انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122523" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 35</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سریع خودم را به بالای آب رساندم و دهانم را از آب خالی کردم. خورشیدی که در آب افتاده بود، همراه با قطرات چنان میدرخشید که چشمانم را به سوزش انداخت. پایپر، دقیقاً کنارم افتاد و به اندازه وزنش، آب در سرم خالی کرد. تکانی به خود دادم و درحالیکه سمت خشکی میرفتم ، امیدوار بودم قورباغههایی که از بالگرد روی آب میپرند، در سرم نیفتند. تنم را که مانند کیسه آبی سوراخ شده بود، به خشکی رساندم. پشت سرم پایپر و ایتن و ماتیاس که از بالگرد دوم بودند، به سمت چادرها رفتند. چهار چادر قهوهای کنار هم چیده شده بود و لیلین تمام تلاشش را میکرد تا آتشی روشن کند اما در آخر صدای فریاد حرصیش بود که شنیده میشد. آبشار بدون لحظهای نفس کشیدن، غرش میکرد. صداها در آبشار گِره میخوردند و به گوش نمیرسیدند. هر دهان اندازه یک مشت باز میشد تا فریادش را به دیگری بیندازد. من میان این همه شلوغی، چشمانم از تانیا و آرژین و ایتن آویزان مانده بود. برای چه برگشتهاند؟ چرا حالشان چروکیدهتر از کاغذ شده؟ و اگر راست میگویند، پاهایشان چگونه از من فرار میکند؟ باید به یکی از آنها نزدیک شوم. صمیمیانه و بدون قصد اما با قصد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همانطور خیس و آب کشیده وسط چادرها ایستاده بودم و سایهای از تانیا را دید میزدم که در چادر لباس عوض میکرد. آرژین لباس سرمهای و مرتبی پوشیده بود و شلوارک سفیدش، پاهای بی مویش را رو میکرد. ایتن هم در خود فرو رفته، مثل گلولهای درشت و پر مو، کنار آتش بی جانی که لیلین موفق به درست کردنش شده، نشسته بود. از میان اینها، آرژین بهترین انتخاب بود که میخواست برود و تنهایی دوری در جنگل بزند. تا فرانسیوس دهانش را باز کرد و گفت که میتواند برود، خودم را به آغوش آرژین پرتاب کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منم باهات میام. جنگل جای خوبی واسه تنها بودن نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین گویا نمیتوانست مخالفت کند اما خوشحالیای هم ابراز نکرد. پشت به من، شاخهها را کنار کشید و جلو رفت. هرچه جلوتر میرفتیم، تعداد درختان پیر و شاخههای درهم گره خورده پر برگ، بیشتر میشد. هوا نمناک و تَر بود و آسمان به هیچ وجه دیده نمیشد. بالای سرمان گویا ناخنهای سیاه و دراز جادوگری، چتر انداخته باشد و کلاغها طرح لاک جادوگر بودند. به محوطهای گرد که نزدیک جویبار بود، رسیدیم. گویا آب از دهان باز کوه، جاری بود و در گردن خوشفرم جنگل، جریان داشت. آرژین، روی تنه درخت نشست و موهای سیاهش را به عقب راند و با چشمان جدیای که انگار سالها منتظر همین لحظه بودند، به من خیره شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین، میخواستم درباره موضوع مهمی باهات صحبت کنم اما اونجا نمیشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با لبخند پیروزمندانهای، به آرژین نزدیک شدم و دو دستم را روی شانههایش گذاشتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونستم. بهم بگو آرژین. چه بلایی سرتون آوردن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمانم اسبهایی بودند که به دنبال حقیقت، روی صورت سفید آرژین، به تندی میدویدند. میخواستم در چاه چشمانش سقوط کنم و آنچه قرار بود با کلمات ضعیف از دهانش بیرون بزند را، از چاه بیرون بکشم و تمامش را بنوشم. باید دهان باز میکرد. باید میفهمیدم .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب ؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین دستانم را از روی شانههایش برداشت و مرا کنار خود روی تنه انداخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برگشتم خونم. همسرم مثل همیشه نبود، یک جوری رفتار میکرد که انگار میخواد باب میلم باشه. همون چیزی بود که میخواستم و فکر کردم شاید میترسه تنهاش بذارم برای همین اینجوریه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چیزهایی که بیان میکرد، اصلاً طبق پیش بینیام نبود. گمان میکردم افراد سازمان آنها را یک دل سیر کتک زده باشند و بعد... اما نه! آنها هرگز با واقعیت کاری نداشتند. هیچگاه تنبیه بدنی نمیکردند و تمام زجرهایی که میدادند مربوط به جهان خیالمان بود. با دستگاهشان، ذهنمان را میجویدند و چشم، جویباری از خون میشد. پس فکر میکردم شاید همه آنها را در دستگاه، به کابوسی فرو بردهاند تا همانجا، بمیرند. اما آرژین به خانه برگشته بود... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بگو ادامه بده.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هیچی. اومدم خونه دیدم داشت بهم خیانت میکرد، روی تخت دونفرمون با یکی دیگه بود. نمیدونم چون خیلی عاشقشم نمیخوام این واقعیت دردناک رو قبول کنم یا چون واقعاً اون کسی نبود که همچین کاری باهام بکنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین با صدای غمگین و آرامی، جوری که انگار خاطره دردناکی را برای خودش بازگو بکند، زمزمهوار میان باد وحشی جنگل، سخن میگفت. حتی برگها و آن جویبار، صدایشان بلندتر بود. موهایی که مدام دنبال فرصتی بودند تا در دهانم فرو بروند را، جمع کردم و از بالا بستم. دیگر ماجرا چندان برایم اهمیتی نداشت. همه چیز یک شکست عشقی مضحک بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شاید اصلاً به خونه برنگشتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سمت آرژین چرخیدم. دستان استخوانیش را محکم گرفتم و او را مجبور کردم تا از دل و روده درختان دست بکشد و نگاهم کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یعنی میگی همشون خیال بود؟ چطور ممکنه؟ مگه نرفتی خونه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین سرش را محکم تکان داد. نگاهش بین آسمان و زمین میچرخید و لباش را خیس میکرد تا دهان باز کند و ادامه بدهد، اما باز آب دهانش را قورت میداد و چیزی نمیگفت. کلافه سرش را روی شانهام گذاشت و کنار گوشم، نفسی داغ و عمیق کشید. دست لرزانم را بالا بردم و موهای وزش را نوازش دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهم بگو آرژین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من سوار ماشین شدم و بعد هم جلوی خونم پیادم کردن. یعنی واقعاً بهم خیانت کرد؟ اون خیلی عاشقم بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیشه گفت حتماً بود. آدما مشخص نیست چجور موجودین، معمولاً از تصوری که واسمون میسازن، خیلی دورترن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را از روی شانهام برداشت و صورتاش را نزدیک چشمانم، نگه داشت. نفسهای داغش به نوک دماغم برخورد میکرد و با نفسهایم گلاویز میشد. نزدیکتر که آمد، موهای سیاهش روی چشمانش ریخت و دیگر نمیتوانستم رد نگاه سیاهش را پیدا کنم. او در نزدیکی من، کدام یک از دردهایش را میدید که چنین غرق شده و فرو ریخته بود؟ شاید هردو در یک آوار بودیم اما من تنها یک معشوقه داشتم که برایم غریبهتر از غریبه شده بود، آن هم خودم بودم. دیگر نمیتوانستم هیچ ادعایی نسبت به خودشناسی نشان بدهم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قبل از اینکه عقب بروم، دست آرژین روی کمرم نشست و مرا جلو کشید و لبهایش مانند دستی داغ، لبهایم را لمس کرد و نرم مرا بوسید. صورتم داغ شده بود و قلبم روی لبهایم، نبض میزد. دستم را روی گونهاش گذاشتم و او را عقب کشیدم. ناگهان هوا با تمام سرمایش در دهانم فرو رفت اما هنوز زبانم میسوخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا این کارو کردی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- متاسفم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را پایین انداخت و با موهایش وَر رفت. از روی تنه درخت بلند شدم و قبل از اینکه بخواهم جایی بروم، دستم را محکم گرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گم میشی مدلین. تنهایی جایی نرو. باهم برمیگردیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ناخنهایم را در پوست دستش فرو بردم و اما با این حال دستم را رها نکرد. ناخنم کامل در پوستاش فرو رفته بود و او بی هیچ تغییری در ظاهرش، با چشمان کلافه ، تماشایم میکرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو چون زنت بهت خیانت کرده نمیتونی منو ببوسی ، فهمیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من واقعاً متاسفم. اما به خاطر این نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دست دیگرم محکم چانهاش را گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نکنه تو چند دقیقه عاشقم شدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سکوت کرد. این آخرین چیزی بود که باید انجام میداد. بالاخره دستم رها شد و درحالیکه من احساس میکردم کوره داغ آتشی هستم که هر آن ممکن است بر سر جنگل ببارد و درختان را لایه شعلهاش به رقص در آورد، او سریع بلند شد و هردو بازویم را گرفت. درحالیکه لبخند میزد، فریاد کشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فهمیدم مدلین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">منتظر نگاهش کردم. دیگر هیچ انرژیای برای واکنش نشان دادن، نداشتم. احساس میکردم کسی زخمهایش را با من پاک کرده و بوی نجس خون، میدهم. با نگاهی سرد و افعی، دندانهایی گره خورده و تنی سفت و منقبض، مقابلش ایستاده بودم و خدا میدانست چه زمانی دستانی که بازوانم را گرفته بود، گاز میگرفتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهم آب میوه دادن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی بلغور میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- توی ماشینشون که بودم، بهم آب میوه دادن و حس کردم خوابم میاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ممکنه بعد اینکه بیهوش شدی، تو رو ببرن توی دستگاه بذارن و بقیه ماجرا تو دستگاه اتفاق بیفته.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دقیقاً همینطوره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شوقی که از دفترهای فرسوده ذهنم بیدار شد و یکی از سوالاتم را سیر کرد؛ چنان شوق عظیمی بود که توانست وزنه لبهایم را بلند کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس یعنی هیچ وقت برنگشتی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این فقط یک فرضیه هست. هنوز واقعاً مشخص نیست، شایدم رفتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آدرس رو ازت پرسیدن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ازت پرسیدن خونتون کجاست؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اونا همه چیز رو درباره ما میدونن پس آدرس رو هم ممکن بود بدونن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باید از بقیه هم بپرسم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122523, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 35 سریع خودم را به بالای آب رساندم و دهانم را از آب خالی کردم. خورشیدی که در آب افتاده بود، همراه با قطرات چنان میدرخشید که چشمانم را به سوزش انداخت. پایپر، دقیقاً کنارم افتاد و به اندازه وزنش، آب در سرم خالی کرد. تکانی به خود دادم و درحالیکه سمت خشکی میرفتم ، امیدوار بودم قورباغههایی که از بالگرد روی آب میپرند، در سرم نیفتند. تنم را که مانند کیسه آبی سوراخ شده بود، به خشکی رساندم. پشت سرم پایپر و ایتن و ماتیاس که از بالگرد دوم بودند، به سمت چادرها رفتند. چهار چادر قهوهای کنار هم چیده شده بود و لیلین تمام تلاشش را میکرد تا آتشی روشن کند اما در آخر صدای فریاد حرصیش بود که شنیده میشد. آبشار بدون لحظهای نفس کشیدن، غرش میکرد. صداها در آبشار گِره میخوردند و به گوش نمیرسیدند. هر دهان اندازه یک مشت باز میشد تا فریادش را به دیگری بیندازد. من میان این همه شلوغی، چشمانم از تانیا و آرژین و ایتن آویزان مانده بود. برای چه برگشتهاند؟ چرا حالشان چروکیدهتر از کاغذ شده؟ و اگر راست میگویند، پاهایشان چگونه از من فرار میکند؟ باید به یکی از آنها نزدیک شوم. صمیمیانه و بدون قصد اما با قصد. همانطور خیس و آب کشیده وسط چادرها ایستاده بودم و سایهای از تانیا را دید میزدم که در چادر لباس عوض میکرد. آرژین لباس سرمهای و مرتبی پوشیده بود و شلوارک سفیدش، پاهای بی مویش را رو میکرد. ایتن هم در خود فرو رفته، مثل گلولهای درشت و پر مو، کنار آتش بی جانی که لیلین موفق به درست کردنش شده، نشسته بود. از میان اینها، آرژین بهترین انتخاب بود که میخواست برود و تنهایی دوری در جنگل بزند. تا فرانسیوس دهانش را باز کرد و گفت که میتواند برود، خودم را به آغوش آرژین پرتاب کردم. - منم باهات میام. جنگل جای خوبی واسه تنها بودن نیست. آرژین گویا نمیتوانست مخالفت کند اما خوشحالیای هم ابراز نکرد. پشت به من، شاخهها را کنار کشید و جلو رفت. هرچه جلوتر میرفتیم، تعداد درختان پیر و شاخههای درهم گره خورده پر برگ، بیشتر میشد. هوا نمناک و تَر بود و آسمان به هیچ وجه دیده نمیشد. بالای سرمان گویا ناخنهای سیاه و دراز جادوگری، چتر انداخته باشد و کلاغها طرح لاک جادوگر بودند. به محوطهای گرد که نزدیک جویبار بود، رسیدیم. گویا آب از دهان باز کوه، جاری بود و در گردن خوشفرم جنگل، جریان داشت. آرژین، روی تنه درخت نشست و موهای سیاهش را به عقب راند و با چشمان جدیای که انگار سالها منتظر همین لحظه بودند، به من خیره شد. - مدلین، میخواستم درباره موضوع مهمی باهات صحبت کنم اما اونجا نمیشد. با لبخند پیروزمندانهای، به آرژین نزدیک شدم و دو دستم را روی شانههایش گذاشتم. - میدونستم. بهم بگو آرژین. چه بلایی سرتون آوردن؟ چشمانم اسبهایی بودند که به دنبال حقیقت، روی صورت سفید آرژین، به تندی میدویدند. میخواستم در چاه چشمانش سقوط کنم و آنچه قرار بود با کلمات ضعیف از دهانش بیرون بزند را، از چاه بیرون بکشم و تمامش را بنوشم. باید دهان باز میکرد. باید میفهمیدم . - خب ؟ آرژین دستانم را از روی شانههایش برداشت و مرا کنار خود روی تنه انداخت. - برگشتم خونم. همسرم مثل همیشه نبود، یک جوری رفتار میکرد که انگار میخواد باب میلم باشه. همون چیزی بود که میخواستم و فکر کردم شاید میترسه تنهاش بذارم برای همین اینجوریه. چیزهایی که بیان میکرد، اصلاً طبق پیش بینیام نبود. گمان میکردم افراد سازمان آنها را یک دل سیر کتک زده باشند و بعد... اما نه! آنها هرگز با واقعیت کاری نداشتند. هیچگاه تنبیه بدنی نمیکردند و تمام زجرهایی که میدادند مربوط به جهان خیالمان بود. با دستگاهشان، ذهنمان را میجویدند و چشم، جویباری از خون میشد. پس فکر میکردم شاید همه آنها را در دستگاه، به کابوسی فرو بردهاند تا همانجا، بمیرند. اما آرژین به خانه برگشته بود... . - مدلین؟ - بگو ادامه بده. - هیچی. اومدم خونه دیدم داشت بهم خیانت میکرد، روی تخت دونفرمون با یکی دیگه بود. نمیدونم چون خیلی عاشقشم نمیخوام این واقعیت دردناک رو قبول کنم یا چون واقعاً اون کسی نبود که همچین کاری باهام بکنه. آرژین با صدای غمگین و آرامی، جوری که انگار خاطره دردناکی را برای خودش بازگو بکند، زمزمهوار میان باد وحشی جنگل، سخن میگفت. حتی برگها و آن جویبار، صدایشان بلندتر بود. موهایی که مدام دنبال فرصتی بودند تا در دهانم فرو بروند را، جمع کردم و از بالا بستم. دیگر ماجرا چندان برایم اهمیتی نداشت. همه چیز یک شکست عشقی مضحک بود. - شاید اصلاً به خونه برنگشتم. سمت آرژین چرخیدم. دستان استخوانیش را محکم گرفتم و او را مجبور کردم تا از دل و روده درختان دست بکشد و نگاهم کند. - یعنی میگی همشون خیال بود؟ چطور ممکنه؟ مگه نرفتی خونه؟ آرژین سرش را محکم تکان داد. نگاهش بین آسمان و زمین میچرخید و لباش را خیس میکرد تا دهان باز کند و ادامه بدهد، اما باز آب دهانش را قورت میداد و چیزی نمیگفت. کلافه سرش را روی شانهام گذاشت و کنار گوشم، نفسی داغ و عمیق کشید. دست لرزانم را بالا بردم و موهای وزش را نوازش دادم. - بهم بگو آرژین. - من سوار ماشین شدم و بعد هم جلوی خونم پیادم کردن. یعنی واقعاً بهم خیانت کرد؟ اون خیلی عاشقم بود. - نمیشه گفت حتماً بود. آدما مشخص نیست چجور موجودین، معمولاً از تصوری که واسمون میسازن، خیلی دورترن. سرش را از روی شانهام برداشت و صورتاش را نزدیک چشمانم، نگه داشت. نفسهای داغش به نوک دماغم برخورد میکرد و با نفسهایم گلاویز میشد. نزدیکتر که آمد، موهای سیاهش روی چشمانش ریخت و دیگر نمیتوانستم رد نگاه سیاهش را پیدا کنم. او در نزدیکی من، کدام یک از دردهایش را میدید که چنین غرق شده و فرو ریخته بود؟ شاید هردو در یک آوار بودیم اما من تنها یک معشوقه داشتم که برایم غریبهتر از غریبه شده بود، آن هم خودم بودم. دیگر نمیتوانستم هیچ ادعایی نسبت به خودشناسی نشان بدهم. قبل از اینکه عقب بروم، دست آرژین روی کمرم نشست و مرا جلو کشید و لبهایش مانند دستی داغ، لبهایم را لمس کرد و نرم مرا بوسید. صورتم داغ شده بود و قلبم روی لبهایم، نبض میزد. دستم را روی گونهاش گذاشتم و او را عقب کشیدم. ناگهان هوا با تمام سرمایش در دهانم فرو رفت اما هنوز زبانم میسوخت. - چرا این کارو کردی؟ - متاسفم. سرش را پایین انداخت و با موهایش وَر رفت. از روی تنه درخت بلند شدم و قبل از اینکه بخواهم جایی بروم، دستم را محکم گرفت. - گم میشی مدلین. تنهایی جایی نرو. باهم برمیگردیم. ناخنهایم را در پوست دستش فرو بردم و اما با این حال دستم را رها نکرد. ناخنم کامل در پوستاش فرو رفته بود و او بی هیچ تغییری در ظاهرش، با چشمان کلافه ، تماشایم میکرد. - تو چون زنت بهت خیانت کرده نمیتونی منو ببوسی ، فهمیدی؟ - من واقعاً متاسفم. اما به خاطر این نبود. با دست دیگرم محکم چانهاش را گرفتم و گفتم: - نکنه تو چند دقیقه عاشقم شدی؟ سکوت کرد. این آخرین چیزی بود که باید انجام میداد. بالاخره دستم رها شد و درحالیکه من احساس میکردم کوره داغ آتشی هستم که هر آن ممکن است بر سر جنگل ببارد و درختان را لایه شعلهاش به رقص در آورد، او سریع بلند شد و هردو بازویم را گرفت. درحالیکه لبخند میزد، فریاد کشید. - فهمیدم مدلین! منتظر نگاهش کردم. دیگر هیچ انرژیای برای واکنش نشان دادن، نداشتم. احساس میکردم کسی زخمهایش را با من پاک کرده و بوی نجس خون، میدهم. با نگاهی سرد و افعی، دندانهایی گره خورده و تنی سفت و منقبض، مقابلش ایستاده بودم و خدا میدانست چه زمانی دستانی که بازوانم را گرفته بود، گاز میگرفتم. - بهم آب میوه دادن. - چی بلغور میکنی؟ - توی ماشینشون که بودم، بهم آب میوه دادن و حس کردم خوابم میاد. - ممکنه بعد اینکه بیهوش شدی، تو رو ببرن توی دستگاه بذارن و بقیه ماجرا تو دستگاه اتفاق بیفته. - دقیقاً همینطوره. شوقی که از دفترهای فرسوده ذهنم بیدار شد و یکی از سوالاتم را سیر کرد؛ چنان شوق عظیمی بود که توانست وزنه لبهایم را بلند کند. - پس یعنی هیچ وقت برنگشتی. - این فقط یک فرضیه هست. هنوز واقعاً مشخص نیست، شایدم رفتم. - آدرس رو ازت پرسیدن؟ - چی؟ - ازت پرسیدن خونتون کجاست؟ - نه - پس... - اونا همه چیز رو درباره ما میدونن پس آدرس رو هم ممکن بود بدونن. - باید از بقیه هم بپرسم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین