انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 121042" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">پارت 33</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">دوست نداشتم به او بگویم تمام زندگی و بودنش غیرواقعی است. هنوز نمیدانستم آیا واقعاً از تمرین چهار خارج شدهام یا نه. هیچ قاطعیتی وجود نداشت و من در شک مطلق فرو رفته بودم. قدرت تشخیص جهان واقعی یا غیرواقعی را از دست داده بودم و حس کسی را داشتم که به سرش ضربه زده بودند و او اکنون گیج و منگ ، نمیدانست اطرافش چه میگذرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- نمیدونم لئو. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- بعد اینکه ژینوس از تمرین چهار برگشت، ازش درباره زندگی گذشتش بپرس. ببین اونم توی دنیای ناخودآگاهت درست فهمیدی یا نه!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">با اینکه موضوع را تغییر داده بود اما سخناش چندان بیراه به نظر نمیرسید. نمیدانستم دیگر چه بگویم و البته که دوست داشتم درباره ماجرای «واقعیت یا خیال؟» با او سخن بگویم اما این بسیار دردناک به نظر میرسید که کسی بفهمد اصلاً وجود خارجی ندارد و تنها بخشی از خیال و توهم شخصی است. من خود درباره این قضیه که هنوز درون دستگاه بودم یا نه، اطمینان کاملی نداشتم و مسئله اصلی همین بود! شکی که داشتم مرا ذره ذره میجوید و تکههایم در پی دست یافتن به یکدیگر از لایه دندان شک، عبور میکردند و بعد از رسیدن به یکدیگر هم، نمیتوانستند درست حسابی خود را سر هم کنند. به گمانم لئو نیز بسیار درگیر شده بود. با اینکه چشمانش بسته بود اما دستی که روی پیشانیش گذاشته ، مدام تکان میخورد. میدانستم که جواب را دقیقاً باید کجا پیدا کنم فقط کافی بود جسارت و هرچیز شبیه به آن را، جمع و جور میکردم و مدلین سابق میشدم. با صورتی لجباز که قبول ندارد باید در این سازمان باشد و پاهایی که مقصد را نشانه گرفته بودند و نمیخواستند در کفشی که سازمان برایشان دوخته بود، فرو بروند. باید با همان پاهای قدرتمند و مصمم، به دفتر هورام یا شاید هم به دفتر فرانسیوس میرفتم. چشم در چشمشان دوخته و تمام سوالات و ابهاماتم را بیان میکردم. احتمال اینکه آنها به من و عقایدم اعتنایی نکنند، بسیار بود. شاید سوالاتم را با جوابهای دم دستی و چرت و پرتشان، منحرف میکردند اما من حتی از حرکات چشم و دست آنها، میتوانستم به جواب برسم. فردا هیچ تمرینی در کار نبود و ما همگی بیکار بودیم پس بهترین زمان برای ملاقات خصوصی و تنهایی با فرانسیوس بود. اگر فرانسیوس نمیشد، هورام هم لقمه راحتی به نظر میرسید. باید قبل از اینکه پیش آنها میرفتم، تکلیفم را با خود روشن میکردم. من میدانم که هنوز مدلین هستم به همان میزان پیچیده و روانی با ذهنی که خفه نمیشود! دهانش تماماً باز است تا ابد هم باز میماند. خودم را هنوز میشناختم و مشکلی در این زمینه نبود. و میدانستم وارد سازمانی شدهام که یکی دیگر از مراحل عجیب زندگیم را در بر میگیرد و همه چیز در سازمان خوب پیش میرفت و سعی داشتم درباره دستگاهها بیشتر بدانم تا بتوانم مانع این بشوم که کسی به من تسلط پیدا کند. اما تمرین چهارم تمام چیزها را واژگون کرد و دانستههایم را در هم پیچید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">به زحمت از دستگاه در مرحله چهارم بیرون زدم و سه کابوس را از خود کَندم! بعد از بیدار شدن ، تمام اتفاقاتی که در دستگاه برایم رخ داده بود، در دنیای واقعی نیز رخ داد. ژینوس در خوابم از تمرین سه بیرون آمده بود و در واقعیت هم چنین شد و دقیقاً همان دیالوگهایی که در ناخودآگاهم به من گفته بود، در واقعیت دوباره تکرار کرد. فرانسیوس دوباره دور آتش به سوالهای لئو درباره دستگاه پاسخ داد. گریس گفت فردا تمرینی نیست همانطور که در خواب سومم گفته بود. این قضیه باعث شده به میزان بسیار زیادی از گیجی به دیوانگی برسم جوری که اکنون روی تخت لئو دراز کشیدهام و دستهام را بالای سرم تکان میدهم و با خود سخن میگویم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">دو فرضیه وجود داشت. یا هنوز در خواب بودم و چون جهان خواب را به ویرانی کشاندم، اتفاقات دوباره تکرار میشوند و سیستم کارایی این جهان را خراب کردهام ، یا فرضیه دوم این بود که خوابهای من در دستگاه، یک خواب عادی نبودند بلکه خبر از اتفاقی در آینده بودند. یعنی ناخودآگاه من یک چیز عادی نیست، حتی بیشتر از چیزهایی که من میدانم، میداند. در اینجای مسئله و مشکل، من بودم نه خواب و نه دستگاه و نه سازمان. مشکل اصلی مدلین بودن من بود!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">***</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">راوی</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">همه قدمها با سری افکنده و ناامید، جادهها را بالا میآوردند. آنقدر بالا میآوردند و پس میدادند، تا در نهایت به نقطه اولیه برسند. گل و بلبلی که بیرون از سازمان تصورش را میکردند، بیشتر در دفتر نقاشی رنگیِ کودکی که با داستانهای خیالی شب را به خواب میرفت، محقق میشد. در جهان واقعی، میشد طراحی سیاه سفیدی از چهره کارگران خسته و ع×ر×قکرده، کودکان دراز کشیده درون کارتن و چهره جوانان پرت شده از مراسم خواستگاری را، کشید. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">تانیا سرش را به دیوار تکیه داده بود و درحالیکه میلرزید، بازوان خود را به آغوش کشیده و اشکهای شور روی لبهایش را لیس میزد. گاهی به خود میگفت باید از این کوچه عبور کند و به خانهاش برود. بلیطی بگیرد به سوی مادرش و مدتی پیش او بماند تا تمام اتفاقات وحشتناک رخ داده را، فراموش کند. سپس میتواست دوباره در آرایشگاهش مشغول به کار شود و چرخهای پنچر زندگیش را تعویض کرده و به راه بیفتد. اما در نهایت احساس سوزش عمیقی از وجدانش به مغزش، رسوخ میکرد. یعنی به راحتی دوستش را کشته و به زندگی ادامه میداد؟ اصلاً چنین حادثه بزرگی را چطور میشود فراموش کرد؟ با چندهزار لیتر بی شعوری میتوانست تمام خاطراتش را بسوزاند؟ نه! همینجا میماند تا ماشین سیاه و مرموز سازمان از راه برسد. آنجا حالش بهتر میشد. شاید حتی خودش درون یکی از همان دستگاهها میرفت و بیرون نمیآمد و سفارش میداد دستگاه را سنگ قبرش بکنند. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">برای بار هزارم دستش را بالا برد و اشکهایش را پاک کرد. هوا رو به تاریکی میرفت و کوچه میان سایه بلند ساختمانها، بلعیده میشد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">تانیا با ترس اینکه در سایهها دیده نشود، گامی به سمت ابتدای کوچه برداشت و گردنش را در اطراف چرخاند. درحالیکه به جاده خیره بود، دستی به پهلویش برخورد کرد. با وحشت از جا پرید و سمت مردی که نقاب زده بود، برگشت.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- شما عضو سازمانی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">با شک و تردید سوالش را مطرح کرد و چند قدم عقبتر رفت. هیچ چاقو و تفنگی در دست مرد نبود. او با دستان خالی و لباس و شلوار سیاه، مقابل تانیا ایستاده بود و به نظر میرسید قصد نزدیک شدن به او را هم، ندارد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">-درسته. دنبال تو اومدیم تانیا.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- از کجا میدونستین برمیگردم؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- زندگی واسه آدمای خاص، غیرقابل تحمل میشه. اونا به ماهیت اصلی زندگی پی میبرن و دیگه از درکش عاجز میشن. رئیس این اتفاق رو پیش بینی میکرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">تانیا اما همچنان مردد بود. به اطراف نگاهی انداخت. گویا تمام محله به احترام این لحظه ستودنی سکوت کرده بود و این برای تانیا خوشایند نبود. کرکره همه پنجرهها بسته و مغازهها چنان مغموم و ساکت، آن سوی خیابان ایستاده بودند که انگار اصلاً وجود ندارند. خیابان تهی از هرگونه ماشینی و پیادهروها با چمن مصنوئی خالی، به ستاره خیره بودند. تانیا، آب دهانش را قورت داد. مطمئن بود میخواست بازگردد اما اکنون دلشوره عجیبی در او پدیدار شده بود. هیچ انتظار نداشت دوباره سازمان به دنبالش بیاید. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- خب ماشین کجاست؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">مرد لبخند محوی زد که در تاریکی کوچه چندان مشخص نبود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- ماشین انتهای کوچه پارک شده. اما من باید بیهوشت کنم تا بتونم ببرمت سازمان. این جزوی از قوانین امنیتیه!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">تانیا بی قرار روی پاهایش جابهجا میشد و نمیدانست درست در این لحظه باید چه تصمیمی بگیرد. آیا زندگی پشت درهای سازمان بی رحم بود یا درون سازمان؟ زندگی همه جا جریان داشت اما جریانش کجا شکنندهتر و وحشیتر بود؟ نفس عمیقی کشید و بالاخره تسلیم شد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- باشه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">مرد جلو آمد و دستش را روی موهای لَخت و فندقی تانیا کشید و سریع سرنگ را در گردناش، فرو برد. در همان لحظه، آرژین انتظار ماشین سازمان را در یکی دیگر از کوچهها، میکشید و قلباش ظرفی شده بود که تمام عکسهای معشوقهاش، درون آن، میسوخت. سازمان دانه به دانه، گلهایی که دور از نور خورشید کاشته بود را، میچید و در سطل سیاه اهداف شوماش، میانداخت و گلها تصور میکردند از محیطی که در آن بودند، نجات یافتهاند اما مسئله اصلی این بود که آن مکان اولیه هرچقدر هم که بد باشد، زمینی بود که ریشههایشان را محفوظ نگه میداشت. اکنون در دستان سرد و گوشتی این افراد، چه جایی برای ریشه دواندن و رشد کردن بود؟ ایتن یا آرژین و البته تانیا، از کدام سیاهرگ، جاری میشدند و نقشی در حیات ایفا میکردند؟ آنها درواقع نه هنگامی که میرفتند و نه دقیقاً زمانی که با سرنگی بیهوش شده و درون ماشین پرتاب میشدند تا دوباره بازگشتنشان جشن گرفته شود، هیچ کاری نکرده بودند. چه کسی با نشستن در بالکن خیال خود و تصور کردن آینده زیبا، بدون بلند شدن از کاناپه، میتوانست دستی به سر و روی زندگی کسالتبارش بکشد؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">آرژین چندبار پلک زد و درحالیکه به مردی تکیه داده بود، با پاهای سست و تاحدودی خوابآلود، وارد راهروی سازمان شد. لبخند محوی روی لبهایش نشسته بود. گردنش را که چرخاند، تانیا و ایتن را درست در همان وضعیت دید. هر سه با تعجب به یکدیگر خیره شدند و این سوال برایشان پیش آمد که آیا ما واقعاً خاص بودیم که برگشتیم یا ماجرا چیز دیگریست؟ یعنی جهان بیرون برای هرسه آنها میتوانست وحشتناک باشد؟ پس تا قبل از حضور سازمان چطور دوام آورده بودند که اکنون نمیتوانستند؟ آیا به راستی در اثر تمرینهای این سازمان هویت و ذهنیت آنها قاطی شده بود و دیگر جدا از سازمان زندگی کردن را بلد نبودند؟ آیا این آیاها به جایی ختم میشد؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">***</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">مدلین</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">تمام ماجرا را برای هورام تعریف کرده بودم و درحالیکه با صدای بلندی قهوه را مینوشیدم تا او را از عالم خیال بیرون بکشم، در انتظار شنیدن یک کلمه از دهانش بودم. هورام نوک خودکار را به میز میکوبید و این کار را آنقدر تکرار میکرد که احساس میکردم دارکوبی روی مغزم نشسته و چنان محکم نوک میزند که مغزم روی گسل زلزله واقع شده. نفسم را کلافه بیرون دادم و پای راستم را که روی پای چپم بود، بلند کرده و محکم روی زمین گذاشتم. چشمانم هنگام نگاه کردن به هورام، شبیه زبان مار افعی شده بود. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- خب مدلین نظر خودت چیه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">آرنجم را روی میز گذاشتم و چانهام را کمی خاراندم. به اصطلاح ادای شخصی را در میآوردم که خیلی بارَش میشود و اکنون مشغول بررسی صندوقچه ذهنش شده. اما حقیقت این بود که من مدلینی نبودم که لباس شک پوشیده باشم بلکه من فرزند شک بودم و از زمانی که وارد بازی آنها شده بودم، تازه از شکم شک بیرون آمده و پدرم که «حقیقت» باشد را، با تنفر، نگاه میکردم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- به نظرم هنوز توی خوابم و در عین حال فکر نمیکنم توی خواب باشم. من اگر چیزی میدونستم و نظر درست و حسابیای داشتم نمیاومدم سراغ تو.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">هورام ریز خندید. سر کیف به نظر میرسید. به گمانم قبل از آمدنم، تصمیم داشت به پیادهروی برود و کمی ورزش کند. سویشرت سفید ورزشی پوشیده و از زیر آن پیراهنی به رنگ آبی آسمانی که سه دکمه بالای آن را باز گذاشته، به تن داشت. موهایش را رو به بالا شانه کرده بود و ریش نقرهایش مثل همیشه نامنظم روی چانه استخووانی، پخش بود. تمام انزجارم را در نگاهم ریخته و لبخند مضحک روی لبانش را ، خاموش کردم. اینجا نشسته بودم و از یک اتفاق کاملاً متفاوت و عجیب سخن میگفتم اما او جوری برخورد میکرد که انگار برای صرف صبحانه و گپ دوستانه به دیدنش آمدهام.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- موضوع رو زیادی بزرگش کردی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">بمب خندهام به هوا برخاست. مشتم را محکم روی میزش کوبیدم و از میان دندانهایم با غیض، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- دارم میگم به خاطر شما و این مسخرهبازیهاتون نمیدونم تو واقعیتم یا خواب، اون وقت تو شوخیت گرفته؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">به نظر که با حالت عصبیام کمی به خودش آمده بود. دستانش را روی میز به هم قلاب کرد و جدی به من خیره شد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- حق داری! خب هر اتفاقی که توی سازمان میفته دست ما هست. فردای تو و مسیرهای پیش روی تو، توی این سازمان توسط ما ساخته میشه. ما میدونستیم بعد تمرین چهارم باید توی حیاط جمع بشیم و به سوالات شما درباره دستگاه جواب بدیم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">کمی مکث کرد تا ببیند واکنشم چیست اما چیزی جز خشم و بی صبری در من دیده نمیشد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- تمام اتفاقاتی که قرار بود رخ بده رو توی خواب تو وارد کردیم یعنی به سیستم دادیم. اونهارو ناخودآگاه تو نمیدونست بلکه برنامش توسط ما وارد خوابت شد. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- از کجا میدونستین لئو قراره درباره دستگاه ازتون بپرسه؟ نکنه با لئو هماهنگین؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- تو به لئو ماجرا رو تعریف میکردی و لئو هم ازمون سوال میکرد ببینه اون اتفاق قراره تکرار بشه یا نه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">بسیار حرفهای عمل کرده بودند. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- چرا باید همچین کاری میکردین؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- که خیلی واقعی به نظر بیاد و اصلاً شک نکنی. به خودت بگی منکه درباره دستگاه اینارو نمیدونستم پس اگر اینجا دنیا و خواب من باشه نباید این اطلاعات رو میشنیدم. در نتیجه اینجا دنیای واقعیه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">اندک اندک چیزهای بیشتری دستم را میگرفت. پس همه آنها دور هم جمع شده بودند و با خود فکر میکردند چطور میتوانیم مدلین را تا ابد درون دستگاه به دار بکشیم. احتمالاً به خاطر کنجکاو و بی پروا بودنم احساس خطر کرده بودند و میخواستند مرا از دور خارج بکنند. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">-چرا میخواستین واسم واقعی به نظر بیاد؟ قصدتون این بود تا ابد توی خوابم گرفتار بشم آره؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">هورام با چشمان گشاد و ابروهای بالا پریده و لبخندی ناباورانه، به من خیره ماند. بعد از اینکه از مسخرهبازیهایش دست برداشت ، دوباره چهره جدی به خود گرفت و نیمچه اخمی روی پیشانیش هویدا شد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- این گرفتاری تو چه سودی واسه ما داره؟ ما فقط متوجه شدیم هوشیاری و قدرت و دقت تو بیشتر از بقیه اعضا هست. اگر مسیر صافی که پیش روی همه قرار میدیم رو جلوی تو هم میذاشتیم، اون وقت هرگز قدرت کوهنوردیت رو کشف نمیکردی. تو حتی تونستی از چنین تمرین سختی هم بیرون بیای و الان نسبت به مدلین قبلی خیلی قویتر شدی. تو قبلاً فقط حرف بودی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- فقط حرف؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">شاید او راست میگفت. من حرفهای زیادی بودم که در گلوگاه درختان ، درخت بودن را با ریشهای از درد که مرا به بند کشیده بود، نفرین میکردم. حرفهایی بودم که هنگام دیدن آزار و اذیت مادرم، لبهایم مرا حمل نمیکرد و انگار فکر میکردم فرار به اتاقم میتواند دعوا را به شکلی پایان بدهد. من حتی زمانی که خواستند اعتراف بکنم بر علیه پدرم، آن زمان هم حرفهای زیادی بودم که مواد نکشیده اما درد کشیده بودند و دردها آنقدر حرفها را سنگین کرده بود که بیان برایشان بی بیان شده بود. من در تمام سالهای زندگی پر از حرف بودم اما حرفهایی که زبان بیانم تمامشان را طلاق داده بود. او داشت میگفت من حرف بودم و قبل سازمانش هیچ قدرتی نداشتم. اما نمیدانست فقط حرف بودن قدرت میخواست!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- آره دیگه. فقط بلد بودی حرف بزنی و بگی از هیچی نمیترسی و نسبت به همه چیز بی تفاوتی. اما الان چی شد مدلین؟ اون دختر نترس و بی تفاوت رو هنوز سراغ داری؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">از روی صندلی بلند شدم و هردو دستم را روی میزش کوبیدم. صورتم را سمت صورتاش خم کردم و تیز و عمیق، جوری نگاهم را در اجزای صورتش گرداندم که رد پای نگاهم تا سالها روی پوستاش باقی بماند.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- میتونم اعتراف کنم ما تا زمانی که زندهایم نمیتونیم بی تفاوت باشیم. اون موقع هم کاملاً بی تفاوت نبودم فقط نسبت به زنده موندن یا نموندن بی تفاوت بودم چون چیزی توی این دنیا نبود که بهش چنگ بندازم و بخوام به خاطرش زنده بمونم. و نترس بودم چون میدونستم نهایت بدترین اتفاقات زندگی مرگه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- الان چی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">- الان میترسم چون فهمیدم نهایتش همیشه مرگ نیست بلکه زندگی کردن زیر آوار درده!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">هورام سرش را آهسته تکان داد و دیگر چیزی نگفت. احساس میکردم اکنون که به جواب تمام سوالاتم رسیده بودم بهتر بود از این اتاق بیرون بروم. بدون اینکه سخن دیگری میانمان رد و بدل شود، از اتاق خارج شدم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">برای قدم زدن در هوای آزاد، از سازمان خارج شدم و برای یک لحظه به چشمانم شک کردم اما درست میدیدم! ایتن بود که داشت از میان علفهای بلند عبور میکرد تا سمت من بیاید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 15px">26 مرداد پنج شنبه</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 121042, member: 123"] [FONT=Parastoo][SIZE=15px]پارت 33 دوست نداشتم به او بگویم تمام زندگی و بودنش غیرواقعی است. هنوز نمیدانستم آیا واقعاً از تمرین چهار خارج شدهام یا نه. هیچ قاطعیتی وجود نداشت و من در شک مطلق فرو رفته بودم. قدرت تشخیص جهان واقعی یا غیرواقعی را از دست داده بودم و حس کسی را داشتم که به سرش ضربه زده بودند و او اکنون گیج و منگ ، نمیدانست اطرافش چه میگذرد. - نمیدونم لئو. - بعد اینکه ژینوس از تمرین چهار برگشت، ازش درباره زندگی گذشتش بپرس. ببین اونم توی دنیای ناخودآگاهت درست فهمیدی یا نه! با اینکه موضوع را تغییر داده بود اما سخناش چندان بیراه به نظر نمیرسید. نمیدانستم دیگر چه بگویم و البته که دوست داشتم درباره ماجرای «واقعیت یا خیال؟» با او سخن بگویم اما این بسیار دردناک به نظر میرسید که کسی بفهمد اصلاً وجود خارجی ندارد و تنها بخشی از خیال و توهم شخصی است. من خود درباره این قضیه که هنوز درون دستگاه بودم یا نه، اطمینان کاملی نداشتم و مسئله اصلی همین بود! شکی که داشتم مرا ذره ذره میجوید و تکههایم در پی دست یافتن به یکدیگر از لایه دندان شک، عبور میکردند و بعد از رسیدن به یکدیگر هم، نمیتوانستند درست حسابی خود را سر هم کنند. به گمانم لئو نیز بسیار درگیر شده بود. با اینکه چشمانش بسته بود اما دستی که روی پیشانیش گذاشته ، مدام تکان میخورد. میدانستم که جواب را دقیقاً باید کجا پیدا کنم فقط کافی بود جسارت و هرچیز شبیه به آن را، جمع و جور میکردم و مدلین سابق میشدم. با صورتی لجباز که قبول ندارد باید در این سازمان باشد و پاهایی که مقصد را نشانه گرفته بودند و نمیخواستند در کفشی که سازمان برایشان دوخته بود، فرو بروند. باید با همان پاهای قدرتمند و مصمم، به دفتر هورام یا شاید هم به دفتر فرانسیوس میرفتم. چشم در چشمشان دوخته و تمام سوالات و ابهاماتم را بیان میکردم. احتمال اینکه آنها به من و عقایدم اعتنایی نکنند، بسیار بود. شاید سوالاتم را با جوابهای دم دستی و چرت و پرتشان، منحرف میکردند اما من حتی از حرکات چشم و دست آنها، میتوانستم به جواب برسم. فردا هیچ تمرینی در کار نبود و ما همگی بیکار بودیم پس بهترین زمان برای ملاقات خصوصی و تنهایی با فرانسیوس بود. اگر فرانسیوس نمیشد، هورام هم لقمه راحتی به نظر میرسید. باید قبل از اینکه پیش آنها میرفتم، تکلیفم را با خود روشن میکردم. من میدانم که هنوز مدلین هستم به همان میزان پیچیده و روانی با ذهنی که خفه نمیشود! دهانش تماماً باز است تا ابد هم باز میماند. خودم را هنوز میشناختم و مشکلی در این زمینه نبود. و میدانستم وارد سازمانی شدهام که یکی دیگر از مراحل عجیب زندگیم را در بر میگیرد و همه چیز در سازمان خوب پیش میرفت و سعی داشتم درباره دستگاهها بیشتر بدانم تا بتوانم مانع این بشوم که کسی به من تسلط پیدا کند. اما تمرین چهارم تمام چیزها را واژگون کرد و دانستههایم را در هم پیچید. به زحمت از دستگاه در مرحله چهارم بیرون زدم و سه کابوس را از خود کَندم! بعد از بیدار شدن ، تمام اتفاقاتی که در دستگاه برایم رخ داده بود، در دنیای واقعی نیز رخ داد. ژینوس در خوابم از تمرین سه بیرون آمده بود و در واقعیت هم چنین شد و دقیقاً همان دیالوگهایی که در ناخودآگاهم به من گفته بود، در واقعیت دوباره تکرار کرد. فرانسیوس دوباره دور آتش به سوالهای لئو درباره دستگاه پاسخ داد. گریس گفت فردا تمرینی نیست همانطور که در خواب سومم گفته بود. این قضیه باعث شده به میزان بسیار زیادی از گیجی به دیوانگی برسم جوری که اکنون روی تخت لئو دراز کشیدهام و دستهام را بالای سرم تکان میدهم و با خود سخن میگویم. دو فرضیه وجود داشت. یا هنوز در خواب بودم و چون جهان خواب را به ویرانی کشاندم، اتفاقات دوباره تکرار میشوند و سیستم کارایی این جهان را خراب کردهام ، یا فرضیه دوم این بود که خوابهای من در دستگاه، یک خواب عادی نبودند بلکه خبر از اتفاقی در آینده بودند. یعنی ناخودآگاه من یک چیز عادی نیست، حتی بیشتر از چیزهایی که من میدانم، میداند. در اینجای مسئله و مشکل، من بودم نه خواب و نه دستگاه و نه سازمان. مشکل اصلی مدلین بودن من بود! *** راوی همه قدمها با سری افکنده و ناامید، جادهها را بالا میآوردند. آنقدر بالا میآوردند و پس میدادند، تا در نهایت به نقطه اولیه برسند. گل و بلبلی که بیرون از سازمان تصورش را میکردند، بیشتر در دفتر نقاشی رنگیِ کودکی که با داستانهای خیالی شب را به خواب میرفت، محقق میشد. در جهان واقعی، میشد طراحی سیاه سفیدی از چهره کارگران خسته و ع×ر×قکرده، کودکان دراز کشیده درون کارتن و چهره جوانان پرت شده از مراسم خواستگاری را، کشید. تانیا سرش را به دیوار تکیه داده بود و درحالیکه میلرزید، بازوان خود را به آغوش کشیده و اشکهای شور روی لبهایش را لیس میزد. گاهی به خود میگفت باید از این کوچه عبور کند و به خانهاش برود. بلیطی بگیرد به سوی مادرش و مدتی پیش او بماند تا تمام اتفاقات وحشتناک رخ داده را، فراموش کند. سپس میتواست دوباره در آرایشگاهش مشغول به کار شود و چرخهای پنچر زندگیش را تعویض کرده و به راه بیفتد. اما در نهایت احساس سوزش عمیقی از وجدانش به مغزش، رسوخ میکرد. یعنی به راحتی دوستش را کشته و به زندگی ادامه میداد؟ اصلاً چنین حادثه بزرگی را چطور میشود فراموش کرد؟ با چندهزار لیتر بی شعوری میتوانست تمام خاطراتش را بسوزاند؟ نه! همینجا میماند تا ماشین سیاه و مرموز سازمان از راه برسد. آنجا حالش بهتر میشد. شاید حتی خودش درون یکی از همان دستگاهها میرفت و بیرون نمیآمد و سفارش میداد دستگاه را سنگ قبرش بکنند. برای بار هزارم دستش را بالا برد و اشکهایش را پاک کرد. هوا رو به تاریکی میرفت و کوچه میان سایه بلند ساختمانها، بلعیده میشد. تانیا با ترس اینکه در سایهها دیده نشود، گامی به سمت ابتدای کوچه برداشت و گردنش را در اطراف چرخاند. درحالیکه به جاده خیره بود، دستی به پهلویش برخورد کرد. با وحشت از جا پرید و سمت مردی که نقاب زده بود، برگشت. - شما عضو سازمانی؟ با شک و تردید سوالش را مطرح کرد و چند قدم عقبتر رفت. هیچ چاقو و تفنگی در دست مرد نبود. او با دستان خالی و لباس و شلوار سیاه، مقابل تانیا ایستاده بود و به نظر میرسید قصد نزدیک شدن به او را هم، ندارد. -درسته. دنبال تو اومدیم تانیا. - از کجا میدونستین برمیگردم؟ - زندگی واسه آدمای خاص، غیرقابل تحمل میشه. اونا به ماهیت اصلی زندگی پی میبرن و دیگه از درکش عاجز میشن. رئیس این اتفاق رو پیش بینی میکرد. تانیا اما همچنان مردد بود. به اطراف نگاهی انداخت. گویا تمام محله به احترام این لحظه ستودنی سکوت کرده بود و این برای تانیا خوشایند نبود. کرکره همه پنجرهها بسته و مغازهها چنان مغموم و ساکت، آن سوی خیابان ایستاده بودند که انگار اصلاً وجود ندارند. خیابان تهی از هرگونه ماشینی و پیادهروها با چمن مصنوئی خالی، به ستاره خیره بودند. تانیا، آب دهانش را قورت داد. مطمئن بود میخواست بازگردد اما اکنون دلشوره عجیبی در او پدیدار شده بود. هیچ انتظار نداشت دوباره سازمان به دنبالش بیاید. - خب ماشین کجاست؟ مرد لبخند محوی زد که در تاریکی کوچه چندان مشخص نبود. - ماشین انتهای کوچه پارک شده. اما من باید بیهوشت کنم تا بتونم ببرمت سازمان. این جزوی از قوانین امنیتیه! تانیا بی قرار روی پاهایش جابهجا میشد و نمیدانست درست در این لحظه باید چه تصمیمی بگیرد. آیا زندگی پشت درهای سازمان بی رحم بود یا درون سازمان؟ زندگی همه جا جریان داشت اما جریانش کجا شکنندهتر و وحشیتر بود؟ نفس عمیقی کشید و بالاخره تسلیم شد. - باشه. مرد جلو آمد و دستش را روی موهای لَخت و فندقی تانیا کشید و سریع سرنگ را در گردناش، فرو برد. در همان لحظه، آرژین انتظار ماشین سازمان را در یکی دیگر از کوچهها، میکشید و قلباش ظرفی شده بود که تمام عکسهای معشوقهاش، درون آن، میسوخت. سازمان دانه به دانه، گلهایی که دور از نور خورشید کاشته بود را، میچید و در سطل سیاه اهداف شوماش، میانداخت و گلها تصور میکردند از محیطی که در آن بودند، نجات یافتهاند اما مسئله اصلی این بود که آن مکان اولیه هرچقدر هم که بد باشد، زمینی بود که ریشههایشان را محفوظ نگه میداشت. اکنون در دستان سرد و گوشتی این افراد، چه جایی برای ریشه دواندن و رشد کردن بود؟ ایتن یا آرژین و البته تانیا، از کدام سیاهرگ، جاری میشدند و نقشی در حیات ایفا میکردند؟ آنها درواقع نه هنگامی که میرفتند و نه دقیقاً زمانی که با سرنگی بیهوش شده و درون ماشین پرتاب میشدند تا دوباره بازگشتنشان جشن گرفته شود، هیچ کاری نکرده بودند. چه کسی با نشستن در بالکن خیال خود و تصور کردن آینده زیبا، بدون بلند شدن از کاناپه، میتوانست دستی به سر و روی زندگی کسالتبارش بکشد؟ آرژین چندبار پلک زد و درحالیکه به مردی تکیه داده بود، با پاهای سست و تاحدودی خوابآلود، وارد راهروی سازمان شد. لبخند محوی روی لبهایش نشسته بود. گردنش را که چرخاند، تانیا و ایتن را درست در همان وضعیت دید. هر سه با تعجب به یکدیگر خیره شدند و این سوال برایشان پیش آمد که آیا ما واقعاً خاص بودیم که برگشتیم یا ماجرا چیز دیگریست؟ یعنی جهان بیرون برای هرسه آنها میتوانست وحشتناک باشد؟ پس تا قبل از حضور سازمان چطور دوام آورده بودند که اکنون نمیتوانستند؟ آیا به راستی در اثر تمرینهای این سازمان هویت و ذهنیت آنها قاطی شده بود و دیگر جدا از سازمان زندگی کردن را بلد نبودند؟ آیا این آیاها به جایی ختم میشد؟ *** مدلین تمام ماجرا را برای هورام تعریف کرده بودم و درحالیکه با صدای بلندی قهوه را مینوشیدم تا او را از عالم خیال بیرون بکشم، در انتظار شنیدن یک کلمه از دهانش بودم. هورام نوک خودکار را به میز میکوبید و این کار را آنقدر تکرار میکرد که احساس میکردم دارکوبی روی مغزم نشسته و چنان محکم نوک میزند که مغزم روی گسل زلزله واقع شده. نفسم را کلافه بیرون دادم و پای راستم را که روی پای چپم بود، بلند کرده و محکم روی زمین گذاشتم. چشمانم هنگام نگاه کردن به هورام، شبیه زبان مار افعی شده بود. - خب مدلین نظر خودت چیه؟ آرنجم را روی میز گذاشتم و چانهام را کمی خاراندم. به اصطلاح ادای شخصی را در میآوردم که خیلی بارَش میشود و اکنون مشغول بررسی صندوقچه ذهنش شده. اما حقیقت این بود که من مدلینی نبودم که لباس شک پوشیده باشم بلکه من فرزند شک بودم و از زمانی که وارد بازی آنها شده بودم، تازه از شکم شک بیرون آمده و پدرم که «حقیقت» باشد را، با تنفر، نگاه میکردم. - به نظرم هنوز توی خوابم و در عین حال فکر نمیکنم توی خواب باشم. من اگر چیزی میدونستم و نظر درست و حسابیای داشتم نمیاومدم سراغ تو. هورام ریز خندید. سر کیف به نظر میرسید. به گمانم قبل از آمدنم، تصمیم داشت به پیادهروی برود و کمی ورزش کند. سویشرت سفید ورزشی پوشیده و از زیر آن پیراهنی به رنگ آبی آسمانی که سه دکمه بالای آن را باز گذاشته، به تن داشت. موهایش را رو به بالا شانه کرده بود و ریش نقرهایش مثل همیشه نامنظم روی چانه استخووانی، پخش بود. تمام انزجارم را در نگاهم ریخته و لبخند مضحک روی لبانش را ، خاموش کردم. اینجا نشسته بودم و از یک اتفاق کاملاً متفاوت و عجیب سخن میگفتم اما او جوری برخورد میکرد که انگار برای صرف صبحانه و گپ دوستانه به دیدنش آمدهام. - موضوع رو زیادی بزرگش کردی. بمب خندهام به هوا برخاست. مشتم را محکم روی میزش کوبیدم و از میان دندانهایم با غیض، گفتم: - دارم میگم به خاطر شما و این مسخرهبازیهاتون نمیدونم تو واقعیتم یا خواب، اون وقت تو شوخیت گرفته؟ به نظر که با حالت عصبیام کمی به خودش آمده بود. دستانش را روی میز به هم قلاب کرد و جدی به من خیره شد. - حق داری! خب هر اتفاقی که توی سازمان میفته دست ما هست. فردای تو و مسیرهای پیش روی تو، توی این سازمان توسط ما ساخته میشه. ما میدونستیم بعد تمرین چهارم باید توی حیاط جمع بشیم و به سوالات شما درباره دستگاه جواب بدیم. کمی مکث کرد تا ببیند واکنشم چیست اما چیزی جز خشم و بی صبری در من دیده نمیشد. - تمام اتفاقاتی که قرار بود رخ بده رو توی خواب تو وارد کردیم یعنی به سیستم دادیم. اونهارو ناخودآگاه تو نمیدونست بلکه برنامش توسط ما وارد خوابت شد. - از کجا میدونستین لئو قراره درباره دستگاه ازتون بپرسه؟ نکنه با لئو هماهنگین؟ - تو به لئو ماجرا رو تعریف میکردی و لئو هم ازمون سوال میکرد ببینه اون اتفاق قراره تکرار بشه یا نه. بسیار حرفهای عمل کرده بودند. - چرا باید همچین کاری میکردین؟ - که خیلی واقعی به نظر بیاد و اصلاً شک نکنی. به خودت بگی منکه درباره دستگاه اینارو نمیدونستم پس اگر اینجا دنیا و خواب من باشه نباید این اطلاعات رو میشنیدم. در نتیجه اینجا دنیای واقعیه. اندک اندک چیزهای بیشتری دستم را میگرفت. پس همه آنها دور هم جمع شده بودند و با خود فکر میکردند چطور میتوانیم مدلین را تا ابد درون دستگاه به دار بکشیم. احتمالاً به خاطر کنجکاو و بی پروا بودنم احساس خطر کرده بودند و میخواستند مرا از دور خارج بکنند. -چرا میخواستین واسم واقعی به نظر بیاد؟ قصدتون این بود تا ابد توی خوابم گرفتار بشم آره؟ هورام با چشمان گشاد و ابروهای بالا پریده و لبخندی ناباورانه، به من خیره ماند. بعد از اینکه از مسخرهبازیهایش دست برداشت ، دوباره چهره جدی به خود گرفت و نیمچه اخمی روی پیشانیش هویدا شد. - این گرفتاری تو چه سودی واسه ما داره؟ ما فقط متوجه شدیم هوشیاری و قدرت و دقت تو بیشتر از بقیه اعضا هست. اگر مسیر صافی که پیش روی همه قرار میدیم رو جلوی تو هم میذاشتیم، اون وقت هرگز قدرت کوهنوردیت رو کشف نمیکردی. تو حتی تونستی از چنین تمرین سختی هم بیرون بیای و الان نسبت به مدلین قبلی خیلی قویتر شدی. تو قبلاً فقط حرف بودی. - فقط حرف؟ شاید او راست میگفت. من حرفهای زیادی بودم که در گلوگاه درختان ، درخت بودن را با ریشهای از درد که مرا به بند کشیده بود، نفرین میکردم. حرفهایی بودم که هنگام دیدن آزار و اذیت مادرم، لبهایم مرا حمل نمیکرد و انگار فکر میکردم فرار به اتاقم میتواند دعوا را به شکلی پایان بدهد. من حتی زمانی که خواستند اعتراف بکنم بر علیه پدرم، آن زمان هم حرفهای زیادی بودم که مواد نکشیده اما درد کشیده بودند و دردها آنقدر حرفها را سنگین کرده بود که بیان برایشان بی بیان شده بود. من در تمام سالهای زندگی پر از حرف بودم اما حرفهایی که زبان بیانم تمامشان را طلاق داده بود. او داشت میگفت من حرف بودم و قبل سازمانش هیچ قدرتی نداشتم. اما نمیدانست فقط حرف بودن قدرت میخواست! - آره دیگه. فقط بلد بودی حرف بزنی و بگی از هیچی نمیترسی و نسبت به همه چیز بی تفاوتی. اما الان چی شد مدلین؟ اون دختر نترس و بی تفاوت رو هنوز سراغ داری؟ از روی صندلی بلند شدم و هردو دستم را روی میزش کوبیدم. صورتم را سمت صورتاش خم کردم و تیز و عمیق، جوری نگاهم را در اجزای صورتش گرداندم که رد پای نگاهم تا سالها روی پوستاش باقی بماند. - میتونم اعتراف کنم ما تا زمانی که زندهایم نمیتونیم بی تفاوت باشیم. اون موقع هم کاملاً بی تفاوت نبودم فقط نسبت به زنده موندن یا نموندن بی تفاوت بودم چون چیزی توی این دنیا نبود که بهش چنگ بندازم و بخوام به خاطرش زنده بمونم. و نترس بودم چون میدونستم نهایت بدترین اتفاقات زندگی مرگه. - الان چی؟ - الان میترسم چون فهمیدم نهایتش همیشه مرگ نیست بلکه زندگی کردن زیر آوار درده! هورام سرش را آهسته تکان داد و دیگر چیزی نگفت. احساس میکردم اکنون که به جواب تمام سوالاتم رسیده بودم بهتر بود از این اتاق بیرون بروم. بدون اینکه سخن دیگری میانمان رد و بدل شود، از اتاق خارج شدم. برای قدم زدن در هوای آزاد، از سازمان خارج شدم و برای یک لحظه به چشمانم شک کردم اما درست میدیدم! ایتن بود که داشت از میان علفهای بلند عبور میکرد تا سمت من بیاید. 26 مرداد پنج شنبه[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین