انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122977" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 39</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مقابل سازمان AL قرار گرفته بودیم. باد به تندی میوزید و ما را از دم تیغ سرعتش، میگذراند. پاهایم را محکم روی زمین خاکی گذاشته و سنگین ایستاده بودم تا باد جابهجایم نکند. همگی مقابل گریس قرار گرفته و منتظر بودیم تا مرحله پنج را هم برایمان شرح بدهد. طبق معمول هیچ تصوری از مرحله پنج و اتفاقات پیش رویم، نداشتم. آنها هربار از دری تازه وارد میشدند و مسیری جدید پیش رویمان میکاشتند که کافی بود دیر از مسیر بالا برویم تا طعمه گرگهای گرسنه زمان شویم. خوب بود! با آن دستگاه دیگر هیچ محدودیتی نداشتند و دستشان برای بازی دادن ما، باز بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس، خط چشم سیاه و کلفتی به پایین چشمان کشیدهاش زده بود و صورتش را برنزه کرده بود. با اخمی زیرکانه که پیشانیش را شبیه هلال ماه میکرد، نگاهش بین ما در گردش بود. تار موهای سیاه و کوتاه را با گیره از بالا بسته بود و یک طرف موهای بلندش را که تا شکم میرسید، رها و باز گذاشته بود. به نظرم یک نوع احساس خلاصی و آزاد شدن در او جریان داشت. هرچند که خود را با آن اخم سفت و سخت گرفته بود، اما حرکاتش دیگر سرسختانه نبودند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس دستهایش را به یکدیگر کوبید تا همه متوجه او باشند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شما رو وارد یک اتاقی میکنیم و ماموریتهاتون رو این بار در دنیای واقعی انجام میدین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شروع میکند به قدم زدن و گرد و خاکی که سمت چشمهایش هجوم میبرد، اصلاً مانع باز ماندن چشمها نمیشود. چنان مشغول توضیح دادن است که انگار چیز دیگری مهم نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بعد تموم شدن مراحل، قرار بود به دو گروه تقسیم بشین. یکی از گروهها به سازمان لاپوشان میپیونده و افرادی که از دستگاه خارج میشن رو میکشه. یکی از گروهها به سازمان AL میپیونده و توی آزمایشگاه روی دستگاهها کار میکنه و با اجزاء اونا و چطوری کار کردنش و دادن برنامه به این دستگاهها، آشنا میشه. امروز که به اتاق فضای مشترک وارد میشین، دقیقاً به دو گروه تقسیم میشین و این کارهای گفته شده رو انجام میدین. اگر موفق شدین، عضوی از ما هستین و اگر نه، از سازمان خارج میشین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه با چنان دقتی گوش میدادند که انگار واقعاً باید تمام تلاش خودشان را بکنند تا در این سازمان بمانند. مسئله این است که من مطمئنم حتی اگر موفق نشویم باز قرار نیست این سازمان رهایمان کند. حتماً افراد ناموفق به سیاهچاله دستگاه آنها سقوط کرده و بعد از چندین سال زجرکش شدن، از دستگاه خارج میشدند و بعد، بنگ! گروه جدیدی که سازمان آورده، آنها را به قتل میرساند. این چرخه ادامه داشت. حتی مطمئنم ایتن و تانیا و آرژین، هرگز از این سازمان خارج نشدهاند اما هیچ دالی را به عنوان دلیلی برای سخنانم، در اختیار ندارم که دهان باز کنم و با حقیقت خودم، آرایش تمام اعضای این سازمان را بشورم و ببرم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">درهای بزرگ و آهنین که باز شدند، همه در صفهای سه نفره، وارد سازمان شدیم. دورتادورمان را نیروهای سیاهپوش در بر گرفته بودند و گریس، جلوتر از همه حرکت میکرد. این بار به جای سوار شدن به آسانسور، سمت پلهها رفتیم و درواقع به زیرزمین سازمان وارد شدیم. هرچه بیشتر پیش میرفتیم، تاریکی و سرما هم بیشتر میشد. انگار وارد سردخانه سیاهی شده باشیم. صدای ویژ ویژ بلند دستگاهها میآمد درحالی که تا به الان هرگز از دستگاههای خودمان، چنین صدایی را نشنیده بودم. وارد راهروی طویلی شدیم که با چراغهای کم نور زردرنگ روشن مانده بود. دو در بزرگ و چوبی، یکی در سمت چپ راهرو و دیگری سمت راست، قرار داشت. گریس وسط راهرو ایستاد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دو گروه میشین و هرکدوم به یک در میرین. ایتن، پایپر، تانیا، ماتیاس، سمت اتاق راست برین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس سرش را سمت من چرخاند و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین، لئو، ژینوس، لیلین، سمت چپ برین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس دستش را روی شانه آرژین گذاشت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-تو با من بمون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاه نگرانم، روی صورت آرژین زوم بود. چه دلیلی میتوانست داشته باشد که او را با ما نفرستند؟ چه چیزی در سر این اشخاص سوسک مغز، میگذشت؟ آرژین، مانند گناهکارانی که خود به خطایش پی برده باشد، شانههایش خمیده شده و لبهایش را محکم روی هم فشرده بود. چهره استخوانی و سفیدش، کوچکتر و ضعیفتر دیده میشد. برای یک لحظه، با چشمان سیاه و براقش، نگاهم کرد اما فقط یک لحظه! چنان نگاهش را پایین کشید که احساس کردم ممکن است مردمکهایش روی زمین بیفتد. اما مگر آرژین چه اشتباهی کرده بود که گریس از بازوی او محکم گرفته و خودش هم شبیه بدبختهای بازنده رفتار میکرد؟ اگر من به اتاق سمت چپ میرفتم و آرژین را پشت سر میگذاشتم، چه بلایی سر او میآمد؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برو دیگه مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را چرخاندم و بقیه بچهها را دیدم که زودتر از من اقدام کرده بودند. آخر کدام یک از آنها میماند و برای آینده آرژین نگران میشد؟ اینها فقط مثل گاوی سرشان را هر سمتی که افراد سازمان میگفت، میچرخاندند و جز آن، چیز دیگری نمیدیدند. پا تند کردم و پشت سر لئو، وارد اتاق شدم. دو نگهبان، در بزرگ را سریع پشت سرمان بستند و حالا ما ماندیم و سالنی بسیار بزرگ و چراغانی. لوسترهای کریسالی و بزرگی بالای سرمان میدرخشید و میزهای طویل سفید با انواع وسایل و کامپیوترها و سیمهای رنگی و کاغذ و مداد و خودکار، در سالن قرار داشت. لیلین خودش را روی صندلی چرخدار انداخت و با شوق، چرخ خورد. متاسف بودم که او اکنون دختری بیست و چهار ، بیست و پنج ساله بود و این چنین در شرایط دشوار، رفتار میکرد. کسی که با دیدن صندلی چرخدار ذوق کند، به همان تندی هم زندگیش دور سرش میچرخد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مردی که ریش نسبتاً بلند و سیاهی داشت و جای پنجه گربه بالای ابرویش بود، انتهای سالن، ایستاد و با صدای بلندش، سر و صداها را در نطفه خفه کرد. هیکل توپر و ورزشکاریش از زیر لباس چسبان و سیاهش که کم مانده بود پاره شود، به شکل واضحی هویدا بود. تمام دستش که تا آرنج مشخص بود، خالکوبی شده و با خطی عجیب غریب نوشته شده بود. گویا به جای گریس، در این مرحله او راهنمایی گروه را به عهده داشت. صدای بم و کلفتش که انگار از اعماق گلویش بیرون میزد را بلند کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گروه جدیدی قراره دو ساعت دیگه وارد دستگاهها بشن. توی کاغذهایی که روی میز هستن، زندگیای که اونا دوست دارن، نوشته شده. شما باید اونا رو وارد برنامه دستگاه بکنین. ما انواع دستگاههارو داریم براساس مدت زمانی که قراره افراد داخلش بمونن، میزان واقعی بودن، عمق ماجرا . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو: ما هیچی از کارکرد دستگاه نمیدونیم. وقتی چیزی رو نمیدونیم چطور باید انجامش بدیم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آن مرد جلوتر آمد و نزدیک به ما، اندازه یک میز فاصله، قرار گرفت. اکنون که نزدیکتر بود میتوانستم از کارتی که آویزان کرده بود، نامش را بخوانم. خاروس. قبلاً هم این نام را شنیده بودم. دستیار هورام بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خاروس لبخندی زد که چندان مشخص نبود چون خطوط لبهایش میان موهای پرپشت دور لبش، احاطه شده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتون تاحدودی یاد میدیم که کار رو پیش ببرین. بعد تمرین، قراره رسماً آموزش ببینین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خاروس در شیشهای را باز کرد و وارد اتاق بسیار سردی که تمام انواع تختها در آنجا با نور آبی قرار داشتند، شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه نزدیک تختی که هلالی رویش قرار داشت و نور سفیدی به تخت، منعکس میکرد، ایستادیم. خاروس به هلال اشاره کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وقتی دستگاه رو روشن کنیم این با سرعت خیلی کندی میچرخه. این دستگاه مخصوص خواب عمیق با زمان زیاد و بسیار واقعیه. به صورت کلی همه دستگاهها یک ماه بعد خاموش میشن اما ناخودآگاهِ یکی موقع خواب یک ماه رو تبدیل به صدسال میکنه و مال یکی تبدیل به یک سال. این از اون دستگاههاست که باعث میشه ناخودآگاه زمان رو کند سپری کنه. و حس واقعی بودن بیشتری به فرد میده. درد بیشتر، شادی بیشتر، و لذت بیشتر.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلین دستش را روی چانهاش گذاشت و پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ما اون نوشتههارو وارد دستگاه میکنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وقتی نوشته روی کاغذ رو میخونین، اون نوشته رو وارد سیستم نمیکنین، احساسی که اون نوشته منتقل میکنه به شخص رو، وارد میکنین. و با امواجی که به مغز میدیم، مغز توی اون فرکانس قرار میگیره و اون حس رو عمیقاً احساس میکنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خاروس دستانش را در هوا تکان میداد و با آب و تاب بیشتری توضیح میداد تا ما بهتر قضیه را درک کنیم. اما به صورت کلی احساس میکردم مغزم تحمل دریافت این اطلاعات عجیب را ندارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وقتی ما حس گرسنگی رو با امواج منتقل کنیم، شخص توی خوابش حس میکنه واقعاً گرسنس.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم رابه علامت ایست، نگه داشتم و پرسیدم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینکه شخص توی ویلای لوکس با عشقش زندگی بکنه، چطور با حسی که امواج منتقل میکنه، ممکن میشه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این امواج فقط احساس رو منتقل میکنن تا همه چیز واقعی باشه. اما ما توی سیستم یک بخش تصویرسازی و فضاسازی داریم. وقتی سر شخص درون کلاه باشه، همه خاطرات و اطلاعات ذهنش مثل تصویری توی سیستم ما پخش میشه و ما اون تصویری که قراره باشه رو انتخاب میکنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس دستانش را پشت سرش قفل کرد و درحالیکه با پا به جلو و عقب تاب میخورد و آرام و قرار نداشت، پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من باید حتماً به کاخ رفته باشم تا تصویر کاخ توی ذهنم باشه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه. حتی اگر با خودت تصورش کرده باشی ما اون تصویر رو میتونیم برات بیاریم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو برای اینکه همه چیز را جمع بندی کرده باشد، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس یک بحش انتقال احساس از طریق امواج این هلاله. یک بخش تصاویره با اون کلاه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خاروس سرش را به نشانه تایید تکان داد و تاکید کرد که مسئله تندی یا کندی زمان هم به میزان چرخش هلال بستگی دارد. هرچه سرعت چرخش هلال بیشتر باشد و احساسات به تندی دریافت شوند، فرد احساس میکند زمان زودتر میگذرد اما هرچه دیرتر این احساسات دریافت شوند و هلال آرام بچرخد، انگار زمان به آهستگی سپری میشود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سمت دستگاه دیگری رفت و درحالی که دستش را روی لبه تخت گذاشته بود، گفت که این دستگاه تنها امواج و احساسات منفی را میتواند منتقل کند. هر احساس بدی که در فرد ریشه داشته باشد، مثل ترسی چندساله ، در این دستگاه روی آن بخشهای سیاه و حساس مغز انسان تاکید میشود و امواج وحشت را بزرگتر از حالت عادی هم نشان میدهند و فرد را درون سیاهی ذهن خود، به دام میاندازند. سیمهای سیاه و قرمزی روی تخت قرار داشتند که در نقاط مختلف سر فرد، قرار میگرفتند و امواج به صورت مستقیم و پررنگتر و حتی قویتر، وارد ذهن میشد. شیشهای که روی تخت بود هنگام قرار گرفتن فرد در آن، کاملاً بسته میشد و دما به زیر صفر میرسید. یک نوع مرگ مصنوئی که حیات جسم به کمترین درجه خود میرسید و قلب کندتر میتپید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سومین و آخرین نوع دستگاه، یک تخت ساده بدون سیم و هلال و هرچیز دیگری بود. تنها یک چراغ دایرهای و سفید، بالای بالشت قرار داشت. خاروس دستش را زیر چراغ برد و درباره آن هم نکاتی را توضیح داد. این دستگاه به دستگاه آزاد، ملقب بود. اشخاص با هر احساسی که دقیقاً در همان لحظه داشتند، روی تخت دراز میکشیدند و فقط همان احساس مورد تاکید و بزرگنمایی قرار میگرفت و چیزی که در آن روز فکرشان را درگیر کرده بود، به خوابشان میآمد. مدت سپری زمان در این دستگاه بسیار کوتاه بود و همه چیز تند پیش میرفت و میزان واقعی بودن و عمق آن هم کم بود. میتوانست یک بهشت باشد یا جهنم. بستگی به ذهن شخص داشت. حتی اشخاص میتوانستند خوابشان را خودشان کنترل کنند اگر به آن میزان از قدرت ذهنی و تسلط به ناخودآگاه میرسیدند و مطلع میشدند که در جهان خواب هستند. خاروس سپس برای مدتی سکوت کرد و نگاهش را میان چهرههای مبهوت و متعجب و سرگردان اعضا، چرخاند. من که بی احساس و خنثی، به نقشه فرارم از سازمان فکر میکردم و چندان درگیر این دستگاهها نشده بودم اما لئو که به کفشهایش خیره بود، قشنگ داشت همه ماجرا را یکی دوتا میکرد. لیلین دستش را روی سیمها میکشید و حتی متوجه سکوت خاروس نشده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بقیه هم وضع بهتری نداشتند. خاروس که تا این لحظه با لحنی گرم و مشتاق، مشغول توضیح دادن بود، به یک باره سرد و خشک به در اشاره کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کارتون رو زود شروع کنین. باید تشخیص بدین کدوم نوشته رو به کدوم دستگاه باید بدین و چه احساساتی باید با امواج منتقل کنین و مدت زمان رو روی چی تنظیم کنین و اینکه پایانش رو شما تعیین میکنین چی بشه یا میسپرین به خود ناخودآگاه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس فریاد بلندی زد که باعث شد همه از فکر خارج شوند و دست بجبانند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زود باشین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به تندی از اتاقی که تختها قرار داشتند خارج شدیم و به همان اتاق اولیه که محل دادن برنامهها بود، رفتیم. اتفاقاتی که در دستگاهها رخ میدادند همگی در این اتاق مدیریت و سازماندهی میشدند. هرکس یکی از کاغذهای کوچک را برداشت و سمت میز خودش رفت. ژینوس که کاغذش را میخواند، با صدای آرامی پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همه کارهای یک نفر رو خودمون میکنیم؟ انتخاب تصویر و زمان و احساس. یا تقسیم بندی میکنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خاروس سمت در خروجی رفت و قبل از کوبیدن در و خارج شدن، تاکید کرد که هر شخص برای یکی از ماست و همکاریای وجود ندارد. اما سخن آخرش که با یک اشتباه اخراج میشویم، تنش بیشتری میان اعضای گروه انداخت. اکثریت در اضطراب کاغذهایشان را میخواندند و نمیدانستند قدم اولی که باید بردارند چیست اما لئو، مانند همیشه نسیمی از آرامش در اطرافش پراکنده بود. کراوات سیاهش را شل کرد و آستین لباسش را بالا زد. موهایش را با دست عقب شانه زد و کاغذ را برداشت و مقابل چشمانش گرفت. با دقت به لرزش دستش روی کاغذ نگاه میکردم اما هیچ لرزشی در کار نبود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کاغذ خود را با خطی کج و کوله که مشخص بود با عجله نوشته شده، برداشتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا پسری سفید پوست و چشم آبی که خشونت زیادی دارد و عشق خود را به قتل رسانده و همچنین زمانی که برای فرار از این اتفاق به سازمان آمد، یکی از اشخاص سازمان را هم به قتل رساند. تصویری که باید ساخته میشد، زجرکش شدن همسرش بود. باید او را در جایی قرار میدادم که دست و پایش بسته باشد و هیچ کاری از دستش برنیاید و فقط شاهد باشد. او در عین حال که خشونت زیادی داشت اما از کاری که میکرد راضی نبود و دوست نداشت کسی را به قتل برساند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یعنی باید او را در دستگاهی که گودال سیاه ذهن انسان را پررنگتر میکرد و درد بیشتری ایجاد میکرد، قرار میدادم. دستم را روی دکمه سبز کنار میز فشردم که هولوگرامهایی از تصاویر ذهنی آرکا، ظاهر شد. او از شبی که همسرش را به قتل رسانده بود، وحشت داشت. درست مانند من... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شنبه. یک مهر</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122977, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 39 *** مدلین مقابل سازمان AL قرار گرفته بودیم. باد به تندی میوزید و ما را از دم تیغ سرعتش، میگذراند. پاهایم را محکم روی زمین خاکی گذاشته و سنگین ایستاده بودم تا باد جابهجایم نکند. همگی مقابل گریس قرار گرفته و منتظر بودیم تا مرحله پنج را هم برایمان شرح بدهد. طبق معمول هیچ تصوری از مرحله پنج و اتفاقات پیش رویم، نداشتم. آنها هربار از دری تازه وارد میشدند و مسیری جدید پیش رویمان میکاشتند که کافی بود دیر از مسیر بالا برویم تا طعمه گرگهای گرسنه زمان شویم. خوب بود! با آن دستگاه دیگر هیچ محدودیتی نداشتند و دستشان برای بازی دادن ما، باز بود. گریس، خط چشم سیاه و کلفتی به پایین چشمان کشیدهاش زده بود و صورتش را برنزه کرده بود. با اخمی زیرکانه که پیشانیش را شبیه هلال ماه میکرد، نگاهش بین ما در گردش بود. تار موهای سیاه و کوتاه را با گیره از بالا بسته بود و یک طرف موهای بلندش را که تا شکم میرسید، رها و باز گذاشته بود. به نظرم یک نوع احساس خلاصی و آزاد شدن در او جریان داشت. هرچند که خود را با آن اخم سفت و سخت گرفته بود، اما حرکاتش دیگر سرسختانه نبودند. گریس دستهایش را به یکدیگر کوبید تا همه متوجه او باشند. - شما رو وارد یک اتاقی میکنیم و ماموریتهاتون رو این بار در دنیای واقعی انجام میدین. شروع میکند به قدم زدن و گرد و خاکی که سمت چشمهایش هجوم میبرد، اصلاً مانع باز ماندن چشمها نمیشود. چنان مشغول توضیح دادن است که انگار چیز دیگری مهم نیست. - بعد تموم شدن مراحل، قرار بود به دو گروه تقسیم بشین. یکی از گروهها به سازمان لاپوشان میپیونده و افرادی که از دستگاه خارج میشن رو میکشه. یکی از گروهها به سازمان AL میپیونده و توی آزمایشگاه روی دستگاهها کار میکنه و با اجزاء اونا و چطوری کار کردنش و دادن برنامه به این دستگاهها، آشنا میشه. امروز که به اتاق فضای مشترک وارد میشین، دقیقاً به دو گروه تقسیم میشین و این کارهای گفته شده رو انجام میدین. اگر موفق شدین، عضوی از ما هستین و اگر نه، از سازمان خارج میشین. همه با چنان دقتی گوش میدادند که انگار واقعاً باید تمام تلاش خودشان را بکنند تا در این سازمان بمانند. مسئله این است که من مطمئنم حتی اگر موفق نشویم باز قرار نیست این سازمان رهایمان کند. حتماً افراد ناموفق به سیاهچاله دستگاه آنها سقوط کرده و بعد از چندین سال زجرکش شدن، از دستگاه خارج میشدند و بعد، بنگ! گروه جدیدی که سازمان آورده، آنها را به قتل میرساند. این چرخه ادامه داشت. حتی مطمئنم ایتن و تانیا و آرژین، هرگز از این سازمان خارج نشدهاند اما هیچ دالی را به عنوان دلیلی برای سخنانم، در اختیار ندارم که دهان باز کنم و با حقیقت خودم، آرایش تمام اعضای این سازمان را بشورم و ببرم. درهای بزرگ و آهنین که باز شدند، همه در صفهای سه نفره، وارد سازمان شدیم. دورتادورمان را نیروهای سیاهپوش در بر گرفته بودند و گریس، جلوتر از همه حرکت میکرد. این بار به جای سوار شدن به آسانسور، سمت پلهها رفتیم و درواقع به زیرزمین سازمان وارد شدیم. هرچه بیشتر پیش میرفتیم، تاریکی و سرما هم بیشتر میشد. انگار وارد سردخانه سیاهی شده باشیم. صدای ویژ ویژ بلند دستگاهها میآمد درحالی که تا به الان هرگز از دستگاههای خودمان، چنین صدایی را نشنیده بودم. وارد راهروی طویلی شدیم که با چراغهای کم نور زردرنگ روشن مانده بود. دو در بزرگ و چوبی، یکی در سمت چپ راهرو و دیگری سمت راست، قرار داشت. گریس وسط راهرو ایستاد و گفت: - دو گروه میشین و هرکدوم به یک در میرین. ایتن، پایپر، تانیا، ماتیاس، سمت اتاق راست برین. گریس سرش را سمت من چرخاند و گفت: - مدلین، لئو، ژینوس، لیلین، سمت چپ برین. گریس دستش را روی شانه آرژین گذاشت و گفت: -تو با من بمون. نگاه نگرانم، روی صورت آرژین زوم بود. چه دلیلی میتوانست داشته باشد که او را با ما نفرستند؟ چه چیزی در سر این اشخاص سوسک مغز، میگذشت؟ آرژین، مانند گناهکارانی که خود به خطایش پی برده باشد، شانههایش خمیده شده و لبهایش را محکم روی هم فشرده بود. چهره استخوانی و سفیدش، کوچکتر و ضعیفتر دیده میشد. برای یک لحظه، با چشمان سیاه و براقش، نگاهم کرد اما فقط یک لحظه! چنان نگاهش را پایین کشید که احساس کردم ممکن است مردمکهایش روی زمین بیفتد. اما مگر آرژین چه اشتباهی کرده بود که گریس از بازوی او محکم گرفته و خودش هم شبیه بدبختهای بازنده رفتار میکرد؟ اگر من به اتاق سمت چپ میرفتم و آرژین را پشت سر میگذاشتم، چه بلایی سر او میآمد؟ - برو دیگه مدلین. سرم را چرخاندم و بقیه بچهها را دیدم که زودتر از من اقدام کرده بودند. آخر کدام یک از آنها میماند و برای آینده آرژین نگران میشد؟ اینها فقط مثل گاوی سرشان را هر سمتی که افراد سازمان میگفت، میچرخاندند و جز آن، چیز دیگری نمیدیدند. پا تند کردم و پشت سر لئو، وارد اتاق شدم. دو نگهبان، در بزرگ را سریع پشت سرمان بستند و حالا ما ماندیم و سالنی بسیار بزرگ و چراغانی. لوسترهای کریسالی و بزرگی بالای سرمان میدرخشید و میزهای طویل سفید با انواع وسایل و کامپیوترها و سیمهای رنگی و کاغذ و مداد و خودکار، در سالن قرار داشت. لیلین خودش را روی صندلی چرخدار انداخت و با شوق، چرخ خورد. متاسف بودم که او اکنون دختری بیست و چهار ، بیست و پنج ساله بود و این چنین در شرایط دشوار، رفتار میکرد. کسی که با دیدن صندلی چرخدار ذوق کند، به همان تندی هم زندگیش دور سرش میچرخد. مردی که ریش نسبتاً بلند و سیاهی داشت و جای پنجه گربه بالای ابرویش بود، انتهای سالن، ایستاد و با صدای بلندش، سر و صداها را در نطفه خفه کرد. هیکل توپر و ورزشکاریش از زیر لباس چسبان و سیاهش که کم مانده بود پاره شود، به شکل واضحی هویدا بود. تمام دستش که تا آرنج مشخص بود، خالکوبی شده و با خطی عجیب غریب نوشته شده بود. گویا به جای گریس، در این مرحله او راهنمایی گروه را به عهده داشت. صدای بم و کلفتش که انگار از اعماق گلویش بیرون میزد را بلند کرد و گفت: - گروه جدیدی قراره دو ساعت دیگه وارد دستگاهها بشن. توی کاغذهایی که روی میز هستن، زندگیای که اونا دوست دارن، نوشته شده. شما باید اونا رو وارد برنامه دستگاه بکنین. ما انواع دستگاههارو داریم براساس مدت زمانی که قراره افراد داخلش بمونن، میزان واقعی بودن، عمق ماجرا . لئو: ما هیچی از کارکرد دستگاه نمیدونیم. وقتی چیزی رو نمیدونیم چطور باید انجامش بدیم؟ آن مرد جلوتر آمد و نزدیک به ما، اندازه یک میز فاصله، قرار گرفت. اکنون که نزدیکتر بود میتوانستم از کارتی که آویزان کرده بود، نامش را بخوانم. خاروس. قبلاً هم این نام را شنیده بودم. دستیار هورام بود. خاروس لبخندی زد که چندان مشخص نبود چون خطوط لبهایش میان موهای پرپشت دور لبش، احاطه شده بود. - بهتون تاحدودی یاد میدیم که کار رو پیش ببرین. بعد تمرین، قراره رسماً آموزش ببینین. خاروس در شیشهای را باز کرد و وارد اتاق بسیار سردی که تمام انواع تختها در آنجا با نور آبی قرار داشتند، شد. همه نزدیک تختی که هلالی رویش قرار داشت و نور سفیدی به تخت، منعکس میکرد، ایستادیم. خاروس به هلال اشاره کرد و گفت: - وقتی دستگاه رو روشن کنیم این با سرعت خیلی کندی میچرخه. این دستگاه مخصوص خواب عمیق با زمان زیاد و بسیار واقعیه. به صورت کلی همه دستگاهها یک ماه بعد خاموش میشن اما ناخودآگاهِ یکی موقع خواب یک ماه رو تبدیل به صدسال میکنه و مال یکی تبدیل به یک سال. این از اون دستگاههاست که باعث میشه ناخودآگاه زمان رو کند سپری کنه. و حس واقعی بودن بیشتری به فرد میده. درد بیشتر، شادی بیشتر، و لذت بیشتر. لیلین دستش را روی چانهاش گذاشت و پرسید: - ما اون نوشتههارو وارد دستگاه میکنیم؟ - وقتی نوشته روی کاغذ رو میخونین، اون نوشته رو وارد سیستم نمیکنین، احساسی که اون نوشته منتقل میکنه به شخص رو، وارد میکنین. و با امواجی که به مغز میدیم، مغز توی اون فرکانس قرار میگیره و اون حس رو عمیقاً احساس میکنه. خاروس دستانش را در هوا تکان میداد و با آب و تاب بیشتری توضیح میداد تا ما بهتر قضیه را درک کنیم. اما به صورت کلی احساس میکردم مغزم تحمل دریافت این اطلاعات عجیب را ندارد. - وقتی ما حس گرسنگی رو با امواج منتقل کنیم، شخص توی خوابش حس میکنه واقعاً گرسنس. دستم رابه علامت ایست، نگه داشتم و پرسیدم: - اینکه شخص توی ویلای لوکس با عشقش زندگی بکنه، چطور با حسی که امواج منتقل میکنه، ممکن میشه؟ - این امواج فقط احساس رو منتقل میکنن تا همه چیز واقعی باشه. اما ما توی سیستم یک بخش تصویرسازی و فضاسازی داریم. وقتی سر شخص درون کلاه باشه، همه خاطرات و اطلاعات ذهنش مثل تصویری توی سیستم ما پخش میشه و ما اون تصویری که قراره باشه رو انتخاب میکنیم. ژینوس دستانش را پشت سرش قفل کرد و درحالیکه با پا به جلو و عقب تاب میخورد و آرام و قرار نداشت، پرسید: - من باید حتماً به کاخ رفته باشم تا تصویر کاخ توی ذهنم باشه؟ - نه. حتی اگر با خودت تصورش کرده باشی ما اون تصویر رو میتونیم برات بیاریم. لئو برای اینکه همه چیز را جمع بندی کرده باشد، گفت: - پس یک بحش انتقال احساس از طریق امواج این هلاله. یک بخش تصاویره با اون کلاه. خاروس سرش را به نشانه تایید تکان داد و تاکید کرد که مسئله تندی یا کندی زمان هم به میزان چرخش هلال بستگی دارد. هرچه سرعت چرخش هلال بیشتر باشد و احساسات به تندی دریافت شوند، فرد احساس میکند زمان زودتر میگذرد اما هرچه دیرتر این احساسات دریافت شوند و هلال آرام بچرخد، انگار زمان به آهستگی سپری میشود. سمت دستگاه دیگری رفت و درحالی که دستش را روی لبه تخت گذاشته بود، گفت که این دستگاه تنها امواج و احساسات منفی را میتواند منتقل کند. هر احساس بدی که در فرد ریشه داشته باشد، مثل ترسی چندساله ، در این دستگاه روی آن بخشهای سیاه و حساس مغز انسان تاکید میشود و امواج وحشت را بزرگتر از حالت عادی هم نشان میدهند و فرد را درون سیاهی ذهن خود، به دام میاندازند. سیمهای سیاه و قرمزی روی تخت قرار داشتند که در نقاط مختلف سر فرد، قرار میگرفتند و امواج به صورت مستقیم و پررنگتر و حتی قویتر، وارد ذهن میشد. شیشهای که روی تخت بود هنگام قرار گرفتن فرد در آن، کاملاً بسته میشد و دما به زیر صفر میرسید. یک نوع مرگ مصنوئی که حیات جسم به کمترین درجه خود میرسید و قلب کندتر میتپید. سومین و آخرین نوع دستگاه، یک تخت ساده بدون سیم و هلال و هرچیز دیگری بود. تنها یک چراغ دایرهای و سفید، بالای بالشت قرار داشت. خاروس دستش را زیر چراغ برد و درباره آن هم نکاتی را توضیح داد. این دستگاه به دستگاه آزاد، ملقب بود. اشخاص با هر احساسی که دقیقاً در همان لحظه داشتند، روی تخت دراز میکشیدند و فقط همان احساس مورد تاکید و بزرگنمایی قرار میگرفت و چیزی که در آن روز فکرشان را درگیر کرده بود، به خوابشان میآمد. مدت سپری زمان در این دستگاه بسیار کوتاه بود و همه چیز تند پیش میرفت و میزان واقعی بودن و عمق آن هم کم بود. میتوانست یک بهشت باشد یا جهنم. بستگی به ذهن شخص داشت. حتی اشخاص میتوانستند خوابشان را خودشان کنترل کنند اگر به آن میزان از قدرت ذهنی و تسلط به ناخودآگاه میرسیدند و مطلع میشدند که در جهان خواب هستند. خاروس سپس برای مدتی سکوت کرد و نگاهش را میان چهرههای مبهوت و متعجب و سرگردان اعضا، چرخاند. من که بی احساس و خنثی، به نقشه فرارم از سازمان فکر میکردم و چندان درگیر این دستگاهها نشده بودم اما لئو که به کفشهایش خیره بود، قشنگ داشت همه ماجرا را یکی دوتا میکرد. لیلین دستش را روی سیمها میکشید و حتی متوجه سکوت خاروس نشده بود. بقیه هم وضع بهتری نداشتند. خاروس که تا این لحظه با لحنی گرم و مشتاق، مشغول توضیح دادن بود، به یک باره سرد و خشک به در اشاره کرد و گفت: - کارتون رو زود شروع کنین. باید تشخیص بدین کدوم نوشته رو به کدوم دستگاه باید بدین و چه احساساتی باید با امواج منتقل کنین و مدت زمان رو روی چی تنظیم کنین و اینکه پایانش رو شما تعیین میکنین چی بشه یا میسپرین به خود ناخودآگاه. سپس فریاد بلندی زد که باعث شد همه از فکر خارج شوند و دست بجبانند. - زود باشین! به تندی از اتاقی که تختها قرار داشتند خارج شدیم و به همان اتاق اولیه که محل دادن برنامهها بود، رفتیم. اتفاقاتی که در دستگاهها رخ میدادند همگی در این اتاق مدیریت و سازماندهی میشدند. هرکس یکی از کاغذهای کوچک را برداشت و سمت میز خودش رفت. ژینوس که کاغذش را میخواند، با صدای آرامی پرسید: - همه کارهای یک نفر رو خودمون میکنیم؟ انتخاب تصویر و زمان و احساس. یا تقسیم بندی میکنیم؟ خاروس سمت در خروجی رفت و قبل از کوبیدن در و خارج شدن، تاکید کرد که هر شخص برای یکی از ماست و همکاریای وجود ندارد. اما سخن آخرش که با یک اشتباه اخراج میشویم، تنش بیشتری میان اعضای گروه انداخت. اکثریت در اضطراب کاغذهایشان را میخواندند و نمیدانستند قدم اولی که باید بردارند چیست اما لئو، مانند همیشه نسیمی از آرامش در اطرافش پراکنده بود. کراوات سیاهش را شل کرد و آستین لباسش را بالا زد. موهایش را با دست عقب شانه زد و کاغذ را برداشت و مقابل چشمانش گرفت. با دقت به لرزش دستش روی کاغذ نگاه میکردم اما هیچ لرزشی در کار نبود. کاغذ خود را با خطی کج و کوله که مشخص بود با عجله نوشته شده، برداشتم. آرکا پسری سفید پوست و چشم آبی که خشونت زیادی دارد و عشق خود را به قتل رسانده و همچنین زمانی که برای فرار از این اتفاق به سازمان آمد، یکی از اشخاص سازمان را هم به قتل رساند. تصویری که باید ساخته میشد، زجرکش شدن همسرش بود. باید او را در جایی قرار میدادم که دست و پایش بسته باشد و هیچ کاری از دستش برنیاید و فقط شاهد باشد. او در عین حال که خشونت زیادی داشت اما از کاری که میکرد راضی نبود و دوست نداشت کسی را به قتل برساند. یعنی باید او را در دستگاهی که گودال سیاه ذهن انسان را پررنگتر میکرد و درد بیشتری ایجاد میکرد، قرار میدادم. دستم را روی دکمه سبز کنار میز فشردم که هولوگرامهایی از تصاویر ذهنی آرکا، ظاهر شد. او از شبی که همسرش را به قتل رسانده بود، وحشت داشت. درست مانند من... . شنبه. یک مهر[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین