انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 126905" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 43</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن، با لگدی که به پشت کوبید، باعث شد پیرزن چند قدم عقبتر برود. به سرعت سمت پیرزن برگشت و از موهای بلند و سفیدش کشید و او را سمت پنجره آورد. جالب بود که انسان حتی با وجود بالا رفتن سنش، باز هم روی زمین کثیف و خالی از انسانیت، دنبال زندگی میگشت. پیرزن که حال، موهایش گرفتار شده بود و به ناچار گردنش را سمت پنجره خم کرده بود، از گلویش صدای خس خس بیرون میآمد و با چشمان تنگی که گود افتاده بود، به ایتن نگاه میکرد. ایتن با بی رحمی تمام، گویی که باید مشت روزگار را چنین تلافی میکرد، تفنگ را از جیبش بیرون کشید و روی سر پیرزن، گذاشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خودت رو از پنجره پرت میکنی یا با گلوله کارت رو تموم کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">موهای پیرزن را که گویا از جنس همان فنرهای مبل بود، رها کرد و مقابلش ایستاد. پیرزن، رو به غروبی که از پنجره، آویزان شده بود، قرار گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو میتونی من رو نکشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن شاید در کشتن او مردد بود اما قبل از آنکه پیرزن قصد جانش را بکند! تفنگ را محکم در دست گرفته بود و مصمم، منتظر لحظه مرگ بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- زود باش دیگه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من هنوز میخوام زندگی کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن، چنان غرید که صدایش یک بار در خانه پیچ و تاب خورد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تا الانم زیاد زنده بودی. تا سه میشمرم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">سرانجام پیرزن، چشمانش را محکم روی یکدیگر فشرد و خودش را رها کرد. از جایی که ایتن ایستاده بود، این حادثه جوری دیده شد که انگار آسمان سرخگون، پیرزن را برای همیشه بلعید و موهای سفید و برفی پیرزن، به ساق پای خورشید گیر کرد و هردو با یکدیگر سقوط کردند. ایتن که احساس میکرد دقیقاً در این لحظه ابرهای سیاهی دور گلویش پیچیدهاند و هوا را بر او تنگ کردهاند، به سرعت از آن خانه کذایی بیرون زد و سمت سازمان روانه شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">انباری، پر شده بود از لباس ورزشی و توپ و میز تنیس و خرت و پرتهای دیگر. انباریای که تانیا در آن ایستاده بود، زیر حیاط ویلای بزرگی در روستای شمالی، قرار داشت. این روستا سالها پیش به دلیل از بین رفتن زمینهای کشاورزی و خشکسالی، خالی از جمعیت شده بود و گویا این پسر، تنها کسی بود که در چنین ویلای بزرگ و مخوفی، تک و تنها، زندگی میکرد. پسرک، بی حالت مقابل تانیا قرار گرفته و بدون حتی لحظهای پلک زدن، صاف درون چشمان توسی تانیا، زل زده بود. شاید با خود فکر میکرد دختری که مقابلش ایستاده و موهای مواج فندقیاش، اطراف صورت گردش را پوشانده، مال این حرفها نیست. نمیتواند وزن یک اسلحه را میان دستان نازک و کشیدهاش تحمل کند، دریغ از اینکه این دختر، آخرین بار دوستش را با چند شلیک، به قتل رسانده بود و اکنون استوار و مصمم، مقابل پسری ظاهراً بی تفاوت و ورزشکار، قرار داشت تا جان او را هم بگیرد. تانیا، لبخندی زد که پاسخش تنها، کج خند پسر مقابلش بود. با چند سرفه سعی کرد سکوت را بشکند. منتظر بود پسر التماس کند اما همچنان هیچ عکسالعملی دیده نمیشد. شاید هم پسر اصلاً فکر نمیکرد تانیا بتواند او را به قتل برساند. تانیا، با این فکر که پسر او را دست کم گرفته، با صدای بلند و خشنی، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آخرین خواستت قبل مرگ چیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پسر ابروهایش را بالا انداخت و دست به سینه و صاف، ایستاد. انگار که میخواست مقابل تانیا سینه سپر کند و نترس بودنش را به رخ بکشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو میخوای من رو بکشی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ناگهان یک بار دیگر مدلین با تمام گفتههایش، مقابل تانیا ظاهر شد. انگار که مدلین دقیقاً مقابل تانیا ایستاده و با سیلی محکمی، او را از خواب بیدار میکند. کلماتش، سنگینتر از قبل، از گوشهای تانیا آویزان میمانند و تانیا به تندی تفنگ را از جیبش خارج میکند. آنقدر حرکتش سریع بود که حتی پسر هم برای یک لحظه، قلبش لرزید و پاهایش عقب رفت و ناگهان صدای بلندی برپا شد اما صدا، صدای شلیک نبود بلکه صدای برخورد تفنگ با زمین بود. تانیا، دست در جیب، به تفنگی که روی زمین انداخته بود، خیره نگاه میکرد و پسر، جوری که انگار انتظار چنین حرکتی را نداشت، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخوای تفنگ رو بردارم و خودم رو بکشم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تانیا سرد و بی تفاوت، جوری به او خیره شد که انگار با ابله دو پایی، طرف باشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- نخیر. میخوام مخفیم کنی. نباید دست سازمان بهم برسه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چرا نمیکشیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- دوست ندارم بکشمت. دیگه نمیخوام بازیچشون بشم. حالا بگو، مخفیم میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پسر تنها سرش را به نشانه تایید تکان داد. اما تانیا به این فکر میکرد که اگر 24 ساعت بعد واقعاً بمیرد چه؟ فرضیه درون ذهنش این بود که اصلاً سمی وارد بدنشان نشده و دوباره اعضای سازمان خواستهاند با تلقین و ترسی که درون آنها ایجاد میکردند، آنها را به کنترل خودشان بگیرند و درواقع هیچ سمی در کار نبود. البته، میتوانست واقعاً هم سمی در کار باشد و در آن صورت، تانیا ظرف 24 ساعت برای همیشه از این دنیای توخالی، خارج میشد. اما میخواست حداقل اگر قرار است بعد 24 ساعت بمیرد، 24 ساعتش را آزادانه زندگی کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">بالاخره بعد ساعتها، این تمرین هم به پایان رسیده بود. همه اعضا، در صف قرار گرفته و به گریس که در سمت راستش هورام و در سمت چپش، فرانسیوس، ایستاده بود، نگاه میکردند. نیمه تاریک من، از نقشههایی که برای آن پسر آرکا، کشیده و وارد دستگاه کرده ، عمیقاً لذت میبرد. و چیزی که بیشتر از همه باعث میشد احساس کنم لب ساحل ، پاهایم را در خنکای موج فرو بردهام، این قضیه بود که آرکا واقعاً تمام نقشههای شوم مرا، نت به نت قرار بود مزه مزه کند. نُتهایی که در حلقومش فرو میرفتند و ساعتهایی که همچون سیخ کبابی سوخته، گلویش را سوراخ میکردند. زندگی یک قاتل روانی در دستان من برای همیشه مچاله شد. شاید هم واقعاً شغل بدی نبود، شاید هم باید در همین سازمان میماندم و زندگی باطل خود را در سطل آشغال میانداختم و برای همیشه از کوچههای زندگیم پاکش میکردم جوری که هیچ یک از همسایههای در سرم، دیگر یادی از آن زندگی کذایی نکنند. اما نه. داشتم چه میگفتم؟ فقط صرفاً چون نیمه تاریکم را سیر کردهام نمیشود تا ابد زیر دست این افراد بمانم تا کوکم کنند. حتی با ارزشترین زندگی زمانی که متوجه میشدی توسط شخص دیگری کنترل میشود، دیگر هیچ ارزشی نداشت. من آن شغل مزخرف کارمندی و تا نیمه شب م×س×ت م×س×ت در خیابان پرسه زدنها را، به این سازمان و دیوارهای سفیدی که داشت روحم را میمکید، ترجیح میدادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس، لبهای مزین به رژ سیاهش را روی یکدیگر مالید و با چشمانی که به گمانم مقداری میدرخشید، همهمان را ورانداز کرد و در نهایت، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آخرین تمرین شما هم، به پایان رسید. شما برای رسیدن به اینجا، پنج تمرین رو پشت سر گذاشتین حالا هرکس به چیزی که لایقش باشه، میرسه. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">لیلین دست زد اما پشت سر او، کسی مانند احمقها گریس را تشویق نکرد. هیچ کس بابت آن کارتهای عضویت سازمان، که قرار بود روی گردنمان مثل زنجیری سنگینی کند، خوشحال نبود. گریس، لبخند چروکیدهای روی لبهایش نشاند و با چند سرفه ابلهانه و احتمالاً مصنوئی، ادامه داد:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- اسامی رو میخونم بیان و کارتهاشون رو بگیرن. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پس از مکث کوتاهی، که در آن چند ثانیه گویا قصد داشت ذوق و شوقی از سوی افراد دریافت کند، ادامه داد:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لئو، پذیرفته شده در سازمان AL</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">درحالی که لئو جلو میرفت تا گریس کارت را از گردنش آویزان کند، نگاه خصمانه من، قدمهای آرام و شایسته او را، دنبال میکرد. یادم میآید زمانی که به لئو گفتم قصد دارم به سازمان آزمایشگاهی بروم، گفت او هم میآید تا با من باشد. جالب است که همیشه همه چیز طبق خواسته او پیش میرود. اکنون من چه شکی درباره جاسوس بودن او، داشتم؟ ب×و×س×های که در دل جنگل رخ داده بود و همچون صاعقهای در سرم پر سر و صدا، جریان داشت، به زودی باید حل میشد. باید این هیجان و برقگرفتگی را مثل رختچرکی از تن ذهنم بیرون میکشیدم و قضیه را با لئو در میان میگذاشتم. آن لبخند خبیث و از خود راضیای که داشت، آن لبخند را چقدر مایل بودم تکه و پاره کنم. لئو، لحظهای چشم چرخاند و به گمانم، پلیدی نگاهم را دریافت. چشمکی زد که نمیدانم دقیقاً برای چه بود و برایم هم مهم نیست. گریس دوباره کاغذ را مقابل صورتش گرفت و ادامه داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- لیلین، متاسفانه به دلیل عملکرد ضعیف، رد شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">با کنجکاوی تمام، گردنم را چرخاندم و سعی کردم از میان سرها و موها، صورت لیلین را دریابم. جوری نبود که انگار جا خورده باشد. به گمانم خودش هم متوجه ضعف و ترسو بودنش، شده بود. اینجا از ابتدا هم برای اشخاصی مثل لیلین، ساخته نشده بود. لیلین، مانند دختربچههایی بود که اگر آبنباتش را از دستش میگرفتی، چنان زیر گریه میزد که انگار جانش را گرفته باشی. او حتی شبها تنها نمیتوانست بخوابد و اصلاً سازمان چرا چنین شخصی را انتخاب کرده و به اینجا آورده بود؟ هنوز این قضیه که اشخاص این سازمان به چه شکلی انتخاب شده و به اینجا آورده شده بودند، برایم یک راز و معمای سرپوشیده بود که به وقتش باید از آن سر در میآوردم. لیلین که انگار هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و از یقه گریس بگیرد، با زور و اجبار مامورها، از اتاق خارج شد و میدانید، راستش دیگر مشخص نیست چه بلایی سرش میآید اما حتم دارم که پایش از سازمان بیرون نمیرود حتی نوک انگشتش هم نمیتواند از درهای آهنین این سازمان، خارج شود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: ماتیاس، پذیرته شده سازمان لاپوشان.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس با غرور و سری بلند، سمت گریس رفت و گردنش را خم کرد تا کارت در گردنش آویخته شود. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: ژینوس، پذیرته شده سازمان AL</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ژینوس با چنان ناز و عشوهای جلو رفت که انگار گردنبند طلا دور گردنش میانداختند. داشتم از این نمایش خسته کننده به سطوح میآمدم. هرچه زودتر میتوانست این تقسیمبندی را به پایان برساند اما انگار لبهای گوشتی گریس، کندتر از همیشه کلمات را ادا میکردند. چنان گرمم شده بود که وقتی دستم را زیر موهایم و در گردنم به حرکت در آوردم، یک مشت آب روی دستم سرازیر شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: پایپر پذیرفته شده سازمان لاپوشان.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پایپر اما بدون هیچ ادای اضافی، کارت را در دست گرفت و دوباره در صف ایستاد. انگار هیچ اهمیتی نداشت و هنوز ذهنش در جایی قفل بود و شبیه خوابزدهها رفتار میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: مدلین پذیرفته شده سازمان AL</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">مقابل گریس ایستادم و خم شدم تا کارت را در گردنم بیندازد. کارتی با نام مدلین و چند رمز طلایی با حروف و نام سازمان. کارت چنان میدرخشید که انگار تمام نور سالن در آن منعکس شده بود. احساس میکردم حداقل وجودش دور گردنم، یک نوع امنیت بود، رهایی از شر نقشههای شوم بعدیشان. به نظرم تا زمانی که در زمین بازیشان بودم و به دنبال کشف قوائد بازی بودم، میتوانستم در امنیت کامل در راهروها، راهپلهها، و اتاقها، قدم بردارم بی آنکه بترسم در و پنجره دهان باز کند و مرا برای همیشه تبدیل به موجودی مفقود شده بکند. مفقود شدن آنجایش ترسناک بود که هیچ کس متوجه نمیشد من وجود ندارم. هیچکس. گوشهای، کنار لئو ایستادم و چیز دیگری ذهنم را درگیر کرد! دو نفر از اعضا نبودند اما گریس و دو رئیس، جوری برخورد میکردند انگار آن دو نفر از اول هم نبودند!</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: ایتن پذیرفته شده سازمان لاپوشان.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">من و لئو و ژینوس سه نفری در سازمان AL بودیم. ماتیاس و پایپر و ایتن، سه نفری در سازمان لاپوشان بودند و جمعاً شش نفر از نه نفر! آرژین که آخرین بار گریس صدایش زد و نگذاشت همراهمان به اتاق سمت چپ بیاید و تانیا که به اتاق سمت راست رفته بود، هردو مفقود شده بودند. لیلین هم که از رده خارج شد. شاید لیلین قابل هضمتر باشد چون مقابل چشمانمان حذف شد اما آن دو نفر دیگر چه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- آرژین و تانیا کجان؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">گریس سرش را بلند کرد اما به جای نگاه کردن به من، نگاهی سوالی، سمت فرانسیوس انداخت. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چی کارشون کردین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">صدایم هر لحظه بالاتر میرفت. لئو دستم را گرفت و فشار داد اما چنان هلش دادم که چندبار تلو تلو خوران عقب رفت و بی شک اگر مامور پشت سرش نبود، با کله روی زمین میافتاد. دوباره فریاد کشیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- کر شدین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دوشنبه 10 مهر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 126905, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 43 ایتن، با لگدی که به پشت کوبید، باعث شد پیرزن چند قدم عقبتر برود. به سرعت سمت پیرزن برگشت و از موهای بلند و سفیدش کشید و او را سمت پنجره آورد. جالب بود که انسان حتی با وجود بالا رفتن سنش، باز هم روی زمین کثیف و خالی از انسانیت، دنبال زندگی میگشت. پیرزن که حال، موهایش گرفتار شده بود و به ناچار گردنش را سمت پنجره خم کرده بود، از گلویش صدای خس خس بیرون میآمد و با چشمان تنگی که گود افتاده بود، به ایتن نگاه میکرد. ایتن با بی رحمی تمام، گویی که باید مشت روزگار را چنین تلافی میکرد، تفنگ را از جیبش بیرون کشید و روی سر پیرزن، گذاشت. - خودت رو از پنجره پرت میکنی یا با گلوله کارت رو تموم کنم. موهای پیرزن را که گویا از جنس همان فنرهای مبل بود، رها کرد و مقابلش ایستاد. پیرزن، رو به غروبی که از پنجره، آویزان شده بود، قرار گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: - تو میتونی من رو نکشی. ایتن شاید در کشتن او مردد بود اما قبل از آنکه پیرزن قصد جانش را بکند! تفنگ را محکم در دست گرفته بود و مصمم، منتظر لحظه مرگ بود. - زود باش دیگه. - من هنوز میخوام زندگی کنم. ایتن، چنان غرید که صدایش یک بار در خانه پیچ و تاب خورد. - تا الانم زیاد زنده بودی. تا سه میشمرم. سرانجام پیرزن، چشمانش را محکم روی یکدیگر فشرد و خودش را رها کرد. از جایی که ایتن ایستاده بود، این حادثه جوری دیده شد که انگار آسمان سرخگون، پیرزن را برای همیشه بلعید و موهای سفید و برفی پیرزن، به ساق پای خورشید گیر کرد و هردو با یکدیگر سقوط کردند. ایتن که احساس میکرد دقیقاً در این لحظه ابرهای سیاهی دور گلویش پیچیدهاند و هوا را بر او تنگ کردهاند، به سرعت از آن خانه کذایی بیرون زد و سمت سازمان روانه شد. *** انباری، پر شده بود از لباس ورزشی و توپ و میز تنیس و خرت و پرتهای دیگر. انباریای که تانیا در آن ایستاده بود، زیر حیاط ویلای بزرگی در روستای شمالی، قرار داشت. این روستا سالها پیش به دلیل از بین رفتن زمینهای کشاورزی و خشکسالی، خالی از جمعیت شده بود و گویا این پسر، تنها کسی بود که در چنین ویلای بزرگ و مخوفی، تک و تنها، زندگی میکرد. پسرک، بی حالت مقابل تانیا قرار گرفته و بدون حتی لحظهای پلک زدن، صاف درون چشمان توسی تانیا، زل زده بود. شاید با خود فکر میکرد دختری که مقابلش ایستاده و موهای مواج فندقیاش، اطراف صورت گردش را پوشانده، مال این حرفها نیست. نمیتواند وزن یک اسلحه را میان دستان نازک و کشیدهاش تحمل کند، دریغ از اینکه این دختر، آخرین بار دوستش را با چند شلیک، به قتل رسانده بود و اکنون استوار و مصمم، مقابل پسری ظاهراً بی تفاوت و ورزشکار، قرار داشت تا جان او را هم بگیرد. تانیا، لبخندی زد که پاسخش تنها، کج خند پسر مقابلش بود. با چند سرفه سعی کرد سکوت را بشکند. منتظر بود پسر التماس کند اما همچنان هیچ عکسالعملی دیده نمیشد. شاید هم پسر اصلاً فکر نمیکرد تانیا بتواند او را به قتل برساند. تانیا، با این فکر که پسر او را دست کم گرفته، با صدای بلند و خشنی، گفت: - آخرین خواستت قبل مرگ چیه؟ پسر ابروهایش را بالا انداخت و دست به سینه و صاف، ایستاد. انگار که میخواست مقابل تانیا سینه سپر کند و نترس بودنش را به رخ بکشد. - تو میخوای من رو بکشی؟ ناگهان یک بار دیگر مدلین با تمام گفتههایش، مقابل تانیا ظاهر شد. انگار که مدلین دقیقاً مقابل تانیا ایستاده و با سیلی محکمی، او را از خواب بیدار میکند. کلماتش، سنگینتر از قبل، از گوشهای تانیا آویزان میمانند و تانیا به تندی تفنگ را از جیبش خارج میکند. آنقدر حرکتش سریع بود که حتی پسر هم برای یک لحظه، قلبش لرزید و پاهایش عقب رفت و ناگهان صدای بلندی برپا شد اما صدا، صدای شلیک نبود بلکه صدای برخورد تفنگ با زمین بود. تانیا، دست در جیب، به تفنگی که روی زمین انداخته بود، خیره نگاه میکرد و پسر، جوری که انگار انتظار چنین حرکتی را نداشت، گفت: - میخوای تفنگ رو بردارم و خودم رو بکشم؟ تانیا سرد و بی تفاوت، جوری به او خیره شد که انگار با ابله دو پایی، طرف باشد. - نخیر. میخوام مخفیم کنی. نباید دست سازمان بهم برسه. - چرا نمیکشیم؟ - دوست ندارم بکشمت. دیگه نمیخوام بازیچشون بشم. حالا بگو، مخفیم میکنی؟ پسر تنها سرش را به نشانه تایید تکان داد. اما تانیا به این فکر میکرد که اگر 24 ساعت بعد واقعاً بمیرد چه؟ فرضیه درون ذهنش این بود که اصلاً سمی وارد بدنشان نشده و دوباره اعضای سازمان خواستهاند با تلقین و ترسی که درون آنها ایجاد میکردند، آنها را به کنترل خودشان بگیرند و درواقع هیچ سمی در کار نبود. البته، میتوانست واقعاً هم سمی در کار باشد و در آن صورت، تانیا ظرف 24 ساعت برای همیشه از این دنیای توخالی، خارج میشد. اما میخواست حداقل اگر قرار است بعد 24 ساعت بمیرد، 24 ساعتش را آزادانه زندگی کند. *** مدلین بالاخره بعد ساعتها، این تمرین هم به پایان رسیده بود. همه اعضا، در صف قرار گرفته و به گریس که در سمت راستش هورام و در سمت چپش، فرانسیوس، ایستاده بود، نگاه میکردند. نیمه تاریک من، از نقشههایی که برای آن پسر آرکا، کشیده و وارد دستگاه کرده ، عمیقاً لذت میبرد. و چیزی که بیشتر از همه باعث میشد احساس کنم لب ساحل ، پاهایم را در خنکای موج فرو بردهام، این قضیه بود که آرکا واقعاً تمام نقشههای شوم مرا، نت به نت قرار بود مزه مزه کند. نُتهایی که در حلقومش فرو میرفتند و ساعتهایی که همچون سیخ کبابی سوخته، گلویش را سوراخ میکردند. زندگی یک قاتل روانی در دستان من برای همیشه مچاله شد. شاید هم واقعاً شغل بدی نبود، شاید هم باید در همین سازمان میماندم و زندگی باطل خود را در سطل آشغال میانداختم و برای همیشه از کوچههای زندگیم پاکش میکردم جوری که هیچ یک از همسایههای در سرم، دیگر یادی از آن زندگی کذایی نکنند. اما نه. داشتم چه میگفتم؟ فقط صرفاً چون نیمه تاریکم را سیر کردهام نمیشود تا ابد زیر دست این افراد بمانم تا کوکم کنند. حتی با ارزشترین زندگی زمانی که متوجه میشدی توسط شخص دیگری کنترل میشود، دیگر هیچ ارزشی نداشت. من آن شغل مزخرف کارمندی و تا نیمه شب م×س×ت م×س×ت در خیابان پرسه زدنها را، به این سازمان و دیوارهای سفیدی که داشت روحم را میمکید، ترجیح میدادم. گریس، لبهای مزین به رژ سیاهش را روی یکدیگر مالید و با چشمانی که به گمانم مقداری میدرخشید، همهمان را ورانداز کرد و در نهایت، گفت: - آخرین تمرین شما هم، به پایان رسید. شما برای رسیدن به اینجا، پنج تمرین رو پشت سر گذاشتین حالا هرکس به چیزی که لایقش باشه، میرسه. لیلین دست زد اما پشت سر او، کسی مانند احمقها گریس را تشویق نکرد. هیچ کس بابت آن کارتهای عضویت سازمان، که قرار بود روی گردنمان مثل زنجیری سنگینی کند، خوشحال نبود. گریس، لبخند چروکیدهای روی لبهایش نشاند و با چند سرفه ابلهانه و احتمالاً مصنوئی، ادامه داد: - اسامی رو میخونم بیان و کارتهاشون رو بگیرن. پس از مکث کوتاهی، که در آن چند ثانیه گویا قصد داشت ذوق و شوقی از سوی افراد دریافت کند، ادامه داد: - لئو، پذیرفته شده در سازمان AL درحالی که لئو جلو میرفت تا گریس کارت را از گردنش آویزان کند، نگاه خصمانه من، قدمهای آرام و شایسته او را، دنبال میکرد. یادم میآید زمانی که به لئو گفتم قصد دارم به سازمان آزمایشگاهی بروم، گفت او هم میآید تا با من باشد. جالب است که همیشه همه چیز طبق خواسته او پیش میرود. اکنون من چه شکی درباره جاسوس بودن او، داشتم؟ ب×و×س×های که در دل جنگل رخ داده بود و همچون صاعقهای در سرم پر سر و صدا، جریان داشت، به زودی باید حل میشد. باید این هیجان و برقگرفتگی را مثل رختچرکی از تن ذهنم بیرون میکشیدم و قضیه را با لئو در میان میگذاشتم. آن لبخند خبیث و از خود راضیای که داشت، آن لبخند را چقدر مایل بودم تکه و پاره کنم. لئو، لحظهای چشم چرخاند و به گمانم، پلیدی نگاهم را دریافت. چشمکی زد که نمیدانم دقیقاً برای چه بود و برایم هم مهم نیست. گریس دوباره کاغذ را مقابل صورتش گرفت و ادامه داد. - لیلین، متاسفانه به دلیل عملکرد ضعیف، رد شد. با کنجکاوی تمام، گردنم را چرخاندم و سعی کردم از میان سرها و موها، صورت لیلین را دریابم. جوری نبود که انگار جا خورده باشد. به گمانم خودش هم متوجه ضعف و ترسو بودنش، شده بود. اینجا از ابتدا هم برای اشخاصی مثل لیلین، ساخته نشده بود. لیلین، مانند دختربچههایی بود که اگر آبنباتش را از دستش میگرفتی، چنان زیر گریه میزد که انگار جانش را گرفته باشی. او حتی شبها تنها نمیتوانست بخوابد و اصلاً سازمان چرا چنین شخصی را انتخاب کرده و به اینجا آورده بود؟ هنوز این قضیه که اشخاص این سازمان به چه شکلی انتخاب شده و به اینجا آورده شده بودند، برایم یک راز و معمای سرپوشیده بود که به وقتش باید از آن سر در میآوردم. لیلین که انگار هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و از یقه گریس بگیرد، با زور و اجبار مامورها، از اتاق خارج شد و میدانید، راستش دیگر مشخص نیست چه بلایی سرش میآید اما حتم دارم که پایش از سازمان بیرون نمیرود حتی نوک انگشتش هم نمیتواند از درهای آهنین این سازمان، خارج شود. گریس: ماتیاس، پذیرته شده سازمان لاپوشان. ماتیاس با غرور و سری بلند، سمت گریس رفت و گردنش را خم کرد تا کارت در گردنش آویخته شود. گریس: ژینوس، پذیرته شده سازمان AL ژینوس با چنان ناز و عشوهای جلو رفت که انگار گردنبند طلا دور گردنش میانداختند. داشتم از این نمایش خسته کننده به سطوح میآمدم. هرچه زودتر میتوانست این تقسیمبندی را به پایان برساند اما انگار لبهای گوشتی گریس، کندتر از همیشه کلمات را ادا میکردند. چنان گرمم شده بود که وقتی دستم را زیر موهایم و در گردنم به حرکت در آوردم، یک مشت آب روی دستم سرازیر شد. گریس: پایپر پذیرفته شده سازمان لاپوشان. پایپر اما بدون هیچ ادای اضافی، کارت را در دست گرفت و دوباره در صف ایستاد. انگار هیچ اهمیتی نداشت و هنوز ذهنش در جایی قفل بود و شبیه خوابزدهها رفتار میکرد. گریس: مدلین پذیرفته شده سازمان AL مقابل گریس ایستادم و خم شدم تا کارت را در گردنم بیندازد. کارتی با نام مدلین و چند رمز طلایی با حروف و نام سازمان. کارت چنان میدرخشید که انگار تمام نور سالن در آن منعکس شده بود. احساس میکردم حداقل وجودش دور گردنم، یک نوع امنیت بود، رهایی از شر نقشههای شوم بعدیشان. به نظرم تا زمانی که در زمین بازیشان بودم و به دنبال کشف قوائد بازی بودم، میتوانستم در امنیت کامل در راهروها، راهپلهها، و اتاقها، قدم بردارم بی آنکه بترسم در و پنجره دهان باز کند و مرا برای همیشه تبدیل به موجودی مفقود شده بکند. مفقود شدن آنجایش ترسناک بود که هیچ کس متوجه نمیشد من وجود ندارم. هیچکس. گوشهای، کنار لئو ایستادم و چیز دیگری ذهنم را درگیر کرد! دو نفر از اعضا نبودند اما گریس و دو رئیس، جوری برخورد میکردند انگار آن دو نفر از اول هم نبودند! گریس: ایتن پذیرفته شده سازمان لاپوشان. من و لئو و ژینوس سه نفری در سازمان AL بودیم. ماتیاس و پایپر و ایتن، سه نفری در سازمان لاپوشان بودند و جمعاً شش نفر از نه نفر! آرژین که آخرین بار گریس صدایش زد و نگذاشت همراهمان به اتاق سمت چپ بیاید و تانیا که به اتاق سمت راست رفته بود، هردو مفقود شده بودند. لیلین هم که از رده خارج شد. شاید لیلین قابل هضمتر باشد چون مقابل چشمانمان حذف شد اما آن دو نفر دیگر چه؟ - آرژین و تانیا کجان؟ گریس سرش را بلند کرد اما به جای نگاه کردن به من، نگاهی سوالی، سمت فرانسیوس انداخت. - چی کارشون کردین؟ صدایم هر لحظه بالاتر میرفت. لئو دستم را گرفت و فشار داد اما چنان هلش دادم که چندبار تلو تلو خوران عقب رفت و بی شک اگر مامور پشت سرش نبود، با کله روی زمین میافتاد. دوباره فریاد کشیدم. - کر شدین؟ دوشنبه 10 مهر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین