انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122878" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 37</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با وجود اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم، آرامشی غیرمنتظره و ترسناک، مرا بلعیده بود و در مسیر گلوگاهش، منتظر ایستاده بودم تا نجواهای تازهای بشنوم. بالاخره هرکس در چادر خود فرو رفته و خواب را لقمه چشمانش کرده بود. پایپر در سمت راستم دراز کشیده و دهانش اندازه توپ تنیس ، باز مانده بود. چنان عمیق و داغ نفس میکشید که احساس میکردم گرمای داخل چادر، از دهان او بیرون میزند. موهایش تا نزدیک گوشم پخش بود و دستانش را مانند پروانه رها کرده و نصف چادر به اِشغال او درآمده بود. سمت چپم، تانیا دراز کشیده بود. با چشمانی بسته، اما بیدار. گاهی به چپ میچرخید و گاهی راست. مدام دست و پایش را تکان میداد و نفسهایش به جاده یکنواخت خواب، نیفتاده بود. تاریکی و شب، چادر کوچک سه نفرمان، و سکوتی با حجم عظیم و تنی رقیق، فرصت خوبی بود برای فکر کردن به اتفاقاتی که رخ داده و دردهایی که مثل قرص بد طعمی، پودر تلخش هنوز روی زبان مانده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زمانی که کنار آرژین بودم تا اطلاعاتش درباره ایتن را بگیرم، سخنان ناگفتهاش را شنیدم اما سخنانی که در تئاتر لبهایش اجراء میکرد، مبهم و تاریک مانده بود. او سعی داشت با کمک به من و گیر آوردن اطلاعات، اشتباهی که مرتکب شده بود را پس بزند و از زیر اتفاق اصلی، شانه خالی کند. نمیدانم باید مقصر بدانمش یا نه. او در اوج سقوط، میخواست دستش را به جایی بند کند و بماند. فکر میکرد با بوسیدنم، میتواند احساس دور انداخته شدن توسط معشوقهاش را جبران کند. اگر در پشت میز اخلاق مینشستم باید میگفتم کارش اشتباه محض بود که از من برای فراموش کردن درد، استفاده کرد. اما چه کسی میداند اگر جای او بودم چه میشد؟ ما همیشه یک اصولی داشتیم اما گاهی که مغز خون قلب را بالا میآوَرد و درد در جمجمه پخش میشود، هیچ اصولی حقیقی به نظر نمیرسد. باید به آرژین حق میدادم و احساس بدی داشتم که به جای گوش دادن به او، چشمان متاسفش را بررسی میکردم. از انسان شدنم میترسیدم. مدتی بود که لباس انسانیت را در کمدی گذاشته بودم و با تاریکی وجودم، تمام احساسات و معانی و رنگها را پوچ و بی اهمیت میدانستم. آن موقعها اگر کسی ناگهان مرا میبوسید، بی شک فقط او را کنار میکشیدم و عبور میکردم. هیچ چیز ارزش مکث کردن و فکر کردن را، نداشت. به راه رفتن ادامه میدادم حتی نه به خاطر رسیدن، بلکه برای تمام شدن. اما اکنون که تمام احساساتم را باز پس گرفته بودم و دستگاهها، چیزی را دوباره در من زنده کرده بودند، تا به خاطرش بجنگم، اکنون بسیار لطیف به نظر میآمدم. همه چیز شبیه اشیای نوک تیزی شده بود اگر دست میزدم، به شدت زخم برمیداشتم. میدانستم که نمیتوانم در این مرحله ضعف و پر احساس بمانم. من متعلق به شخصیتی نبودم که برای طلوع خورشید مکث کند و یک لیوان لذت بنوشد. چون همانقدر که طلوع خورشید قلبش را نوازش میداد، غروبها او را در هم میشکست و مجبور بود تکههای شکسته خود را بنوشد. من برای لطافت ساخته نشده بودم این جهان جای لطیفی نبود. باید خودم را پس میگرفتم. باید از نو ساخته میشدم و ترس از دستگاه و گیر افتادن در خاطرات را، یک بار برای همیشه در خود حل میکردم. من اشتباه میکردم که میگفتم هنوز مدلینم. اکنون که میبینم، هیچ چیز از من باقی نمانده و بهتر که میبینم، متوجه میشوم از همان ابتدا هم چندان وجود نداشتم که از بین رفته باشم. شاید ظاهراً متولد شده باشم اما در واقع هرگز تولدی در کار نبود. اما اکنون که متولد شده و دوباره احساس را لمس میکردم، باید خودم را میساختم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همین افکار مرا ترغیب کرد که بچرخم سمت تانیا و دستم را آرام روی شانهاش بگذارم تا تظاهر به خواب را کنار بزند. چندبار که تکانش دادم، موهای فندقیاش را از روی صورت گندمگونش، کنار کشید تا مرا در نور محو مهتاب که از تور چادر به داخل میزد، ببیند. با صدای خشدار و آرامی، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی شده؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تانیا، باید بهم بگی اون بیرون چه اتفاقی واست افتاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا کلافه دستش را روی پیشانیش کشید و با صدای تاحدودی پرخاشگرانه، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دنبال چی هستی؟ چی میخوای مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با همان لحن یکنواخت اما مصمم، پاسخش را دادم. هرچند مصمم بودنم باعث نمیشد او مشتاق پاسخگویی شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دنبال اینم که بفهمم چرا برگشتی به جایی که ازش فراریم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگر فراری بودی چرا نرفتی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون اصلاً باور نداشتم که این «رفتن» واقعی باشه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا چنان حالتی به خود گرفت که گویا فرصتی پیش رویش بود و خود آن را پس زده. پس احتمالاً قدرتمندتر از من بود که دنبال حقیقت میدویدم. او درواقع حقیقت را زیر زبانش مزه مزه کرده بود و با اکراه، آن را به صاحبش پس داده بود. اما اینها جز تصور مغز کوچک او نبود. باور نداشتم که به حقیقت رسیده باشد که اگر میرسید، هرگز نمیتوانست آن را پس بزند. حتی اگر تلخ بود، باز هم نمیشد جوری برخورد کرد که انگار چیزی نمیداند. کافی بود حقیقت چشیده شود تا یک بار برای همیشه رنگ نگاهمان به ماجرا، تغییر کند. و این مسیری بی بازگشت بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین ما واقعاً رفتیم اما برگشتیم. هرکسی هم دلیل شخصی خودش رو داره و به تو...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چاقویی که ساعتها بود زیر لحافم مخفی کرده بودم را بالا آوردم و به سرعت، روی گلوی تانیا، گذاشتم. چیزی جز رسیدن به پاسخ، اهمیت نداشت. به جنونی رسیده بودم که در آن، یک شهر مملو از سوال، مرا تکه و پاره میکردند و اگر جوابی به دهانشان نمیکوبیدم، چه بسا که مرا میخوردند. وقت برای مسخره بازی و شنیدن«هرکس دلایل شخصی خودش را دارد» نداشتم. با صدایی خشن اما زمزمهوار، کنار گوشش گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فقط بگو چه اتفاقی افتاد. حتی اگر داد بزنی، قبل از اینکه صدات به هرکسی برسه، من میکشمت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انگار بذر مرگ را در صورتش کاشته بودم. چشمانش را به نگاه مصمم من دوخته بود و این بار مصمم بودن را میتوانست درک کند. چیزی که دقایقی پیش، برایش اهمیتی نداشت. انگار نفسش بند آمده بود و گمان میکرد بی حرکت و ساکت ماندن، او را نامرئی میکند. اما من به خوبی، ریزش گستاخیش را میدیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زود باش.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من.. من نمیتونم وقتی چاقو رو گلومه حرف بزنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس میخوای توی گلوت باشه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستپاچه شده بود و ناباور، به شخصیت جدیدی از من، نگاه میکرد. چیزی که هرگز نمیتوانست تصورش را بکند. اما من با قاتل شدن به صلح رسیده بودم تا عذاب وجدان قتلی که کرده بودم، رهایم کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهت میگم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در تمام مدتی که اتفاقات افتاده را بیان میکرد، گویی حضور چاقو زیر گلویش را، از یاد برده بود. چنان در اتفاق ناگواری که افتاده، غرق بود که وضعیت الانش، ناچیز و مضحک، به نظر میرسید. در آخر، نفس عمیقی کشید. شاید کلمات مرگبار، دم و بازدم زندگی را از او ربوده بودند. چاقو را کنار کشیدم و سرم را روی بالشتم گذاشتم. لحظهای هردو ساکت بودیم. تانیا، همچنان بلند بلند نفس میکشید و من، گفتههایش را بالا و پایین میکردم. این قضیه که ناگهان دوست پسر دیوانه و عجیب رفیقاش از راه رسیده و چنین بازیای راه انداخته، زیادی شبیه فیلمهای جنایی بود. البته تمام اتفاقاتی که تا کنون برایمان افتاده، کم از فیلم نداشته اما رخ دادن چنین ماجراهایی پشت درهای سازمان، چیزی بعید بود. آن بیرون، همه چیز به طرز عجیبی راکد و ساکت به نظر میرسید. حرکت میکردیم اما همه جای مسیر یک شکل بود. اگر برای هر سه نفرشان، اتفاقات ناگوار و بسیار وحشتناکی رخ داده باشد، تا دوباره به سازمان برگردند، یک چیزی اینجا مشکوک میزد. با کنار هم گذاشتن هر سه تکه، تمام داستان حالتی اغراقآمیز میشد و بی شک یک نمایش مضحک. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مطمئنی رفتی بیرون؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سوالم را لحظهای، بعد از فرو ریختن اشکش از گوشه گونه روی بالشت، پرسیدم. آنها که در وسط بازی بودند، تحلیل کردن ماجرا برایشان دشوار بود. احساسات متفاوت محیط، جوری گرفتارشان کرده که نمیتوانستند عاقلانه شرایط را بسنجند. هنوز در مدار احساس چرخ میخوردند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا مطمئن نباشم؟ یعنی فکر کردی همشون رو از خودم در آوردم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه. اما چرا هر سه نفرتون یک اتفاق تلخ رو تجربه کردین و برگشتین؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون دنیا جای بی رحمیه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه اینجا نیست؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینجا با واقعیت فاصله داره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را روی دستش که اندازه یخهای چندین ساله سرد بودند، گذاشتم. دوست نداشتم به افکار سطحی و اشتباهش، پوزخند بزنم اما لحنم، کم از پوزخند نداشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا فکر نمیکنی ممکنه واقعیت رو جوری ساخته باشن تا سمت خیال فرار کنی؟ چرا فکر نمیکنی که از حضورت توی واقعیت میترسن؟ از فهمیدنت، از کشف کردن حقیقت. وقتی تو خوابی، دنیای واقعی دست اونا میچرخه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا دیگر چیزی نگفت. به گمانم نفهمیده بود ماجرا از چه قرار است. و شاید من هم چندان نمیدانستم اما دنبال شکهایم میرفتم و در هیچ دانستن پوچی، گرفتار نمیشدم. اگر لازم میشد حتی از عمیقترین لایه خودم شک را آغاز میکردم و برای درخت شدن، تنها وجود یک ریشه را حتی به غلط، لازم نمیدانستم. گاهی باید از ریشههای خودم میزدم تا به ریشههای حقیقی میرسیدم. اما این شجاعتی بود که از درون آغاز میشد نه از بیرون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گرمایی که میان دستمان در جریان بود را احساس میکردم. گویا هیچ یک قصد نداشتیم دستمان را پس بکشیم... . چشمانم را بستم و فکر کردم که بیداری محض، جنون میآورد و جنون آیا یک آگاهی هست یا نوعی شک در اصالت آگاهی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">19 شهریور یک شنبه</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122878, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 37 با وجود اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم، آرامشی غیرمنتظره و ترسناک، مرا بلعیده بود و در مسیر گلوگاهش، منتظر ایستاده بودم تا نجواهای تازهای بشنوم. بالاخره هرکس در چادر خود فرو رفته و خواب را لقمه چشمانش کرده بود. پایپر در سمت راستم دراز کشیده و دهانش اندازه توپ تنیس ، باز مانده بود. چنان عمیق و داغ نفس میکشید که احساس میکردم گرمای داخل چادر، از دهان او بیرون میزند. موهایش تا نزدیک گوشم پخش بود و دستانش را مانند پروانه رها کرده و نصف چادر به اِشغال او درآمده بود. سمت چپم، تانیا دراز کشیده بود. با چشمانی بسته، اما بیدار. گاهی به چپ میچرخید و گاهی راست. مدام دست و پایش را تکان میداد و نفسهایش به جاده یکنواخت خواب، نیفتاده بود. تاریکی و شب، چادر کوچک سه نفرمان، و سکوتی با حجم عظیم و تنی رقیق، فرصت خوبی بود برای فکر کردن به اتفاقاتی که رخ داده و دردهایی که مثل قرص بد طعمی، پودر تلخش هنوز روی زبان مانده. زمانی که کنار آرژین بودم تا اطلاعاتش درباره ایتن را بگیرم، سخنان ناگفتهاش را شنیدم اما سخنانی که در تئاتر لبهایش اجراء میکرد، مبهم و تاریک مانده بود. او سعی داشت با کمک به من و گیر آوردن اطلاعات، اشتباهی که مرتکب شده بود را پس بزند و از زیر اتفاق اصلی، شانه خالی کند. نمیدانم باید مقصر بدانمش یا نه. او در اوج سقوط، میخواست دستش را به جایی بند کند و بماند. فکر میکرد با بوسیدنم، میتواند احساس دور انداخته شدن توسط معشوقهاش را جبران کند. اگر در پشت میز اخلاق مینشستم باید میگفتم کارش اشتباه محض بود که از من برای فراموش کردن درد، استفاده کرد. اما چه کسی میداند اگر جای او بودم چه میشد؟ ما همیشه یک اصولی داشتیم اما گاهی که مغز خون قلب را بالا میآوَرد و درد در جمجمه پخش میشود، هیچ اصولی حقیقی به نظر نمیرسد. باید به آرژین حق میدادم و احساس بدی داشتم که به جای گوش دادن به او، چشمان متاسفش را بررسی میکردم. از انسان شدنم میترسیدم. مدتی بود که لباس انسانیت را در کمدی گذاشته بودم و با تاریکی وجودم، تمام احساسات و معانی و رنگها را پوچ و بی اهمیت میدانستم. آن موقعها اگر کسی ناگهان مرا میبوسید، بی شک فقط او را کنار میکشیدم و عبور میکردم. هیچ چیز ارزش مکث کردن و فکر کردن را، نداشت. به راه رفتن ادامه میدادم حتی نه به خاطر رسیدن، بلکه برای تمام شدن. اما اکنون که تمام احساساتم را باز پس گرفته بودم و دستگاهها، چیزی را دوباره در من زنده کرده بودند، تا به خاطرش بجنگم، اکنون بسیار لطیف به نظر میآمدم. همه چیز شبیه اشیای نوک تیزی شده بود اگر دست میزدم، به شدت زخم برمیداشتم. میدانستم که نمیتوانم در این مرحله ضعف و پر احساس بمانم. من متعلق به شخصیتی نبودم که برای طلوع خورشید مکث کند و یک لیوان لذت بنوشد. چون همانقدر که طلوع خورشید قلبش را نوازش میداد، غروبها او را در هم میشکست و مجبور بود تکههای شکسته خود را بنوشد. من برای لطافت ساخته نشده بودم این جهان جای لطیفی نبود. باید خودم را پس میگرفتم. باید از نو ساخته میشدم و ترس از دستگاه و گیر افتادن در خاطرات را، یک بار برای همیشه در خود حل میکردم. من اشتباه میکردم که میگفتم هنوز مدلینم. اکنون که میبینم، هیچ چیز از من باقی نمانده و بهتر که میبینم، متوجه میشوم از همان ابتدا هم چندان وجود نداشتم که از بین رفته باشم. شاید ظاهراً متولد شده باشم اما در واقع هرگز تولدی در کار نبود. اما اکنون که متولد شده و دوباره احساس را لمس میکردم، باید خودم را میساختم. همین افکار مرا ترغیب کرد که بچرخم سمت تانیا و دستم را آرام روی شانهاش بگذارم تا تظاهر به خواب را کنار بزند. چندبار که تکانش دادم، موهای فندقیاش را از روی صورت گندمگونش، کنار کشید تا مرا در نور محو مهتاب که از تور چادر به داخل میزد، ببیند. با صدای خشدار و آرامی، گفت: - چیزی شده؟ - تانیا، باید بهم بگی اون بیرون چه اتفاقی واست افتاد. تانیا کلافه دستش را روی پیشانیش کشید و با صدای تاحدودی پرخاشگرانه، گفت: - دنبال چی هستی؟ چی میخوای مدلین؟ با همان لحن یکنواخت اما مصمم، پاسخش را دادم. هرچند مصمم بودنم باعث نمیشد او مشتاق پاسخگویی شود. - دنبال اینم که بفهمم چرا برگشتی به جایی که ازش فراریم؟ - اگر فراری بودی چرا نرفتی؟ - چون اصلاً باور نداشتم که این «رفتن» واقعی باشه! تانیا چنان حالتی به خود گرفت که گویا فرصتی پیش رویش بود و خود آن را پس زده. پس احتمالاً قدرتمندتر از من بود که دنبال حقیقت میدویدم. او درواقع حقیقت را زیر زبانش مزه مزه کرده بود و با اکراه، آن را به صاحبش پس داده بود. اما اینها جز تصور مغز کوچک او نبود. باور نداشتم که به حقیقت رسیده باشد که اگر میرسید، هرگز نمیتوانست آن را پس بزند. حتی اگر تلخ بود، باز هم نمیشد جوری برخورد کرد که انگار چیزی نمیداند. کافی بود حقیقت چشیده شود تا یک بار برای همیشه رنگ نگاهمان به ماجرا، تغییر کند. و این مسیری بی بازگشت بود. - مدلین ما واقعاً رفتیم اما برگشتیم. هرکسی هم دلیل شخصی خودش رو داره و به تو... چاقویی که ساعتها بود زیر لحافم مخفی کرده بودم را بالا آوردم و به سرعت، روی گلوی تانیا، گذاشتم. چیزی جز رسیدن به پاسخ، اهمیت نداشت. به جنونی رسیده بودم که در آن، یک شهر مملو از سوال، مرا تکه و پاره میکردند و اگر جوابی به دهانشان نمیکوبیدم، چه بسا که مرا میخوردند. وقت برای مسخره بازی و شنیدن«هرکس دلایل شخصی خودش را دارد» نداشتم. با صدایی خشن اما زمزمهوار، کنار گوشش گفتم: - فقط بگو چه اتفاقی افتاد. حتی اگر داد بزنی، قبل از اینکه صدات به هرکسی برسه، من میکشمت. انگار بذر مرگ را در صورتش کاشته بودم. چشمانش را به نگاه مصمم من دوخته بود و این بار مصمم بودن را میتوانست درک کند. چیزی که دقایقی پیش، برایش اهمیتی نداشت. انگار نفسش بند آمده بود و گمان میکرد بی حرکت و ساکت ماندن، او را نامرئی میکند. اما من به خوبی، ریزش گستاخیش را میدیدم. - زود باش. - من.. من نمیتونم وقتی چاقو رو گلومه حرف بزنم. - پس میخوای توی گلوت باشه؟ دستپاچه شده بود و ناباور، به شخصیت جدیدی از من، نگاه میکرد. چیزی که هرگز نمیتوانست تصورش را بکند. اما من با قاتل شدن به صلح رسیده بودم تا عذاب وجدان قتلی که کرده بودم، رهایم کند. - بهت میگم. در تمام مدتی که اتفاقات افتاده را بیان میکرد، گویی حضور چاقو زیر گلویش را، از یاد برده بود. چنان در اتفاق ناگواری که افتاده، غرق بود که وضعیت الانش، ناچیز و مضحک، به نظر میرسید. در آخر، نفس عمیقی کشید. شاید کلمات مرگبار، دم و بازدم زندگی را از او ربوده بودند. چاقو را کنار کشیدم و سرم را روی بالشتم گذاشتم. لحظهای هردو ساکت بودیم. تانیا، همچنان بلند بلند نفس میکشید و من، گفتههایش را بالا و پایین میکردم. این قضیه که ناگهان دوست پسر دیوانه و عجیب رفیقاش از راه رسیده و چنین بازیای راه انداخته، زیادی شبیه فیلمهای جنایی بود. البته تمام اتفاقاتی که تا کنون برایمان افتاده، کم از فیلم نداشته اما رخ دادن چنین ماجراهایی پشت درهای سازمان، چیزی بعید بود. آن بیرون، همه چیز به طرز عجیبی راکد و ساکت به نظر میرسید. حرکت میکردیم اما همه جای مسیر یک شکل بود. اگر برای هر سه نفرشان، اتفاقات ناگوار و بسیار وحشتناکی رخ داده باشد، تا دوباره به سازمان برگردند، یک چیزی اینجا مشکوک میزد. با کنار هم گذاشتن هر سه تکه، تمام داستان حالتی اغراقآمیز میشد و بی شک یک نمایش مضحک. - مطمئنی رفتی بیرون؟ سوالم را لحظهای، بعد از فرو ریختن اشکش از گوشه گونه روی بالشت، پرسیدم. آنها که در وسط بازی بودند، تحلیل کردن ماجرا برایشان دشوار بود. احساسات متفاوت محیط، جوری گرفتارشان کرده که نمیتوانستند عاقلانه شرایط را بسنجند. هنوز در مدار احساس چرخ میخوردند. - چرا مطمئن نباشم؟ یعنی فکر کردی همشون رو از خودم در آوردم؟ - نه. اما چرا هر سه نفرتون یک اتفاق تلخ رو تجربه کردین و برگشتین؟ - چون دنیا جای بی رحمیه. - مگه اینجا نیست؟ - اینجا با واقعیت فاصله داره. دستم را روی دستش که اندازه یخهای چندین ساله سرد بودند، گذاشتم. دوست نداشتم به افکار سطحی و اشتباهش، پوزخند بزنم اما لحنم، کم از پوزخند نداشت. - چرا فکر نمیکنی ممکنه واقعیت رو جوری ساخته باشن تا سمت خیال فرار کنی؟ چرا فکر نمیکنی که از حضورت توی واقعیت میترسن؟ از فهمیدنت، از کشف کردن حقیقت. وقتی تو خوابی، دنیای واقعی دست اونا میچرخه. تانیا دیگر چیزی نگفت. به گمانم نفهمیده بود ماجرا از چه قرار است. و شاید من هم چندان نمیدانستم اما دنبال شکهایم میرفتم و در هیچ دانستن پوچی، گرفتار نمیشدم. اگر لازم میشد حتی از عمیقترین لایه خودم شک را آغاز میکردم و برای درخت شدن، تنها وجود یک ریشه را حتی به غلط، لازم نمیدانستم. گاهی باید از ریشههای خودم میزدم تا به ریشههای حقیقی میرسیدم. اما این شجاعتی بود که از درون آغاز میشد نه از بیرون. گرمایی که میان دستمان در جریان بود را احساس میکردم. گویا هیچ یک قصد نداشتیم دستمان را پس بکشیم... . چشمانم را بستم و فکر کردم که بیداری محض، جنون میآورد و جنون آیا یک آگاهی هست یا نوعی شک در اصالت آگاهی؟ 19 شهریور یک شنبه[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین