انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 119905" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 32</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هورام از همانجا، با اعتماد به نفسی کاذب، دهانه تفنگ را رو به من، نشانه گرفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- انگار خیلی دلت میخواد بمیری.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جرئت داری بزن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هورام به راحتی ماشه را فشار داد و گلوله، در نزدیکی من و قبل از اینکه با من برخوردی داشته باشد، روی زمین افتاد. دوباره شلیک کرد و هربار گلولهها جوری که انگار به دیوار نامرئی برخورد کرده باشند، بدون اثابت با من، روی زمین میافتادند. تفنگ در دستان هورام، به لرز افتاد و جوری دستش را در یقه لباس سفیدش کشید که گویا نفسهایش را واقعی نمیدانست. همه در بهت فرو رفته بودند و سکوت زمزمهای ممتد، در گوشهایمان بر پا کرده بود. برای اینکه همه را از تعجب بیرون بکشم و آشوب حقیقی را در دلشان بنشانم، با صدای بلند و مطمئنی، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شما هیچکدوم واقعی نیستین. تک تکتون فقط خواب من هستین! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس با زانوان سست، روی زمین افتاد. ژینوس جوری تکان میخورد که انگار زمین لرزه رخ داده باشد. دستانش باز بود و پاهایش چپ و راست، تلو میخورد. لیلین با دهان باز، انگشتش را در هوا فرو میبرد و میخواست سوراخ کوچکی در هوا بکشد. لئو با پوزخند بُرنده و کشیدهای، درحالیکه گردنش را کج کرده بود و موهای فرش کامل سمت راست صورتش را پوشانده بود، نگاهم میکرد. ماتیاس سمت دیوار بود و با پاهایش جوری حرکت میکرد که انگار میخواهد در دیوار فرو برود. پایپر، موهایش را میکشید اما ناگهان متوقف شد و لبهایش به شکل لبهای لئو، در آمد. همه آنها در واقع از کار مسخرهای که میکردند، دست برداشتند و به من خیره شدند. با پوزخندی عجیب و بو دار. ناخودآگاه، دستانم را مشت کردم و آب دهانم را قورت دادم. این تغییر حالت ناگهانی و سکوتی که لایه پوزخندشان تاب میخورد، مرا به وحشت انداخته بود. چند قدم، عقب برداشتم که ناگهان همه آنها به سمتم، دویدند. با آخرین سرعت در طول راهرو، شروع کردم به دویدن. صدای کوبیده شدن کفشهایمان در هم مخلوط شده بود و فقط این را میدانستم که باید به دویدن ادامه بدهم حالا تا هرجا که بشود!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به پلهها رسیدم و دوان دوان، از آنها، پایین رفتم. پایپر سوار نرده پله شد و درحالی که قهقهه میزد، سر خورد پایین تا زودتر به من برسد. از نرده فاصله گرفتم و طول پرشهایم را از دو پله، به سه پله، تغییر دادم. موهایم لحظهای توسط پایپر گرفته شد اما سریع از دستش، سر خورد. احساس میکردم پله زیر پایم حالت ژلهای به خود گرفته. ابتدا در حد یک احساس توهم بود اما بعد که میلهها را درحال تبدیل شدن به ماری دو سر دیدم، متوجه شدم جهان خوابم، رسماً درحال از هم پاشیدن بود اما هنوز بیدار نشده بودم. به آخرین طبقه که رسیدم، سمت راهرو پیچیدم. درهایی که در مسیرم بودند، خود به خود مقابل پایم، سقوط میکردند و زمین، پیچ و تاب میخورد. چراغها خاموش و روشن میشدند و صدای خنده لئو و گریس، بلندترین صدا میان آن همه خنده دیوانهکننده بود. آنقدر عجله داشتم که حتی فرصت نمیکردم به پشت سرم نگاه بکنم و بدانم آنها، چقدر مانده به من برسند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به در خروجی که رسیدم، وارد حیاط طویل شدم. چمنها درحال رشد کردن بودند و مدام بلند و بلندتر میشدند. شاخههای درختان کش آمده و روی زمین مثل ماری، چنان میخزیدند که انگار میخواهند هرچه سریعتر پاهای فراری من را، بگیرند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به انتهای حیاط که رسیدم، دری بلند و مجهز به برق و دیوارهای بلندی که بالایشان هم سیم قرار داشت، آخرین امیدم را از من، ربود. همانجا ایستادم و به پشت، چرخیدم. همه اعضای تیم و مقابل آنها لئو، تلو تلو خوران و با قهقهه، سمتم میآمدند. چشمانم را درحالیکه تمام تنم از ترس، میلرزید، بستم. جریان باد قطع شده بود و دیگر صدای خندهای نمیشنیدم اما جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمانم را باز کردم. به جای گریس دیوانهای که پوزخند میزد، گریسی را دیدم که بالا سر دستگاهم، با نگرانی، تماشایم میکرد. درون دستگاه بودم و دایرههای اطراف تخت، دیگر نمیچرخیدند. اما اکنون باید در خواب اول باشم تا از آن به واقعیت بروم. پس این باز یک خواب است.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پاشو مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از روی تخت بلند شدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-الان تو خواب اولم. مگه نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب بایدم همین رو بگی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس با لبخند مهربانی، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دوتا خواب اولت توی سازمان بود. چون خواب دوم که سازمان بود رو خراب کردی، خواب اول هم که سازمان بود، خراب شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با اینکه قانعکننده بود اما تا حدودی شک داشتم. دیگر چیزی نگفتم و کمی بدنم را کش دادم. احساس میکردم زمان زیادی بود که روی تخت، دراز کشیده بودم. خواستم به ساعت نگاهی بیندازم که یادم افتاد در این اتاق جز تخت و دیوارهای رنگ شده، چیز دیگری نبود. قبل از اینکه به تختها و افرادی که هنوز خواب بودند، نگاهی بیندازم، گریس مرا با دست، به بیرون از اتاق هل داد. لئو پشت در، به دیوار تکیه داده بود و آرام، سوت میکشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو: خیلی دیر کردیا.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست به سینه، کنارش ایستادم و سرم را به دیوار، تکیه دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چقدر کشید؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یک ساعت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فقط یک ساعت؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">او داشت شوخی میکرد. تقریباً چند هفتهای را آواره خوابهایم بودهام. البته هم اکنون درباره اینکه این جهان واقعیت داشت یا خیر، دچار شک بودم. بازوی لئو را گرفتم و او را سمت خود، کشیدم. دستم را روی گونهاش گذاشتم و صورتم را جوری نزدیک کردم که انگار قصد بوسیدنش را دارم. لئو یکی از دستانش را روی صورتم گذاشت و مرا عقب کشید. قسم میخورم کل صورتم اندازه کف دستش بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- زده به سرت؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه مثل اینکه تو خواب نیستم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابروان لئو بالا پرید. با لبخند شیطنتآمیز و لحن مچگیرانهای، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه تو خوابت با من رابطه خاصی داشتی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه. بقیه بچهها بیدار نشدن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بحث را به شکل ماهرانهای تغییر دادم و گویا موفق هم شده بودم. لئو کاملاً حواسش سمت سوالم پرت شده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تا الان ماتیاس و پایپر از دستگاه بیرون اومدن. بقیه هنوز اونجان.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیرلب اما جوری که او نیز متوجه بشود، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- واقعاً سخت بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره. من چند دقیقه اول نفهمیدم خوابم. اما بعدش به راحتی متوجه شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چطور فهمیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو جوری چشمانش را چرخاند که احساس کردم دیگر بیش از حد، سخن گفتهام. اخمهایم را در هم کشیدم و چند قدم از او، فاصله گرفتم. نه که عاشقش شده باشم و از این بی توجهی و بی تفاوتی او، آزرده خاطر باشم. مسئله این بود که او تنها شخص قدرتمندی بود که میتوانست به من کمک بکند تا از این خراب شده به معنای واقعی، بیرون بروم. برای چه باید به همین راحتی از دستگاه بیرون زده باشد؟ اگر میگوید یک ساعت در دستگاه ماندن من زمان طولانیای بود پس احتمالاً خودش با چند دقیقه توانسته کار را تمام بکند. و این زمانی ممکن میشد که سازمان با لئو، همکاری بکند. شاید هم لئو میترسید به رازهای پنهانیاش پی ببرم و برای همین از من، فاصله میگرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیا بریم کافه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با تعجب، سرم را بالا گرفتم و لئو را درحالیکه سمت آسانسور میرفت، تماشا کردم. من هم باید دنبالش میرفتم. قدمهایم را تندتر برداشتم و سریع سوار آسانسور شدم. او زودتر دکمه را فشرد و در آیینه، مشغول مرتب کردن موهایش شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لئو نگفتی چطور فهمیدی اونجا دنیای خوابه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودت چطور فهمیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو خوابم تو عاشقم بودی. واسه همین مشکوک شدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کاملاً سمت من چرخید. دیگر میتوانستم مرگ آن همه بی تفاوتی در صورتش را، ببینم. رنگی از تعجب و شیفتگی در چشمان سبزش، سو سو میزد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ناخودآگاه چیزی که ما دوست داریم رو بهمون نشون میده. هر انتظاری که از آدما داشته باشم توی اون جهان، برآورده میشه. برای همین فهمیدم خوابه. همه چیز عین خواستم بود! ولی تو چرا انتظار داشتی عاشقت باشم مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">واقعاً نمیدانستم. شاید اگر عاشقم بود، راحتتر میتوانستم به او نزدیک شوم و به چیزهایی که میخواهم، برسم. تمام اهداف من به سوی خودخواهی و امیالم، خیز برمیداشت. اما لئو اکنون برداشت دیگری میکرد و من با سکوتم میخواستم به برداشت احمقانه او، دامن بزنم. بگذار اینطور فکر بکند که احساساتی نسبت به او دارم و میخواهم او نیز، عاشقم باشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از آسانسور که خارج شدیم، سمت حیاط رفتیم. در حیاط پشتی، میان درختان تنومند و سر به فلک کشیده ، کافه کوچک چوبی قرار داشت که تازه چندروز بود، متوجه آن شده بودم. آنقدر میان شاخ و برگ درختان خوب استتار شده که نمیشود از فاصله دور ، آن را تشخیص داد. از میان علفهای هرز و بلندی که مقابل کافه بود، گذر کردیم و داخل شدیم. به نظر کارکنان آنجا هم تمایلی نداشتند گیاهان وحشی و درهم تنیده مقابل کافه را مرتب کنند و کافه را به رخ بکشند. از این مخفی ماندن، خوششان میآمد. کافه مثل همیشه سرد و تاحدودی تاریک بود و با دو سه چراغ کوچک زرد، روشن مانده بود. بوی چوب خیس میآمد اما خبری از شکلات و قهوه داغ، نبود. همه میزها دایرهای بودند و شباهت زیادی به تنه درخت بریده داشتند. و صندلیهایی که دقیقاً به شکل میزها بودند فقط با اندازه کوچکتر و بدون تکیه گاه. روی یکی از صندلیها نشستم و لئو رفت تا سفارش دو قهوه ساده را بدهد. او در عین حال که خودش مرا پس میزد و در مقابل سخنانم، صدای نفس کلافهاش را به رخ میکشید، در عین حال خودش مرا به کافه دعوت میکرد. چطور چنین شخصیتی را باید درک میکردم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو لبخندزنان جلو آمد و مقابلم نشست. لبخندش خبر از این میداد که ذهنم را خوانده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تصمیمت چیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سوال کلی و بی مقدمهاش، باعث شد تنها ابروانم را بالا بیندازم و منتظر ادامه سخنش بمانم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بعد آخرین تمرین میمونی تو سازمان لاپوشان یا میری به آزمایشگاه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حدس تو چیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درسته روحیه خشنی داری و انگار مرگ بقیه واست مهم نیست اما کنجکاوی تو مانع این میشه اینجا بمونی و قاتل بشی. میری ببینی تو آزمایشگاه و دستگاهها چه خبره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انتظار نداشتم در عین حال که من نتوانستهام شناختی از او به دست بیاورم، اما او به راحتی مرا شناخته باشد. داشت مرا میخواند. با آن لبخند حق به جانب و چشمان ریز و مطمئن، با دستانی که درهم گره زده بود و پاهایی که روی یکدیگر انداخته بود، تک تک این حرکات خبر از اعتماد به نفس و آگاهی زیادش، میداد. و اما من، چیزی جز علامت سوال در چهرهام، نمایان نبود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درسته. اگر مجبور باشم تو سازمان بمونم، آزمایشگاه بهترین انتخابه. تو چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من هرجا که بری میام.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زمانی که سرش را سمت گارسون چرخاند و تشکر کرد و قهوه را با لذت درحالیکه به شدت داغ بود نوشید، متوجه شدم اصلاً رغبتی به پاسخگویی ندارد. این هم یکی از سوالهایی بود که باید در هوا معلق میماند. جوابها شانه خالی میکردند و لبها تنبل روی هم لم داده بودند. از شدت حرصی که داشتم، متوجه نبودم انگشتانم را دور لیوان شیشهای و داغ حلقه کردهام. حتی تا زمانی که لئو به دستانم نگاه نکرده بود، متوجه سوزش پوست دستم، نبودم. لیوان را به لبهایم نزدیک کردم و با صدا، قهوه را هورت کشیدم . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین تا حالا از خودت پرسیدی اگر به جواب سوالهات درباره سازمان برسی، چی دستت رو میگیره؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره. میخوام بفهمم تا مانع از این بشم که کنترلم بکنن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه. تو فقط میفهمی این دستگاهها این کار رو میکنن. ولی نمیتونی مانع کاری که انجام میدن بشی! تو تشنه دانستن هستی بدون اینکه بفهمی هدفت از دانستن چیه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیوان را روی میز گذاشتم و سرم را چرخاندم تا به ظاهر از پنچره به برگهای آویزان و سبز درختان، خیره شوم اما ذهنم درگیر سخنی بود که لئو بیان کرد. ولی مهمتر از آنها، چیزی بود که در خوابهایم برایم رخ داده بود. با اشتیاق، صورتم را سمت لئو چرخاندم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من توی خوابم دیدم که یک دورهمی برپا کردیم. دور آتیش جمع شده بودیم و گریس و رئیسها هم بودن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس تمام ماجرا و سوالهایی که او خودش برای اثبات جاسوس نبودنش مطرح کرده بود را، بیان کردم. همه چیزهایی که درباره دستگاه فهمیده بودم. لئو برای مدت طولانیای، سکوت کرد و من از سکوت او استفاده کرده و گفتم که ژینوس هم در خوابم بود و در آن رویا، ژینوس توانسته بود از تمرین شماره سوم بیرون بیاید. اینکه من هیچ اطلاعی درباره زندگی شخصی آنها ندارم اما ژینوس آنجا توانسته بود درباره گذشته خودش و خانوادهاش به من بگوید و او رسماً یک هویت داشت. هویت او وابسته به آگاهی من از او نبود درحالیکه آنجا جهان ناخودآگاه من بوده و همه چیز به من بستگی داشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماجرا رفته رفته چنان پیچیده میشد که خود لئو هم گاهی لبهایش را باز میکرد چیزی بگوید اما دوباره آنها را میبست. ما برای مدتی طولانی فقط با قهوهمان کلنجار رفتیم و اطراف کافه را رصد کردیم اما میخواستم او چیزی بگوید! آیا گیج شده بود و به افکارم فکر میکرد یا همه چیز را میدانست و چیزی به من نمیگفت؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لئو! اگر اونجا جهان ناخودآگاه منه باید براساس آگاهی من شکل گرفته باشه. چطور ممکنه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو چانهاش را از روی دستش برداشت و صاف نشست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شاید فرضیههایی که توی ذهنت داری در ناخودآگاهت بررسی شده و به شکل نظریه در اومده. تو درباره دستگاه و زندگی بقیه صددرصد یک فکرهایی کردی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فرضیه من فقط در همین حد بود که اونها میتونن یک خاطره الکی بسازن که من مادرم رو کشتم و اون رو به سیستم بدن و بعد شخصیت و عقاید من رو عوض کنن چون درکل خاطرات و اتفاقاتی که واسمون افتاده شخصیت ما رو میسازه. اما...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست لئو را سمت خود کشیدم و خود را چنان به میز نزدیک کردم که شکمم در لبه میز، فرو رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اما فرانسیوس توی جهان ناخودآگاهم بهم گفت تا زمانی که خاطرهای توی ذهن ما نباشه، نمیتونن اون رو وارد سیستم بکنن و ناخودآگاه ما نمیتونه اون جهان رو بسازه. یعنی اگر خاطره اینکه من مامانم رو کشتم به سیستم بدن، چون هیچ تصوری ازش ندارم و بهش فکر نکردم، ناخودآگاهم یک همچین چیزی نمیسازه. این دقیقاً برخلاف فرضیه من هست! پس این قضیه که همه اون حرفها دروغه و ساخته و پرداخته فرضیه ذهنمه، درست نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس دستانش را رها کردم و خواستم به پشتی صندلی تکیه بدهم اما تازه یادم افتاد این صندلی، تکیه گاه ندارد. قبل از اینکه کامل روی زمین سقوط کنم، سریع از لبه میز گرفتم و صاف نشستم. لئو بی توجه به دست و پا چلفتی بودنم، دوباره در سکوت خود فرو رفته بود. سپس جوری که انگار به شدت کلافه شده باشد، شانههایش را به تندی بالا انداخت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیدونم مدلین. تو خیلی عجیبی! چنین ناخودآگاهی هم واقعاً عجیبه. پاشو بریم پیش بقیه ببینیم کی تونست از تمرین بیرون بیاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از کافه خارج شدیم و زمانی که درختها با دستان دراز و کلفتشان، از بالای سرمان کنار رفتند، تازه متوجه شدیم نزدیک غروب است و ساعت زیادی در کافه مشغول فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، بودیم! وارد سازمان شدیم و به اتاق رفتیم. همه بچهها دور یکی از تختها حلقه زده بودند و چیزی دیده نمیشد. پایپر را کنار کشیدم و ژینوس را دیدم که روی تخت نشسته و اشک میریخت. او واقعاً توانسته بود از دستگاه بیرون بیاید. با تعجب پرسیدم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چطور از دستگاه اومدی بیرون؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدلین، زندگی توی اون دستگاه خیلی لذت بخش بود. ما باهم لحظات خیلی خوبی رو داشتیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دهان بازم، با چنان سرعتی خشک شد که دیگر قدرت تکان دادنش را نداشتم. این دقیقاً همان چیزی بود که ژینوس در خوابم به من گفت. حتی لحن بیانش هم تغییری نکرده بود. فکر میکردم این اولین اتفاق عجیب میتواند باشد اما اینطور نبود. شب، هورام به اتاقمان آمد و گفت در حیاط جمع شویم. ما دوباره دور همان آتش جمع شدیم و لئو همان سوال را پرسید و فرانسیوس همان جوابها را بیان کرد. احساس نمیکردم در آنجا حضور داشته باشم. هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید. وحشت تا مغز و استخوان پیش رفته بود و با وجود گرمای سوزان آتش، احساس میکردم چندین تن یخ در من جاساز شده باشد. همه چیز تکراری بود. تمام این اتفاقات را درون دستگاه و در خوابها، دیده بودم. چشمان من دنبال تغییر کوچکی در حرکات دست و لحن و یا هرچیز دیگری بود. اما هیچ تفاوتی وجود نداشت! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وارد خوابگاه که شدیم، قبل از آنکه چراغ توسط گریس خاموش شود، او در چارچوب ایستاد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون تمرین چهارم خیلی سخت بود، فردا تمرینی نیست. پس فردا تمرین آخر رو انجام میدیم. شب خوبی داشته باشین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">این آخرین ضربهای بود که باید بر من وارد میشد. در خواب سومم گریس گفته بود خبری از تمرین پنجم نیست و هم اکنون دوباره این خبر را شنیدم. روی تخت نشسته بودم و پتو را دور خود پیچیده و خیره به لئو بودم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو نیز دقیقاً مانند من روی تخت نشسته بود و عمیق در فکر بود. میتوانستم سنگی بردارم و به افکارش پرتاب کنم و بی شک، صدای افتادن سنگ را نمیشنیدم! دقیقاً در همین حد عمیق بود. ماتیاس دنبال خودکار خود میگشت و پایپر به او میگفت که آخرین بار ماتیاس با خودکار بیرون رفته و بدون خودکار بازگشته پس نیاز نیست کل اتاق را به هم بریزد. ژینوس تخت خود را مرتب کرد و سمت در رفت. او قصد داشت همین امشب تمرین چهارم را انجام بدهد تا فردا با گروه باشد. اما اگر میدانست ما با تمرین چهارم چه بلاهایی سرمان آمده، این کار را انجام نمیداد. به نظرم تمرین سومی که ژینوس در آن گرفتار شده بود، هزار برابر از تمرین چهارم بهتر بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس: امیدوارم توی این یکی گیر نکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس لبخندی زد و با خداحافظی، از اتاق خارج شد. لیلین از اتاقک کوچک با لباس خواب، بیرون آمد و روی تختش خزید. همه در آرامش فرو رفته بودند حتی ماتیاس که مدام اتاق را متر میکرد تا خودکارش را پیدا کند هم، دارای آرامش بود! از تمرین چهارم به راحتی بیرون آمده بودند و کسی در دستگاه نمانده بود. اما این قضیه میتوانست برای آنها راحت باشد نه من! چطور میشد تمام اتفاقاتی که در دستگاه برایم رخ داده بود، در دنیای واقعی دقیقاً تکرار شود؟ نکند هنوز در خواب بودم؟ این تمرینات بلایی بر سرم آورده بود که دیگر بین خواب و بیداری ، به شک برخورد کرده بودم. نمیدانستم چه چیزی واقعیت است و چه چیزی نه. ناخودآگاهم مثل هیوولایی هزار سر ، پشت میز سیاهش نشسته بود و هربار که به اتاقش مراجعه میکردم با یکی از هزار سرش، با من، سخن میگفت. داشتم توسط خودم بازی داده میشدم و این بدترین نوع بازی بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با اینکه اکنون روی تخت دراز کشیده بودم، اما به هیچ وجه خوابم نمیآمد یا شاید دیگر از خوابیدن میترسیدم. شاید این بار وارد خواب پنجم یا ششم میشدم. تا ابد در میان زنجیرهای از خوابها به دام میافتادم و هرگز به واقعیت نمیرسیدم! هرگز بیدار نمیشدم و خورشید هرگز حقیقتاً مرا گرم نمیکرد. در تاریکی نادانی خود دست و پا میزدم و احساس میکردم شمعی که در کنار خود دارم میتواند نقش خورشید را بازی کند. نه این بی قراری رهایم نمیکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از روی تخت پایین پریدم و به آرامی، مانند سایهای محو، از میان تختها عبور کردم و به تخت لئو رسیدم. قبل از اینکه روی تختش بنشینم و او را بیدار کنم، اندکی بالای سرش مکث کردم. مردد بودم! شاید دیگر نباید به او اعتماد میکردم و به صورت کلی لئو با گفتن اینکه«مدلین تو عجیب هستی» این را به وضوح برایم مشخص کرده بود که کاری از دستش برنمیآید. یا بدتر از همه، اگر لئو بخشی از خواب من بود و هنوز در دنیای خواب بودم و درواقع اگر لئو واقعیت نداشت، آن وقت چه؟ باید میرفتم روی تختش مینشستم و از او کمک میخواستم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو مرا در همان حالتی که به شکل خمیده ایستاده بودم و سرم را سمت صورتاش پایین آورده بودم، دید و به جای اینکه سوالی بپرسد یا چیزی بگوید، دستم را کشید و باعث شد روی تختش بیافتم. سمت راست تختاش دراز کشیدم و به دلیل معذب بودن، پاهایم را جمع کردم و دستانم را روی شکمم، گذاشتم. صورتم سمت تخت بالایی بود و احساس میکردم لئو به پهلو خوابیده و مرا تماشا میکند. انگشتش را آرام به گونهام زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برگرد این طرفی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به آرامی سمت راست چرخیدم و مانند خودش به پهلو خوابیدم. حتی نگران بودم نفس بکشم و نفسم به صورتش بخورد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این چطور ممکنه مدلین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو آینده رو چطور توی دنیای ناخودآگاهت دیدی؟ اینها قرار بود فقط چندتا خواب الکی باشن و ما سعی کنیم ازشون بیدار بشیم. خوابهایی که بر گرفته از اطلاعات ذهن خودمون باشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای بسیار آرامی که بیشتر شبیه هو هوی باد بود، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیدونم. اما من به این فکر نمیکنم که آینده رو دیده باشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با اینکه تاریک بود و نمیتوانستم چهرهاش را به خوبی ببینم، اما احساس کردم ابروهایش را بالا انداخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حس میکنم احتمالاً این هم یک خوابه و هنوز توی دستگاهم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منم لابد خواب توئم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سه شنبه 24 مرداد</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 119905, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 32 هورام از همانجا، با اعتماد به نفسی کاذب، دهانه تفنگ را رو به من، نشانه گرفت. - انگار خیلی دلت میخواد بمیری. - جرئت داری بزن. هورام به راحتی ماشه را فشار داد و گلوله، در نزدیکی من و قبل از اینکه با من برخوردی داشته باشد، روی زمین افتاد. دوباره شلیک کرد و هربار گلولهها جوری که انگار به دیوار نامرئی برخورد کرده باشند، بدون اثابت با من، روی زمین میافتادند. تفنگ در دستان هورام، به لرز افتاد و جوری دستش را در یقه لباس سفیدش کشید که گویا نفسهایش را واقعی نمیدانست. همه در بهت فرو رفته بودند و سکوت زمزمهای ممتد، در گوشهایمان بر پا کرده بود. برای اینکه همه را از تعجب بیرون بکشم و آشوب حقیقی را در دلشان بنشانم، با صدای بلند و مطمئنی، گفتم: - شما هیچکدوم واقعی نیستین. تک تکتون فقط خواب من هستین! گریس با زانوان سست، روی زمین افتاد. ژینوس جوری تکان میخورد که انگار زمین لرزه رخ داده باشد. دستانش باز بود و پاهایش چپ و راست، تلو میخورد. لیلین با دهان باز، انگشتش را در هوا فرو میبرد و میخواست سوراخ کوچکی در هوا بکشد. لئو با پوزخند بُرنده و کشیدهای، درحالیکه گردنش را کج کرده بود و موهای فرش کامل سمت راست صورتش را پوشانده بود، نگاهم میکرد. ماتیاس سمت دیوار بود و با پاهایش جوری حرکت میکرد که انگار میخواهد در دیوار فرو برود. پایپر، موهایش را میکشید اما ناگهان متوقف شد و لبهایش به شکل لبهای لئو، در آمد. همه آنها در واقع از کار مسخرهای که میکردند، دست برداشتند و به من خیره شدند. با پوزخندی عجیب و بو دار. ناخودآگاه، دستانم را مشت کردم و آب دهانم را قورت دادم. این تغییر حالت ناگهانی و سکوتی که لایه پوزخندشان تاب میخورد، مرا به وحشت انداخته بود. چند قدم، عقب برداشتم که ناگهان همه آنها به سمتم، دویدند. با آخرین سرعت در طول راهرو، شروع کردم به دویدن. صدای کوبیده شدن کفشهایمان در هم مخلوط شده بود و فقط این را میدانستم که باید به دویدن ادامه بدهم حالا تا هرجا که بشود! به پلهها رسیدم و دوان دوان، از آنها، پایین رفتم. پایپر سوار نرده پله شد و درحالی که قهقهه میزد، سر خورد پایین تا زودتر به من برسد. از نرده فاصله گرفتم و طول پرشهایم را از دو پله، به سه پله، تغییر دادم. موهایم لحظهای توسط پایپر گرفته شد اما سریع از دستش، سر خورد. احساس میکردم پله زیر پایم حالت ژلهای به خود گرفته. ابتدا در حد یک احساس توهم بود اما بعد که میلهها را درحال تبدیل شدن به ماری دو سر دیدم، متوجه شدم جهان خوابم، رسماً درحال از هم پاشیدن بود اما هنوز بیدار نشده بودم. به آخرین طبقه که رسیدم، سمت راهرو پیچیدم. درهایی که در مسیرم بودند، خود به خود مقابل پایم، سقوط میکردند و زمین، پیچ و تاب میخورد. چراغها خاموش و روشن میشدند و صدای خنده لئو و گریس، بلندترین صدا میان آن همه خنده دیوانهکننده بود. آنقدر عجله داشتم که حتی فرصت نمیکردم به پشت سرم نگاه بکنم و بدانم آنها، چقدر مانده به من برسند. به در خروجی که رسیدم، وارد حیاط طویل شدم. چمنها درحال رشد کردن بودند و مدام بلند و بلندتر میشدند. شاخههای درختان کش آمده و روی زمین مثل ماری، چنان میخزیدند که انگار میخواهند هرچه سریعتر پاهای فراری من را، بگیرند. به انتهای حیاط که رسیدم، دری بلند و مجهز به برق و دیوارهای بلندی که بالایشان هم سیم قرار داشت، آخرین امیدم را از من، ربود. همانجا ایستادم و به پشت، چرخیدم. همه اعضای تیم و مقابل آنها لئو، تلو تلو خوران و با قهقهه، سمتم میآمدند. چشمانم را درحالیکه تمام تنم از ترس، میلرزید، بستم. جریان باد قطع شده بود و دیگر صدای خندهای نمیشنیدم اما جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم. - مدلین؟ چشمانم را باز کردم. به جای گریس دیوانهای که پوزخند میزد، گریسی را دیدم که بالا سر دستگاهم، با نگرانی، تماشایم میکرد. درون دستگاه بودم و دایرههای اطراف تخت، دیگر نمیچرخیدند. اما اکنون باید در خواب اول باشم تا از آن به واقعیت بروم. پس این باز یک خواب است. - پاشو مدلین. از روی تخت بلند شدم و گفتم: -الان تو خواب اولم. مگه نه؟ - نه . - خب بایدم همین رو بگی. گریس با لبخند مهربانی، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: - دوتا خواب اولت توی سازمان بود. چون خواب دوم که سازمان بود رو خراب کردی، خواب اول هم که سازمان بود، خراب شد. با اینکه قانعکننده بود اما تا حدودی شک داشتم. دیگر چیزی نگفتم و کمی بدنم را کش دادم. احساس میکردم زمان زیادی بود که روی تخت، دراز کشیده بودم. خواستم به ساعت نگاهی بیندازم که یادم افتاد در این اتاق جز تخت و دیوارهای رنگ شده، چیز دیگری نبود. قبل از اینکه به تختها و افرادی که هنوز خواب بودند، نگاهی بیندازم، گریس مرا با دست، به بیرون از اتاق هل داد. لئو پشت در، به دیوار تکیه داده بود و آرام، سوت میکشید. لئو: خیلی دیر کردیا. دست به سینه، کنارش ایستادم و سرم را به دیوار، تکیه دادم. - چقدر کشید؟ - یک ساعت. - فقط یک ساعت؟ او داشت شوخی میکرد. تقریباً چند هفتهای را آواره خوابهایم بودهام. البته هم اکنون درباره اینکه این جهان واقعیت داشت یا خیر، دچار شک بودم. بازوی لئو را گرفتم و او را سمت خود، کشیدم. دستم را روی گونهاش گذاشتم و صورتم را جوری نزدیک کردم که انگار قصد بوسیدنش را دارم. لئو یکی از دستانش را روی صورتم گذاشت و مرا عقب کشید. قسم میخورم کل صورتم اندازه کف دستش بود. - زده به سرت؟ - نه مثل اینکه تو خواب نیستم. ابروان لئو بالا پرید. با لبخند شیطنتآمیز و لحن مچگیرانهای، گفت: - مگه تو خوابت با من رابطه خاصی داشتی؟ - نه. بقیه بچهها بیدار نشدن؟ بحث را به شکل ماهرانهای تغییر دادم و گویا موفق هم شده بودم. لئو کاملاً حواسش سمت سوالم پرت شده بود. - تا الان ماتیاس و پایپر از دستگاه بیرون اومدن. بقیه هنوز اونجان. زیرلب اما جوری که او نیز متوجه بشود، گفتم: - واقعاً سخت بود. - آره. من چند دقیقه اول نفهمیدم خوابم. اما بعدش به راحتی متوجه شدم. - چطور فهمیدی؟ لئو جوری چشمانش را چرخاند که احساس کردم دیگر بیش از حد، سخن گفتهام. اخمهایم را در هم کشیدم و چند قدم از او، فاصله گرفتم. نه که عاشقش شده باشم و از این بی توجهی و بی تفاوتی او، آزرده خاطر باشم. مسئله این بود که او تنها شخص قدرتمندی بود که میتوانست به من کمک بکند تا از این خراب شده به معنای واقعی، بیرون بروم. برای چه باید به همین راحتی از دستگاه بیرون زده باشد؟ اگر میگوید یک ساعت در دستگاه ماندن من زمان طولانیای بود پس احتمالاً خودش با چند دقیقه توانسته کار را تمام بکند. و این زمانی ممکن میشد که سازمان با لئو، همکاری بکند. شاید هم لئو میترسید به رازهای پنهانیاش پی ببرم و برای همین از من، فاصله میگرفت. - بیا بریم کافه. با تعجب، سرم را بالا گرفتم و لئو را درحالیکه سمت آسانسور میرفت، تماشا کردم. من هم باید دنبالش میرفتم. قدمهایم را تندتر برداشتم و سریع سوار آسانسور شدم. او زودتر دکمه را فشرد و در آیینه، مشغول مرتب کردن موهایش شد. - لئو نگفتی چطور فهمیدی اونجا دنیای خوابه. - خودت چطور فهمیدی؟ - تو خوابم تو عاشقم بودی. واسه همین مشکوک شدم. کاملاً سمت من چرخید. دیگر میتوانستم مرگ آن همه بی تفاوتی در صورتش را، ببینم. رنگی از تعجب و شیفتگی در چشمان سبزش، سو سو میزد. - ناخودآگاه چیزی که ما دوست داریم رو بهمون نشون میده. هر انتظاری که از آدما داشته باشم توی اون جهان، برآورده میشه. برای همین فهمیدم خوابه. همه چیز عین خواستم بود! ولی تو چرا انتظار داشتی عاشقت باشم مدلین؟ واقعاً نمیدانستم. شاید اگر عاشقم بود، راحتتر میتوانستم به او نزدیک شوم و به چیزهایی که میخواهم، برسم. تمام اهداف من به سوی خودخواهی و امیالم، خیز برمیداشت. اما لئو اکنون برداشت دیگری میکرد و من با سکوتم میخواستم به برداشت احمقانه او، دامن بزنم. بگذار اینطور فکر بکند که احساساتی نسبت به او دارم و میخواهم او نیز، عاشقم باشد. از آسانسور که خارج شدیم، سمت حیاط رفتیم. در حیاط پشتی، میان درختان تنومند و سر به فلک کشیده ، کافه کوچک چوبی قرار داشت که تازه چندروز بود، متوجه آن شده بودم. آنقدر میان شاخ و برگ درختان خوب استتار شده که نمیشود از فاصله دور ، آن را تشخیص داد. از میان علفهای هرز و بلندی که مقابل کافه بود، گذر کردیم و داخل شدیم. به نظر کارکنان آنجا هم تمایلی نداشتند گیاهان وحشی و درهم تنیده مقابل کافه را مرتب کنند و کافه را به رخ بکشند. از این مخفی ماندن، خوششان میآمد. کافه مثل همیشه سرد و تاحدودی تاریک بود و با دو سه چراغ کوچک زرد، روشن مانده بود. بوی چوب خیس میآمد اما خبری از شکلات و قهوه داغ، نبود. همه میزها دایرهای بودند و شباهت زیادی به تنه درخت بریده داشتند. و صندلیهایی که دقیقاً به شکل میزها بودند فقط با اندازه کوچکتر و بدون تکیه گاه. روی یکی از صندلیها نشستم و لئو رفت تا سفارش دو قهوه ساده را بدهد. او در عین حال که خودش مرا پس میزد و در مقابل سخنانم، صدای نفس کلافهاش را به رخ میکشید، در عین حال خودش مرا به کافه دعوت میکرد. چطور چنین شخصیتی را باید درک میکردم؟ لئو لبخندزنان جلو آمد و مقابلم نشست. لبخندش خبر از این میداد که ذهنم را خوانده. - تصمیمت چیه؟ سوال کلی و بی مقدمهاش، باعث شد تنها ابروانم را بالا بیندازم و منتظر ادامه سخنش بمانم. - بعد آخرین تمرین میمونی تو سازمان لاپوشان یا میری به آزمایشگاه؟ - حدس تو چیه؟ - درسته روحیه خشنی داری و انگار مرگ بقیه واست مهم نیست اما کنجکاوی تو مانع این میشه اینجا بمونی و قاتل بشی. میری ببینی تو آزمایشگاه و دستگاهها چه خبره. انتظار نداشتم در عین حال که من نتوانستهام شناختی از او به دست بیاورم، اما او به راحتی مرا شناخته باشد. داشت مرا میخواند. با آن لبخند حق به جانب و چشمان ریز و مطمئن، با دستانی که درهم گره زده بود و پاهایی که روی یکدیگر انداخته بود، تک تک این حرکات خبر از اعتماد به نفس و آگاهی زیادش، میداد. و اما من، چیزی جز علامت سوال در چهرهام، نمایان نبود. - درسته. اگر مجبور باشم تو سازمان بمونم، آزمایشگاه بهترین انتخابه. تو چی؟ - من هرجا که بری میام. - چرا؟ زمانی که سرش را سمت گارسون چرخاند و تشکر کرد و قهوه را با لذت درحالیکه به شدت داغ بود نوشید، متوجه شدم اصلاً رغبتی به پاسخگویی ندارد. این هم یکی از سوالهایی بود که باید در هوا معلق میماند. جوابها شانه خالی میکردند و لبها تنبل روی هم لم داده بودند. از شدت حرصی که داشتم، متوجه نبودم انگشتانم را دور لیوان شیشهای و داغ حلقه کردهام. حتی تا زمانی که لئو به دستانم نگاه نکرده بود، متوجه سوزش پوست دستم، نبودم. لیوان را به لبهایم نزدیک کردم و با صدا، قهوه را هورت کشیدم . - مدلین تا حالا از خودت پرسیدی اگر به جواب سوالهات درباره سازمان برسی، چی دستت رو میگیره؟ - آره. میخوام بفهمم تا مانع از این بشم که کنترلم بکنن. - نه. تو فقط میفهمی این دستگاهها این کار رو میکنن. ولی نمیتونی مانع کاری که انجام میدن بشی! تو تشنه دانستن هستی بدون اینکه بفهمی هدفت از دانستن چیه. لیوان را روی میز گذاشتم و سرم را چرخاندم تا به ظاهر از پنچره به برگهای آویزان و سبز درختان، خیره شوم اما ذهنم درگیر سخنی بود که لئو بیان کرد. ولی مهمتر از آنها، چیزی بود که در خوابهایم برایم رخ داده بود. با اشتیاق، صورتم را سمت لئو چرخاندم. - من توی خوابم دیدم که یک دورهمی برپا کردیم. دور آتیش جمع شده بودیم و گریس و رئیسها هم بودن. سپس تمام ماجرا و سوالهایی که او خودش برای اثبات جاسوس نبودنش مطرح کرده بود را، بیان کردم. همه چیزهایی که درباره دستگاه فهمیده بودم. لئو برای مدت طولانیای، سکوت کرد و من از سکوت او استفاده کرده و گفتم که ژینوس هم در خوابم بود و در آن رویا، ژینوس توانسته بود از تمرین شماره سوم بیرون بیاید. اینکه من هیچ اطلاعی درباره زندگی شخصی آنها ندارم اما ژینوس آنجا توانسته بود درباره گذشته خودش و خانوادهاش به من بگوید و او رسماً یک هویت داشت. هویت او وابسته به آگاهی من از او نبود درحالیکه آنجا جهان ناخودآگاه من بوده و همه چیز به من بستگی داشت. ماجرا رفته رفته چنان پیچیده میشد که خود لئو هم گاهی لبهایش را باز میکرد چیزی بگوید اما دوباره آنها را میبست. ما برای مدتی طولانی فقط با قهوهمان کلنجار رفتیم و اطراف کافه را رصد کردیم اما میخواستم او چیزی بگوید! آیا گیج شده بود و به افکارم فکر میکرد یا همه چیز را میدانست و چیزی به من نمیگفت؟ - لئو! اگر اونجا جهان ناخودآگاه منه باید براساس آگاهی من شکل گرفته باشه. چطور ممکنه؟ لئو چانهاش را از روی دستش برداشت و صاف نشست. - شاید فرضیههایی که توی ذهنت داری در ناخودآگاهت بررسی شده و به شکل نظریه در اومده. تو درباره دستگاه و زندگی بقیه صددرصد یک فکرهایی کردی. - فرضیه من فقط در همین حد بود که اونها میتونن یک خاطره الکی بسازن که من مادرم رو کشتم و اون رو به سیستم بدن و بعد شخصیت و عقاید من رو عوض کنن چون درکل خاطرات و اتفاقاتی که واسمون افتاده شخصیت ما رو میسازه. اما... دست لئو را سمت خود کشیدم و خود را چنان به میز نزدیک کردم که شکمم در لبه میز، فرو رفت. - اما فرانسیوس توی جهان ناخودآگاهم بهم گفت تا زمانی که خاطرهای توی ذهن ما نباشه، نمیتونن اون رو وارد سیستم بکنن و ناخودآگاه ما نمیتونه اون جهان رو بسازه. یعنی اگر خاطره اینکه من مامانم رو کشتم به سیستم بدن، چون هیچ تصوری ازش ندارم و بهش فکر نکردم، ناخودآگاهم یک همچین چیزی نمیسازه. این دقیقاً برخلاف فرضیه من هست! پس این قضیه که همه اون حرفها دروغه و ساخته و پرداخته فرضیه ذهنمه، درست نیست. سپس دستانش را رها کردم و خواستم به پشتی صندلی تکیه بدهم اما تازه یادم افتاد این صندلی، تکیه گاه ندارد. قبل از اینکه کامل روی زمین سقوط کنم، سریع از لبه میز گرفتم و صاف نشستم. لئو بی توجه به دست و پا چلفتی بودنم، دوباره در سکوت خود فرو رفته بود. سپس جوری که انگار به شدت کلافه شده باشد، شانههایش را به تندی بالا انداخت و گفت: - نمیدونم مدلین. تو خیلی عجیبی! چنین ناخودآگاهی هم واقعاً عجیبه. پاشو بریم پیش بقیه ببینیم کی تونست از تمرین بیرون بیاد. از کافه خارج شدیم و زمانی که درختها با دستان دراز و کلفتشان، از بالای سرمان کنار رفتند، تازه متوجه شدیم نزدیک غروب است و ساعت زیادی در کافه مشغول فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، بودیم! وارد سازمان شدیم و به اتاق رفتیم. همه بچهها دور یکی از تختها حلقه زده بودند و چیزی دیده نمیشد. پایپر را کنار کشیدم و ژینوس را دیدم که روی تخت نشسته و اشک میریخت. او واقعاً توانسته بود از دستگاه بیرون بیاید. با تعجب پرسیدم: - چطور از دستگاه اومدی بیرون؟ - مدلین، زندگی توی اون دستگاه خیلی لذت بخش بود. ما باهم لحظات خیلی خوبی رو داشتیم. دهان بازم، با چنان سرعتی خشک شد که دیگر قدرت تکان دادنش را نداشتم. این دقیقاً همان چیزی بود که ژینوس در خوابم به من گفت. حتی لحن بیانش هم تغییری نکرده بود. فکر میکردم این اولین اتفاق عجیب میتواند باشد اما اینطور نبود. شب، هورام به اتاقمان آمد و گفت در حیاط جمع شویم. ما دوباره دور همان آتش جمع شدیم و لئو همان سوال را پرسید و فرانسیوس همان جوابها را بیان کرد. احساس نمیکردم در آنجا حضور داشته باشم. هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید. وحشت تا مغز و استخوان پیش رفته بود و با وجود گرمای سوزان آتش، احساس میکردم چندین تن یخ در من جاساز شده باشد. همه چیز تکراری بود. تمام این اتفاقات را درون دستگاه و در خوابها، دیده بودم. چشمان من دنبال تغییر کوچکی در حرکات دست و لحن و یا هرچیز دیگری بود. اما هیچ تفاوتی وجود نداشت! وارد خوابگاه که شدیم، قبل از آنکه چراغ توسط گریس خاموش شود، او در چارچوب ایستاد و گفت: - چون تمرین چهارم خیلی سخت بود، فردا تمرینی نیست. پس فردا تمرین آخر رو انجام میدیم. شب خوبی داشته باشین! این آخرین ضربهای بود که باید بر من وارد میشد. در خواب سومم گریس گفته بود خبری از تمرین پنجم نیست و هم اکنون دوباره این خبر را شنیدم. روی تخت نشسته بودم و پتو را دور خود پیچیده و خیره به لئو بودم. لئو نیز دقیقاً مانند من روی تخت نشسته بود و عمیق در فکر بود. میتوانستم سنگی بردارم و به افکارش پرتاب کنم و بی شک، صدای افتادن سنگ را نمیشنیدم! دقیقاً در همین حد عمیق بود. ماتیاس دنبال خودکار خود میگشت و پایپر به او میگفت که آخرین بار ماتیاس با خودکار بیرون رفته و بدون خودکار بازگشته پس نیاز نیست کل اتاق را به هم بریزد. ژینوس تخت خود را مرتب کرد و سمت در رفت. او قصد داشت همین امشب تمرین چهارم را انجام بدهد تا فردا با گروه باشد. اما اگر میدانست ما با تمرین چهارم چه بلاهایی سرمان آمده، این کار را انجام نمیداد. به نظرم تمرین سومی که ژینوس در آن گرفتار شده بود، هزار برابر از تمرین چهارم بهتر بود. ژینوس: امیدوارم توی این یکی گیر نکنم. سپس لبخندی زد و با خداحافظی، از اتاق خارج شد. لیلین از اتاقک کوچک با لباس خواب، بیرون آمد و روی تختش خزید. همه در آرامش فرو رفته بودند حتی ماتیاس که مدام اتاق را متر میکرد تا خودکارش را پیدا کند هم، دارای آرامش بود! از تمرین چهارم به راحتی بیرون آمده بودند و کسی در دستگاه نمانده بود. اما این قضیه میتوانست برای آنها راحت باشد نه من! چطور میشد تمام اتفاقاتی که در دستگاه برایم رخ داده بود، در دنیای واقعی دقیقاً تکرار شود؟ نکند هنوز در خواب بودم؟ این تمرینات بلایی بر سرم آورده بود که دیگر بین خواب و بیداری ، به شک برخورد کرده بودم. نمیدانستم چه چیزی واقعیت است و چه چیزی نه. ناخودآگاهم مثل هیوولایی هزار سر ، پشت میز سیاهش نشسته بود و هربار که به اتاقش مراجعه میکردم با یکی از هزار سرش، با من، سخن میگفت. داشتم توسط خودم بازی داده میشدم و این بدترین نوع بازی بود. با اینکه اکنون روی تخت دراز کشیده بودم، اما به هیچ وجه خوابم نمیآمد یا شاید دیگر از خوابیدن میترسیدم. شاید این بار وارد خواب پنجم یا ششم میشدم. تا ابد در میان زنجیرهای از خوابها به دام میافتادم و هرگز به واقعیت نمیرسیدم! هرگز بیدار نمیشدم و خورشید هرگز حقیقتاً مرا گرم نمیکرد. در تاریکی نادانی خود دست و پا میزدم و احساس میکردم شمعی که در کنار خود دارم میتواند نقش خورشید را بازی کند. نه این بی قراری رهایم نمیکرد. از روی تخت پایین پریدم و به آرامی، مانند سایهای محو، از میان تختها عبور کردم و به تخت لئو رسیدم. قبل از اینکه روی تختش بنشینم و او را بیدار کنم، اندکی بالای سرش مکث کردم. مردد بودم! شاید دیگر نباید به او اعتماد میکردم و به صورت کلی لئو با گفتن اینکه«مدلین تو عجیب هستی» این را به وضوح برایم مشخص کرده بود که کاری از دستش برنمیآید. یا بدتر از همه، اگر لئو بخشی از خواب من بود و هنوز در دنیای خواب بودم و درواقع اگر لئو واقعیت نداشت، آن وقت چه؟ باید میرفتم روی تختش مینشستم و از او کمک میخواستم؟ لئو مرا در همان حالتی که به شکل خمیده ایستاده بودم و سرم را سمت صورتاش پایین آورده بودم، دید و به جای اینکه سوالی بپرسد یا چیزی بگوید، دستم را کشید و باعث شد روی تختش بیافتم. سمت راست تختاش دراز کشیدم و به دلیل معذب بودن، پاهایم را جمع کردم و دستانم را روی شکمم، گذاشتم. صورتم سمت تخت بالایی بود و احساس میکردم لئو به پهلو خوابیده و مرا تماشا میکند. انگشتش را آرام به گونهام زد و گفت: - برگرد این طرفی. به آرامی سمت راست چرخیدم و مانند خودش به پهلو خوابیدم. حتی نگران بودم نفس بکشم و نفسم به صورتش بخورد. - این چطور ممکنه مدلین؟ - چی؟ - تو آینده رو چطور توی دنیای ناخودآگاهت دیدی؟ اینها قرار بود فقط چندتا خواب الکی باشن و ما سعی کنیم ازشون بیدار بشیم. خوابهایی که بر گرفته از اطلاعات ذهن خودمون باشه. با صدای بسیار آرامی که بیشتر شبیه هو هوی باد بود، گفتم: - نمیدونم. اما من به این فکر نمیکنم که آینده رو دیده باشم. با اینکه تاریک بود و نمیتوانستم چهرهاش را به خوبی ببینم، اما احساس کردم ابروهایش را بالا انداخت. - پس چی؟ - حس میکنم احتمالاً این هم یک خوابه و هنوز توی دستگاهم! - منم لابد خواب توئم. سه شنبه 24 مرداد[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین