید! نمیشه هر روز یکی بی خبر مفقود بشه و ما به گوسفند بودن خودمون ادامه بدیم. شاید فردا کسی که نیست و نابودش میکنین، من باشم. هورام دندانهایش را روی یکدیگر سایید و دستش را بالا آورد تا احتمالاً سیلی محکمی روی صورتم بکوبد و مرا کنار بکشد اما قبل از انجام هر عملی، فرانسیوس مانع شد و از دستم گرفت و مرا کنار کشید. با لبخندی که انگار نشان از لطف و مهربانی و درک و سخاوت و چیزهای مثبت دیگری بود، به من نگاه میکرد اما چشمانش، خط و نشان میکشید. باز ظاهرسازی. اینجا تنها یک نمایشگاه بود که برچسبهایی روی زشتیها زده و آنها را به نمایش گذاشته بودند. فرانسیوس که همچنان دستم را محکم گرفته بود و به تقلاهای من توجهی نداشت، رو به بقیه اعضا کرد و گفت: - تانیا فرار کرده. آرژین دچار توهم شده بود و حالش خوب نبود، نمیتونست ادامه بده. لیلین هم حذف شد. کسی سوال دیگهای نداره؟ نیشگونی از پوست دست فرانسیوس گرفتم تا رهایم کند اما او همچنان اعتنایی نمیکرد. در عجب بودم که چرا جز من کسی سوالی نداشت! برای چه پایپر سرش را پایین انداخته و به معرکه عملاً اهمیتی نمیداد؟ ایتن با کارتی که در دستش بود، وَر میرفت و ماتیاس بی حوصله به در نگاه میکرد انگار فقط میخواست برود و در اتاق دوش آب گرم بگیرد. من هم چنین بودم! در ابتدای ورودم به سازمان تصور میکردم وان پر از آب گرم برایم کافی است و دیگر چیزی نمیخواهم اما هرچه بیشتر پیش میرفتیم متوجه میشدم شبیه عروسکی شدهام که در وان آنها دور سر خود میچرخد. این سازمان خانه آنها بود و ما عروسکهای این خانه. لئو زیر چشمی به صورت کبود شده از خشم من نگاه میکرد. یک نوع همدردی در او وجود داشت که به واقعی بودنش معتقد نبودم. این احساسات همه تقلبی بودند و با یک فشار ریز، در هم میشکستند. نهایتاً نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این مساله تلخ را قبول کنم که آرژین مفقود شد و تانیا، محو. چطور میشد باور کرد که تانیا واقعاً فرار کرده؟ یعنی آنها همینطوری تانیا را به حال خود رها کرده بودند تا فرار کند؟ اگر میشد فرار کرد برای چه ایتن و پایپر و ماتیاس اینجا بودند؟ پایپر سرش را بالا گرفت و با شک و تردیدی عیان، پرسید: - تانیا چطور تونست فرار کنه؟ گریس این بار مداخله کرد و درحالیکه یک چشمش به خاروس بود، گفت: - درواقع اون نوشیدنی سمی توش نبود و 24 ساعت بعد هم قرار نبود اتفاقی واستون بیفته. خوب میدونین کار ما اینجا همش بازی با ذهنه. شما قرار بود به خودتون تلقین کنین که سم توی بدنتونه و با جدیت و ترس کار رو سریع تموم میکردین و برمیگشتین سازمان تا پادزهر رو بگیرین اما انگار تانیا یا گول مارو نخورده و یا واسش مهم نبود 24 ساعت بعد بمیره. سپس دستش را به یکدیگر کوبید و حالت مجریگری به خود گرفت: - حالا هرکس میتونه به اتاق خودش بره و استراحت کنه. افراد سازمان لاپوشان سوار ماشین مشکی میشن و افراد سازمان AL به طبقه 5 میرن برای استراحت. 10 مهر دوشنبه *** تانیا اکنون که خودم را در ماشین راکان، یافته بودم، درواقع نمیتوانستم همه اینها را باور کنم. دلشورهای عجیب در من لانه کرده بود و تخم میگذاشت، تخمهایی اندزه تخم دایناسور. هر آن گمان میکردم با تکان خوردنهای ماشین و خورد شدن سنگ ریزهها زیر لاستیک، این تخمها ممکن است بشکنند و موجودی هولناک از تخم بیرون بزند. دلهرهها دو نوع بودند. یکی از آنها سایه عظیم سازمان بود که گویا تمام کره زمین را پوشش داده بود و هرکجا که میرفتم مرا تماشا میکردند، شاید هم اکنون منتظر فرصتی بودند تا مرا بکشند. دومین دلهره، سمی بود که به گمانم طی 24 ساعت مرا میکشت یعنی دقیقاً ساعت 12 ظهر. اکنون که دقت میکنم، از وقتی آن مایع زرد رنگ را نوشیدهام، به ساعت نگاهی نکردهام. نه من چیزی میگفتم و نه راکان. گویا قصد داشت مرا به روستای دور افتادهای که مادربزرگش آنجا ساکن بود، ببرد و پناهم بدهد و عجیب بود که تنها همین یک فامیل را داشت. هیچ کس دیگری را نمیشناخت و شاید طرد شده بود. ضبط ماشین کار نمیکرد و ما در سکوت جاده تاریک و پر چاله و چوله که اطرافش را درختان سیاه قامت در بر گرفته بود، حرکت میکردیم. خودم را به آغوش کشیده بودم اما عجیب استخوانهایم از سرما تیر میکشید. دندانهایم کم کم شروع به لرزیدن میکردند و خودم را لعنت میکردم که با چنین حماقت بزرگی فرار کرده بودم اما باز مدلین مقابل چشمانم ظاهر میشد. مغز متفکری که خودش هرگز اقدامی به فرار نکرده بود. برای چه؟ او چرا حتی با ما از سازمان خارج نشد؟ آری آری گمان میبرد واقعاً رفتنی در کار نیست و شاید حق با او بود. تنها یک راه میتوانست مرا مطمئن کند! باید با دوستم که گمان میبردم او را به قتل رساندهام تماس میگرفتم تا بفهمم واقعاً این اتفاق رخ داده یا نه. راکان هر از گاهی موهای سیاه و نسبتاً بلندش را با خشونت عقب میداد و دوباره یک دستش را روی دنده میگذاشت و دست دیگرش روی فرمان. در حالتی که فرمان را گرفته بود، بازوان لختش، عضلانیتر دیده میشدند و با آن تتویِ جمجمه، حتی جذابتر هم بود. گویا آدامس میجوید اما احتمالاً عادت داشت زبانش را گاز بگیرد. - راکان من باید با یکی تماس بگیرم. - اینجا آنتن نمیده. - روستا چی؟ - اونجا هم نمیده. - پس کجا باید تماس بگیرم؟ درحالیکه نگاهش به جاده بود، گفت: - فعلاً فقط باید مخفی بشیم. بعداً یک جوری تماس میگیری. آه عمیقی کشیدم. تمام وحشتم از این بود که قبل از برقرار کردن آن تماس و رسیدن به حقیقت، یا بمیرم یا توسط افراد سازمان دستگیر شوم. راکان هنوز درباره سمی که نوشیده بودم، هیچ نمیدانست و ترجیح میدادم چیزی نگویم. به گمانم با فهمیدنش هم چیزی عوض نمیشد تنها ممکن بود مرا در گوشهای از این جاده تاریک رها کند و برود. - راکان، چی شد اصلاً راهت به اون سازمان ختم شد؟ - راستش نمیخوام دربارش با یک غریبه صحبت کنم. - میدونی گاهی به چی فکر میکنم؟ راکان سکوت کرد. شبیه افراد نچسب و سرد بود. پسری مغرور که به خود و ظاهرش میبالد. انگار نه انگار که چند لحظه پیش جانش در دستان من بود. به هرحال، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و سوالم را پاسخ دادم. - فکر میکنم همین الان توی دستگاهم. میترسم اینکه فرار کردم هم واقعی نباشه و درواقع توی دستگاه اونا دراز کشیده باشم. راکان خندید. تک خندهای بسیار کوتاه. اما اصلاً از روی تمسخر نبود. به گمانم دلش به حالم سوخته باشد. - اسمت تانیا بود دیگه؟ - آره. - آخرین آزمونی که میگیرن همیشه واقعیه. پس مطمئن باش الان توی دستگاه نیستی هرچند اگر تو دستگاه باشی من دارم بهت دروغ میگم تا این دنیای خیالی رو باور کنی اما... دستی که روی دنده بود را برداشت و دستم را گرفت. - تموم شد تانیا. نفس عمیقی کشیدم و دوست داشتم همه چیزهایی که میگوید را باور کنم اما بیمار افسردهای که مراجعه کرده بود تا درون دستگاهی زندگی کند، از کجا باید میدانست ما پنج مرحله برای عضویت در سازمان را طی میکنیم؟ اخم کردم و دستم را سریع کنار کشیدم. صاف ایستادم. قلبم به تندی میزد. نمیدانم برای چه تا این حد مشکوک و بدبین شده بودم. راکان، سه راهی را سمت راست پیچید و از مسیر دوم که جادهای حتی بدتر و باریکتر از جاده قبلی بود ، ادامه داد. - تو از کجا درباره مراحل میدونی؟ - من یه بیمار افسرده نیستم درواقع یکی از کارکنان اون سازمان بودم. - چرا خواستن بکشنت؟ - بیا تمومش کنیم. تو زیاد سوال میکنی. شاید بهتر بود میخوابیدم. به هرحال من دیگر در آن سازمان نبودم و شاید در خواب میمردم حتی شاید زودتر از 24 ساعت میمردم. -ا گر بدونی قراره خیلی زود بمیرم بازم باهام حرف نمیزنی؟ - نه تو واسم مهم نیستی. صرفاً چون من رو نکشتی مخفیت میکنم و بعد هرکس راه خودش رو میره. - این همه رک بودن هم خوب نیست. به پیش رویم، به جادهای که انگار زبانِ دهانی تاریک بود، خیره شدم. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم و باید افکار دردناکم را تحمل میکردم. 11 مهر سه شنبه[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین