انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122855" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 36</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">راوی</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا میز کوچکی که گلدان رویش گذاشته شده بود را برداشت و چنان با قدرت سمت شیشهها پرتاب کرد که همراه با فرو ریختن تمام شیشه، باربارا نیز، به خود لرزید. اکنون چشمان آبیش، مانند هلال ماهی شده بود که در دریاچه خونآلود، منعکس شده. رگههای برجسته گلویش و گرمایی که در تنش ولوله میکرد، چیزی نبود که با شکستن شیشه تمام اتاقها، از بین برود. سیروس وسط جماعتی که به درب بزرگ و آهنی مشت میکوبیدند، قرار گرفته بود و بلندتر از هر صدایی، فریاد میکشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باز کنین این در لعنتی رو. چی شد دستگاهاتون عوضیا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تمام مردم با سخنرانی تاثیرگذار و کوتاه آرکا، به خودشان آمده بودند و به جای اینکه تمام مدت در و دیوار را با نگاهشان بخورند، بلند شده و دستگاهی که احساس میکردند تمام حقشان از زندگی است را، فریاد میزدند. آرکا که تمام روز صحنه کشتن همسرش را میدید، دیگر نمیتوانست این اتاقهای شیشهای و سکوت شیمیایی نشسته در هوا را، تحمل کند. انگار همه چیز این اتاقها ذهن او را برای فکر ، بیشتر فعال میکردند. شبیه زندانیای شده بود که زندگیش به تراژدیترین شکل، در پرده ذهنش، پخش میشد . و او اکنون حاضر بود دیوارها را گاز بزند اما از تمام این اتاقها فرار کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در همان لحظهای که سیروس مشتهای محکم و پر قدرتش را به در میکوبید و هاله میزها را روی زمین پخش و پلا میکرد و دینا تختها را به هم میریخت، آرکا به این فکر کرد که این هیاهو و به هم ریختن اتاق، هیچ کمکی به حالشان نمیکند. تکه شیشه بزرگی که روی زمین افتاده بود را برداشت و سمت دوربین سیاه و ریزی که در دیوار اتاق کار گذاشته بودند، قرارش داد. سپس با همان لبخند مرموزی که شب به قتل رساندن همسرش، روی لبهایش کاشته بود، به باربارا خیره شد. باربارا تنها کسی بود که هیچ کاری انجام نمیداد، زیرا ذهنش نه سمت دستگاه، بلکه سمت مرگی میچرخید که بعد دستگاه در انتظارش بود. شاید حتی از روزهایی که در این اتاقها، با افراد مریض و افسرده و حتی روانی، گذرانده بود، برایش بهتر از تمام روزهایی بود که در ترافیک بی شرمی انسانها، سپری کرده بود. آرکا به تندی سمت باربارا دوید و موهای کالباسی او را محکم در مشت خود گرفت و به دنبال خود کشید. فریادش، توانست تمام هیاهو را یک سره خفه کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگر در رو باز نکنین این دخترو میکشم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شیشه را زیر گلوی باربارا گذاشت و در تمام این مدت، باربارا با لبهایی دوخته و چشمان سیاه و ناباور، به لبهای آرکا خیره بود. به هیچ وجه نمیتوانست شیشهای که سرد روی گلوی خیس از عرقش نشسته را، باور کند. آرکا مگر همان کسی نبود که هر شب او را لایه بازوانش فشار میداد و با نفسهای گرم، از عاشقانهای در جهان دستگاه سخن میگفت؟ مگر آرکا نگفت زنده از دستگاه بیرونت میآورم؟ این بازوهای گرم، میتوانستند تابوت گرمی هم باشند. با چانهای لرزان، دهانش را باز کرد اما نمیخواست صدای شکنندهاش به گوش کسی برسد. باز دهانش را بست. اما آرکا دوباره فریاد کشید و سخنش را تکرار کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باز میکنین یا بکشمش.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سیروس که پشت به آنها، سمت در بزرگ ایستاده بود و انتظار باز شدنش را میکشید، با شنیدن دوباره صدای آرکا، و تشخیص رگههای دیوانگی صدایش، فهمید آرکا واقعاً شوخی نمیکند. دوباره به سیم آخرَش زده و ذهن او اکنون در پارتی است و تنها چیزی که کنترل دست و پایش را گرفته، هیجانی دیوانه کننده است، از همانهایی که سمت دره هُلت میدهد. سیروس مردد، به چشمان خیس از اشک و لبهای لرزان باربارا، خیره ماند. هاله و دینا مثل چسب دو قلو به یکدیگر چسبیده بودند و هرگز قصد نداشتند با آرکا در بیفتند. موج عظیمی که تا چند دقیقه پیش در را میشکست، اکنون در برابر آرکا، بی حالت و سست ایستاده بودند. سیروس دستش را مشت کرد و با چنان قدرتی سمت آرکا دوید که صدای تکان لباسش در تن باد، بلند شد. مشت کلفت و بزرگش را به صورت سفید و خوش حالت آرکا کوبید و آرکا بدون هیچ فکر قبلیای، درحالی که صورتش سمت راست متمایل شده بود و احساس میکرد استخوان گونهاش خُرد شده، به تندی شیشه را در شکم سیروس، فرو برد. فریاد گوشخراشی از دهان هاله و دینا بیرون زد و در سکوت و بُهت جماعت، مانند سنگی کوبیده شد . همچنان موهای باربارا در دستان آرکا بود و باربارا با گردنی خمیده سمت آرکا، شاهد خون غلیظی بود که از لایه شیشه نوک تیز و مثلثی شکل فرو رفته در شکم سیروس، بیرون میزد. سیروس، دو دستش را روی شیشه گذاشته و عقب عقبی میرفت. با بیرون زدن خون از دهان، و پخش شدن تمام خون در سر و صورت سیاهش، رو به کمر، سقوط کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- موهام رو ول کن ع×و×ض×ی</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باربارا لگد محکمی به پشت پای آرکا کوبید که باعث افتادنش شد. با شتاب سمت سیروسی دوید که مثل کرم روی زمین، در خود میلولید. درهای آهنی با صدای بلندی باز شدند و چند تن از افراد با لباسی سرتاسر سیاه و تفنگهایی در دست، دور آرکا حلقه زدند. چند شخص سفیدپوش نیز سمت سیروس دویدند. باربارا با اشکهایی درشت، موهای فرفری سیروس را نوازش میداد و به چشمان آبی و بی حرکتش، خیره نگاه میکرد. گویا چشمهای سیروس حتی زودتر از خودش مُرده بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باورم نمیشه این کار رو کردی ، باورم نمیشه، باورم نمیشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرکا جوری آب دهانش را قورت داد که گویا سنگ در گلویش نشسته باشد. دوباره همان آدم شده بود، همان کسی که افسار گسیخته در جان مردم، میتاخت. پلک زد تا گناهانش در ظاهر اشک، فرو بریزند. میخواست دهان باز کند و بگوید قصد نداشت به کسی آسیب بزند و این تهدید تنها برای کشاندن آنها به اینجا و باز شدن در بود، اما کلمات زخمی و شکسته بودند و هیچ توجیحی برای جنازه سیروس، وجود نداشت. دستهایی او را میکشیدند و درحالیکه از بین افراد عبور میکرد تا به آن سوی در لعنتی پا بگذارد، مشتها و لگدهای افراد، نثارش میشد. هاله، بی توجه به تمام اتفاقات پیش آمده، رو به نگهبانها، فریاد زد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تکلیف ما تو این خراب شده چیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یکی از افراد که دستاش روی نبض سیروس بود، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به رئیس اطلاع میدم تا امروز بیاد و درباره مسائل بهتون توضیح بده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس سیروس را روی کولش انداخت و به تندی از اتاق خارج شد. در را که بستند، چنان سکوتی در اتاق نشست که انگار چیزی که رویش نشسته، فاجعه چند دقیقه پیش نیست. اتاق همچنان بوی خون غلیظ میداد اما همه بی توجه بودند. با کفشهای خونی راه میرفتند اما بی توجه بودند. باربارا مشتش را محکمتر کرد و از لایه دندانش غرید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا همه انقدر آرومن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دینا دست به سینه ایستاده بود و به تصویر منعکس شدهاش روی خون، نگاه میکرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دینا: اینجا همه انقدر دفترشون پر شده از دردهای درشت درشتشون که جا واسه نوشتن درد بقیه نیست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هاله متاسف سرش را تکان داد و از لایه شیشهها عبور کرد تا به اتاقش برود.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122855, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 36 راوی آرکا میز کوچکی که گلدان رویش گذاشته شده بود را برداشت و چنان با قدرت سمت شیشهها پرتاب کرد که همراه با فرو ریختن تمام شیشه، باربارا نیز، به خود لرزید. اکنون چشمان آبیش، مانند هلال ماهی شده بود که در دریاچه خونآلود، منعکس شده. رگههای برجسته گلویش و گرمایی که در تنش ولوله میکرد، چیزی نبود که با شکستن شیشه تمام اتاقها، از بین برود. سیروس وسط جماعتی که به درب بزرگ و آهنی مشت میکوبیدند، قرار گرفته بود و بلندتر از هر صدایی، فریاد میکشید. - باز کنین این در لعنتی رو. چی شد دستگاهاتون عوضیا؟ تمام مردم با سخنرانی تاثیرگذار و کوتاه آرکا، به خودشان آمده بودند و به جای اینکه تمام مدت در و دیوار را با نگاهشان بخورند، بلند شده و دستگاهی که احساس میکردند تمام حقشان از زندگی است را، فریاد میزدند. آرکا که تمام روز صحنه کشتن همسرش را میدید، دیگر نمیتوانست این اتاقهای شیشهای و سکوت شیمیایی نشسته در هوا را، تحمل کند. انگار همه چیز این اتاقها ذهن او را برای فکر ، بیشتر فعال میکردند. شبیه زندانیای شده بود که زندگیش به تراژدیترین شکل، در پرده ذهنش، پخش میشد . و او اکنون حاضر بود دیوارها را گاز بزند اما از تمام این اتاقها فرار کند. در همان لحظهای که سیروس مشتهای محکم و پر قدرتش را به در میکوبید و هاله میزها را روی زمین پخش و پلا میکرد و دینا تختها را به هم میریخت، آرکا به این فکر کرد که این هیاهو و به هم ریختن اتاق، هیچ کمکی به حالشان نمیکند. تکه شیشه بزرگی که روی زمین افتاده بود را برداشت و سمت دوربین سیاه و ریزی که در دیوار اتاق کار گذاشته بودند، قرارش داد. سپس با همان لبخند مرموزی که شب به قتل رساندن همسرش، روی لبهایش کاشته بود، به باربارا خیره شد. باربارا تنها کسی بود که هیچ کاری انجام نمیداد، زیرا ذهنش نه سمت دستگاه، بلکه سمت مرگی میچرخید که بعد دستگاه در انتظارش بود. شاید حتی از روزهایی که در این اتاقها، با افراد مریض و افسرده و حتی روانی، گذرانده بود، برایش بهتر از تمام روزهایی بود که در ترافیک بی شرمی انسانها، سپری کرده بود. آرکا به تندی سمت باربارا دوید و موهای کالباسی او را محکم در مشت خود گرفت و به دنبال خود کشید. فریادش، توانست تمام هیاهو را یک سره خفه کند. - اگر در رو باز نکنین این دخترو میکشم! شیشه را زیر گلوی باربارا گذاشت و در تمام این مدت، باربارا با لبهایی دوخته و چشمان سیاه و ناباور، به لبهای آرکا خیره بود. به هیچ وجه نمیتوانست شیشهای که سرد روی گلوی خیس از عرقش نشسته را، باور کند. آرکا مگر همان کسی نبود که هر شب او را لایه بازوانش فشار میداد و با نفسهای گرم، از عاشقانهای در جهان دستگاه سخن میگفت؟ مگر آرکا نگفت زنده از دستگاه بیرونت میآورم؟ این بازوهای گرم، میتوانستند تابوت گرمی هم باشند. با چانهای لرزان، دهانش را باز کرد اما نمیخواست صدای شکنندهاش به گوش کسی برسد. باز دهانش را بست. اما آرکا دوباره فریاد کشید و سخنش را تکرار کرد. - باز میکنین یا بکشمش. سیروس که پشت به آنها، سمت در بزرگ ایستاده بود و انتظار باز شدنش را میکشید، با شنیدن دوباره صدای آرکا، و تشخیص رگههای دیوانگی صدایش، فهمید آرکا واقعاً شوخی نمیکند. دوباره به سیم آخرَش زده و ذهن او اکنون در پارتی است و تنها چیزی که کنترل دست و پایش را گرفته، هیجانی دیوانه کننده است، از همانهایی که سمت دره هُلت میدهد. سیروس مردد، به چشمان خیس از اشک و لبهای لرزان باربارا، خیره ماند. هاله و دینا مثل چسب دو قلو به یکدیگر چسبیده بودند و هرگز قصد نداشتند با آرکا در بیفتند. موج عظیمی که تا چند دقیقه پیش در را میشکست، اکنون در برابر آرکا، بی حالت و سست ایستاده بودند. سیروس دستش را مشت کرد و با چنان قدرتی سمت آرکا دوید که صدای تکان لباسش در تن باد، بلند شد. مشت کلفت و بزرگش را به صورت سفید و خوش حالت آرکا کوبید و آرکا بدون هیچ فکر قبلیای، درحالی که صورتش سمت راست متمایل شده بود و احساس میکرد استخوان گونهاش خُرد شده، به تندی شیشه را در شکم سیروس، فرو برد. فریاد گوشخراشی از دهان هاله و دینا بیرون زد و در سکوت و بُهت جماعت، مانند سنگی کوبیده شد . همچنان موهای باربارا در دستان آرکا بود و باربارا با گردنی خمیده سمت آرکا، شاهد خون غلیظی بود که از لایه شیشه نوک تیز و مثلثی شکل فرو رفته در شکم سیروس، بیرون میزد. سیروس، دو دستش را روی شیشه گذاشته و عقب عقبی میرفت. با بیرون زدن خون از دهان، و پخش شدن تمام خون در سر و صورت سیاهش، رو به کمر، سقوط کرد. - موهام رو ول کن ع×و×ض×ی باربارا لگد محکمی به پشت پای آرکا کوبید که باعث افتادنش شد. با شتاب سمت سیروسی دوید که مثل کرم روی زمین، در خود میلولید. درهای آهنی با صدای بلندی باز شدند و چند تن از افراد با لباسی سرتاسر سیاه و تفنگهایی در دست، دور آرکا حلقه زدند. چند شخص سفیدپوش نیز سمت سیروس دویدند. باربارا با اشکهایی درشت، موهای فرفری سیروس را نوازش میداد و به چشمان آبی و بی حرکتش، خیره نگاه میکرد. گویا چشمهای سیروس حتی زودتر از خودش مُرده بودند. - باورم نمیشه این کار رو کردی ، باورم نمیشه، باورم نمیشه. آرکا جوری آب دهانش را قورت داد که گویا سنگ در گلویش نشسته باشد. دوباره همان آدم شده بود، همان کسی که افسار گسیخته در جان مردم، میتاخت. پلک زد تا گناهانش در ظاهر اشک، فرو بریزند. میخواست دهان باز کند و بگوید قصد نداشت به کسی آسیب بزند و این تهدید تنها برای کشاندن آنها به اینجا و باز شدن در بود، اما کلمات زخمی و شکسته بودند و هیچ توجیحی برای جنازه سیروس، وجود نداشت. دستهایی او را میکشیدند و درحالیکه از بین افراد عبور میکرد تا به آن سوی در لعنتی پا بگذارد، مشتها و لگدهای افراد، نثارش میشد. هاله، بی توجه به تمام اتفاقات پیش آمده، رو به نگهبانها، فریاد زد. - تکلیف ما تو این خراب شده چیه؟ یکی از افراد که دستاش روی نبض سیروس بود، گفت: - به رئیس اطلاع میدم تا امروز بیاد و درباره مسائل بهتون توضیح بده. سپس سیروس را روی کولش انداخت و به تندی از اتاق خارج شد. در را که بستند، چنان سکوتی در اتاق نشست که انگار چیزی که رویش نشسته، فاجعه چند دقیقه پیش نیست. اتاق همچنان بوی خون غلیظ میداد اما همه بی توجه بودند. با کفشهای خونی راه میرفتند اما بی توجه بودند. باربارا مشتش را محکمتر کرد و از لایه دندانش غرید. - چرا همه انقدر آرومن؟ دینا دست به سینه ایستاده بود و به تصویر منعکس شدهاش روی خون، نگاه میکرد. دینا: اینجا همه انقدر دفترشون پر شده از دردهای درشت درشتشون که جا واسه نوشتن درد بقیه نیست. هاله متاسف سرش را تکان داد و از لایه شیشهها عبور کرد تا به اتاقش برود.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین