انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 124783" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 40</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با وجود اینگه انگار همه چیز عادی بود، اما یک چیزهایی سرجایش نبود. باران به تندی میبارید و پنجرهها ناله میکردند. صدای سوختن هیزم در آتش میان صدای تفنگی که از تلوزیون برخاسته بود، گم میشد. خانه نیمه روشن بود و من در کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بودم و قهوه به دست، با چشمانم دنبال ماری میگشتم. احساس میکردم با وجود تمام صداهای انباشته در خانه، سکوت خفقانآوری از در و دیوار فرو میچکید. برای لحظهای نگاهم روی شومینه مکث کرد و اصلاً نمیفهمیدم در تلوزیون چه میگذرد و آن تفنگها مرگ چه کسی را میخوانند. بوی تلخ قهوه با بوی شیرین عطر ماری، ترکیب شد و تازه فهمیدم که بالاخره آمده تا کنارم بنشیند. لیوان را روی میز گذاشتم و صدای تلوزیون را کم کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ما هیچ وقت انقدر فاصله نداشتیم که سکوتمان به بیشتر از چند دقیقه برسد چه برسد به اینکه امروز کلاً هرچه سعی کردم با او ارتباط بگیرم، مدام فرار میکرد. کاملاً سمتش مایل شدم و دستم را روی پشتی مبل و کمر ماری گذاشتم. با حالت جدی و سوالی نگاهش میکردم اما او به تلوزیونی که صدایش به زور در میآمد، زل زده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ماری؟ چیزی شده که از دستم ناراحتی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بالاخره برگشت سمتم اما لبهای صورتیش تکان نخورد. پلک که میزد، انگار شرمساری و ناراحتی و درد بزرگی از چشمانش، بیرون میریخت. هیچ اشکی در کار نبود اما خط نگاهش چنان سوزی به دلم زد که انگار این خطوط همه به نیستی منجر میشدند. شاید هم امروز به خاطر باران، طوفانی که از صبح به راه بود و کارهای بی وقفه اداره، حالم خوش نبود و همه چیز را بد تعبیر میکردم. شاید کلاً امروز صبح کج و کوله شروع شده بود و تصاویر سقوط را برایم تداعی میکرد. من گاهی زیادی متوهم میشدم. دستم را جلو بردم و ماری را سمت آغوشم کشیدم. سرش را روی سینهام فشردم و چانهام آرام بالای سرش قرار گرفت. اما بدنش چنان سفت و سخت بود که انگار میخواهد مرا پرت کند و از آغوشم فرار کند. یخ زدم! سریع از خودم جدایش کردم و دستم را روی بازوانش گذاشتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حرف بزن ماری. چی شده؟ چرا امروز با من اینجوریای؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بالاخره اشک ریخت. اما من هیچ کاری برای غمگین شدنش نکرده بودم! ابداً هیچ کاری! حتی طبق معمول با دسته گل به خانه آمدم و تا دیدمش، آغوشم سَرایش شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آرکا من باید یک واقعیتی رو بهت بگم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایش تو دماغی و ضعیف بود. هیچگاه تا به این حد ضعیف ندیده بودمش. اما باز باید آرام میماندم و شرایط را کنترل میکردم هرچند همیشه با دیدن غمش دست و پایم را گم میکردم. اشکهایش را پاک کردم و درحالیکه گونهاش را نوازش میکردم، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جانم عزیزدلم؟ بگو. چی انقدر اذیتت کرده؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گویا با مهربانیم غمش بیشتر میشد. صدای هق هقش آنقدر بلند شد که صداهای دیگر را در خود شکست. تنش به تندی میلرزید و نگاهش از من چنان فراری بود که حتی به سقف خانه میچسبید اما به من، اصلاً! آهی کشیدم و عقبتر رفتم تا راحت سخن بگوید. داشتم از بی صبری میسوختم و آتش خشم کم کم شعلهور میشد اما نگاه صبور و چهره آرامم را حفظ کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آرکا من هیچ وقت نمیخواستم باهات این کارو بکنم باور کن که دست خودم نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سکوت کردم و هرچند این حرفها بوی سخت، ترشی میدادند اما صورتم را مچاله نکردم. همچنان گشاده رو و مهربان بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من عاشق یکی دیگه شدم آرکا. و نمیخوام بهت خیانت کنم برای همین، ازت جدا...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باشه بسه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایم آرام بود اما میلرزید. نمیدانم فکم هم میلرزید یا نه اما به گمانم اصلاً ترسناک نبودم چون ماری با تمام وقاحت ادامه داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اون همکارم بود و ما همش باهم میرفتیم مسافرت و روی پروژهها کار میکردیم. اوایل به خودم میگفتم تو عاشق نیستی تو همسر آرکایی. اما وقتی اونم بهم نزدیک شد فهمیدم ماجرا به همین آسونیها نیست و من واقعاً عاشقش شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را روی پیشانیم گذاشتم و سرم را پایین انداختم. نمیدانستم این شوخی کجایش بامزه بود که باید در شب سالگرد ازدواجمان چنین کاری میکرد. البته تعجبی نداشت. پستهای مزخرف یوتوب و اینستا تاثیر خود را گذاشته بودند. میخواست واکنش من را ببیند و عصبیم کند و بعد بخندد و کادویی که پشتش قایم کرده به رخ بکشد. اما با این حال ترسناک بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ماری، حس نمیکنی شوخیت بی مزه و مسخرست؟ همین شوخی رو باهات بکنم چه حسی پیدا میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عمداً آرام سخن میگفتم تا مثل قبل سرش را جلو بیاورد و سعی کند صدایم را بشنود و در همان بین به سرعت ببوسمش اما گردنش را جلو نکشید. همانطور صاف ماند و نگاه شرمندهاش را به حلقهای که در انگشتش میدرخشید، دوخت. آب دماغش را بالا کشید و با بغضی که صدایش را میلرزاند، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دست خودم نبود آرکا. یهویی شد و دلم لرزید. من تو رو هم دوست دارم اما هیچ وقت عاشقت نبودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیادی واقعی بود. او همیشه مابین نقش بازی کردنهایش، خندهاش میگرفت. سریع خودش را لو میداد. هیچگاه موفق به کنترل خنده نمیشد. نه نه! ماری عاقلتر از آن بود که سالگرد عروسیمان چنین شوخی مضحکی با من بکند. سرم را بالا آوردم و مستقیم به صورتش زل زدم. چشمانم در اجزای صورتش میدوید و به دنبال انکار این ماجرا بود. نیمچه لبخندی، پوزخندی، چاله گونه ریزی و یا سرخ شدن صورت در اثر فشار نخندیدن. هیچ! تنها شرمندگی بود و بالا کشیدن آب بینی و اشکهایی که خوب بلد بودند چطور مرا بسوزانند. دیگر کنترلی روی خودم نداشتم و این واقعیت چنان به سرم کوبیده شده بود که گیچ و منگ، زندگیم را تار میدیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس اون همه عاشقتم گفتنها و من بدون تو میمیرمها و حتی یک دقیقه نبینمت دلم واست دیوونهوار تنگ میشه و... اینا چی بود؟ شعر؟ کی اول سمت کی رفت؟ کی گفت اگر باهام ازدواج نکنی خودکشی میکنم؟ کی میگفت فاصله روانیم میکنه؟ کی بود که اون همه لیلی بازی در میآورد؟ کی اول شروع کرد ماری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سوال آخرم با چنان فریادی همراه بود که ماری لرزید و خود را عقب کشید. پوزخند تیزی زدم. دستم وحشیانه لایه موهایم حرکت میکرد و فقط میخواستم کلافگیم را از سرم بیرون بیندازم و تمام این احساسات را از موهایم بیرون بکشم انگار که تمام سنیگنی جهان به موهایم چسبیده باشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الان فقط دوستم داری؟ رفتی عاشق همکار دو روزت شدی؟ منم دختر و همکار زیاد دورمه. جواب اعتمادم این شکلی بود پس؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم و دور خانه تند تند شروع کردم به راه رفتن. پذیرایی مستطیلی زیاد هم بزرگ نبود که خوب رژه بروم و از احساسات ویرانکنندهام فرار کنم. ماری روی مبل نشسته بود و همچنان به حلقهاش خیره نگاه میکرد. چقدر دروغ و دغل؟ چطور انقدر با احساس و عشق و حرارت میتوانست بگوید عاشقم است؟ اکنون چطور با بی شرمی تمام دم از عشق دیگری میزند؟ آن هم در روزی که سالگرد ازدواجمان بود و او میخواست ازدواج کنیم نه من. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ماری واسه بار آخر بهت فرصت میدم هرچی گفتی پس بگیری.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صاف پشت به تلوزیون و مقابل ماری ایستادم و دست به سینه، منتظر ماندم. او هم بلند شد و مقابلم قرار گرفت. اشکهایش را با کف دست پس زد و با جسارتی که تا کنون از او ندیده بودم و صدایی بلند و محکم، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میخوام ازت جدا بشم آرکا.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایی از من در نمیآمد. احساس میکردم اگر دهان باز کنم میان کلامم گریهام بگیرد و زمین بیفتم. تند تند نفس میکشیدم تا اشک نریزم ، تا به آغوش نکشمش، تا التماسش نکنم، تا فریاد نکشم و نگویم بدون تو واقعاً میمیرم. صدای ضعیفی که به زور شنیده میشد از دهانم بیرون جست. اختیاری روی کلمات نداشتم و فقط گفتم بی آنکه بدانم چه میگویم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماری سرش را جلوتر آورد تا بهتر بشنود اما من تنها یک بار میتوانستم بگویم. همان یک بار هم روحم از تنم کنده شد و دیگر احساس نمیکردم وجود خارجیای داشته باشم. به لبهایم خیره ماند و پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره چیزی نگفتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- متاسفم آرکا.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">متاسف! میخواستم مشتم را چنان روی صورتش خالی کنم که بفهمد تاسف واقعی چه شکلی میشود. به آرامی حتی بدون برداشتن کیف و چمدان و هر چیز دیگری، سمت در رفت. چاقویی که روی میز بود، داشت حرف میزد. نمیدانم شاید دستانم برای خودم نبود و یا شاید او بدجور مرا آتش زده بود. تنها همین را فهمیدم که به تندی چاقو را برداشتم و سمت ماری انداختم و دقیقاً به سینهاش خورد. ماری مات و مبهوت نگاهم کرد و روی زمین زانو زد. به سمتش دویدم و چاقو را از سینهاش در آوردم. چشمان گشادش به چشمانم دوخته شده و لب بازش میلرزید اما بی کلمه بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منم متاسفم ماری.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چاقو را در قلبش فرو کردم و در آوردم و دوباره فرو کردم و دوباره در آوردم و بارها این کار را انجام دادم تا فهمیدم او را برای همیشه، از دست دادم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بی رحم و کثیف میشدم تا خودم را نجات بدهم. چارهای نبود. یک بار تصاویر شکنجه شدن همسرش را ساختم و یک بار هم تصویر معاشقه همسرش با شخص دیگر را. همه اینها را به دستگاه دادم و احساس داغانی که میتوانست داشته باشد به امواج رساندم و همه اینها را به دور کند، گذاشتم. جوری که حرکت درد در اجزای تنش را به آرامی احساس کند و به آرامترین شکل ممکن زجرکش شود. بعد فهمیدن تمام اتفاقی که آن شب برایش رخ داده بود، هولوگرامها را خاموش کردم و گوشهای ایستادم تا بقیه هم کارشان تمام شود. لئو سخت مشغول بود و به تندی چیزهایی مینوشت. ژینوس هنوز درحال تماشا کردن بود اما لیلین سعی داشت تصور کند که در آن لحظه چه احساسی به او دست میدهد. ما باید واقعاً با تمام قدرت آن لحظه را احساس و لمس میکردیم تا تمام احساساتی که به دستگاه میدهیم، بسیار واقعی به نظر برسد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن صدای شکمم، دستم را رویش گذاشتم و صورتم را جمع کردم. چه زمانی کارشان تمام میشد؟ گرسنگی و ضعف امانم را بریده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوشنبه 3 مهر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 124783, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 40 *** آرکا با وجود اینگه انگار همه چیز عادی بود، اما یک چیزهایی سرجایش نبود. باران به تندی میبارید و پنجرهها ناله میکردند. صدای سوختن هیزم در آتش میان صدای تفنگی که از تلوزیون برخاسته بود، گم میشد. خانه نیمه روشن بود و من در کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بودم و قهوه به دست، با چشمانم دنبال ماری میگشتم. احساس میکردم با وجود تمام صداهای انباشته در خانه، سکوت خفقانآوری از در و دیوار فرو میچکید. برای لحظهای نگاهم روی شومینه مکث کرد و اصلاً نمیفهمیدم در تلوزیون چه میگذرد و آن تفنگها مرگ چه کسی را میخوانند. بوی تلخ قهوه با بوی شیرین عطر ماری، ترکیب شد و تازه فهمیدم که بالاخره آمده تا کنارم بنشیند. لیوان را روی میز گذاشتم و صدای تلوزیون را کم کردم. ما هیچ وقت انقدر فاصله نداشتیم که سکوتمان به بیشتر از چند دقیقه برسد چه برسد به اینکه امروز کلاً هرچه سعی کردم با او ارتباط بگیرم، مدام فرار میکرد. کاملاً سمتش مایل شدم و دستم را روی پشتی مبل و کمر ماری گذاشتم. با حالت جدی و سوالی نگاهش میکردم اما او به تلوزیونی که صدایش به زور در میآمد، زل زده بود. - ماری؟ چیزی شده که از دستم ناراحتی؟ بالاخره برگشت سمتم اما لبهای صورتیش تکان نخورد. پلک که میزد، انگار شرمساری و ناراحتی و درد بزرگی از چشمانش، بیرون میریخت. هیچ اشکی در کار نبود اما خط نگاهش چنان سوزی به دلم زد که انگار این خطوط همه به نیستی منجر میشدند. شاید هم امروز به خاطر باران، طوفانی که از صبح به راه بود و کارهای بی وقفه اداره، حالم خوش نبود و همه چیز را بد تعبیر میکردم. شاید کلاً امروز صبح کج و کوله شروع شده بود و تصاویر سقوط را برایم تداعی میکرد. من گاهی زیادی متوهم میشدم. دستم را جلو بردم و ماری را سمت آغوشم کشیدم. سرش را روی سینهام فشردم و چانهام آرام بالای سرش قرار گرفت. اما بدنش چنان سفت و سخت بود که انگار میخواهد مرا پرت کند و از آغوشم فرار کند. یخ زدم! سریع از خودم جدایش کردم و دستم را روی بازوانش گذاشتم. - حرف بزن ماری. چی شده؟ چرا امروز با من اینجوریای؟ بالاخره اشک ریخت. اما من هیچ کاری برای غمگین شدنش نکرده بودم! ابداً هیچ کاری! حتی طبق معمول با دسته گل به خانه آمدم و تا دیدمش، آغوشم سَرایش شد. - آرکا من باید یک واقعیتی رو بهت بگم. صدایش تو دماغی و ضعیف بود. هیچگاه تا به این حد ضعیف ندیده بودمش. اما باز باید آرام میماندم و شرایط را کنترل میکردم هرچند همیشه با دیدن غمش دست و پایم را گم میکردم. اشکهایش را پاک کردم و درحالیکه گونهاش را نوازش میکردم، گفتم: - جانم عزیزدلم؟ بگو. چی انقدر اذیتت کرده؟ گویا با مهربانیم غمش بیشتر میشد. صدای هق هقش آنقدر بلند شد که صداهای دیگر را در خود شکست. تنش به تندی میلرزید و نگاهش از من چنان فراری بود که حتی به سقف خانه میچسبید اما به من، اصلاً! آهی کشیدم و عقبتر رفتم تا راحت سخن بگوید. داشتم از بی صبری میسوختم و آتش خشم کم کم شعلهور میشد اما نگاه صبور و چهره آرامم را حفظ کردم. - آرکا من هیچ وقت نمیخواستم باهات این کارو بکنم باور کن که دست خودم نبود. سکوت کردم و هرچند این حرفها بوی سخت، ترشی میدادند اما صورتم را مچاله نکردم. همچنان گشاده رو و مهربان بودم. - من عاشق یکی دیگه شدم آرکا. و نمیخوام بهت خیانت کنم برای همین، ازت جدا... - باشه بسه. صدایم آرام بود اما میلرزید. نمیدانم فکم هم میلرزید یا نه اما به گمانم اصلاً ترسناک نبودم چون ماری با تمام وقاحت ادامه داد. - اون همکارم بود و ما همش باهم میرفتیم مسافرت و روی پروژهها کار میکردیم. اوایل به خودم میگفتم تو عاشق نیستی تو همسر آرکایی. اما وقتی اونم بهم نزدیک شد فهمیدم ماجرا به همین آسونیها نیست و من واقعاً عاشقش شدم. دستم را روی پیشانیم گذاشتم و سرم را پایین انداختم. نمیدانستم این شوخی کجایش بامزه بود که باید در شب سالگرد ازدواجمان چنین کاری میکرد. البته تعجبی نداشت. پستهای مزخرف یوتوب و اینستا تاثیر خود را گذاشته بودند. میخواست واکنش من را ببیند و عصبیم کند و بعد بخندد و کادویی که پشتش قایم کرده به رخ بکشد. اما با این حال ترسناک بود. - ماری، حس نمیکنی شوخیت بی مزه و مسخرست؟ همین شوخی رو باهات بکنم چه حسی پیدا میکنی؟ عمداً آرام سخن میگفتم تا مثل قبل سرش را جلو بیاورد و سعی کند صدایم را بشنود و در همان بین به سرعت ببوسمش اما گردنش را جلو نکشید. همانطور صاف ماند و نگاه شرمندهاش را به حلقهای که در انگشتش میدرخشید، دوخت. آب دماغش را بالا کشید و با بغضی که صدایش را میلرزاند، گفت: - دست خودم نبود آرکا. یهویی شد و دلم لرزید. من تو رو هم دوست دارم اما هیچ وقت عاشقت نبودم. زیادی واقعی بود. او همیشه مابین نقش بازی کردنهایش، خندهاش میگرفت. سریع خودش را لو میداد. هیچگاه موفق به کنترل خنده نمیشد. نه نه! ماری عاقلتر از آن بود که سالگرد عروسیمان چنین شوخی مضحکی با من بکند. سرم را بالا آوردم و مستقیم به صورتش زل زدم. چشمانم در اجزای صورتش میدوید و به دنبال انکار این ماجرا بود. نیمچه لبخندی، پوزخندی، چاله گونه ریزی و یا سرخ شدن صورت در اثر فشار نخندیدن. هیچ! تنها شرمندگی بود و بالا کشیدن آب بینی و اشکهایی که خوب بلد بودند چطور مرا بسوزانند. دیگر کنترلی روی خودم نداشتم و این واقعیت چنان به سرم کوبیده شده بود که گیچ و منگ، زندگیم را تار میدیدم. - پس اون همه عاشقتم گفتنها و من بدون تو میمیرمها و حتی یک دقیقه نبینمت دلم واست دیوونهوار تنگ میشه و... اینا چی بود؟ شعر؟ کی اول سمت کی رفت؟ کی گفت اگر باهام ازدواج نکنی خودکشی میکنم؟ کی میگفت فاصله روانیم میکنه؟ کی بود که اون همه لیلی بازی در میآورد؟ کی اول شروع کرد ماری؟ سوال آخرم با چنان فریادی همراه بود که ماری لرزید و خود را عقب کشید. پوزخند تیزی زدم. دستم وحشیانه لایه موهایم حرکت میکرد و فقط میخواستم کلافگیم را از سرم بیرون بیندازم و تمام این احساسات را از موهایم بیرون بکشم انگار که تمام سنیگنی جهان به موهایم چسبیده باشد. - الان فقط دوستم داری؟ رفتی عاشق همکار دو روزت شدی؟ منم دختر و همکار زیاد دورمه. جواب اعتمادم این شکلی بود پس؟ بلند شدم و دور خانه تند تند شروع کردم به راه رفتن. پذیرایی مستطیلی زیاد هم بزرگ نبود که خوب رژه بروم و از احساسات ویرانکنندهام فرار کنم. ماری روی مبل نشسته بود و همچنان به حلقهاش خیره نگاه میکرد. چقدر دروغ و دغل؟ چطور انقدر با احساس و عشق و حرارت میتوانست بگوید عاشقم است؟ اکنون چطور با بی شرمی تمام دم از عشق دیگری میزند؟ آن هم در روزی که سالگرد ازدواجمان بود و او میخواست ازدواج کنیم نه من. - ماری واسه بار آخر بهت فرصت میدم هرچی گفتی پس بگیری. صاف پشت به تلوزیون و مقابل ماری ایستادم و دست به سینه، منتظر ماندم. او هم بلند شد و مقابلم قرار گرفت. اشکهایش را با کف دست پس زد و با جسارتی که تا کنون از او ندیده بودم و صدایی بلند و محکم، گفت: - میخوام ازت جدا بشم آرکا. صدایی از من در نمیآمد. احساس میکردم اگر دهان باز کنم میان کلامم گریهام بگیرد و زمین بیفتم. تند تند نفس میکشیدم تا اشک نریزم ، تا به آغوش نکشمش، تا التماسش نکنم، تا فریاد نکشم و نگویم بدون تو واقعاً میمیرم. صدای ضعیفی که به زور شنیده میشد از دهانم بیرون جست. اختیاری روی کلمات نداشتم و فقط گفتم بی آنکه بدانم چه میگویم. - برو. ماری سرش را جلوتر آورد تا بهتر بشنود اما من تنها یک بار میتوانستم بگویم. همان یک بار هم روحم از تنم کنده شد و دیگر احساس نمیکردم وجود خارجیای داشته باشم. به لبهایم خیره ماند و پرسید: - برم؟ دوباره چیزی نگفتم. - متاسفم آرکا. متاسف! میخواستم مشتم را چنان روی صورتش خالی کنم که بفهمد تاسف واقعی چه شکلی میشود. به آرامی حتی بدون برداشتن کیف و چمدان و هر چیز دیگری، سمت در رفت. چاقویی که روی میز بود، داشت حرف میزد. نمیدانم شاید دستانم برای خودم نبود و یا شاید او بدجور مرا آتش زده بود. تنها همین را فهمیدم که به تندی چاقو را برداشتم و سمت ماری انداختم و دقیقاً به سینهاش خورد. ماری مات و مبهوت نگاهم کرد و روی زمین زانو زد. به سمتش دویدم و چاقو را از سینهاش در آوردم. چشمان گشادش به چشمانم دوخته شده و لب بازش میلرزید اما بی کلمه بود. - منم متاسفم ماری. چاقو را در قلبش فرو کردم و در آوردم و دوباره فرو کردم و دوباره در آوردم و بارها این کار را انجام دادم تا فهمیدم او را برای همیشه، از دست دادم. *** مدلین بی رحم و کثیف میشدم تا خودم را نجات بدهم. چارهای نبود. یک بار تصاویر شکنجه شدن همسرش را ساختم و یک بار هم تصویر معاشقه همسرش با شخص دیگر را. همه اینها را به دستگاه دادم و احساس داغانی که میتوانست داشته باشد به امواج رساندم و همه اینها را به دور کند، گذاشتم. جوری که حرکت درد در اجزای تنش را به آرامی احساس کند و به آرامترین شکل ممکن زجرکش شود. بعد فهمیدن تمام اتفاقی که آن شب برایش رخ داده بود، هولوگرامها را خاموش کردم و گوشهای ایستادم تا بقیه هم کارشان تمام شود. لئو سخت مشغول بود و به تندی چیزهایی مینوشت. ژینوس هنوز درحال تماشا کردن بود اما لیلین سعی داشت تصور کند که در آن لحظه چه احساسی به او دست میدهد. ما باید واقعاً با تمام قدرت آن لحظه را احساس و لمس میکردیم تا تمام احساساتی که به دستگاه میدهیم، بسیار واقعی به نظر برسد. با شنیدن صدای شکمم، دستم را رویش گذاشتم و صورتم را جمع کردم. چه زمانی کارشان تمام میشد؟ گرسنگی و ضعف امانم را بریده بود. دوشنبه 3 مهر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین