انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122910" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 38</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p>***</p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">راوی</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اتاقی که تک و تنها در آن نشسته بود، شباهتی به اتاق رئیس نداشت. جایی تاریک بود که بوی گرد و غبار میداد و ذرات در اطراف گلویش پرسه میزد. اطرافش را قفسههای سیاه و خالی از اشیاء در بر گرفته بود و قفسهها، اتاق را به مسیرهای باریکی تقسیم کرده بودند. پنجرهای که شیشه کدر و زرد رنگی داشت هم، در انتهای اتاق ، کمی بالاتر بود و اندکی نور زرد از آن به داخل میزد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا، منجمد روی صندلی چرخداری که یکی از چرخهایش افتاده بود و میلنگید، نشسته و انتظار میکشید. انگشتانش آبشاری منجمد بودند که سرما همچو مهی غلیظ و سفید، از آن خیز برمیداشت. پاهایش را به یکدیگر قفل کرده بود تا لرزش نامحسوس را احساس نکند. از وجود سنگین خود روی صندلی، هراس داشت. از بودناش که طول و عرض عمر دیگران را به آتش میکشید و اکنون بوی خاکستر میداد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بالاخره بعد ساعتها، در باز شد و فرانسیوس، با همان تیپ اسپرت و ورزشی، و شلواری که خاک رویش نشسته بود، ظاهر شد. به نظر برای تعویض لباس ، زمان جدا نکرده و سریعاً میخواست آرکا را ببیند. در اتاق تنها یک صندلی وجود داشت و فرانسیوس همانطور سر پا، مقابل آرکا قرار گرفت. چینی به دماغش انداخت و چشمانش را ریز کرد و عطسه بلندی از دهانش بیرون جست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لعنت به اینا. اتاق بهتری نبود واسه بازجویی انتخاب کنن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا، اهمیتی به سوال پرسیده شده، نداد و منتظر ماند تا مکالمهای که قرار بود انجمادش را بخار کند، آغاز شود. او همان شبی که همسرش را به قتل رساند، کنار خاکی که دفنش کرده بود، نشست و همین انجماد آشنا و کشنده را به جان خرید. چنان در خود میلرزید و استخوانهایش درد میکرد که انگار معتادی گوشه قبر است. جاده تاریک و خلوت بود. اما اگر حتی یک رهگذر از آنجا عبور میکرد، او را با نعشه بدبخت، یکی میدانست. هرچیزی، زیادیش، کرخت کننده بود. گرمای زیاد، سرمای زیاد! آرکا که دقایقی پیش روی شعله وسیعی بر فراز خشم، جولان میداد، سست و بی حس، جوری یخ زده و سرد افتاده بود که انگار باید حملش میکردی به یک تابوت. فرانسیوس، جلوتر آمد و به آبیه یخ زده در چشمان آرکا، خیره شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- قتل زنت زیر زبونت مزه کرده بود، خواستی دوباره امتحانش کنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سد شکسته شد و جریانی از شعله، بیرون جست. آرکا دندانهایش را روی یکدیگر فشرد و خواست بلند شود که فرانسیوس، با دست او را روی صندلی هل داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بشین پسر. تو چه بلند بشی چه نشی، قدت کوتاهتر از قدرت منه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حق نداری درباره زنم حرف بزنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ولی تو حق داشتی بکشیش احتمالاً. تو دو نفر رو کشتی و حالا به نظرت چطور باید مجازات بشی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا از موج بی حسی به حس و دوباره به بی حسی باز میگشت. جایی که بحث از مُردن و زجر کش شدن میشد، دیگر چیزی برایش مهم نبود. مرگ شاید میتوانست زنجیر زندگی را از گلویش باز کند. دستش را روی موهای خیس از عرقش کشید و آنها روی چشمانش ریخت تا فرانسیوس، نتواند چیزی از او، صید کند. صدای خشدار و خستهاش ، بلند شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مهم نیست. هرکاری میکنی بکن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس، با ذوق دستانش را به یکدیگر کوبید و لبخند ژکوندی، به لب زد. با ذوق و شوقی سرشار، به تندی، چیزی که در ذهنش بود را به زبان آورد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب باید زنده بمونی. آدمایی مثل تو نباید بمیرن آرکا. زندگی بدترین مجازات واسه آدم گناهکاره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- و مواجه شدن با گناهت، زندگی کردن با اونا، خوردن غذای مسمومی که خودت درستش کردی، بدترین مجازاته. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا ابرویش را بالا انداخت و منتظر ادامه سخنان فرانسیوس ماند. اینبار لحن فرانسیوس تغییر کرده بود. به پنجره پشت سر آرکا نگاه میکرد و با غمی عمیق، چشمانی که انگار به گذشته خودش خیره شده باشد، صدای بغضدار و ضعیفی را از دهانش بیرون میآورد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منم مثل توئم آرکا اما با یک فرق کوچیک. تو قتل میکنی و بابتش زجر میکشی و از خودت متنفر میشی. اما من قتل میکنم و ازش لذت میبرم. اذیت کردنت واقعاً خوشحال کنندست!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس وقتی هردو مجرمیم، چرا مجازاتم میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون خوشحالم میکنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس، دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت. چهرهاش جوری مچاله شد که انگار داشت دردناکترین تصویر ممکن را در ذهنش مجسم میکرد و بلافاصله، لبخند پت و پهناش ظاهر شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا، نهای بی حوصله به زبان آورد و پشت سرش، آه کشید. انگار وضعیتی که در آن بود، به شدت خفقانآور بود. در تنگنا مانده و تنها میخواست هرچه که هست، به زودی تمام شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به این فکر میکردم که...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره سکوت. آرکا سرش را بالا گرفت و به چهره پر از شیطنت فرانسیوس خیره شد. انگار با بچهای طرف بود که میخواست هرطور شده تمام لذتش را از کلافه کردن آن، به دست بیاورد. حتی از یک لحظهاش دریغ نمیکرد. گویا واقعاً این قضیه بازی و سرگرمی خوبی به حساب میآمد. چطور در اولین دیدار فکر کرده بود او مردی متشخص و دانشمند است که میخواهد زندگی دوبارهای به آنها بدهد؟ حتی زمانی که تعریف میکرد بعد از بیرون آمدن از دستگاه، کشته خواهند شد، جوری میگفت انگار زنده ماندن برایشان دردناک خواهد بود. پس مرگ، یک لطف به حساب میآید. آرکا بلند شد و سمت فرانسیوس هجوم برد. دستش را دور گردنش حلقه کرد و با صدای بسیار بلند و لرزانی که دیگر قادر به کنترل کردنش نبود، غرید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حرف بزن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس جدی شد و دستان آرکا را محکم گرفت و از دور گلویش کنار کشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کاری میکنم هر روز کشته شدن و زجر کشیدن زنت رو ببینی. بارها و بارها و بارها و بارها و... تا وقتی زندهای.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چطوری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- توی دستگاهم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا به وضوح، لرزید. پاهایش چنان به لرز افتاده بود که نتوانست ثابت بماند و روی زمین نشست. اشکها روان و شفاف، روی زمین میریختند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این کارو باهام نکن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس اما میخندید. از دیدن ضعف، چنان لذتی میبرد که تمام وجودش پر از شور و شعف شده بود. آرکا پارچه شلوار فرانسیوس را گرفته و سرش را بالا آورده و التماس میکرد. این تصور که تا ابد معشوقهاش را در حال زجر شدن ببیند، چنان آزارش میداد که از درون برای هزاران بار کشته میشد. با گلویی که به خاطر فریادهای زیاد، به سوزش افتاده بود، صدای ضعیف و خراشیدهاش را برای التماس کردن، به گوش فرانسیوس میکشید. ذوقی لذت بخش، مانند نسیم بهاری خوش بو، در درون فرانسیوس، به پا شده. صدای خندههای دیوانه کنندهاش با صدای گریههای آرکا، در هم آمیخته بود. بعد از اینکه لذت کاملش را برد، با لگدی بلند، آرکا را کنار کشید و قبل از خارج شدن از اتاق، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهت خوش بگذره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در را بست و در طول راهرو سمت گریس که بیست قدم آن طرفتر منتظر ایستاده بود، رفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اون یک قاتل بد صفته. خودت میدونی چی کار بکنی گریس. به خوبی مجازاتش کن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فقط رو صحنه زجر کشیدن همسرش متوقف کنیم دستگاه رو؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دقیقاً. اما زجر به مدلهای مختلف. به بقیه اشخاصی هم که توی تظاهرات بودن، بگو فردا دستگاهشون آماده میشه.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122910, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 38 [/FONT] *** [FONT=Parastoo]راوی اتاقی که تک و تنها در آن نشسته بود، شباهتی به اتاق رئیس نداشت. جایی تاریک بود که بوی گرد و غبار میداد و ذرات در اطراف گلویش پرسه میزد. اطرافش را قفسههای سیاه و خالی از اشیاء در بر گرفته بود و قفسهها، اتاق را به مسیرهای باریکی تقسیم کرده بودند. پنجرهای که شیشه کدر و زرد رنگی داشت هم، در انتهای اتاق ، کمی بالاتر بود و اندکی نور زرد از آن به داخل میزد. آرکا، منجمد روی صندلی چرخداری که یکی از چرخهایش افتاده بود و میلنگید، نشسته و انتظار میکشید. انگشتانش آبشاری منجمد بودند که سرما همچو مهی غلیظ و سفید، از آن خیز برمیداشت. پاهایش را به یکدیگر قفل کرده بود تا لرزش نامحسوس را احساس نکند. از وجود سنگین خود روی صندلی، هراس داشت. از بودناش که طول و عرض عمر دیگران را به آتش میکشید و اکنون بوی خاکستر میداد. بالاخره بعد ساعتها، در باز شد و فرانسیوس، با همان تیپ اسپرت و ورزشی، و شلواری که خاک رویش نشسته بود، ظاهر شد. به نظر برای تعویض لباس ، زمان جدا نکرده و سریعاً میخواست آرکا را ببیند. در اتاق تنها یک صندلی وجود داشت و فرانسیوس همانطور سر پا، مقابل آرکا قرار گرفت. چینی به دماغش انداخت و چشمانش را ریز کرد و عطسه بلندی از دهانش بیرون جست. - لعنت به اینا. اتاق بهتری نبود واسه بازجویی انتخاب کنن؟ آرکا، اهمیتی به سوال پرسیده شده، نداد و منتظر ماند تا مکالمهای که قرار بود انجمادش را بخار کند، آغاز شود. او همان شبی که همسرش را به قتل رساند، کنار خاکی که دفنش کرده بود، نشست و همین انجماد آشنا و کشنده را به جان خرید. چنان در خود میلرزید و استخوانهایش درد میکرد که انگار معتادی گوشه قبر است. جاده تاریک و خلوت بود. اما اگر حتی یک رهگذر از آنجا عبور میکرد، او را با نعشه بدبخت، یکی میدانست. هرچیزی، زیادیش، کرخت کننده بود. گرمای زیاد، سرمای زیاد! آرکا که دقایقی پیش روی شعله وسیعی بر فراز خشم، جولان میداد، سست و بی حس، جوری یخ زده و سرد افتاده بود که انگار باید حملش میکردی به یک تابوت. فرانسیوس، جلوتر آمد و به آبیه یخ زده در چشمان آرکا، خیره شد. - قتل زنت زیر زبونت مزه کرده بود، خواستی دوباره امتحانش کنی؟ سد شکسته شد و جریانی از شعله، بیرون جست. آرکا دندانهایش را روی یکدیگر فشرد و خواست بلند شود که فرانسیوس، با دست او را روی صندلی هل داد. - بشین پسر. تو چه بلند بشی چه نشی، قدت کوتاهتر از قدرت منه. - حق نداری درباره زنم حرف بزنی. - ولی تو حق داشتی بکشیش احتمالاً. تو دو نفر رو کشتی و حالا به نظرت چطور باید مجازات بشی؟ آرکا از موج بی حسی به حس و دوباره به بی حسی باز میگشت. جایی که بحث از مُردن و زجر کش شدن میشد، دیگر چیزی برایش مهم نبود. مرگ شاید میتوانست زنجیر زندگی را از گلویش باز کند. دستش را روی موهای خیس از عرقش کشید و آنها روی چشمانش ریخت تا فرانسیوس، نتواند چیزی از او، صید کند. صدای خشدار و خستهاش ، بلند شد. - مهم نیست. هرکاری میکنی بکن. فرانسیوس، با ذوق دستانش را به یکدیگر کوبید و لبخند ژکوندی، به لب زد. با ذوق و شوقی سرشار، به تندی، چیزی که در ذهنش بود را به زبان آورد. - خب باید زنده بمونی. آدمایی مثل تو نباید بمیرن آرکا. زندگی بدترین مجازات واسه آدم گناهکاره. - خب؟ - و مواجه شدن با گناهت، زندگی کردن با اونا، خوردن غذای مسمومی که خودت درستش کردی، بدترین مجازاته. آرکا ابرویش را بالا انداخت و منتظر ادامه سخنان فرانسیوس ماند. اینبار لحن فرانسیوس تغییر کرده بود. به پنجره پشت سر آرکا نگاه میکرد و با غمی عمیق، چشمانی که انگار به گذشته خودش خیره شده باشد، صدای بغضدار و ضعیفی را از دهانش بیرون میآورد. - منم مثل توئم آرکا اما با یک فرق کوچیک. تو قتل میکنی و بابتش زجر میکشی و از خودت متنفر میشی. اما من قتل میکنم و ازش لذت میبرم. اذیت کردنت واقعاً خوشحال کنندست! - پس وقتی هردو مجرمیم، چرا مجازاتم میکنی؟ - چون خوشحالم میکنه. فرانسیوس، دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت. چهرهاش جوری مچاله شد که انگار داشت دردناکترین تصویر ممکن را در ذهنش مجسم میکرد و بلافاصله، لبخند پت و پهناش ظاهر شد. - میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟ آرکا، نهای بی حوصله به زبان آورد و پشت سرش، آه کشید. انگار وضعیتی که در آن بود، به شدت خفقانآور بود. در تنگنا مانده و تنها میخواست هرچه که هست، به زودی تمام شود. - به این فکر میکردم که... دوباره سکوت. آرکا سرش را بالا گرفت و به چهره پر از شیطنت فرانسیوس خیره شد. انگار با بچهای طرف بود که میخواست هرطور شده تمام لذتش را از کلافه کردن آن، به دست بیاورد. حتی از یک لحظهاش دریغ نمیکرد. گویا واقعاً این قضیه بازی و سرگرمی خوبی به حساب میآمد. چطور در اولین دیدار فکر کرده بود او مردی متشخص و دانشمند است که میخواهد زندگی دوبارهای به آنها بدهد؟ حتی زمانی که تعریف میکرد بعد از بیرون آمدن از دستگاه، کشته خواهند شد، جوری میگفت انگار زنده ماندن برایشان دردناک خواهد بود. پس مرگ، یک لطف به حساب میآید. آرکا بلند شد و سمت فرانسیوس هجوم برد. دستش را دور گردنش حلقه کرد و با صدای بسیار بلند و لرزانی که دیگر قادر به کنترل کردنش نبود، غرید. - حرف بزن. فرانسیوس جدی شد و دستان آرکا را محکم گرفت و از دور گلویش کنار کشید. - کاری میکنم هر روز کشته شدن و زجر کشیدن زنت رو ببینی. بارها و بارها و بارها و بارها و... تا وقتی زندهای. - چطوری؟ - توی دستگاهم. آرکا به وضوح، لرزید. پاهایش چنان به لرز افتاده بود که نتوانست ثابت بماند و روی زمین نشست. اشکها روان و شفاف، روی زمین میریختند. - این کارو باهام نکن. فرانسیوس اما میخندید. از دیدن ضعف، چنان لذتی میبرد که تمام وجودش پر از شور و شعف شده بود. آرکا پارچه شلوار فرانسیوس را گرفته و سرش را بالا آورده و التماس میکرد. این تصور که تا ابد معشوقهاش را در حال زجر شدن ببیند، چنان آزارش میداد که از درون برای هزاران بار کشته میشد. با گلویی که به خاطر فریادهای زیاد، به سوزش افتاده بود، صدای ضعیف و خراشیدهاش را برای التماس کردن، به گوش فرانسیوس میکشید. ذوقی لذت بخش، مانند نسیم بهاری خوش بو، در درون فرانسیوس، به پا شده. صدای خندههای دیوانه کنندهاش با صدای گریههای آرکا، در هم آمیخته بود. بعد از اینکه لذت کاملش را برد، با لگدی بلند، آرکا را کنار کشید و قبل از خارج شدن از اتاق، گفت: - بهت خوش بگذره. در را بست و در طول راهرو سمت گریس که بیست قدم آن طرفتر منتظر ایستاده بود، رفت و گفت: - اون یک قاتل بد صفته. خودت میدونی چی کار بکنی گریس. به خوبی مجازاتش کن. - فقط رو صحنه زجر کشیدن همسرش متوقف کنیم دستگاه رو؟ - دقیقاً. اما زجر به مدلهای مختلف. به بقیه اشخاصی هم که توی تظاهرات بودن، بگو فردا دستگاهشون آماده میشه.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین