انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122718" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با قدمهایی تند و مصمم، آرژین را پشت سر گذاشته و سمت چادرها حرکت کردم. هوا تاریک بود و نیشهایی سرد در هوا معلق بودند و گاه گاهی، به تنم چنگ میانداختند. اما اکنون این جنگل و موقعیت هواییش چندان اهمیتی نداشت. اگر واقعاً میفهمیدم که سازمان چنین ظلم بزرگی کرده و به جای برگرداندن آنها، درون دستگاه گیرشان انداخته، آن زمان بود که نقاب خندانشان را پایین میکشیدم. در تمام مدت سعی میکردند چهره خوبی از خودشان به جا بگذارند تا ما تصور کنیم واقعاً درحال کمک به افسردگان و خوبی کردن، هستند، اما نه. داشتند از این قضیه سود و منفعتی میبردند اما چه منفعتی، نمیدانم. جمع کردن افسردگان درون دستگاهها و بعد به قتل رساندنشان، چه سودی داشت؟ و برای چه ما را به دام انداخته بودند؟ من که میدانم اگر آن جنازه را نمیدیدم هرگز پایم به چنین جاهایی کشیده نمیشد اما بقیه چه؟ نکند همه یک جنازه دیده بودند؟ نه. بی شک افرادی که جنازه را دیده بودند، کشته میشدند و زنده ماندن من از بدشانسیم بود. پس دیگران را خودشان انتخاب کرده و به سازمان آوردهاند اما هیچکس با رضایت خود اینجا نیست. ما آمدهایم و برگشتی هم در کار نخواهد بود. زندگی قبلیمان مانند ریلی، پشت سرمان فرو ریخته و تنها به مسیری که آنها برایمان میکشیدند، میرفتیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اگر دروغی که گفته بودند رو میشد، شاید همگی شورش کرده و از این خراب شده بیرون میرفتیم. من میدانستم نقشه هورام و فرانسیوس دقیقاً چیست. میخواستند جهانی که خارج از سازمان وجود داشت را برایمان پوچ و بی معنی و بد نشان دهند و بگویند زندگی همینجاست اما نه، ما اینجا تنها عروسکی بودیم که هر روز با مراحل جدید دستگاهشان، کوک میشدیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دنبال چیزی هستی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نزدیک به آتش ایستاده بودم و با چشمانم دنبال تانیا و ایتن میگشتم. هورام موشکافانه مرا و نگاهم را، بررسی میکرد و میخواست از حالت چهرهام سر در بیاورد. نباید خط اشتیاقی که در ظاهرم بود را، میخواند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیندا</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمانم را باز کردم و از شدت بوی گندی که در اطراف دماغم میپیچید، دوباره خم شدم و بالا آوردم. پاهایم تا ساق، درون آب فرو رفته بود و احتمالاً در مسیر فاضلاب قرار داشتم. همه جا تاریک بود و جز بوی بد و دیوار سرد و نمناک، و صدای آبی که با قدمهایم برپا میشد، دیگر چیزی نبود. نمیدانستم به کدام خراب شده میروم تنها میدانستم باید حرکت کرد. ساکن بودن، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم، غیرممکن بود. ما در یک نقطه میمانیم و پاهایمان هیچ حرکتی را به جان نمیخرد اما ذهنمان همواره تا لحظهای که بمیریم، در حرکت است. به گذشته میرود و خاطرات را به آینده میدوزد و آینده را گاهی با پرده سیاه و گاهی با رنگهای روشن به نمایش میگذارد. تمام اتفاقات را برنامه ریزی و پیش بینی میکند و حتی سخنانی که باید بگوییم و سخنانی که قرار است بشنویم را هم، برایمان بازگو میکند هرچند که واقعیت و اتفاقاتی که قرار است رخ بدهند، معمولاً تطابقی با تصورات ما ندارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اکنون من تنها با کوبیدن پایم در آب کثیف فاضلاب، سعی دارم ذهنم را خفه کنم. اما هرکاری کنم، تاریکی از من قویتر است. تاریکی مکان امنیست که ذهن را وادار به تصویرسازی میکند. از گوشه و کنار، چیزهای مخوفی تصور میکنم. انسانهای وحشتناک یا شاید موجوداتی که انسان نیستند و از دیوارها پایین میآیند و ناگهان از پشت سرم ظاهر شده و مرا محکم میگیرند. حضوری سایهوار، شوم و سرد را در اطرافم احساس میکنم. اینها همه توهم ذهن هستند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مقصد که مشخص نباشد، هر قدم از مسیر، مینکاری شده به نظر میرسد. ترس به عمیقترین حد خود در درونم رسیده. اشکهایم فرو میچکد و با سوز و خراش، نفس میکشم. دستم روی دیوار سرد حرکت میکند و پاهایم پر سر و صدا، مرا جلو میبرند. چیزی که چشمانم دست به دامانش شود، نیست. همه چیز تاریکی و تاریکی. یک مسیر که انگار تا ابد مرا در خود کشان کشان میچرخاند. دیگر بوی گند فاضلاب را احساس نمیکنم، من نیز جزوی از فاضلاب شدهام. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تا کجا باید پیش میرفتم؟ صداهای درونیم، مانند طنابی نامرئی دور گلویم پیچ میخوردند و داشتند از درون، چنان خفهام میکردند که مجبور بودم بلند بلند نفس بکشم و هوای کثافت را ببلعم. اما صداهای دیگری میآمد. نوری کم سو، مانند نقطه سفیدی ، مقابلم ظاهر شده بود. انگار زندگی دوباره به خرابههای وجودم پا گذاشته باشد. تند میدویدم و آب به پاهایم مشت میکوبید. اشکهایم همچنان جاری بود و نور را لغزان میدیدم اما شوقی در گلویم بالا و پایین میشد که منتظر بود با نام اشک شوق، بیرون بزند. بالاخره نزدیکتر شدم. شخصی چراغ قوه در دست داشت و پشت به من ایستاده بود. گردنش را به عقب برگرداند. تمام تنم داشت فرو میریخت. صورت سفیدش که رگههای سبز فراوانی از آن بیرون زده بودند، دستان استخوانی و سبزش و خنده پاره، خندهای که سمت من نشانه گرفته شده بود، همه اینها باری دیگر وحشت را بیدار کردند. اکنون من از نور فراری بودم، با گامهایی بلند در مبارزه با آبی که سد راهم بود. حتی یک لحظه برنمیگشتم تا ببینم چندتا از آن موجودات وحشتناک دنبالم بودند. شبیه خود ناتوانی بودم، که زیر دست و پا افتاده و تمنا میکند. کمتر از اشکهایی که از چانه سقوط میکردند، کمتر از مورچهای که زیر پا له میشد. گوشی برای شنیدنم نبود. وحشت کسی بود که مرا پوشیده و من تنها لباسی در تنش بودم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با قدرت میدویدم اما سریع بودند، سریعتر از پاهای ناامید من. موهایم از عقب کشیده شد و با کمر در آب افتادم. همهشان رسیده بودند و بالای سرم، با خندههایی پاره، نگاهم میکردند. اشکهایم موجی از ترس، خشم، و فریاد بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواهش میکنم کاری با من نداشته باشین، خواهش میکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهایی سرخ، صورتهایی بی دماغ، گوشهای کنده شده، دستانی که دراز شده بودند سمت من، با تمام وجودم فریاد کشیدم جوری که شاید روحم با همان فریاد از تنم بیرون بزند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">راوی</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اونها چند روزه ما رو توی این طبقه زندونی کردن و خبری از دستگاهی که وعدش رو داده بودن نیست. ما مگه بازیچه اوناییم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره درسته باید یه کاری بکنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شورش میکنیم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یک شنبه 12 شهریور</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122718, member: 123"] [FONT=Parastoo]با قدمهایی تند و مصمم، آرژین را پشت سر گذاشته و سمت چادرها حرکت کردم. هوا تاریک بود و نیشهایی سرد در هوا معلق بودند و گاه گاهی، به تنم چنگ میانداختند. اما اکنون این جنگل و موقعیت هواییش چندان اهمیتی نداشت. اگر واقعاً میفهمیدم که سازمان چنین ظلم بزرگی کرده و به جای برگرداندن آنها، درون دستگاه گیرشان انداخته، آن زمان بود که نقاب خندانشان را پایین میکشیدم. در تمام مدت سعی میکردند چهره خوبی از خودشان به جا بگذارند تا ما تصور کنیم واقعاً درحال کمک به افسردگان و خوبی کردن، هستند، اما نه. داشتند از این قضیه سود و منفعتی میبردند اما چه منفعتی، نمیدانم. جمع کردن افسردگان درون دستگاهها و بعد به قتل رساندنشان، چه سودی داشت؟ و برای چه ما را به دام انداخته بودند؟ من که میدانم اگر آن جنازه را نمیدیدم هرگز پایم به چنین جاهایی کشیده نمیشد اما بقیه چه؟ نکند همه یک جنازه دیده بودند؟ نه. بی شک افرادی که جنازه را دیده بودند، کشته میشدند و زنده ماندن من از بدشانسیم بود. پس دیگران را خودشان انتخاب کرده و به سازمان آوردهاند اما هیچکس با رضایت خود اینجا نیست. ما آمدهایم و برگشتی هم در کار نخواهد بود. زندگی قبلیمان مانند ریلی، پشت سرمان فرو ریخته و تنها به مسیری که آنها برایمان میکشیدند، میرفتیم. اگر دروغی که گفته بودند رو میشد، شاید همگی شورش کرده و از این خراب شده بیرون میرفتیم. من میدانستم نقشه هورام و فرانسیوس دقیقاً چیست. میخواستند جهانی که خارج از سازمان وجود داشت را برایمان پوچ و بی معنی و بد نشان دهند و بگویند زندگی همینجاست اما نه، ما اینجا تنها عروسکی بودیم که هر روز با مراحل جدید دستگاهشان، کوک میشدیم. - دنبال چیزی هستی؟ نزدیک به آتش ایستاده بودم و با چشمانم دنبال تانیا و ایتن میگشتم. هورام موشکافانه مرا و نگاهم را، بررسی میکرد و میخواست از حالت چهرهام سر در بیاورد. نباید خط اشتیاقی که در ظاهرم بود را، میخواند. - نه. *** لیندا چشمانم را باز کردم و از شدت بوی گندی که در اطراف دماغم میپیچید، دوباره خم شدم و بالا آوردم. پاهایم تا ساق، درون آب فرو رفته بود و احتمالاً در مسیر فاضلاب قرار داشتم. همه جا تاریک بود و جز بوی بد و دیوار سرد و نمناک، و صدای آبی که با قدمهایم برپا میشد، دیگر چیزی نبود. نمیدانستم به کدام خراب شده میروم تنها میدانستم باید حرکت کرد. ساکن بودن، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم، غیرممکن بود. ما در یک نقطه میمانیم و پاهایمان هیچ حرکتی را به جان نمیخرد اما ذهنمان همواره تا لحظهای که بمیریم، در حرکت است. به گذشته میرود و خاطرات را به آینده میدوزد و آینده را گاهی با پرده سیاه و گاهی با رنگهای روشن به نمایش میگذارد. تمام اتفاقات را برنامه ریزی و پیش بینی میکند و حتی سخنانی که باید بگوییم و سخنانی که قرار است بشنویم را هم، برایمان بازگو میکند هرچند که واقعیت و اتفاقاتی که قرار است رخ بدهند، معمولاً تطابقی با تصورات ما ندارد. اکنون من تنها با کوبیدن پایم در آب کثیف فاضلاب، سعی دارم ذهنم را خفه کنم. اما هرکاری کنم، تاریکی از من قویتر است. تاریکی مکان امنیست که ذهن را وادار به تصویرسازی میکند. از گوشه و کنار، چیزهای مخوفی تصور میکنم. انسانهای وحشتناک یا شاید موجوداتی که انسان نیستند و از دیوارها پایین میآیند و ناگهان از پشت سرم ظاهر شده و مرا محکم میگیرند. حضوری سایهوار، شوم و سرد را در اطرافم احساس میکنم. اینها همه توهم ذهن هستند. مقصد که مشخص نباشد، هر قدم از مسیر، مینکاری شده به نظر میرسد. ترس به عمیقترین حد خود در درونم رسیده. اشکهایم فرو میچکد و با سوز و خراش، نفس میکشم. دستم روی دیوار سرد حرکت میکند و پاهایم پر سر و صدا، مرا جلو میبرند. چیزی که چشمانم دست به دامانش شود، نیست. همه چیز تاریکی و تاریکی. یک مسیر که انگار تا ابد مرا در خود کشان کشان میچرخاند. دیگر بوی گند فاضلاب را احساس نمیکنم، من نیز جزوی از فاضلاب شدهام. تا کجا باید پیش میرفتم؟ صداهای درونیم، مانند طنابی نامرئی دور گلویم پیچ میخوردند و داشتند از درون، چنان خفهام میکردند که مجبور بودم بلند بلند نفس بکشم و هوای کثافت را ببلعم. اما صداهای دیگری میآمد. نوری کم سو، مانند نقطه سفیدی ، مقابلم ظاهر شده بود. انگار زندگی دوباره به خرابههای وجودم پا گذاشته باشد. تند میدویدم و آب به پاهایم مشت میکوبید. اشکهایم همچنان جاری بود و نور را لغزان میدیدم اما شوقی در گلویم بالا و پایین میشد که منتظر بود با نام اشک شوق، بیرون بزند. بالاخره نزدیکتر شدم. شخصی چراغ قوه در دست داشت و پشت به من ایستاده بود. گردنش را به عقب برگرداند. تمام تنم داشت فرو میریخت. صورت سفیدش که رگههای سبز فراوانی از آن بیرون زده بودند، دستان استخوانی و سبزش و خنده پاره، خندهای که سمت من نشانه گرفته شده بود، همه اینها باری دیگر وحشت را بیدار کردند. اکنون من از نور فراری بودم، با گامهایی بلند در مبارزه با آبی که سد راهم بود. حتی یک لحظه برنمیگشتم تا ببینم چندتا از آن موجودات وحشتناک دنبالم بودند. شبیه خود ناتوانی بودم، که زیر دست و پا افتاده و تمنا میکند. کمتر از اشکهایی که از چانه سقوط میکردند، کمتر از مورچهای که زیر پا له میشد. گوشی برای شنیدنم نبود. وحشت کسی بود که مرا پوشیده و من تنها لباسی در تنش بودم. با قدرت میدویدم اما سریع بودند، سریعتر از پاهای ناامید من. موهایم از عقب کشیده شد و با کمر در آب افتادم. همهشان رسیده بودند و بالای سرم، با خندههایی پاره، نگاهم میکردند. اشکهایم موجی از ترس، خشم، و فریاد بودند. - خواهش میکنم کاری با من نداشته باشین، خواهش میکنم. چشمهایی سرخ، صورتهایی بی دماغ، گوشهای کنده شده، دستانی که دراز شده بودند سمت من، با تمام وجودم فریاد کشیدم جوری که شاید روحم با همان فریاد از تنم بیرون بزند. *** راوی - اونها چند روزه ما رو توی این طبقه زندونی کردن و خبری از دستگاهی که وعدش رو داده بودن نیست. ما مگه بازیچه اوناییم؟ - آره درسته باید یه کاری بکنیم. - شورش میکنیم یک شنبه 12 شهریور[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین