انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122856" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چادرها به آرامی میلرزیدند و درختان دهان صدایشان پر بود از هوا. آتشی عظیم میانمان ولوله میکرد. چراغهایی نسبتاً بزرگ در اطراف گذاشته بودیم تا سیاهی محض را بشکافیم. لیلین که گویا میلرزید، خود را به آغوش کشیده بود و رو به مایی که ظاهراً قهرمانانی سقوط کرده از بالگرد بودیم، پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- واقعاً چطوری موقع سقوط نترسیدین؟ من حاضرم کل جنگل رو پیاده برم ولی از راهی که شماها رفتین استفاده نکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انتظار داشتم ایتن سینه سپر کند و درحالی که با دستش به جان آن ریشها افتاده، از دلاورمردی و شجاعت و سختی کاری که انجام داده، بگوید. او همیشه مقداری همه چیز را بزرگتر از حد معمول کرده و کار خود را با اهمیت جلوه میداد. اما آن غروری که در چشمان قهوهایش مینشست و برایمان دست تکان میداد، دیگر به کل خاموش شده بود و تنها خاکستری از آن، در صورت سفید ایتن نشسته. به جای ایتن، پایپر دستانش را به یکدیگر کوبید و با شور و شوق، درحالیکه صورتش را به آتش نزدیک میکرد ، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لیلین، سقوط کردن انقدر حس وحشتناک خوبی داره که انگار یک لیوان هیجان داری سر میکشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سایههای رقصان شعله، روی صورت سفید پایپر به شکل دستانی در آمده بود که انگار با موسیقی ملایمی، تکان میخورند. بی توجه به خزعبلاتی که تحویل لیلین داده، دست روی چانه گذاشته و به اطراف نگاه میکردم. سخنانش هیچ بار ارزشمندی نداشت که زحمت حمل کردنش را به مغزم بدهم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلین: خب همین هیجان ترسناکه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین به شکل مشکوکی، نگاهش را به چشمان فرانسیوس دوخت، و با صدای بم و آرامی، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وقتی بدونی نمیمیری، پس انقدرم ترسناک نیست. برای درک حس هیجان و لذت، شبیه سازی مرگ رو جلوت میذارن نه خودش رو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایتن دستش را روی شانه آرژین گذاشت و با پوزخند تلخی که انگار مخاطبی نداشت، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به طرز جالبی دنبال اینیم که ترس و وحشت و هیجان رو احساس کنیم. دچار اضطراب بشیم! حتی اگر زندگی این حسهارو بهمون نده خودمون میریم دنبالش. این قضیه شبیهه... </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایتن دستش را به پیشانیاش میکوبید تا مثال یادش بیاید. تانیا بشکنی در هوا زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شبیه اینه که ما به درد عادت کردیم و حالا اگر نباشه اذیت میشیم. انقدر زجر کشیدیم که الان نه تنها ازش فرار نمیکنیم، بلکه دنبالشیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلین چشمان آبیش را از آتش گرفت و با لحن پیروزمندانهای، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منکه دنبالش نیستم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هیچ کس پاسخی برای او نداشت. همه تصور میکردند لیلین واقعاً دنبال هیجان نیست و از رفتن به سویش، اجتناب کرده. اما این ظاهر ماجرا بود. لیلین هم مثل تمام اشخاصی که دور آتش حلقه زده بودند، به دنبال احساسی بود که یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کند و او با دلی پر شده از وحشت و هیجان، بلند قهقهه بزند. بالاخره مداخله کردم و از گوشه تاریکی که خودم را در آن کمرنگ کرده بودم، بیرون آمدم و به دستان گرم آتش نزدیکتر شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو هم از هیجان خوشت میاد لیلین. منتها، تو فکر کردی میمیری و برای همین این خطر و ریسک رو نکردی. اما ما میدونستیم که نمیمیریم. ما هم اگر فکر میکردیم به جای آب روی زمین میفتیم، این حرکت رو انجام نمیدادیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو همیشه نقطه مقابل من بود. زمانی که صدایم بلند میشد، برای مقابله با کلماتم، شمشیر استدلالهایش را تیز میکرد. اکنون که موهای فِرَش را از بالا بسته بود و پیشانی سفیدش کامل نمایان بود، میتوانستم بهتر درخشش جنگل چشمانش را ببینم. لئو که تا آن لحظه خمیده نشسته بود، کمرش را صاف کرد و دستانش را در هوا تکان داد و توجه همه را، به زاویه دیگری از مسئله هدایت کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کی گفته هیجان احساسات منفیه؟ تانیا و ایتن جوری صحبت کردن انگار هیجان یک درده ما هم مریضیم و دنبال خودآزاری هستیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا چشمان توسیاش را ریز کرد و جوری کلمات را به زبان آورد که انگار مسئله کاملاً بدیهی و مشخص است و جای هیچ پیچ و تاب و تغییر زاویه دیدی، نیست. البته میتوانست همینطور باشد. تانیا عمیقاً احساسات منفی و تاریکی به هیجان داشت اما آیا همه اشخاص این احساس را داشتند؟ اگر او از هیجان زجر و درد را استخراج میکرد، یعنی لئویی که درحال بالا زدن آستین لباسش بود و آماده نبردی محکم و تیز میشد هم، درد و زجر را از هیجان میفهمید؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا: هیجان منجر به ترس و وحشت میشه. اصلاً به خاطر ترسوندن ما باعث هیجان میشه شما نمیتونی این دوتا رو جدا حساب بکنی. آدم وقتی بترسه دچار هیجان میشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس با ته خندهای، کلمات افسار گسیخته تانیا را مهار کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس: هیجان گاهی از شادی زیاد هم میاد. وقتی خیلی خوشحالی، ذوق میکنی و هیجانزده میشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا پوزخندی زد و دستش را به نشانه «برو بابا» در هوا تکان داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا: نزن جاده خاکی ژینوس. بحث ما هیجانی بود که سقوط ایجاد میکنه. قبول دارم هر هیجانی بد نیست ولی وقتی خودمون رو با دستگاههای بازی یا سقوط یا هرچیزی به وحشت میندازیم تا دچار هیجان بشیم یعنی خودمون از ترسیدن خوشمون میاد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس با چشمان عسلیاش چنان چشم غورهای رفت که انگار در جلسه سخنرانی مضحکی نشسته و هیچ چیز از حرفهای طرف مقابل، دستگیرش نمیشود. البته او همیشه همینطور بود. تا قضیه عمیقتر میشد، دیگر نمیتوانست سر و کله بزند. آیا باید درکش میکردم و تنها با جملات سطحی با او ارتباط میگرفتم؟ تانیا دستش را سمت من نشانه گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نظرت چیه مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اما لئو به جای من پاسخ داد. شاید امشب کاملاً سر ناسازگاری با من گرفته باشد. نمیدانم اما مثل بچههای تخص و لجبازی بود که میخواست دماغم را به خاک بمالد و من با بی اهمیتترین شکل ممکن، تقلایش را تماشا میکردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو: این احساسات نیازن اگر نبودن تو وجودمون قرار نداشتن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس برای لئو دست زد و با لبخندی، سخنش را ادامه داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دقیقاً همینطوره. اصلاً اینجوری نیست که ما هیچوقت نباید هیجان رو تجربه کنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمیدانستم دقیقاً باید در کدام جبهه قرار بگیرم اما احساس میکردم این جمله از هر زاویه که دیده شود، نقصهای چشم گیری دارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: ترس و وحشت منجر به هیجان میشه تا عملکرد بدن بالا بره و ما بتونیم خودمون رو از خطر نجات بدیم. اگر هیجان نباشه، سست میمونیم و خطر مارو نابود میکنه. اما حالا تمام این احساسات تو زمان و موقعیت درست خودشون معنی واقعی میگیرن. ایننکه الکی بشینیم هی خودمون رو دچار ترس و هیجان بکنیم شاید همون قضیه خود آزاری باشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس، موشکافانه نگاهم میکرد. آرامش همچنان در ظاهرش حاکم بود اما بی شک اگر با هورام مخالفت میکردم، رگ رئیس بازیاش میگرفت و خودش را به آب و آتش میزد تا بگوید حق با اوست. البته هورام اکنون مغموم و بی چیز، صدایش را خورده و چوب در آتش میریخت تا شعلهها، لابهلای کلمات ما به ناتوانی و ضعف خود، اقرار نکنند. به این باور داشتم که انرژی و معنای نهفته در کلمات، میتوانستند نوری را روشن و نوری را خاموش بکنند. دقیقاً مانند این آتش. البته به قدرت بالایی نیاز داشت به یک باور عمیق. دلیل ضعیف شدن آتش، تنها گذر زمان بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماتیاس از لایههای سکوت خود بیرون زد و موی خاکستیرش را که مقابل چشمانش ریخته بود، با دست به عقب هل داد. لابد او هم پشت موهایش مخفی بود تا در طول مکالمه نامرئی باشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماتیاس: به نظر من حسی که از یک جریان میگیریم به اون معنی میده. اگر من با هیجانی که ریشش ترسه، به لذت برسم و حس خیلی خوبی داشته باشم، پس اون هیجان مثبته. وقتی از بالگرد خودم رو انداختم یک هیجان لذت بخشی که تمام تنم رو قلقلک میداد، احساس کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایتن ناگهان مانند بمبی ترکید و صدای خندهاش را در اطراف جنگل پخش کرد. پرندگانی بالهایشان را به سوی آسمان تاریک گشودند و همزمان از لایه شاخ و برگ درختان بیرون پریدند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایتن: خب یه رفیق دارم وقتی خودش رو کتک میزنه ازش لذت میبره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: اون به خودش صدمه میزنه اما سقوط آزاد اونم اصولی، به کی صدمه زده؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا عمیق نگاهم کرد. انگار چشمانش با هر پلک زدنی، چیزی میگفتند. میخواست آن کلمات را از چشمانش بیرون بکشد اما به جای آن کلمات، چیزهای دیگری گفت. میتوانستم دقیقاً بدانم او موضوعش تنها یک بحث سرگرم کننده در جنگل ، نیست. بلکه ضربهای مهلک خورده و این موضوع برای او جدیتی عظیم دارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا: آدمایی که همش فیلم ترسناک ببینن و با کارای ترسناک هیجانزده بشن. این چیزها تو ذهنشون میمونه و تاثیر میذاره. شاید بعداً خواستن واسه پیدا کردن هیجانی که معتادش شدن، آدم بکشن. با زندگی مردم بازی بکنن. اونا به تلوزیون و هیجانای الکی و پریدن از ارتفاع دیگه قانع نمیشن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایتن نیز دیگر تمایلی به ادامه بحث نداشت و یک جورهایی همه در برابر خشم و فریاد تانیا، سکوت پیشه کرده بودیم. نفس نفس میزد و موهای فندقیاش بی نظم، روی صورت و شانههایش پخش شده بود. آرام نشست و مشغول کندن پوست رژیِ لبش شد. یک خبرهایی بود. باید میفهمیدم تانیا و ایتن که از این سازمان رفتند، دقیقاً چه بلایی سرشان آمده. نگاهم با نگاه متفکر لئو، آمیخته شد و او سری نگاهش را دزدید. دوست داشتم بدانم چه مرگش شده اما موضوعات شخصی چندان اهمیتی نداشتند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس لبخند زد و دستانش را به یکدیگر کوبید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب دیگه بیخیال بشین بچهها. بهتره ماهیهارو سرخ کنیم و بخوریم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هورام ماهیها را آورد و به دست گریس داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هورام: پاشین ببینین چه ماهیهای بزرگی واستون شکار کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و با کنایه، اصالتش را رو کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: از اول هم یه پا ماهیگیر بودی. رئیس بودن بهت نمیاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هورام با خشم نگاهی به من انداخت اما قبل از آنکه دهانش را باز کند، لئو دستم را با خشونت به دنبال خود کشید. به نزدیکی آبشار که در تاریکی عمیقی غرق بود، رفتیم. باد با قدمهایی سنگین، میدوید و موهایم را به چشمانم میکوبید. لئو، با حرص، دستش را به موهای سیاهم کشید و آنها را پشت گوشم انداخت و با دو دستی که رگهایش بیرون زده بودند، گونههایم را قاب گرفت. گرمای دستانش به قدری زیاد بود که از گونهام، به تمام وجودم سرایت کرد. شاید هم این میزان نزدیکی و نفسهای تندش که به صورتم کوبیده میشد، گرمم میکرد. نگاهم را میچرخاندم تا در تله چشمانش گرفتار نشوم. زبانم را از غلاف بیرون کشیدم و سعی کردم با فریادی بلندتر از صدای باد، سخن بگویم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چته؟ چی میخوای؟ به چه جرئتی...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به چه جرئتی آرژین رو بوسیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاه گیج و متعجبم را در صورت لئو، چرخاندم. به گمانم چانهاش از خشم میلرزید اما شاید هم اشتباه دیده باشم. اینجا بیش از حد تاریک بود. دستم را بالا بردم و روی دستانش که هنوز گونهام را فشار میدادند، گذاشتم. کلمات را بالا و پایین میکردم و دنبال توهینآمیزترین و وحشتناکترین نوع کلمات بودم اما بیان کردنشان مقداری سخت بود. باید به کسی که در زندگیم چنین دخالت بی جایی کرده، گوشت مالی حسابی میدادم. با حرص و به تندی نفس میکشیدم و سینهام انبار مهمات جنگی شده بود. دهانم را باز کردم اما حتی یک کلمه بیرون نیامده بود که لئو مرا محکم بوسید. دستش را روی موهایم، حرکت میداد و دست دیگرش کمرم را نوازش میکرد. لبهایش را جدا کرد و نگاهی به چشمان سردرگم و تیلههای لرزانم انداخت اما دوباره خم شد و این بار نرم و آرامتر بوسید. دستم بی حرکت روی سینههایش مانده بود و به این فکر میکردم که امروز در جنگل به دومین اتفاق غیرمنتظره برخورد کرده بودم. لبش را نزدیکی لبهایم گذاشت و سپس آهسته روی گونهام کشید و خیسی لبهای داغش به پوست گونهام، برخورد کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمیدانستم باید چه بگویم. آیا واقعاً عاشقش کرده بودم و میتوانستم از او برای رسیدن به اسرار سازمان استفاده بکنم یا او قصد داشت نقشه بکشد و مرا فریب بدهد؟ شاید میخواست به وسیله عشق و احساس رام شوم و دنبال ماجرای پر پیچ و خم و سیاه این سازمان، نروم. تمام احتمالات وجود داشت و اکنون نمیتوانستم به وضوح واقعیت را تشخیص بدهم. باید عقب نشینی میکردم و بعد از بررسی همه زوایای یک ب×و×س×ه، دوباره به صحنه برمیگشتم، یا با سیلی محکم دستانم، یا با آغوشی حیلهگرانه. اما در این لحظه که گیج و منگ، زمزمه آرامش به گوشم مینشست، حرکتهایم میتوانست غیرعاقلانه و سست باشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باید برم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستانش بی رغبت، رهایم کردند و چند قدم عقب ایستاد. برای بار دوم فرار میکردم. به تندی سمت چادرها حرکت کردم که بوی ماهی سوخاری، حواسم را دوباره معطوف جهان واقعی کرد. همیشه برای فرار از درونی مشوش ، باید به واقعیترین و ملموسترین اتفاق آن لحظه، دست دراز میکردم. تانیا به درختی تکیه داده بود و سیگار میکشید. حلقههای دود، مقابل چشمانش میرقصید و او دست میبرد سمت ایتن، تا سیگار بعدی را از او بگیرد. هرطور شده باید کاری میکردم که شب در یک چادر بخوابیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین: مدلین میشه صحبت بکنیم؟ یک چیزهایی از ایتن فهمیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">16 شهریور. پنج شنبه</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122856, member: 123"] [FONT=Parastoo]*** مدلین چادرها به آرامی میلرزیدند و درختان دهان صدایشان پر بود از هوا. آتشی عظیم میانمان ولوله میکرد. چراغهایی نسبتاً بزرگ در اطراف گذاشته بودیم تا سیاهی محض را بشکافیم. لیلین که گویا میلرزید، خود را به آغوش کشیده بود و رو به مایی که ظاهراً قهرمانانی سقوط کرده از بالگرد بودیم، پرسید: - واقعاً چطوری موقع سقوط نترسیدین؟ من حاضرم کل جنگل رو پیاده برم ولی از راهی که شماها رفتین استفاده نکنم. انتظار داشتم ایتن سینه سپر کند و درحالی که با دستش به جان آن ریشها افتاده، از دلاورمردی و شجاعت و سختی کاری که انجام داده، بگوید. او همیشه مقداری همه چیز را بزرگتر از حد معمول کرده و کار خود را با اهمیت جلوه میداد. اما آن غروری که در چشمان قهوهایش مینشست و برایمان دست تکان میداد، دیگر به کل خاموش شده بود و تنها خاکستری از آن، در صورت سفید ایتن نشسته. به جای ایتن، پایپر دستانش را به یکدیگر کوبید و با شور و شوق، درحالیکه صورتش را به آتش نزدیک میکرد ، گفت: - لیلین، سقوط کردن انقدر حس وحشتناک خوبی داره که انگار یک لیوان هیجان داری سر میکشی. سایههای رقصان شعله، روی صورت سفید پایپر به شکل دستانی در آمده بود که انگار با موسیقی ملایمی، تکان میخورند. بی توجه به خزعبلاتی که تحویل لیلین داده، دست روی چانه گذاشته و به اطراف نگاه میکردم. سخنانش هیچ بار ارزشمندی نداشت که زحمت حمل کردنش را به مغزم بدهم. لیلین: خب همین هیجان ترسناکه. آرژین به شکل مشکوکی، نگاهش را به چشمان فرانسیوس دوخت، و با صدای بم و آرامی، گفت: - وقتی بدونی نمیمیری، پس انقدرم ترسناک نیست. برای درک حس هیجان و لذت، شبیه سازی مرگ رو جلوت میذارن نه خودش رو. ایتن دستش را روی شانه آرژین گذاشت و با پوزخند تلخی که انگار مخاطبی نداشت، گفت: - به طرز جالبی دنبال اینیم که ترس و وحشت و هیجان رو احساس کنیم. دچار اضطراب بشیم! حتی اگر زندگی این حسهارو بهمون نده خودمون میریم دنبالش. این قضیه شبیهه... ایتن دستش را به پیشانیاش میکوبید تا مثال یادش بیاید. تانیا بشکنی در هوا زد و گفت: - شبیه اینه که ما به درد عادت کردیم و حالا اگر نباشه اذیت میشیم. انقدر زجر کشیدیم که الان نه تنها ازش فرار نمیکنیم، بلکه دنبالشیم. لیلین چشمان آبیش را از آتش گرفت و با لحن پیروزمندانهای، گفت: - منکه دنبالش نیستم. هیچ کس پاسخی برای او نداشت. همه تصور میکردند لیلین واقعاً دنبال هیجان نیست و از رفتن به سویش، اجتناب کرده. اما این ظاهر ماجرا بود. لیلین هم مثل تمام اشخاصی که دور آتش حلقه زده بودند، به دنبال احساسی بود که یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کند و او با دلی پر شده از وحشت و هیجان، بلند قهقهه بزند. بالاخره مداخله کردم و از گوشه تاریکی که خودم را در آن کمرنگ کرده بودم، بیرون آمدم و به دستان گرم آتش نزدیکتر شدم. - تو هم از هیجان خوشت میاد لیلین. منتها، تو فکر کردی میمیری و برای همین این خطر و ریسک رو نکردی. اما ما میدونستیم که نمیمیریم. ما هم اگر فکر میکردیم به جای آب روی زمین میفتیم، این حرکت رو انجام نمیدادیم. لئو همیشه نقطه مقابل من بود. زمانی که صدایم بلند میشد، برای مقابله با کلماتم، شمشیر استدلالهایش را تیز میکرد. اکنون که موهای فِرَش را از بالا بسته بود و پیشانی سفیدش کامل نمایان بود، میتوانستم بهتر درخشش جنگل چشمانش را ببینم. لئو که تا آن لحظه خمیده نشسته بود، کمرش را صاف کرد و دستانش را در هوا تکان داد و توجه همه را، به زاویه دیگری از مسئله هدایت کرد. - کی گفته هیجان احساسات منفیه؟ تانیا و ایتن جوری صحبت کردن انگار هیجان یک درده ما هم مریضیم و دنبال خودآزاری هستیم. تانیا چشمان توسیاش را ریز کرد و جوری کلمات را به زبان آورد که انگار مسئله کاملاً بدیهی و مشخص است و جای هیچ پیچ و تاب و تغییر زاویه دیدی، نیست. البته میتوانست همینطور باشد. تانیا عمیقاً احساسات منفی و تاریکی به هیجان داشت اما آیا همه اشخاص این احساس را داشتند؟ اگر او از هیجان زجر و درد را استخراج میکرد، یعنی لئویی که درحال بالا زدن آستین لباسش بود و آماده نبردی محکم و تیز میشد هم، درد و زجر را از هیجان میفهمید؟ تانیا: هیجان منجر به ترس و وحشت میشه. اصلاً به خاطر ترسوندن ما باعث هیجان میشه شما نمیتونی این دوتا رو جدا حساب بکنی. آدم وقتی بترسه دچار هیجان میشه. ژینوس با ته خندهای، کلمات افسار گسیخته تانیا را مهار کرد. ژینوس: هیجان گاهی از شادی زیاد هم میاد. وقتی خیلی خوشحالی، ذوق میکنی و هیجانزده میشی. تانیا پوزخندی زد و دستش را به نشانه «برو بابا» در هوا تکان داد. تانیا: نزن جاده خاکی ژینوس. بحث ما هیجانی بود که سقوط ایجاد میکنه. قبول دارم هر هیجانی بد نیست ولی وقتی خودمون رو با دستگاههای بازی یا سقوط یا هرچیزی به وحشت میندازیم تا دچار هیجان بشیم یعنی خودمون از ترسیدن خوشمون میاد. ژینوس با چشمان عسلیاش چنان چشم غورهای رفت که انگار در جلسه سخنرانی مضحکی نشسته و هیچ چیز از حرفهای طرف مقابل، دستگیرش نمیشود. البته او همیشه همینطور بود. تا قضیه عمیقتر میشد، دیگر نمیتوانست سر و کله بزند. آیا باید درکش میکردم و تنها با جملات سطحی با او ارتباط میگرفتم؟ تانیا دستش را سمت من نشانه گرفت و گفت: - نظرت چیه مدلین؟ اما لئو به جای من پاسخ داد. شاید امشب کاملاً سر ناسازگاری با من گرفته باشد. نمیدانم اما مثل بچههای تخص و لجبازی بود که میخواست دماغم را به خاک بمالد و من با بی اهمیتترین شکل ممکن، تقلایش را تماشا میکردم. لئو: این احساسات نیازن اگر نبودن تو وجودمون قرار نداشتن. فرانسیوس برای لئو دست زد و با لبخندی، سخنش را ادامه داد. - دقیقاً همینطوره. اصلاً اینجوری نیست که ما هیچوقت نباید هیجان رو تجربه کنیم. نمیدانستم دقیقاً باید در کدام جبهه قرار بگیرم اما احساس میکردم این جمله از هر زاویه که دیده شود، نقصهای چشم گیری دارد. مدلین: ترس و وحشت منجر به هیجان میشه تا عملکرد بدن بالا بره و ما بتونیم خودمون رو از خطر نجات بدیم. اگر هیجان نباشه، سست میمونیم و خطر مارو نابود میکنه. اما حالا تمام این احساسات تو زمان و موقعیت درست خودشون معنی واقعی میگیرن. ایننکه الکی بشینیم هی خودمون رو دچار ترس و هیجان بکنیم شاید همون قضیه خود آزاری باشه. فرانسیوس، موشکافانه نگاهم میکرد. آرامش همچنان در ظاهرش حاکم بود اما بی شک اگر با هورام مخالفت میکردم، رگ رئیس بازیاش میگرفت و خودش را به آب و آتش میزد تا بگوید حق با اوست. البته هورام اکنون مغموم و بی چیز، صدایش را خورده و چوب در آتش میریخت تا شعلهها، لابهلای کلمات ما به ناتوانی و ضعف خود، اقرار نکنند. به این باور داشتم که انرژی و معنای نهفته در کلمات، میتوانستند نوری را روشن و نوری را خاموش بکنند. دقیقاً مانند این آتش. البته به قدرت بالایی نیاز داشت به یک باور عمیق. دلیل ضعیف شدن آتش، تنها گذر زمان بود. ماتیاس از لایههای سکوت خود بیرون زد و موی خاکستیرش را که مقابل چشمانش ریخته بود، با دست به عقب هل داد. لابد او هم پشت موهایش مخفی بود تا در طول مکالمه نامرئی باشد. ماتیاس: به نظر من حسی که از یک جریان میگیریم به اون معنی میده. اگر من با هیجانی که ریشش ترسه، به لذت برسم و حس خیلی خوبی داشته باشم، پس اون هیجان مثبته. وقتی از بالگرد خودم رو انداختم یک هیجان لذت بخشی که تمام تنم رو قلقلک میداد، احساس کردم. ایتن ناگهان مانند بمبی ترکید و صدای خندهاش را در اطراف جنگل پخش کرد. پرندگانی بالهایشان را به سوی آسمان تاریک گشودند و همزمان از لایه شاخ و برگ درختان بیرون پریدند. ایتن: خب یه رفیق دارم وقتی خودش رو کتک میزنه ازش لذت میبره. مدلین: اون به خودش صدمه میزنه اما سقوط آزاد اونم اصولی، به کی صدمه زده؟ تانیا عمیق نگاهم کرد. انگار چشمانش با هر پلک زدنی، چیزی میگفتند. میخواست آن کلمات را از چشمانش بیرون بکشد اما به جای آن کلمات، چیزهای دیگری گفت. میتوانستم دقیقاً بدانم او موضوعش تنها یک بحث سرگرم کننده در جنگل ، نیست. بلکه ضربهای مهلک خورده و این موضوع برای او جدیتی عظیم دارد. تانیا: آدمایی که همش فیلم ترسناک ببینن و با کارای ترسناک هیجانزده بشن. این چیزها تو ذهنشون میمونه و تاثیر میذاره. شاید بعداً خواستن واسه پیدا کردن هیجانی که معتادش شدن، آدم بکشن. با زندگی مردم بازی بکنن. اونا به تلوزیون و هیجانای الکی و پریدن از ارتفاع دیگه قانع نمیشن. ایتن نیز دیگر تمایلی به ادامه بحث نداشت و یک جورهایی همه در برابر خشم و فریاد تانیا، سکوت پیشه کرده بودیم. نفس نفس میزد و موهای فندقیاش بی نظم، روی صورت و شانههایش پخش شده بود. آرام نشست و مشغول کندن پوست رژیِ لبش شد. یک خبرهایی بود. باید میفهمیدم تانیا و ایتن که از این سازمان رفتند، دقیقاً چه بلایی سرشان آمده. نگاهم با نگاه متفکر لئو، آمیخته شد و او سری نگاهش را دزدید. دوست داشتم بدانم چه مرگش شده اما موضوعات شخصی چندان اهمیتی نداشتند. فرانسیوس لبخند زد و دستانش را به یکدیگر کوبید. - خب دیگه بیخیال بشین بچهها. بهتره ماهیهارو سرخ کنیم و بخوریم. هورام ماهیها را آورد و به دست گریس داد. هورام: پاشین ببینین چه ماهیهای بزرگی واستون شکار کردم. پوزخندی زدم و با کنایه، اصالتش را رو کردم. مدلین: از اول هم یه پا ماهیگیر بودی. رئیس بودن بهت نمیاد. هورام با خشم نگاهی به من انداخت اما قبل از آنکه دهانش را باز کند، لئو دستم را با خشونت به دنبال خود کشید. به نزدیکی آبشار که در تاریکی عمیقی غرق بود، رفتیم. باد با قدمهایی سنگین، میدوید و موهایم را به چشمانم میکوبید. لئو، با حرص، دستش را به موهای سیاهم کشید و آنها را پشت گوشم انداخت و با دو دستی که رگهایش بیرون زده بودند، گونههایم را قاب گرفت. گرمای دستانش به قدری زیاد بود که از گونهام، به تمام وجودم سرایت کرد. شاید هم این میزان نزدیکی و نفسهای تندش که به صورتم کوبیده میشد، گرمم میکرد. نگاهم را میچرخاندم تا در تله چشمانش گرفتار نشوم. زبانم را از غلاف بیرون کشیدم و سعی کردم با فریادی بلندتر از صدای باد، سخن بگویم: - چته؟ چی میخوای؟ به چه جرئتی... - به چه جرئتی آرژین رو بوسیدی؟ نگاه گیج و متعجبم را در صورت لئو، چرخاندم. به گمانم چانهاش از خشم میلرزید اما شاید هم اشتباه دیده باشم. اینجا بیش از حد تاریک بود. دستم را بالا بردم و روی دستانش که هنوز گونهام را فشار میدادند، گذاشتم. کلمات را بالا و پایین میکردم و دنبال توهینآمیزترین و وحشتناکترین نوع کلمات بودم اما بیان کردنشان مقداری سخت بود. باید به کسی که در زندگیم چنین دخالت بی جایی کرده، گوشت مالی حسابی میدادم. با حرص و به تندی نفس میکشیدم و سینهام انبار مهمات جنگی شده بود. دهانم را باز کردم اما حتی یک کلمه بیرون نیامده بود که لئو مرا محکم بوسید. دستش را روی موهایم، حرکت میداد و دست دیگرش کمرم را نوازش میکرد. لبهایش را جدا کرد و نگاهی به چشمان سردرگم و تیلههای لرزانم انداخت اما دوباره خم شد و این بار نرم و آرامتر بوسید. دستم بی حرکت روی سینههایش مانده بود و به این فکر میکردم که امروز در جنگل به دومین اتفاق غیرمنتظره برخورد کرده بودم. لبش را نزدیکی لبهایم گذاشت و سپس آهسته روی گونهام کشید و خیسی لبهای داغش به پوست گونهام، برخورد کرد. - مدلین نمیدانستم باید چه بگویم. آیا واقعاً عاشقش کرده بودم و میتوانستم از او برای رسیدن به اسرار سازمان استفاده بکنم یا او قصد داشت نقشه بکشد و مرا فریب بدهد؟ شاید میخواست به وسیله عشق و احساس رام شوم و دنبال ماجرای پر پیچ و خم و سیاه این سازمان، نروم. تمام احتمالات وجود داشت و اکنون نمیتوانستم به وضوح واقعیت را تشخیص بدهم. باید عقب نشینی میکردم و بعد از بررسی همه زوایای یک ب×و×س×ه، دوباره به صحنه برمیگشتم، یا با سیلی محکم دستانم، یا با آغوشی حیلهگرانه. اما در این لحظه که گیج و منگ، زمزمه آرامش به گوشم مینشست، حرکتهایم میتوانست غیرعاقلانه و سست باشد. - مدلین؟ - باید برم. دستانش بی رغبت، رهایم کردند و چند قدم عقب ایستاد. برای بار دوم فرار میکردم. به تندی سمت چادرها حرکت کردم که بوی ماهی سوخاری، حواسم را دوباره معطوف جهان واقعی کرد. همیشه برای فرار از درونی مشوش ، باید به واقعیترین و ملموسترین اتفاق آن لحظه، دست دراز میکردم. تانیا به درختی تکیه داده بود و سیگار میکشید. حلقههای دود، مقابل چشمانش میرقصید و او دست میبرد سمت ایتن، تا سیگار بعدی را از او بگیرد. هرطور شده باید کاری میکردم که شب در یک چادر بخوابیم. آرژین: مدلین میشه صحبت بکنیم؟ یک چیزهایی از ایتن فهمیدم. 16 شهریور. پنج شنبه[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین