انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 126668" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">پارت 41</span></span></p><p> <span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'"></span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'"></span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">پس از آنکه با آسانسور به طبقات بالاتری رفتم ، تازه متوجه شدم قرار نیست همراه با بقیه در این مرحله شرکت کنم. آن بالا خبری از تمرین و آزمایش و چیزهای دیگر نبود. سه جفت چشم ریزبین و مشکوک، دور میز مستطیلی و سیاهِ بلندی، جمع شده بودند و مرا که در انتهای میز بودم، نظاره میکردند. صدای بادی که تن برگ را زیر دندان گرفته بود، و شاید صدای چرخیدن سکه روی میز، تنها صدای حاضر بود. آنها میخواستند من شروع کننده باشم. یک جورهایی میدانستم برای چه اینجا هستم اما دوست داشتم بنا را بر این بگذارم که از دنیا بی خبرم و آنها باید سوال اولیه را بپرسند. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">همیشه در برخورد با همکاران و دوستانم، و حتی در گپ و گفت ساده با یک غریبه در اتوبوس، این جمله را که انسانهای دانا، عمرشان برعکس علمشان است، میشنیدم. و همیشه تمام آنها، با نگاه کردن به تخم چشمانم، این جمله را میگفتند انگار که میخواهند سخنشان را در قرنیه نگاهم بکارند تا به هرچه که مینگرم، ندانم چه میبینم! مدلین هم مثل من بود و او حتی باهوشتر از من بود اما جسارتی که او داشت را من نداشتم. هرچند دقیقه یک بار، آب گلویم را جوری قورت میدادم که صدایش را نشنوند و تمام موهای تنم سیخ مانده بود. شبیه جوجهتیغیای بودم که به جای گلوله شدن، تیغهایش را آماده کرده بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">حتی با وجود اینکه من از سازمان خواستم بروم اما مدلین ماند، باز نمیتوانستم این کارش را یک نوع ترس تلقی کنم. شاید اگر مقابلم میلرزید، باز دلیلی برای لرزش میآوردم اما آن ترس نبود. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام دستش را روی میز گذاشت و به یکدیگر قفل کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- آرژین میخوایم درباره اتفاقی که خارج از سازمان واست افتاده، باهات صحبت بکنیم. نگران نباش ما با تانیا و ایتن هم حرف زدیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">در این بین به فکر ب×و×س×های که با مدلین داشتم افتادم. یعنی متوجه ماجرای بینمان و چیزهایی که رد و بدل شده بود، هستند؟ یعنی مدلین با دهانی پر از آتش و حرکتی خشمگین، سوی آنها رفته بود؟ حتی از اینکه نفس عمیقی بکشم هراس داشتم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- خب باید چی بهتون بگم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس، لیوان آب را سمت من سُر داد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- چرا برگشتی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">لیوان را برنداشتم. نمیخواستم لرزش دستم را متوجه شوند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- زنم بهم خیانت کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام چانهاش را خاراند و مرموز پرسید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- قبلاً هم چنین کاری کرده بود؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">سرم را به تندی تکان دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- هرگز! اون عاشقم بود خیلی عاشقم بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">گریس درحالیکه به صندلی تکیه میداد، پرسید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: پس چرا چنین کاری کرد؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: اون عوض شده بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام: مثلاً چه تغییری؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">فقط برای یک لحظه خواستم دهان باز کنم و بگویم، به رقص علاقه پیدا کرده بود و فیلمی که قبلاً از آن متنفر بود را با من تماشا کرد. اما لبم را گاز گرفتم. به نظرم نگاه هرسه آنها، روی لبم زوم ماند. ع×ر×ق از سر و رویم میچکید و موهایم خیس، به پیشانیم چسبیده بود. در این لحظه حتی حرکت سینهام هنگام نفس کشیدن، برایم علامت خطر بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">- انگار دیگه عاشقم نبود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس دستش را باز کرد و جوری که انگار بخواهد این عشق را انکار کند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس: چطور عاشق بود که توی مدت کم عشقش از بین رفت؟ مطمئنی از اولم عاشقت بوده؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: مطمئنم! اون اگر بیشتر از یک ساعت من رو نمیدید، بی تاب میشد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس: شایدم همش بازیه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">نتوانستم صدایم را کنترل کنم. فریادم در اتاق سه بار منعکس شد و تازه فهمیدم که نباید تحت تاثیر مسخرهبازیهای آنها قرار میگرفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: هرگز هرگز! اون عاشقم بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام: چرا فکر کردی دیگه عاشقت نیست؟ فقط به خاطر خیانتش؟ رفتار دیگهای نداشت؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">بی شک اگر مدلین جای من بود، از آنها میپرسید که چرا باید به شما توضیح بدهم؟ اما من هرگز چنین جرئتی نداشتم. آنها با این سوالات دنبال این بودند که ببینند توانستهاند به خوبی برایم آن جهان را واقعی جلوه بدهند یا نه! شخصیتها را جوری ساختهاند که شک کنم یا نه! و بله. زمانی که عشق من و سولینا تا به آن حد افسانهای بود و امواج، تنها میتوانست ما را به یکدیگر برساند حتی اگر آن سوی جهان بودیم، پس کار این اشخاص در ساختن شخصیت افسانهای سولینا، میلنگید. او مرتکب خیانت نمیشد چون حتی قبلاً زمانی به من گفته بود که«آنقدر جرئت دارم مقابل صورتت بگویم دیگر نمیخواهمت و سراغ شخص دیگری بروم. اما هرگز پشت سرت کاری نمیکنم ، خیانت کار انسانهای ضعیف است» آری. تازه الان داشت قوی بودن شخصیت او، مقابل چشمانم پررنگ و پررنگتر میشد. بیش از پیش تشنه بودم که واقعاً از این سازمان خراب شده بیرون بزنم و سولینای واقعی خودم را به آغوش بکشم. میخواستم لیوان آب روی میز را بردارم و در سر فرانسیوس بکوبم و با فریاد بگویم از همه چیز خبر دارم. چقدر دلم میخواست اما تنها توانستم دستم را مشت کنم آن هم دستی که روی پایم ، زیر میز بود و کسی مشتم را نمیدید.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: خیانت به تنهایی دلیل بزرگی واسه عاشق نبودن نیست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام سرش را تکان داد و «شایدی» زمزمه کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: ازش نپرسیدی چرا خیانت کرد؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: نه واسم مهم نبود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام: تو عاشقش بودی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: هنوزم هستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">هورام: پس باید میپرسیدی. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">دستم را لایه موهای خیسم فرو بردم و درحالیکه تند تند نفس میکشیدم، مانند خودش «شایدی» زمزمه کردم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">فرانسیوس: چیز غیرعادیای توی رفتاراش نبود؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">نمیشد که نگویم! نمیتوانستم تا به این حد بزدل باشم. دهانم را باز کردم و بدون فکر کردن به اتفاقات بعد این سخن، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: همه چیز غیرعادی بود حتی اینکه الان شماها این سوالات رو ازم میپرسین کاملاً غیرعادیه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">چشمان فرانسیوس گشاد شد و هورام که گردنش پایین بود، چنان به سرعت سرش را بالا آورد که انگار آنچه گفته شده، دیدنی بود. گریس اما لبخند مدبرانهای زد. همان لبخندی که معمولاً برای جمع کردن اوضاع، روی لبهایش بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">گریس: چرا غیرعادیه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">آرژین: چرا باید انقدر درباره رفتار غیرعادی زنم و اتفاقی که افتاده سینجیم بشم؟ دنبال چی هستین؟ دنبال اینکه بدونین من دنیای احمقانه دستگاه شمارو باور کردم یا نه؟ که میدونم واقعاً از سازمان خارجم نکردین و به جاش بیهوشم کردین بردین گذاشتین توی دستگاه و یک برنامهای دادین که فکر کنم اون بیرون همه چیز تاریکه و باید برگردم؟ دنبال این هستین نه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">و ناگهان، دیگر خبری از آن لبخند مدبرانه، نبود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Calibri'">چهارشنبه 5 مهر</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 126668, member: 123"] [SIZE=18px][FONT=Calibri]پارت 41 *** آرژین پس از آنکه با آسانسور به طبقات بالاتری رفتم ، تازه متوجه شدم قرار نیست همراه با بقیه در این مرحله شرکت کنم. آن بالا خبری از تمرین و آزمایش و چیزهای دیگر نبود. سه جفت چشم ریزبین و مشکوک، دور میز مستطیلی و سیاهِ بلندی، جمع شده بودند و مرا که در انتهای میز بودم، نظاره میکردند. صدای بادی که تن برگ را زیر دندان گرفته بود، و شاید صدای چرخیدن سکه روی میز، تنها صدای حاضر بود. آنها میخواستند من شروع کننده باشم. یک جورهایی میدانستم برای چه اینجا هستم اما دوست داشتم بنا را بر این بگذارم که از دنیا بی خبرم و آنها باید سوال اولیه را بپرسند. همیشه در برخورد با همکاران و دوستانم، و حتی در گپ و گفت ساده با یک غریبه در اتوبوس، این جمله را که انسانهای دانا، عمرشان برعکس علمشان است، میشنیدم. و همیشه تمام آنها، با نگاه کردن به تخم چشمانم، این جمله را میگفتند انگار که میخواهند سخنشان را در قرنیه نگاهم بکارند تا به هرچه که مینگرم، ندانم چه میبینم! مدلین هم مثل من بود و او حتی باهوشتر از من بود اما جسارتی که او داشت را من نداشتم. هرچند دقیقه یک بار، آب گلویم را جوری قورت میدادم که صدایش را نشنوند و تمام موهای تنم سیخ مانده بود. شبیه جوجهتیغیای بودم که به جای گلوله شدن، تیغهایش را آماده کرده بود. حتی با وجود اینکه من از سازمان خواستم بروم اما مدلین ماند، باز نمیتوانستم این کارش را یک نوع ترس تلقی کنم. شاید اگر مقابلم میلرزید، باز دلیلی برای لرزش میآوردم اما آن ترس نبود. هورام دستش را روی میز گذاشت و به یکدیگر قفل کرد و گفت: - آرژین میخوایم درباره اتفاقی که خارج از سازمان واست افتاده، باهات صحبت بکنیم. نگران نباش ما با تانیا و ایتن هم حرف زدیم. در این بین به فکر ب×و×س×های که با مدلین داشتم افتادم. یعنی متوجه ماجرای بینمان و چیزهایی که رد و بدل شده بود، هستند؟ یعنی مدلین با دهانی پر از آتش و حرکتی خشمگین، سوی آنها رفته بود؟ حتی از اینکه نفس عمیقی بکشم هراس داشتم. - خب باید چی بهتون بگم؟ فرانسیوس، لیوان آب را سمت من سُر داد و گفت: - چرا برگشتی؟ لیوان را برنداشتم. نمیخواستم لرزش دستم را متوجه شوند. - زنم بهم خیانت کرد. هورام چانهاش را خاراند و مرموز پرسید: - قبلاً هم چنین کاری کرده بود؟ سرم را به تندی تکان دادم و گفتم: - هرگز! اون عاشقم بود خیلی عاشقم بود. گریس درحالیکه به صندلی تکیه میداد، پرسید: گریس: پس چرا چنین کاری کرد؟ آرژین: اون عوض شده بود. هورام: مثلاً چه تغییری؟ فقط برای یک لحظه خواستم دهان باز کنم و بگویم، به رقص علاقه پیدا کرده بود و فیلمی که قبلاً از آن متنفر بود را با من تماشا کرد. اما لبم را گاز گرفتم. به نظرم نگاه هرسه آنها، روی لبم زوم ماند. ع×ر×ق از سر و رویم میچکید و موهایم خیس، به پیشانیم چسبیده بود. در این لحظه حتی حرکت سینهام هنگام نفس کشیدن، برایم علامت خطر بود. - انگار دیگه عاشقم نبود. فرانسیوس دستش را باز کرد و جوری که انگار بخواهد این عشق را انکار کند، گفت: فرانسیوس: چطور عاشق بود که توی مدت کم عشقش از بین رفت؟ مطمئنی از اولم عاشقت بوده؟ آرژین: مطمئنم! اون اگر بیشتر از یک ساعت من رو نمیدید، بی تاب میشد. فرانسیوس: شایدم همش بازیه. نتوانستم صدایم را کنترل کنم. فریادم در اتاق سه بار منعکس شد و تازه فهمیدم که نباید تحت تاثیر مسخرهبازیهای آنها قرار میگرفتم. آرژین: هرگز هرگز! اون عاشقم بود. هورام: چرا فکر کردی دیگه عاشقت نیست؟ فقط به خاطر خیانتش؟ رفتار دیگهای نداشت؟ بی شک اگر مدلین جای من بود، از آنها میپرسید که چرا باید به شما توضیح بدهم؟ اما من هرگز چنین جرئتی نداشتم. آنها با این سوالات دنبال این بودند که ببینند توانستهاند به خوبی برایم آن جهان را واقعی جلوه بدهند یا نه! شخصیتها را جوری ساختهاند که شک کنم یا نه! و بله. زمانی که عشق من و سولینا تا به آن حد افسانهای بود و امواج، تنها میتوانست ما را به یکدیگر برساند حتی اگر آن سوی جهان بودیم، پس کار این اشخاص در ساختن شخصیت افسانهای سولینا، میلنگید. او مرتکب خیانت نمیشد چون حتی قبلاً زمانی به من گفته بود که«آنقدر جرئت دارم مقابل صورتت بگویم دیگر نمیخواهمت و سراغ شخص دیگری بروم. اما هرگز پشت سرت کاری نمیکنم ، خیانت کار انسانهای ضعیف است» آری. تازه الان داشت قوی بودن شخصیت او، مقابل چشمانم پررنگ و پررنگتر میشد. بیش از پیش تشنه بودم که واقعاً از این سازمان خراب شده بیرون بزنم و سولینای واقعی خودم را به آغوش بکشم. میخواستم لیوان آب روی میز را بردارم و در سر فرانسیوس بکوبم و با فریاد بگویم از همه چیز خبر دارم. چقدر دلم میخواست اما تنها توانستم دستم را مشت کنم آن هم دستی که روی پایم ، زیر میز بود و کسی مشتم را نمیدید. آرژین: خیانت به تنهایی دلیل بزرگی واسه عاشق نبودن نیست؟ هورام سرش را تکان داد و «شایدی» زمزمه کرد. گریس: ازش نپرسیدی چرا خیانت کرد؟ آرژین: نه واسم مهم نبود. هورام: تو عاشقش بودی؟ آرژین: هنوزم هستم. هورام: پس باید میپرسیدی. دستم را لایه موهای خیسم فرو بردم و درحالیکه تند تند نفس میکشیدم، مانند خودش «شایدی» زمزمه کردم. فرانسیوس: چیز غیرعادیای توی رفتاراش نبود؟ نمیشد که نگویم! نمیتوانستم تا به این حد بزدل باشم. دهانم را باز کردم و بدون فکر کردن به اتفاقات بعد این سخن، گفتم: آرژین: همه چیز غیرعادی بود حتی اینکه الان شماها این سوالات رو ازم میپرسین کاملاً غیرعادیه. چشمان فرانسیوس گشاد شد و هورام که گردنش پایین بود، چنان به سرعت سرش را بالا آورد که انگار آنچه گفته شده، دیدنی بود. گریس اما لبخند مدبرانهای زد. همان لبخندی که معمولاً برای جمع کردن اوضاع، روی لبهایش بود. گریس: چرا غیرعادیه؟ آرژین: چرا باید انقدر درباره رفتار غیرعادی زنم و اتفاقی که افتاده سینجیم بشم؟ دنبال چی هستین؟ دنبال اینکه بدونین من دنیای احمقانه دستگاه شمارو باور کردم یا نه؟ که میدونم واقعاً از سازمان خارجم نکردین و به جاش بیهوشم کردین بردین گذاشتین توی دستگاه و یک برنامهای دادین که فکر کنم اون بیرون همه چیز تاریکه و باید برگردم؟ دنبال این هستین نه؟ و ناگهان، دیگر خبری از آن لبخند مدبرانه، نبود. چهارشنبه 5 مهر[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین