انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 126703" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 42</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">راوی</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'"></span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">اتاقی که سمت راست قرار داشت، اتاقی بود با دیوارهایی سرتاسر سیاه. و هیچ چیز در اتاق وجود نداشت جز یک در سفید که خاروس، پشت به آن در ایستاده بود و به اعضا که سرگردان چشم میچرخاندند، نگاه میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خاروس: خوب گوش کنین. از این در، چهار نفر خارج میشن. هرکدومشون با یکی از شما همراه میشه و اونارو به مکانی که آدرسش رو بهتون میدم، میبرین. جوری باید بکشینشون، که انگار خودکشی کردن. متوجه شدین؟ هیچ اشتباهی قابل قبول نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس، دست در جیب، با حالتی خنثی ، خاروس را ورانداز میکرد و در عین حال در این فکر بود که، نمیتوانستند همراه آن شخص برای همیشه از سازمان فرار کنند؟ این افراد عجب احمقهایی بودند که فکر میکردند میتوانند به راحتی آنها را مطیع خود کنند و دستور بدهند. حتی ماتیاس در این فکر بود که اگر مجبور شد او را بکشد، جوری این کار را بکند که سازمان به کل، لو برود. در انتها، لبخند خبیثانهای، لبهای ماتیاس را کشید و باعث شد پوست لب خشکش، پاره شود. دستی روی پوست لبش کشید که خون ، نوک انگشتش ظاهر شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خاروس به لباسهای سیاهی که در دستان مرد قد بلند، قرار داشت، اشاره کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- همتون این لباسهارو میپوشین. آدرس تو جیب این لباسهاست.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن آنقدر محکم موهایش را از بالا بست که چشمان قهوهایش، کشیدهتر شد. لباس را به سرعت پوشید اما به خاطر اندام برجستهاش لباس چنان در تنش چروک شد که انگار دکمهها به زور بسته شده بودند. همه که لباسهایشان را پوشیدند، لیوانهایی با محتوایی زرد رنگ، در سینی شیشهای، مقابلشان قرار گرفت. خاروس تاکید کرد که حتماً باید محتوای لیوان را کامل سر بکشند بدون اینکه کوچکترین سوالی بپرسند. تانیا از این همه رمز و راز به سطوح آمده بود. لیوانی در دستش بود که باید بدون اطلاع از محتوایش، فقط سر میکشید. دستش را دور لیوان حلقه کرد و با دهانی باز که منتظر بود هر آن سخنان تیز و برنده پرتاب کند، رو به خاروس ایستاده بود. ایتن زودتر از همه لیوان را یک نفسه سر کشید. پشت بندش، پایپر با دیدن ایتن، دل و جرئت به خرج داد و محتوا را نوشید. سپس چنان صورتش درهم شد که انگار آن مایع زرد رنگ، ادرار بوده باشد. ماتیاس ابتدا مایع را بو کرد و با نگاه مشکوکی به خاروس، او هم تن به این کار داد. اما تانیا هنوز مردد مانده بود. خودش خواست به سازمان برگردد پس این همه دست و پا زدن برای چه بود؟ میتوانست نیاید. اما اگر چیزهایی که مدلین گفته بود، حقیقت داشت چه؟ یعنی ممکن بود از سازمان بیرون نرفته باشد و همه چیز تنها یک فریب و بازی از پیش تعیین شده باشد؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خاروس: زود باش.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تانیا دستش را مشت کرد و چشمان توسیای که به لیوان خیره بودند را سمت خاروس کشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خاروس: نترس مو فندوقی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تانیا: اسمم تانیاس! و نمیترسم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چشمانش را بست و به سرعت تمام محتوای لیوان در گلویش سرازیر شدند. نفس عمیقی کشید و لیوان را دوباره روی سینی کوبید. خاروس سپس لبخند رضایتمندی زد و حین اینکه سمت در میرفت، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چیزی که نوشیدین یک نوع سم بود. تا 24 ساعت مهلت دارین تا کارتون رو انجام بدین. وقتی تموم شد و اومدین سازمان، پادزهر رو بهتون تزریق میکنیم. به هرحال که قرار نبود همینجوری ولتون کنیم اونم با یکی که قراره کشته بشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">با بی شرمی تمام، جملاتش را به پایان رساند و در را باز کرد تا افرادی که قرار بود کشته شوند، به اتاق بیایند. تانیا، از تصور اینکه چه چیزی نوشیده، حالش به هم خورد و دلش به پیچ و تاب افتاد. احساس میکرد هم اکنون ممکن است حتی قلبش را بالا بیاورد. چانهاش میلرزید و تنش سست شده بود اما باید دوام میآورد. ماتیاس، نگران به پوست رنگ پریده و سفید تانیا که معمولاً جوگندمی بود، خیره شده و میخواست کاری برایش انجام دهد اما به خوبی میدانست در این مسیر همه تنها هستند و فقط باید به خودشان تکیه کنند. از طرفی این حماقت تانیا بود که دوباره به سازمان پا گذاشته بود. ماتیاس بی شک هرگز چنین کاری نمیکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">در کامل باز شده بود. راهروی عریض و باریکی که چراغهایش مرتب روشن و خاموش میشدند، آن سوی در، قرار داشت. چهار نفر از آن راهرو عبور کردند و به اتاق سرتاسر سیاهی که چهار قاتل در انتظارشان بودند، رسیدند. خاروس از شانه ظریف دختری که قد کوتاهی داشت و اندامش به نرمی پر بود، گرفت و او را سمت ماتیاس هل داد. دختر جوری که انگار منتظر فرصتی برای سقوط بود، به سینه ماتیاس پرت شد و با وحشت، چشمان آهویی و درخشانی که ترکیبی از رنگهای سبز و آبی بود را، به سوی چشمان ماتیاس حواله کرد. لبهای گوشتیاش به رنگ کبودی مبدل شده بود. هیچ صدایی از او در نمیآمد اما در این لحظه، ماتیاس احساس میکرد ظرف چینی و بسیار شکنندهای مقابلش قرار گرفته که صدای شکستنهای مکررش، تمام اتاق را پر کرده. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">خاروس: ماتیاس، آدرس تو جیب لباسی هست که پوشیدی. میتونی بری.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس، دست دختر را آرام گرفت و با او از اتاق خارج شد. جوری آرام دستش را میان دستانش میفشرد که گویا فرشته مرگش نباشد. خوب میدانست که نقشه قبلیش با شکست مواجه شده و اکنون ویروسی در بدن او به مدت 24 ساعت نقشه نابود کردنش را میکشید و به راستی باید قاتل میشد. پشت سر ماتیاس، ایتن همراه با پیر زنی که موهای سفیدش تا رانهایش میرسید و چهرهاش صاف و براق بود، حرکت میکرد. ایتن حداقل احساس میکرد پیرزن به قدر کافی عمرش را کرده و کشتن او عذاب وجدان چندانی به دنبال ندارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">تانیا، مقابل پسری زردپوست، و خوش اندام که مشخص بود، ورزشکار حرفهای است، قرار گرفته بود و چندان اطمینان نداشت که بتواند او را از پا در بیاورد. کشیدگی شانههایش، به قدری بود که بشود دو لیوان رویشان گذاشت. اما نگاه او، سیاهی چشمانش خالی از هر احساسی بود. مثل رباتی هرجا که تانیا میرفت، پا میگذاشت. تانیا دست پسر را گرفت و با دستبندی او را به خود وصل کرد اما در هرحال باز، تغییری در چهره پسر، مشاهده نشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">آخرین کسی که از اتاق سمت راست خارج شد، پایپر بود. مردی حدود چهل ساله با قدی بسیار کوتاه که او را به یک کوتوله تبدیل میکرد، پشت سر پایپر، دوان دوان، حرکت میکرد. اگر به ظاهر مردانه و ریش بلندی که داشت نگاه نمیکردی، او را کودکی بیش، نمیدیدی. در پارکینگ، هرکس سمت ماشین مخصوص خودش رفت. دلشوره عجیبی با نزدیکتر شدن به مقصد مشخص شده، در دل همهشان ولوله میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس که مدام انگشتانش را تکان میداد، هر بار به چهره دختر لرزان نگاه میکرد، گمان میبرد چیزی عظیم در درون خودش میلرزد. مثل وقتهایی شده بود که بعد از چرخشهای مکرر دور سر خود، ثابت میماند و این بار جهان دور سرش میچرخید. ماشین بالاخره توقف کرد. به سالن فوتبالی که گویا سالها بود هیچکس از آن استفاده نمیکرد، رسیده بودند. این سالن در پارکی تاریک و بی نور که تمام وسایلش متروک شده بود، قرار داشت. در اطراف هم هیچ ساختمان مسکونی دیده نمیشد. ماتیاس، در سالن بسیار بزرگی که گرد و خاک تمامش را پر کرده بود، و تورهای دروازه که پاره شده بودند، نگاه میکرد و کنجکاو بود بداند برای چه دختر، باید چنین جایی خودکشی کند؟ آیا او خاطرهای اینجا داشت؟ بالاخره وقتش رسیده بود. باید زودتر کار را تمام میکرد. ماتیاس، تفنگی که در جیبش بود را بیرون آورد و رو به دختر، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میدونی که وقتشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دختر که گویا دیگر نمیتوانست روی پاهای لرزانش ثابت بماند، مقابل ماتیاس زانو زد و دستانش را به یکدیگر مالید و با چشمانی که اشک در آنها غلغل میکرد، به ماتیاس خیره شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میشه من رو نکشی؟ اونا بهم گفتن بعد دستگاه نمیتونم زندگی واقعی رو تحمل کنم پس باید بمیرم. اما نمیخوام! من تحملش میکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس خم شد و دستش را زیر چانه دخترک گذاشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- چرا وارد سازمان شدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخواستم دوباره بابام رو ببینم و برای یک بار هم که شده، بازم باهاش زندگی کنم و این بار قدرش رو بدونم. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو قرارداد رو قبول کردی مگه نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- برای دیدن بابام مجبور شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- بعدش فکر نکردی این قرارداد واقعیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">چانه خیس از اشکش، به تندی میلرزید و صدای برخورد دندانهایش با یکدیگر، به گوش میرسید. اما او نمیتوانست زنده بماند و تنها چیزی که به ماتیاس دلگرمی میداد این بود که تمام قضایا، حماقت خودشان است. خود این دختر با دستان لرزانش، آن قرارداد را امضاء کرده بود. ماتیاس که با دستمال سفیدی، تفنگ را هنوز در دست داشت، تفنگ را سمت دختر گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- خودت رو بکش. فقط ماشه رو زود فشار بده.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دخترک به تندی سرش را تکان داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">-نه نه نه</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- زود باش.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس بی حوصله از روی زمین بلند شد و از موهای دختر کشید، تا او هم بلند شود. دیگر نمیخواست این بازی را ادامه بدهد. هر لحظه بیشتر احساس ضعف و سر گیجه میکرد. حالت تهوع و داغیای که در تنش داشت، به او یادآور میشد که سمی هم اکنون در تنش جولان میدهد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- زود باش. وگرنه خودم دردناکتر میکشمت، جوری میکشمت که از شدت درد جون بدی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دختر، مردد به تفنگی که سمتش گرفته شده بود، نگاه کرد و آن را در دست گرفت. دهانه تفنگ را روی گیجگاهش گذاشت و چشم بست. اشکها با بسته شدن پلکهایش، به تندی سرازیر شدند. پلکش به شدت میلرزید. اما با تفنگی که در دست داشت، مگر نمیتوانست خود ماتیاس را تیر باران کند؟ لحظهای به تندی چشم باز کرد و لبخند زد. با لیس زدن اشکی که روی لبهایش ریخته بود، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تو نمیخوای بمیری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس، با چشمانی که گشاد شده بود، به چهره بشاش دختر موذی مقابلش، نگاه میکرد. انگار همان دختر ضعیف و لرزان چند دقیقه پیش، نبود. بلکه شیطانی حیلهگر، مقابلش ایستاده و میخواست از تفنگ بر علیه او، استفاده کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس: تو اون قرارداد لعنتی رو امضاء کردی پس تو باید بمیری.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دخترک تفنگ را سمت صورت ماتیاس نشانه گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- تفنگ دست منه.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ماتیاس، چند قدم عقب رفت که دخترک، سریع ماشه را فشار داد و در یک لحظه، روی زمین افتاد و خون از سرش، فوران کرد. ماتیاس ، با لبخندی پیروزمندانه، ناشی از نقشه کثیفی که کشیده بود، از سالن فوتسال، خارج شد. خوب میدانست با جایگذاری مستقیم گلوله در خشاب تفنگ blaser میتواند، خودکشی زیبایی برای دختر، ترتیب ببیند. شلیک برعکس گلوله! بشکنی زد و بدون اینکه کار دیگری انجام بدهد، سمت ماشین رفت و هرچه سریعتر سمت سازمان روانه شد. دیگر بیش از این نمیتوانست این سم را درون جان خود، تحمل کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن، روی مبل قدیمی و فرسودهای که فنرهایش از لایه پارگی پارچه، بیرون زده بود، نشسته و به پیرزن نگاه میکرد. خانه پیرزن، در حومه شهر بود. جایی که جز گرد و خاک چیزی در اطراف دیده نمیشد و وسایل خانه، آنقدر قدیمی و داغان بود که حتی به درد عتیقه شدن هم نمیخورد. سر جمع یک دست مبل و یک رادیوی قدیمی با چندتا قاشق و لیوان حلبی در خانه موجود بود و البته فرشی که نخهایش از جنس پلاستیک بود. ایتن با تاسف، نگاهش را از در و دیوار گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخوای چجوری بمیری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پیرزن نگاهش را از پنجره گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- دیگه زندگی واسم بی معنی شده.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- من کمکت میکنم خودت رو خلاص کنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">پیرزن همچنان به پنجره خیره بود و آخرین سخنش، با آهی طولانی همراه بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- میخوام از پنجره بپرم پایین. کمکم کن برم بالای لبه پنجره.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">ایتن بلند شد و پیرزن هم پشت بندش. ایتن، که قد بلندتری داشت، پنجره را باز کرد و خواست سمت پیرزن برگردد که دستان پیرزن به تندی او را سمت پنجره هل دادند. ایتن، از کنارههای پنجره محکم گرفته بود تا سقوط نکند اما گویا این پیرزن قویتر از چیزی بود که نشان میداد. با پایش محکم به پشت پای ایتن میکوبید تا تعادلش را از دست بدهد و سقوط کند اما ایتن با پافشاری فراوان، همچنان خود را محکم نگه داشته بود و لبههای پنجره را رها نمیکرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">- ای عجوزه کثیف.</span></p><p><span style="font-family: 'Calibri'">دو شنبه 10 مهر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 126703, member: 123"] [FONT=Calibri]پارت 42 *** راوی اتاقی که سمت راست قرار داشت، اتاقی بود با دیوارهایی سرتاسر سیاه. و هیچ چیز در اتاق وجود نداشت جز یک در سفید که خاروس، پشت به آن در ایستاده بود و به اعضا که سرگردان چشم میچرخاندند، نگاه میکرد. خاروس: خوب گوش کنین. از این در، چهار نفر خارج میشن. هرکدومشون با یکی از شما همراه میشه و اونارو به مکانی که آدرسش رو بهتون میدم، میبرین. جوری باید بکشینشون، که انگار خودکشی کردن. متوجه شدین؟ هیچ اشتباهی قابل قبول نیست. ماتیاس، دست در جیب، با حالتی خنثی ، خاروس را ورانداز میکرد و در عین حال در این فکر بود که، نمیتوانستند همراه آن شخص برای همیشه از سازمان فرار کنند؟ این افراد عجب احمقهایی بودند که فکر میکردند میتوانند به راحتی آنها را مطیع خود کنند و دستور بدهند. حتی ماتیاس در این فکر بود که اگر مجبور شد او را بکشد، جوری این کار را بکند که سازمان به کل، لو برود. در انتها، لبخند خبیثانهای، لبهای ماتیاس را کشید و باعث شد پوست لب خشکش، پاره شود. دستی روی پوست لبش کشید که خون ، نوک انگشتش ظاهر شد. خاروس به لباسهای سیاهی که در دستان مرد قد بلند، قرار داشت، اشاره کرد و گفت: - همتون این لباسهارو میپوشین. آدرس تو جیب این لباسهاست. ایتن آنقدر محکم موهایش را از بالا بست که چشمان قهوهایش، کشیدهتر شد. لباس را به سرعت پوشید اما به خاطر اندام برجستهاش لباس چنان در تنش چروک شد که انگار دکمهها به زور بسته شده بودند. همه که لباسهایشان را پوشیدند، لیوانهایی با محتوایی زرد رنگ، در سینی شیشهای، مقابلشان قرار گرفت. خاروس تاکید کرد که حتماً باید محتوای لیوان را کامل سر بکشند بدون اینکه کوچکترین سوالی بپرسند. تانیا از این همه رمز و راز به سطوح آمده بود. لیوانی در دستش بود که باید بدون اطلاع از محتوایش، فقط سر میکشید. دستش را دور لیوان حلقه کرد و با دهانی باز که منتظر بود هر آن سخنان تیز و برنده پرتاب کند، رو به خاروس ایستاده بود. ایتن زودتر از همه لیوان را یک نفسه سر کشید. پشت بندش، پایپر با دیدن ایتن، دل و جرئت به خرج داد و محتوا را نوشید. سپس چنان صورتش درهم شد که انگار آن مایع زرد رنگ، ادرار بوده باشد. ماتیاس ابتدا مایع را بو کرد و با نگاه مشکوکی به خاروس، او هم تن به این کار داد. اما تانیا هنوز مردد مانده بود. خودش خواست به سازمان برگردد پس این همه دست و پا زدن برای چه بود؟ میتوانست نیاید. اما اگر چیزهایی که مدلین گفته بود، حقیقت داشت چه؟ یعنی ممکن بود از سازمان بیرون نرفته باشد و همه چیز تنها یک فریب و بازی از پیش تعیین شده باشد؟ خاروس: زود باش. تانیا دستش را مشت کرد و چشمان توسیای که به لیوان خیره بودند را سمت خاروس کشید. خاروس: نترس مو فندوقی. تانیا: اسمم تانیاس! و نمیترسم. چشمانش را بست و به سرعت تمام محتوای لیوان در گلویش سرازیر شدند. نفس عمیقی کشید و لیوان را دوباره روی سینی کوبید. خاروس سپس لبخند رضایتمندی زد و حین اینکه سمت در میرفت، گفت: - چیزی که نوشیدین یک نوع سم بود. تا 24 ساعت مهلت دارین تا کارتون رو انجام بدین. وقتی تموم شد و اومدین سازمان، پادزهر رو بهتون تزریق میکنیم. به هرحال که قرار نبود همینجوری ولتون کنیم اونم با یکی که قراره کشته بشه. با بی شرمی تمام، جملاتش را به پایان رساند و در را باز کرد تا افرادی که قرار بود کشته شوند، به اتاق بیایند. تانیا، از تصور اینکه چه چیزی نوشیده، حالش به هم خورد و دلش به پیچ و تاب افتاد. احساس میکرد هم اکنون ممکن است حتی قلبش را بالا بیاورد. چانهاش میلرزید و تنش سست شده بود اما باید دوام میآورد. ماتیاس، نگران به پوست رنگ پریده و سفید تانیا که معمولاً جوگندمی بود، خیره شده و میخواست کاری برایش انجام دهد اما به خوبی میدانست در این مسیر همه تنها هستند و فقط باید به خودشان تکیه کنند. از طرفی این حماقت تانیا بود که دوباره به سازمان پا گذاشته بود. ماتیاس بی شک هرگز چنین کاری نمیکرد. در کامل باز شده بود. راهروی عریض و باریکی که چراغهایش مرتب روشن و خاموش میشدند، آن سوی در، قرار داشت. چهار نفر از آن راهرو عبور کردند و به اتاق سرتاسر سیاهی که چهار قاتل در انتظارشان بودند، رسیدند. خاروس از شانه ظریف دختری که قد کوتاهی داشت و اندامش به نرمی پر بود، گرفت و او را سمت ماتیاس هل داد. دختر جوری که انگار منتظر فرصتی برای سقوط بود، به سینه ماتیاس پرت شد و با وحشت، چشمان آهویی و درخشانی که ترکیبی از رنگهای سبز و آبی بود را، به سوی چشمان ماتیاس حواله کرد. لبهای گوشتیاش به رنگ کبودی مبدل شده بود. هیچ صدایی از او در نمیآمد اما در این لحظه، ماتیاس احساس میکرد ظرف چینی و بسیار شکنندهای مقابلش قرار گرفته که صدای شکستنهای مکررش، تمام اتاق را پر کرده. خاروس: ماتیاس، آدرس تو جیب لباسی هست که پوشیدی. میتونی بری. ماتیاس، دست دختر را آرام گرفت و با او از اتاق خارج شد. جوری آرام دستش را میان دستانش میفشرد که گویا فرشته مرگش نباشد. خوب میدانست که نقشه قبلیش با شکست مواجه شده و اکنون ویروسی در بدن او به مدت 24 ساعت نقشه نابود کردنش را میکشید و به راستی باید قاتل میشد. پشت سر ماتیاس، ایتن همراه با پیر زنی که موهای سفیدش تا رانهایش میرسید و چهرهاش صاف و براق بود، حرکت میکرد. ایتن حداقل احساس میکرد پیرزن به قدر کافی عمرش را کرده و کشتن او عذاب وجدان چندانی به دنبال ندارد. تانیا، مقابل پسری زردپوست، و خوش اندام که مشخص بود، ورزشکار حرفهای است، قرار گرفته بود و چندان اطمینان نداشت که بتواند او را از پا در بیاورد. کشیدگی شانههایش، به قدری بود که بشود دو لیوان رویشان گذاشت. اما نگاه او، سیاهی چشمانش خالی از هر احساسی بود. مثل رباتی هرجا که تانیا میرفت، پا میگذاشت. تانیا دست پسر را گرفت و با دستبندی او را به خود وصل کرد اما در هرحال باز، تغییری در چهره پسر، مشاهده نشد. آخرین کسی که از اتاق سمت راست خارج شد، پایپر بود. مردی حدود چهل ساله با قدی بسیار کوتاه که او را به یک کوتوله تبدیل میکرد، پشت سر پایپر، دوان دوان، حرکت میکرد. اگر به ظاهر مردانه و ریش بلندی که داشت نگاه نمیکردی، او را کودکی بیش، نمیدیدی. در پارکینگ، هرکس سمت ماشین مخصوص خودش رفت. دلشوره عجیبی با نزدیکتر شدن به مقصد مشخص شده، در دل همهشان ولوله میکرد. ماتیاس که مدام انگشتانش را تکان میداد، هر بار به چهره دختر لرزان نگاه میکرد، گمان میبرد چیزی عظیم در درون خودش میلرزد. مثل وقتهایی شده بود که بعد از چرخشهای مکرر دور سر خود، ثابت میماند و این بار جهان دور سرش میچرخید. ماشین بالاخره توقف کرد. به سالن فوتبالی که گویا سالها بود هیچکس از آن استفاده نمیکرد، رسیده بودند. این سالن در پارکی تاریک و بی نور که تمام وسایلش متروک شده بود، قرار داشت. در اطراف هم هیچ ساختمان مسکونی دیده نمیشد. ماتیاس، در سالن بسیار بزرگی که گرد و خاک تمامش را پر کرده بود، و تورهای دروازه که پاره شده بودند، نگاه میکرد و کنجکاو بود بداند برای چه دختر، باید چنین جایی خودکشی کند؟ آیا او خاطرهای اینجا داشت؟ بالاخره وقتش رسیده بود. باید زودتر کار را تمام میکرد. ماتیاس، تفنگی که در جیبش بود را بیرون آورد و رو به دختر، گفت: - میدونی که وقتشه. دختر که گویا دیگر نمیتوانست روی پاهای لرزانش ثابت بماند، مقابل ماتیاس زانو زد و دستانش را به یکدیگر مالید و با چشمانی که اشک در آنها غلغل میکرد، به ماتیاس خیره شد. - میشه من رو نکشی؟ اونا بهم گفتن بعد دستگاه نمیتونم زندگی واقعی رو تحمل کنم پس باید بمیرم. اما نمیخوام! من تحملش میکنم. ماتیاس خم شد و دستش را زیر چانه دخترک گذاشت. - چرا وارد سازمان شدی؟ - میخواستم دوباره بابام رو ببینم و برای یک بار هم که شده، بازم باهاش زندگی کنم و این بار قدرش رو بدونم. - تو قرارداد رو قبول کردی مگه نه؟ - برای دیدن بابام مجبور شدم. - بعدش فکر نکردی این قرارداد واقعیه؟ چانه خیس از اشکش، به تندی میلرزید و صدای برخورد دندانهایش با یکدیگر، به گوش میرسید. اما او نمیتوانست زنده بماند و تنها چیزی که به ماتیاس دلگرمی میداد این بود که تمام قضایا، حماقت خودشان است. خود این دختر با دستان لرزانش، آن قرارداد را امضاء کرده بود. ماتیاس که با دستمال سفیدی، تفنگ را هنوز در دست داشت، تفنگ را سمت دختر گرفت و گفت: - خودت رو بکش. فقط ماشه رو زود فشار بده. دخترک به تندی سرش را تکان داد و گفت: -نه نه نه - زود باش. ماتیاس بی حوصله از روی زمین بلند شد و از موهای دختر کشید، تا او هم بلند شود. دیگر نمیخواست این بازی را ادامه بدهد. هر لحظه بیشتر احساس ضعف و سر گیجه میکرد. حالت تهوع و داغیای که در تنش داشت، به او یادآور میشد که سمی هم اکنون در تنش جولان میدهد. - زود باش. وگرنه خودم دردناکتر میکشمت، جوری میکشمت که از شدت درد جون بدی. دختر، مردد به تفنگی که سمتش گرفته شده بود، نگاه کرد و آن را در دست گرفت. دهانه تفنگ را روی گیجگاهش گذاشت و چشم بست. اشکها با بسته شدن پلکهایش، به تندی سرازیر شدند. پلکش به شدت میلرزید. اما با تفنگی که در دست داشت، مگر نمیتوانست خود ماتیاس را تیر باران کند؟ لحظهای به تندی چشم باز کرد و لبخند زد. با لیس زدن اشکی که روی لبهایش ریخته بود، گفت: - تو نمیخوای بمیری؟ ماتیاس، با چشمانی که گشاد شده بود، به چهره بشاش دختر موذی مقابلش، نگاه میکرد. انگار همان دختر ضعیف و لرزان چند دقیقه پیش، نبود. بلکه شیطانی حیلهگر، مقابلش ایستاده و میخواست از تفنگ بر علیه او، استفاده کند. ماتیاس: تو اون قرارداد لعنتی رو امضاء کردی پس تو باید بمیری. دخترک تفنگ را سمت صورت ماتیاس نشانه گرفت و گفت: - تفنگ دست منه. ماتیاس، چند قدم عقب رفت که دخترک، سریع ماشه را فشار داد و در یک لحظه، روی زمین افتاد و خون از سرش، فوران کرد. ماتیاس ، با لبخندی پیروزمندانه، ناشی از نقشه کثیفی که کشیده بود، از سالن فوتسال، خارج شد. خوب میدانست با جایگذاری مستقیم گلوله در خشاب تفنگ blaser میتواند، خودکشی زیبایی برای دختر، ترتیب ببیند. شلیک برعکس گلوله! بشکنی زد و بدون اینکه کار دیگری انجام بدهد، سمت ماشین رفت و هرچه سریعتر سمت سازمان روانه شد. دیگر بیش از این نمیتوانست این سم را درون جان خود، تحمل کند. ایتن، روی مبل قدیمی و فرسودهای که فنرهایش از لایه پارگی پارچه، بیرون زده بود، نشسته و به پیرزن نگاه میکرد. خانه پیرزن، در حومه شهر بود. جایی که جز گرد و خاک چیزی در اطراف دیده نمیشد و وسایل خانه، آنقدر قدیمی و داغان بود که حتی به درد عتیقه شدن هم نمیخورد. سر جمع یک دست مبل و یک رادیوی قدیمی با چندتا قاشق و لیوان حلبی در خانه موجود بود و البته فرشی که نخهایش از جنس پلاستیک بود. ایتن با تاسف، نگاهش را از در و دیوار گرفت و گفت: - میخوای چجوری بمیری؟ پیرزن نگاهش را از پنجره گرفت و گفت: - دیگه زندگی واسم بی معنی شده. - من کمکت میکنم خودت رو خلاص کنی. پیرزن همچنان به پنجره خیره بود و آخرین سخنش، با آهی طولانی همراه بود. - میخوام از پنجره بپرم پایین. کمکم کن برم بالای لبه پنجره. ایتن بلند شد و پیرزن هم پشت بندش. ایتن، که قد بلندتری داشت، پنجره را باز کرد و خواست سمت پیرزن برگردد که دستان پیرزن به تندی او را سمت پنجره هل دادند. ایتن، از کنارههای پنجره محکم گرفته بود تا سقوط نکند اما گویا این پیرزن قویتر از چیزی بود که نشان میداد. با پایش محکم به پشت پای ایتن میکوبید تا تعادلش را از دست بدهد و سقوط کند اما ایتن با پافشاری فراوان، همچنان خود را محکم نگه داشته بود و لبههای پنجره را رها نمیکرد. - ای عجوزه کثیف. دو شنبه 10 مهر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین