انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 122302" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 34</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">راوی</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس با دقت به هولوگرام مقابل خود خیره بود و دستانی که در هوا تکان میخورد، صفحه تاریک دیگری برای لیندا رقم میزد. اتاق در تاریکی کامل غرق شده و نور آبی هولوگرام در اطراف پخش شده بود. گریس با ابروانی در هم تنیده، درحالی که ع×ر×ق از روی پیشانی تا بالای مژگانش، سرازیر شده بود، به این فکر میکرد که برای چه باید چنین ظلم بزرگی را مرتکب شود؟ حتی دیدن این تصاویر وحشتناک از پشت هولوگرام باعث میشد در خود بلرزد و گردنش را در اطراف اتاق کوچک بچرخاند تا مطمئن شود کسی قصد جانش را نکرده. لحظهای متوقف میشود و دستانش را پایین میآورد. صدای باز شدن در به گوش میرسد و فرانسیوس، به داخل میآید. بیخیالی خاصی در چهره او موج میزند. با کوله پشتی سبزش و تیپ کوهنوردی رنگ طبیعتی که زده، گویا فقط به تفریح چند دقیقه بعد، فکر میکرد. گریس اما همچنان همان دامن قرمز را در تن داشت و برای کوهنوردی آماده نشده بود. فرانسیوس با نوک انگشت، ابرویش را خاراند و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به کجا رسید؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو از لیندا درباره فیلمهای ترسناکی که دیده یا چیزهای ترسناکی که تو ذهنش بود، سوال پرسیده بودی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس نگاهش را از تصاویر وحشتناکی که در هولوگرام به نمایش گذاشته شده بود، گرفت و به صورت خیس از ع×ر×ق و سرخ گریس، دوخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه. چرا بپرسم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه خودت نگفتی اگر برنامهای به دستگاه بدیم که اونا تجربش نکردن، ناخودآگاه توانایی ساختن اون دنیارو نداره؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درسته. ولی نیاز نیست بپرسیم. وقتی اونا به دستگاه ما وصل میشن همه دادههای ذهنشون در اختیار ما هست. اگر اونجا گفتم باید بپرسیم ازشون ، به خاطر این بود که مدلین وحشت داره که بتونیم کنترلش کنیم. فقط یه دروغ کوچیک بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فرانسیوس عقب رفت و دستش را روی دستگیره در گذاشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گریس، قدرت دست ماست. لیندا هم به خاطر اینکه فکر کرده میتونه اطلاعات مارو ببره بیرون، باید هر روز توی دستگاه، یک زندگی وحشتناک رو تجربه کنه تا وقتی که بمیره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس، سرش را تکان داد و چیزی نگفت. او با این همه خشونت و بد بودن، مخالف بود. دلش برای لیندایی که روی تخت فلزی دراز کشیده و سرش در چنگال دستگاه گیر افتاده بود و زندگیش تحت کنترل بود، میسوخت. اما مسئله این بود که او دیگر نمیتوانست عقب برود و از سازمان انتقاد کند. زیرا بهتر از همه به قدرت آنها و کارهایی که میتوانستند بکنند، آگاه بود. چطور میشد در مقابلشان ایستاد؟ با غم عمیقی که در خود احساس میکرد، لحظهای به چهره پشت شیشه لیندا، خیره شد و دکمه سبز را فشرد تا لیندا وارد ماجرای وحشتناک جدیدی شود. او از همان مرحله اول که دست و پایش قطع شده بود، به اندازه کافی درد چشیده بود، حال باید مرحله جدید را تحمل میکرد. کنجکاو بودن چه سرها که به باد نمیدهد. ما باید قبول کنیم که نباید همه چیز را بفهمیم .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تمام مدتی که منتظر بودیم تا فرانسیوس و هورام از راه برسند، من هزارچشمی به گروه بازگشته از مرگ، خیره بودم. چطور میشود؟ یعنی آنها نمرده بودند؟ یعنی سازمان به همین راحتی اجازه داده بود تا آنها بروند و اکنون که خواستهاند دوباره در سازمان باشند، در را به رویشان باز کرده بودند؟ من نمیتوانم این همه مهربانی و خوبی سازمان را درک کنم. دیگر نمیدانم کدام کارشان بد است و کدام کارشان خوب. آنها واقعاً کسانی بودند که به افراد افسرده لطف میکردند و درون دنیای معرکه دستگاه قرارشان میدادند؟ نمیتوانست اینطور باشد. آنها نه تنها قاتل جسم بودند و گروه لاپوشان را برای قاتل شدن تربیت میکردند، بلکه قاتل روح انسانها بودند و میتوانستند زندگی ما را درون دستگاهشان به بازی بگیرند. شاید اگر کمی به ایتن و تانیا و آرژین نزدیک میشدم، میتوانستم واقعیت را بفهمم. و مهمتر از همه، برای چه باید به این جهنم هزار شعله برگردند؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تکیهام را از دیوار آجری گرفتم و کوله پشتی باد کردهام را از روی زمین برداشته و به شانهام انداختم. خورشید دقیقاً بالای سرمان مثل ماری غولپیکر، نیشهای داغش را در دستان عریان و سفیدم، فرو میبرد. هربار که با کف دست، ع×ر×ق روی صورتم را پاک میکردم و دوباره ع×ر×ق از لایه موهایم سرازیر میشد، به بی فایده بودن حرکتم پی میبردم. لئو در کمال آرامش، دست به سینه به تنه زرد رنگ اتوبوس تکیه داده بود و به شکلهای متغیر ابرهای سفید، نگاه میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ایتن برای اولین بار در تاریخ، موهایش را با کش نبسته بود و از صورتش، تنها دماغی که از لایه موهای طلایی بیرون زده، مشخص بود. آرژین، نگاه مُردهاش را به سنگهای ریز کف پایش دوخته و چانهاش، روی دستانش خوابیده بود. تانیا انگار به شکل نامحسوسی میلرزید. خاطرهای در ذهنش سُر میخورد و مانند طوفانی سهمگین، تنش را در بر میگرفت. حال آنها جوری خراب بود که حدس میزدم اعضای سازمان به جای فرستادن آنها به خانه، در انباری کتکشان زدهاند و بعد به گونهای آنها را ترساندهاند که هیچکدام اعتراف نمیکنند واقعاً از سازمان بیرون نرفتهاند. قبل از اینکه بخواهم سمت یکی از آنها بروم و سوال پیچشان کنم، فرانسیوس با صدای بلندی اعلام کرد که باید سوار اتوبوس شویم. پشت سر بقیه، وارد اتوبوس شده و در همان صندلی اول جاخوش کردم. ژینوس با عجله خودش را روی صندلی کناریم پرت کرد و کیفش را کنار پایش انداخت. از نیم رخ که به چهرهاش توجه میکردم، مژههای بلند و سیخش شبیه شمشیری آماده حمله بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ژینوس، درباره خانوادت بهم بگو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">او که تازه داشت از شر نفس نفس زدنهایش خلاص میشد، لحظهای گویا نفس کشیدن را فراموش کرد و فقط به لبهای من خیره ماند. لبهایی که شک داشت چنین کلماتی از آنها بیرون بزند. واقعاً هم خانواده و زندگی هیچکس در اینجا برایم ارزشی نداشت. اما درون آن دستگاه از ژینوس شنیده بودم که پدرش دیوانه بود و مادرش ترکشان کرده. یعنی این بخش از خواب هم واقعیت داشت؟ ژینوس چنان بی اهمیت شانهاش را بالا انداخت که انگار حتی یک دقیقه قبل هم برایش فاقد اهمیت بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو یتیم خونه بزرگ شدم. هیچی از خانوادم نمیدونم و از هویتم، اسم واقعیم یا هرچی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آیا ندانستن باعث میشد شخص نسبت به گذشتهاش بی احساس باشد؟ همین ندانستن خودش درد جدیدی نبود؟ اگر من نمیدانستم خانوادهام چه کسانی هستند، وضعم بهتر از الان بود که میدانم پدرم چه شیادی بود و مادرم چه تو سری خوری! و آن دو شبیه جوهرهایی بودند که روی صفحه زندگیم مدام بالا میآوردند و همین الان هم با وجود خشک شدن جوهرشان، بوی جوهر تمام افکارم را گرفته. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا این سوال رو پرسیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سخنی که حقیقت داشت را در قالب طنز بیان کردم. با لحن شوخی گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فکر میکردم بابات دیوونس و مامانت ولت کرده.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس به ذوق آمد . لحظهای تصور کردم با سخنم موافق است .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نکنه از خانوادم خبر داری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- معلومه که خبر ندارم. داشتم شوخی میکردم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چنان خندیدم که مطمئن شود اصلاً مسئله مهمی برای ذوق زده شدن وجود ندارد. من فقط شخصی هستم که زیادی درگیر خواب شده و اگر مراحل را در دنیای واقعی پاس کند، آنها همچنان در مغزش جریان دارند. مهم نبود با پاهایم از کدام کوچهها گذر کنم و به کدام مقصد برسم، افکارم همواره در آن کوچهها پرسه میزنند و قدمهایم را یاری نمیکنند. و من توان کشیدن آنها به حال را ندارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین این شخصیت بهت نمیاد. تو اینجوری نیستی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونی زندگی با ما چی کار میکنه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس بی آنکه زحمت بکشد و به سوالم پاسخی بدهد، دوباره شانههایش را بالا انداخت و منتظر ماند خودم پاسخ بدهم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زندگی تو مراحل مختلف به تو باورهایی میده و تو مرحله جدید، اون باور رو زیر سوال میبره. تو در طول زندگی خودت رو گم میکنی و پیدا میکنی. این چرخه تا لحظهای که زندهای ادامه داره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس پاهایش را دراز کرد و روی صندلی وا رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- که چی بشه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از تمام مراحل «فهم» پرت بود. به همان اندازه که درباره خانوادهاش چیزی نمیدانست، خودش را هم جوری گم کرده بود که برای پیدا کردنش بی اهمیت شانه بالا میانداخت. و این شانهها چطور به همین راحتی تمام فهمیدنها را پس میزدند؟ ذهن او چگونه آرام بود و به جای تکاپو برای چسبیدن به جواب سوالها، در مدل موی شنیاش، متمرکز بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- که خودت رو گسترش بدی و کاملتر بشی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگر اینطوره همه باید الان درحال کامل شدن باشن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را سوی چشمانش بردم و در فاصله کمی نگه داشتم. چندبار پلک زد و متعجب نگاهم کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بینش قویای میخواد. همه ما با مراحل مختلف زندگی رو به رو میشیم ولی هممون از شرایطی که توش هستیم سوال نمیکنیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس موهای شنیاش را پشت گوشش انداخت و در یک دست آیینه دایرهای و در دست دیگر رژ براق نارنجی را گرفته و مشغول رژ زدن شد. در همان حین سوال بعدیاش را پرسید. عمیقاً احساس میکردم بی انگیزه و بی اهمیت است اما همچنان سوال میپرسید. آیا تظاهر میکرد بی اهمیت است و در واقع اهمیت میداد؟ یا فقط میخواست به صحبت کردن تا زمانی که برسیم، ادامه بدهیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به چی شک کردی تو زندگیت مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با تکان شدید اتوبوس، دستم را روی صندلی مقابلم انداختم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به همه چیز ژینوس. من به دستهای زندگی و پیشکشهایی که بهم داده، مشکوکم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس که سرش را تا ته در کیف فرو برده بود تا دستمالی پیدا کند و رژ مالیده شده به چانهاش را پاک کند، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زندگی به من هیچی نداده جز سردرگمی. من در طول زندگی فقط مشغول زنده موندن بودم. کار و پول و غذا و سرگرمیهای شبانه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو به زندگی نگاه نکردی. شاید باید دنبال بینش بهتری باشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یک شنبه 5 شهریور</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس سرش را از داخل کیف بیرون آورد و پوزخند زد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زندگی فرصت این رو به بعضیها نمیده که روی بینش خودشون کار کنن. اونا وقت نمیکنن بفهمن بینش چیه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گاهی به این مساله فکر میکردم که سقف زندگی ما برای رشد کردن یکسان نبود. اما مگر سقف هرکس اندازه اندیشههای او نبود؟ برخی تا قله قاف فکر میکردند و برخی جلوتر از سر کوچهشان را نمیدیدند. موقعیتها را ما میساختیم و آن سقف تا افق نگاه ما قد میکشید. زندگی به همه اندازه خودش، فرصت میداد. نمیتوانستم قبول کنم که پولدارها وقت بیشتری برای کار کردن در بینش داشتند تا فقرا. انگار همه چیز از شخصیت افراد تغذیه میکرد و این هم یکی از باورهای من بود اما شاید به این باور هم مشکوک باشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اشتباهه! فقط کافیه لحظهای به خودت نگاه کنی. تو میتونی لحظهای قبل خواب هم به خودت فکر کنی. مساله اینه ما واسش وقت نمیذاریم چون مهم نمیدونیمش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پول برای من حیاتیتر بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اتوبوس توقف میکند. از روی صندلی بلند میشوم و کوله پشتی را برمیدارم. قبل از اینکه ژینوس بخواهد از اتوبوس خارج شود، دستاش را میگیرم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پول رو واسه زنده بودن میخوای ولی هرگز فکر نکردی چرا باید زنده بمونی. پول مهم نیست، کاری که باهاش میخوای بکنی مهمه. اگر وسیله رو مهمتر از مقصد بدونی هیچوقت هم نمیرسی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستاش را رها میکنم و بدون آنکه منتظر واکنشی باشم، از اتوبوس خارج میشوم. خبری از آن نور سوزان و تخت فرمانروای خورشید نیست. شاخ و برگ در هم تنیده درختان، آسمان را خط خطی کردهاند. هوا تاحدودی سرد و تر است. پیچش اندام باد در لابهلای تنههای لاغر و بلند قامت درختان با صدای سوت کشیدن برگها احساس میشود. گریس با شوق دستاش را درهم میکوبد و در میان دایرهای که ساختیم قرار میگیرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چند قدم جلوتر دوتا هلیکوپر هست. قراره سوار هلیکوپترها بشیم و تا یه ارتفاعی بالا بریم و از اون ارتفاع بپریم پایین آبشار. همونجا هم چادر میزنیم. به نظرم تفریح هیجانانگیزیه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلین که روی یک پا بند نبود و مدام جلو و عقب میشد، بی شک نمادی از استرس بود. با صدایی که در میان باد گم میشد، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همه مجبوریم این کارو بکنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس که گویا انتظار چنین سخنی را نداشت و تصور میکرد همه عاشق پرش از ارتفاع هستند، مدتی سکوت کرد اما قبل از اینکه او پاسخی بدهد، هورام گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه. بقیه با من مسیر رو تا نزدیک آبشار طی میکنن و باهم چادر میزنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چیزی در کلمات او پنهان بود. چیزی مانند اینکه «من هم از ارتفاع میترسم» اشتیاق او برای پیادهروی در جنگل چیزی غیرقابل باور بود. او حتی زحمت نمیکشید مارک لباس جدیدش را پاره کند تا ما همه بفهمیم لباس را تازه خریده. پس چطور حاضر بود به دست کثیف پر از گِل جنگل بیفتد؟ هورام اما برعکس او، با شهامت عجیبی درختان را پشت سرش چید و سمت منبع باد که هلیکوپر باشد، حرکت کرد. پشت سر هورام راه افتادم و با کش نازکی که در دستم بسته بودم، موهایم را جمع کردم و لباسهایم را دو دستی چسبیدم. نزدیک به هلیکوپر از شدت باد، چشمانم را به زور باز کرده بودم. لئو جلوتر از من بالا رفت و دستش را سمتم دراز کرد و بی معطلی دستاش را گرفتم و بالا رفتم. آرژین دوان دوان سمت طناب رسید و خودش را بالا کشاند و پشت سرش تانیا مجبور شد پرش جانانهای بکند تا دستاش به طناب برسد. هلیکوپر تقریباً بالا بود و تانیا همچنان از طناب آویزان مانده بود. آرژین خم شد و دست تانیا را گرفت و او را بالا کشید. تانیا به نسبت زمانی که سازمان را ترک کرده، جسور و قویتر دیده میشد. انگار احساس میکرد دیگر چیزی برای از پا انداختناش، وجود ندارد. زمانی من هم چنین احساسی داشتم. انگار دیگر زندگی چیزی نداشت که نشانم بدهد. اینها احساساتی هستند که بعد از عبور کردن از درد فراوان به انسان دست میدهد. با دردهای بیشتر از توانمان که رو به رو میشویم، نگاهمان دوخته شده به ضرورت زنده ماندن و توانمان را اندازه دردهایمان رشد میدهیم. سپس احساس قدرت میکنیم اما باز دردهای بزرگتری هست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرژین و تانیا مقابل من و لئو روی صندلیهای کرمی نشسته بودند. فضای داخل بالگرد، بزرگ بود و سه صندلی مقابل هم با یک میز شیشهای میانشان، وجود داشت. عرشه پرواز صفحه لمسی کاملاً یکپارچهای داشت و به نظر سوار بالگرد بِل vip شده بودم. آنها این همه تجهیزات را فقط برای یک سقوط آزاد به کار بسته بودند؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: این خیلی پولشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تانیا: برای این سازمان خریدن دنیا هم کار سادهای هست. همیشه این سوال رو دارم که کی اولین بار چنین دستگاهی ساخته.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: شماها چرا برگشتین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سوالی که جواباش را همان ابتدا داده بودند. جوابی با مضمون مزخرف«خدمت به افراد افسرده» اما مگر مغزم فاسد شده بود که چرندیات آنها را باور کنم؟ اگر دنبال خدمت بودند برای چه رفتند؟ پردهها باید کنار میرفتند و بازیگران پنهانی در نمایش حاضر میشدند. لئو خودش را نسبت به سوالم کاملاً بی توجه نشان میداد. او آنقدر بیخیال و راحت بود که انگار همه جای جهان برایش کاناپهای است تا استراحت بکند و در نهایت کلمه تسلیم شدن را یا از او گرفتهاند یا او همه چیز را میداند که چنین بیخیال است. تانیا نگاهش را میدزدید. با انگشتاناش بازی میکرد و آرژین تصور کرده بود مخاطب سوالم نیست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از چیزی میترسین؟ اونا بلایی سرتون آوردن مگه نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو خندید و به خیال خودش به افکارم لباس بیهودگی پوشاند. او و خندهاش بیشتر از همه مشکوک بودند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این فکرهای مسخره چطور به ذهنت میاد؟ چقدر بدبینی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بدبین بودن من طبیعیه چون توی موقعیت عجیب و خطرناکی هستیم. من رسماً دزدیده شدم. اما خوشبین بودن تو عادی نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین جوری میگی دزدیده شدی انگار هر روز شکنجهت میکنن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو همیشه طرفدار آنها بود. بی شک دست نامرئی این سازمان را خیلی وقت پیش کشف کرده بودم تنها مدرکی برای اثبات این قضیه نداشتم برای همین شکم به لئو هم لابد جزو افکار بدبینانه و مسخره بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگر اطاعت نکنم شکنجه هم میشم. من مطمئنم یک بلایی سر اینها اومده.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را سمت تانیا و آرژین نشانه گرفتم اما باز هم توجهی از سویشان دریافت نکردم. درِ بالگرد که باز شد، تانیا از جای خود بلند شده و جوری پایین پرید که انگار یک قدم فاصله بیشتر نیست. مثل آب خوردن خودش را رها کرد و احتمالاً ماندن پشت سوالات من سختتر از سقوط کردن باشد. آرژین نیز پشت سر تانیا خودش را انداخت اما لئو همچنان نشسته بود و مرا نگاه میکرد. بلند شدم و خودم را به محل سقوط نزدیک کردم. باد با هجوم سرسامآورش، شبیه هزاران اسب شده بود که بر سر و صورتم میتاخت. سرم را خم کردم و نگاهی به پایین انداختم. از این بالا، جنگل جور دیگری بود. شبیه فرشی با نخهای سبز پف کرده و آب شبیه لیوان پر از کَف بود. نفس عمیقی کشیدم و دستانم را باز گذاشتم و خود را رها کردم. انگشتانم به لمس اندام آزادی نزدیک میشدند و صورتم در باد فرو میرفت در گلوگاه باد و انگار دهانم از نفسهای باد پر میشد. چشمانم که از هجوم هوا میسوخت را بستم . هیجان خون را در رگهایم به دویدن وادار میکرد. با نزدیکتر شدن به زمین، دندانم را درهم فشردم و </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مشت محکم آب در کف هردو پایم کوبیده شد و تمام تنم در آب فرو رفت. پایم چنان میسوخت که آب توان خاموش کردنش را نداشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">9 شهریور پنج شنبه</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 122302, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 34 *** راوی گریس با دقت به هولوگرام مقابل خود خیره بود و دستانی که در هوا تکان میخورد، صفحه تاریک دیگری برای لیندا رقم میزد. اتاق در تاریکی کامل غرق شده و نور آبی هولوگرام در اطراف پخش شده بود. گریس با ابروانی در هم تنیده، درحالی که ع×ر×ق از روی پیشانی تا بالای مژگانش، سرازیر شده بود، به این فکر میکرد که برای چه باید چنین ظلم بزرگی را مرتکب شود؟ حتی دیدن این تصاویر وحشتناک از پشت هولوگرام باعث میشد در خود بلرزد و گردنش را در اطراف اتاق کوچک بچرخاند تا مطمئن شود کسی قصد جانش را نکرده. لحظهای متوقف میشود و دستانش را پایین میآورد. صدای باز شدن در به گوش میرسد و فرانسیوس، به داخل میآید. بیخیالی خاصی در چهره او موج میزند. با کوله پشتی سبزش و تیپ کوهنوردی رنگ طبیعتی که زده، گویا فقط به تفریح چند دقیقه بعد، فکر میکرد. گریس اما همچنان همان دامن قرمز را در تن داشت و برای کوهنوردی آماده نشده بود. فرانسیوس با نوک انگشت، ابرویش را خاراند و گفت: - به کجا رسید؟ - تو از لیندا درباره فیلمهای ترسناکی که دیده یا چیزهای ترسناکی که تو ذهنش بود، سوال پرسیده بودی؟ فرانسیوس نگاهش را از تصاویر وحشتناکی که در هولوگرام به نمایش گذاشته شده بود، گرفت و به صورت خیس از ع×ر×ق و سرخ گریس، دوخت. - نه. چرا بپرسم؟ - مگه خودت نگفتی اگر برنامهای به دستگاه بدیم که اونا تجربش نکردن، ناخودآگاه توانایی ساختن اون دنیارو نداره؟ - درسته. ولی نیاز نیست بپرسیم. وقتی اونا به دستگاه ما وصل میشن همه دادههای ذهنشون در اختیار ما هست. اگر اونجا گفتم باید بپرسیم ازشون ، به خاطر این بود که مدلین وحشت داره که بتونیم کنترلش کنیم. فقط یه دروغ کوچیک بود. فرانسیوس عقب رفت و دستش را روی دستگیره در گذاشت. - گریس، قدرت دست ماست. لیندا هم به خاطر اینکه فکر کرده میتونه اطلاعات مارو ببره بیرون، باید هر روز توی دستگاه، یک زندگی وحشتناک رو تجربه کنه تا وقتی که بمیره. گریس، سرش را تکان داد و چیزی نگفت. او با این همه خشونت و بد بودن، مخالف بود. دلش برای لیندایی که روی تخت فلزی دراز کشیده و سرش در چنگال دستگاه گیر افتاده بود و زندگیش تحت کنترل بود، میسوخت. اما مسئله این بود که او دیگر نمیتوانست عقب برود و از سازمان انتقاد کند. زیرا بهتر از همه به قدرت آنها و کارهایی که میتوانستند بکنند، آگاه بود. چطور میشد در مقابلشان ایستاد؟ با غم عمیقی که در خود احساس میکرد، لحظهای به چهره پشت شیشه لیندا، خیره شد و دکمه سبز را فشرد تا لیندا وارد ماجرای وحشتناک جدیدی شود. او از همان مرحله اول که دست و پایش قطع شده بود، به اندازه کافی درد چشیده بود، حال باید مرحله جدید را تحمل میکرد. کنجکاو بودن چه سرها که به باد نمیدهد. ما باید قبول کنیم که نباید همه چیز را بفهمیم . *** مدلین تمام مدتی که منتظر بودیم تا فرانسیوس و هورام از راه برسند، من هزارچشمی به گروه بازگشته از مرگ، خیره بودم. چطور میشود؟ یعنی آنها نمرده بودند؟ یعنی سازمان به همین راحتی اجازه داده بود تا آنها بروند و اکنون که خواستهاند دوباره در سازمان باشند، در را به رویشان باز کرده بودند؟ من نمیتوانم این همه مهربانی و خوبی سازمان را درک کنم. دیگر نمیدانم کدام کارشان بد است و کدام کارشان خوب. آنها واقعاً کسانی بودند که به افراد افسرده لطف میکردند و درون دنیای معرکه دستگاه قرارشان میدادند؟ نمیتوانست اینطور باشد. آنها نه تنها قاتل جسم بودند و گروه لاپوشان را برای قاتل شدن تربیت میکردند، بلکه قاتل روح انسانها بودند و میتوانستند زندگی ما را درون دستگاهشان به بازی بگیرند. شاید اگر کمی به ایتن و تانیا و آرژین نزدیک میشدم، میتوانستم واقعیت را بفهمم. و مهمتر از همه، برای چه باید به این جهنم هزار شعله برگردند؟ تکیهام را از دیوار آجری گرفتم و کوله پشتی باد کردهام را از روی زمین برداشته و به شانهام انداختم. خورشید دقیقاً بالای سرمان مثل ماری غولپیکر، نیشهای داغش را در دستان عریان و سفیدم، فرو میبرد. هربار که با کف دست، ع×ر×ق روی صورتم را پاک میکردم و دوباره ع×ر×ق از لایه موهایم سرازیر میشد، به بی فایده بودن حرکتم پی میبردم. لئو در کمال آرامش، دست به سینه به تنه زرد رنگ اتوبوس تکیه داده بود و به شکلهای متغیر ابرهای سفید، نگاه میکرد. ایتن برای اولین بار در تاریخ، موهایش را با کش نبسته بود و از صورتش، تنها دماغی که از لایه موهای طلایی بیرون زده، مشخص بود. آرژین، نگاه مُردهاش را به سنگهای ریز کف پایش دوخته و چانهاش، روی دستانش خوابیده بود. تانیا انگار به شکل نامحسوسی میلرزید. خاطرهای در ذهنش سُر میخورد و مانند طوفانی سهمگین، تنش را در بر میگرفت. حال آنها جوری خراب بود که حدس میزدم اعضای سازمان به جای فرستادن آنها به خانه، در انباری کتکشان زدهاند و بعد به گونهای آنها را ترساندهاند که هیچکدام اعتراف نمیکنند واقعاً از سازمان بیرون نرفتهاند. قبل از اینکه بخواهم سمت یکی از آنها بروم و سوال پیچشان کنم، فرانسیوس با صدای بلندی اعلام کرد که باید سوار اتوبوس شویم. پشت سر بقیه، وارد اتوبوس شده و در همان صندلی اول جاخوش کردم. ژینوس با عجله خودش را روی صندلی کناریم پرت کرد و کیفش را کنار پایش انداخت. از نیم رخ که به چهرهاش توجه میکردم، مژههای بلند و سیخش شبیه شمشیری آماده حمله بود. - ژینوس، درباره خانوادت بهم بگو. او که تازه داشت از شر نفس نفس زدنهایش خلاص میشد، لحظهای گویا نفس کشیدن را فراموش کرد و فقط به لبهای من خیره ماند. لبهایی که شک داشت چنین کلماتی از آنها بیرون بزند. واقعاً هم خانواده و زندگی هیچکس در اینجا برایم ارزشی نداشت. اما درون آن دستگاه از ژینوس شنیده بودم که پدرش دیوانه بود و مادرش ترکشان کرده. یعنی این بخش از خواب هم واقعیت داشت؟ ژینوس چنان بی اهمیت شانهاش را بالا انداخت که انگار حتی یک دقیقه قبل هم برایش فاقد اهمیت بود. - تو یتیم خونه بزرگ شدم. هیچی از خانوادم نمیدونم و از هویتم، اسم واقعیم یا هرچی. آیا ندانستن باعث میشد شخص نسبت به گذشتهاش بی احساس باشد؟ همین ندانستن خودش درد جدیدی نبود؟ اگر من نمیدانستم خانوادهام چه کسانی هستند، وضعم بهتر از الان بود که میدانم پدرم چه شیادی بود و مادرم چه تو سری خوری! و آن دو شبیه جوهرهایی بودند که روی صفحه زندگیم مدام بالا میآوردند و همین الان هم با وجود خشک شدن جوهرشان، بوی جوهر تمام افکارم را گرفته. - چرا این سوال رو پرسیدی؟ سخنی که حقیقت داشت را در قالب طنز بیان کردم. با لحن شوخی گفتم: - فکر میکردم بابات دیوونس و مامانت ولت کرده. ژینوس به ذوق آمد . لحظهای تصور کردم با سخنم موافق است . - نکنه از خانوادم خبر داری؟ - معلومه که خبر ندارم. داشتم شوخی میکردم چنان خندیدم که مطمئن شود اصلاً مسئله مهمی برای ذوق زده شدن وجود ندارد. من فقط شخصی هستم که زیادی درگیر خواب شده و اگر مراحل را در دنیای واقعی پاس کند، آنها همچنان در مغزش جریان دارند. مهم نبود با پاهایم از کدام کوچهها گذر کنم و به کدام مقصد برسم، افکارم همواره در آن کوچهها پرسه میزنند و قدمهایم را یاری نمیکنند. و من توان کشیدن آنها به حال را ندارم. - مدلین این شخصیت بهت نمیاد. تو اینجوری نیستی. - میدونی زندگی با ما چی کار میکنه؟ ژینوس بی آنکه زحمت بکشد و به سوالم پاسخی بدهد، دوباره شانههایش را بالا انداخت و منتظر ماند خودم پاسخ بدهم. - زندگی تو مراحل مختلف به تو باورهایی میده و تو مرحله جدید، اون باور رو زیر سوال میبره. تو در طول زندگی خودت رو گم میکنی و پیدا میکنی. این چرخه تا لحظهای که زندهای ادامه داره. ژینوس پاهایش را دراز کرد و روی صندلی وا رفت. - که چی بشه؟ از تمام مراحل «فهم» پرت بود. به همان اندازه که درباره خانوادهاش چیزی نمیدانست، خودش را هم جوری گم کرده بود که برای پیدا کردنش بی اهمیت شانه بالا میانداخت. و این شانهها چطور به همین راحتی تمام فهمیدنها را پس میزدند؟ ذهن او چگونه آرام بود و به جای تکاپو برای چسبیدن به جواب سوالها، در مدل موی شنیاش، متمرکز بود؟ - که خودت رو گسترش بدی و کاملتر بشی. - اگر اینطوره همه باید الان درحال کامل شدن باشن. دستم را سوی چشمانش بردم و در فاصله کمی نگه داشتم. چندبار پلک زد و متعجب نگاهم کرد. - بینش قویای میخواد. همه ما با مراحل مختلف زندگی رو به رو میشیم ولی هممون از شرایطی که توش هستیم سوال نمیکنیم. ژینوس موهای شنیاش را پشت گوشش انداخت و در یک دست آیینه دایرهای و در دست دیگر رژ براق نارنجی را گرفته و مشغول رژ زدن شد. در همان حین سوال بعدیاش را پرسید. عمیقاً احساس میکردم بی انگیزه و بی اهمیت است اما همچنان سوال میپرسید. آیا تظاهر میکرد بی اهمیت است و در واقع اهمیت میداد؟ یا فقط میخواست به صحبت کردن تا زمانی که برسیم، ادامه بدهیم. - به چی شک کردی تو زندگیت مدلین؟ با تکان شدید اتوبوس، دستم را روی صندلی مقابلم انداختم. - به همه چیز ژینوس. من به دستهای زندگی و پیشکشهایی که بهم داده، مشکوکم. ژینوس که سرش را تا ته در کیف فرو برده بود تا دستمالی پیدا کند و رژ مالیده شده به چانهاش را پاک کند، گفت: - زندگی به من هیچی نداده جز سردرگمی. من در طول زندگی فقط مشغول زنده موندن بودم. کار و پول و غذا و سرگرمیهای شبانه. - تو به زندگی نگاه نکردی. شاید باید دنبال بینش بهتری باشی. یک شنبه 5 شهریور ژینوس سرش را از داخل کیف بیرون آورد و پوزخند زد. - زندگی فرصت این رو به بعضیها نمیده که روی بینش خودشون کار کنن. اونا وقت نمیکنن بفهمن بینش چیه. گاهی به این مساله فکر میکردم که سقف زندگی ما برای رشد کردن یکسان نبود. اما مگر سقف هرکس اندازه اندیشههای او نبود؟ برخی تا قله قاف فکر میکردند و برخی جلوتر از سر کوچهشان را نمیدیدند. موقعیتها را ما میساختیم و آن سقف تا افق نگاه ما قد میکشید. زندگی به همه اندازه خودش، فرصت میداد. نمیتوانستم قبول کنم که پولدارها وقت بیشتری برای کار کردن در بینش داشتند تا فقرا. انگار همه چیز از شخصیت افراد تغذیه میکرد و این هم یکی از باورهای من بود اما شاید به این باور هم مشکوک باشم. - اشتباهه! فقط کافیه لحظهای به خودت نگاه کنی. تو میتونی لحظهای قبل خواب هم به خودت فکر کنی. مساله اینه ما واسش وقت نمیذاریم چون مهم نمیدونیمش. - پول برای من حیاتیتر بود. اتوبوس توقف میکند. از روی صندلی بلند میشوم و کوله پشتی را برمیدارم. قبل از اینکه ژینوس بخواهد از اتوبوس خارج شود، دستاش را میگیرم. - پول رو واسه زنده بودن میخوای ولی هرگز فکر نکردی چرا باید زنده بمونی. پول مهم نیست، کاری که باهاش میخوای بکنی مهمه. اگر وسیله رو مهمتر از مقصد بدونی هیچوقت هم نمیرسی. دستاش را رها میکنم و بدون آنکه منتظر واکنشی باشم، از اتوبوس خارج میشوم. خبری از آن نور سوزان و تخت فرمانروای خورشید نیست. شاخ و برگ در هم تنیده درختان، آسمان را خط خطی کردهاند. هوا تاحدودی سرد و تر است. پیچش اندام باد در لابهلای تنههای لاغر و بلند قامت درختان با صدای سوت کشیدن برگها احساس میشود. گریس با شوق دستاش را درهم میکوبد و در میان دایرهای که ساختیم قرار میگیرد. - چند قدم جلوتر دوتا هلیکوپر هست. قراره سوار هلیکوپترها بشیم و تا یه ارتفاعی بالا بریم و از اون ارتفاع بپریم پایین آبشار. همونجا هم چادر میزنیم. به نظرم تفریح هیجانانگیزیه. لیلین که روی یک پا بند نبود و مدام جلو و عقب میشد، بی شک نمادی از استرس بود. با صدایی که در میان باد گم میشد، گفت: - همه مجبوریم این کارو بکنیم؟ گریس که گویا انتظار چنین سخنی را نداشت و تصور میکرد همه عاشق پرش از ارتفاع هستند، مدتی سکوت کرد اما قبل از اینکه او پاسخی بدهد، هورام گفت: - نه. بقیه با من مسیر رو تا نزدیک آبشار طی میکنن و باهم چادر میزنیم. چیزی در کلمات او پنهان بود. چیزی مانند اینکه «من هم از ارتفاع میترسم» اشتیاق او برای پیادهروی در جنگل چیزی غیرقابل باور بود. او حتی زحمت نمیکشید مارک لباس جدیدش را پاره کند تا ما همه بفهمیم لباس را تازه خریده. پس چطور حاضر بود به دست کثیف پر از گِل جنگل بیفتد؟ هورام اما برعکس او، با شهامت عجیبی درختان را پشت سرش چید و سمت منبع باد که هلیکوپر باشد، حرکت کرد. پشت سر هورام راه افتادم و با کش نازکی که در دستم بسته بودم، موهایم را جمع کردم و لباسهایم را دو دستی چسبیدم. نزدیک به هلیکوپر از شدت باد، چشمانم را به زور باز کرده بودم. لئو جلوتر از من بالا رفت و دستش را سمتم دراز کرد و بی معطلی دستاش را گرفتم و بالا رفتم. آرژین دوان دوان سمت طناب رسید و خودش را بالا کشاند و پشت سرش تانیا مجبور شد پرش جانانهای بکند تا دستاش به طناب برسد. هلیکوپر تقریباً بالا بود و تانیا همچنان از طناب آویزان مانده بود. آرژین خم شد و دست تانیا را گرفت و او را بالا کشید. تانیا به نسبت زمانی که سازمان را ترک کرده، جسور و قویتر دیده میشد. انگار احساس میکرد دیگر چیزی برای از پا انداختناش، وجود ندارد. زمانی من هم چنین احساسی داشتم. انگار دیگر زندگی چیزی نداشت که نشانم بدهد. اینها احساساتی هستند که بعد از عبور کردن از درد فراوان به انسان دست میدهد. با دردهای بیشتر از توانمان که رو به رو میشویم، نگاهمان دوخته شده به ضرورت زنده ماندن و توانمان را اندازه دردهایمان رشد میدهیم. سپس احساس قدرت میکنیم اما باز دردهای بزرگتری هست. آرژین و تانیا مقابل من و لئو روی صندلیهای کرمی نشسته بودند. فضای داخل بالگرد، بزرگ بود و سه صندلی مقابل هم با یک میز شیشهای میانشان، وجود داشت. عرشه پرواز صفحه لمسی کاملاً یکپارچهای داشت و به نظر سوار بالگرد بِل vip شده بودم. آنها این همه تجهیزات را فقط برای یک سقوط آزاد به کار بسته بودند؟ مدلین: این خیلی پولشه. تانیا: برای این سازمان خریدن دنیا هم کار سادهای هست. همیشه این سوال رو دارم که کی اولین بار چنین دستگاهی ساخته. مدلین: شماها چرا برگشتین؟ سوالی که جواباش را همان ابتدا داده بودند. جوابی با مضمون مزخرف«خدمت به افراد افسرده» اما مگر مغزم فاسد شده بود که چرندیات آنها را باور کنم؟ اگر دنبال خدمت بودند برای چه رفتند؟ پردهها باید کنار میرفتند و بازیگران پنهانی در نمایش حاضر میشدند. لئو خودش را نسبت به سوالم کاملاً بی توجه نشان میداد. او آنقدر بیخیال و راحت بود که انگار همه جای جهان برایش کاناپهای است تا استراحت بکند و در نهایت کلمه تسلیم شدن را یا از او گرفتهاند یا او همه چیز را میداند که چنین بیخیال است. تانیا نگاهش را میدزدید. با انگشتاناش بازی میکرد و آرژین تصور کرده بود مخاطب سوالم نیست. - از چیزی میترسین؟ اونا بلایی سرتون آوردن مگه نه؟ لئو خندید و به خیال خودش به افکارم لباس بیهودگی پوشاند. او و خندهاش بیشتر از همه مشکوک بودند. - این فکرهای مسخره چطور به ذهنت میاد؟ چقدر بدبینی. - بدبین بودن من طبیعیه چون توی موقعیت عجیب و خطرناکی هستیم. من رسماً دزدیده شدم. اما خوشبین بودن تو عادی نیست. - مدلین جوری میگی دزدیده شدی انگار هر روز شکنجهت میکنن. لئو همیشه طرفدار آنها بود. بی شک دست نامرئی این سازمان را خیلی وقت پیش کشف کرده بودم تنها مدرکی برای اثبات این قضیه نداشتم برای همین شکم به لئو هم لابد جزو افکار بدبینانه و مسخره بود. - اگر اطاعت نکنم شکنجه هم میشم. من مطمئنم یک بلایی سر اینها اومده. دستم را سمت تانیا و آرژین نشانه گرفتم اما باز هم توجهی از سویشان دریافت نکردم. درِ بالگرد که باز شد، تانیا از جای خود بلند شده و جوری پایین پرید که انگار یک قدم فاصله بیشتر نیست. مثل آب خوردن خودش را رها کرد و احتمالاً ماندن پشت سوالات من سختتر از سقوط کردن باشد. آرژین نیز پشت سر تانیا خودش را انداخت اما لئو همچنان نشسته بود و مرا نگاه میکرد. بلند شدم و خودم را به محل سقوط نزدیک کردم. باد با هجوم سرسامآورش، شبیه هزاران اسب شده بود که بر سر و صورتم میتاخت. سرم را خم کردم و نگاهی به پایین انداختم. از این بالا، جنگل جور دیگری بود. شبیه فرشی با نخهای سبز پف کرده و آب شبیه لیوان پر از کَف بود. نفس عمیقی کشیدم و دستانم را باز گذاشتم و خود را رها کردم. انگشتانم به لمس اندام آزادی نزدیک میشدند و صورتم در باد فرو میرفت در گلوگاه باد و انگار دهانم از نفسهای باد پر میشد. چشمانم که از هجوم هوا میسوخت را بستم . هیجان خون را در رگهایم به دویدن وادار میکرد. با نزدیکتر شدن به زمین، دندانم را درهم فشردم و مشت محکم آب در کف هردو پایم کوبیده شد و تمام تنم در آب فرو رفت. پایم چنان میسوخت که آب توان خاموش کردنش را نداشت. 9 شهریور پنج شنبه[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین