انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 119596" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 31</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باورش برایم سخت بود. این سوی اتاق، روی میله سیاه و نازکی قرار داشتم و زیر پایم ماشینها، در رفت و آمد بودند. آنقدر در ارتفاع بالایی بودم که احساس میکردم احتمال سوختن موهایم توسط خورشید، وجود دارد. درِ اتاق، از میله، دور و دورتر میشد و احساس میکردم هرگز نمیتوانم به آن در برسم و خودم را به آغوش دختر بی نام، پرتاب کنم. دستم را باز کردم و پای راستم را مقابل نوک پای چپ، قرار دادم. آرام روی میله حرکت میکردم و ترس در گلویم نبض میزد. تنم یخ بسته بود و تمام عضلاتم میلرزید. نمیدانستم تا به این حد، از ارتفاع وحشت دارم. اما این خواب بود و به هرحال بسیار واقعی بود. اگر خودم را رها میکردم، سقوط را با تمام وجود، نه تنها احساس، بلکه مزه مزه میکردم. شاید حتی سرم به کاشی کنار خیابان میخورد و درد در من به اوج خود میرسید. اما تا ابد که نمیتوانم روی این میله بمانم و با وزش باد، تعادلم را از دست بدهم و با این دستان حقیر بی بال، به آسمان چنگ بیندازم. چطور شد به اینجا رسیدم؟ مگر من دختری فاقد ترس نبودم که هیچ چیز زندگی برای او اهمیتی نداشت؟ اکنون چرا یک به یک ترسهایم برایم رو میشود؟ اگر ادعایم میشد که از هیچ چیز نمیترسم... برای چه اکنون عضلاتم تسلیم ارتفاع شده؟ با خودت صادق باش مدلین. تو در نقطه حساس زندگیَت قرار داری! جایی که هیچ راهی جز غلبه بر ترس و سقوط کردن نداری. جایی که باید از ترسیدن بترسی نه از چیزهایی که ترس را به دنبال خود میکشند. خودت را رها کن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آری. همیشه همین کار را کردم. در بدترین شرایط با خودم سخن گفتم و به خودم کمک رساندم. روحیه دادم و دستاش را از بدبختی بیرون کشیدم. هیچکس کنارم نبود اما همه دهان ادعایشان، باز بود. آن دهانها اکنون کدام به درد میخوردند؟ روی کدام لب نرم و پر ادعا قرار بود سقوط کنم؟ نه آن پایین ماشین و جاده و آسفالت سخت، انتظارم را میکشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خودم را رها کردم، مثل برگی که میدانست در نهایت باید کنده شود. دستانم باز بود و موهایم به سرعت، رو به بالا موج برمیداشتند. چشمانم خیره به نوری دردناک میان ابرهای سفید، و قلبم ، نمیدانم کجا بود. احساس میکردم قلبم زودتر از من سقوط کرده باشد. چیزی شبیه ریزش ناگهانی دل!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سریع و با وحشت، از روی تخت، بلند شدم. ع×ر×ق از سر و رویم میپاشید و مدام نفس نفس میزدم. جوری تمام تنم و موهایم خیس بود که انگار تازه از زیر دوش، بیرون آمدهام. دستم را از روی بالشتی که خیستر از من بود، برداشتم و بلند شدم. همه مشغول آماده شدن بودند و لئو با نگرانی ، به من نگاه میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبی؟ خواب بدی دیدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آماده شو بریم تمرین بعدی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">احتمالاً در خواب دوم بودم. از این خواب چطور خلاص شوم؟ نمیتوانستم دوباره سقوط کنم. تنها یک بار میتوان هر روش را برای خوابها اجراء کرد، برای خواب بعد روش تازهای نیاز بود.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">همه تک به تک از اتاق خارج شدند اما قبل از آنکه لئو هم بیرون برود، از یقهاش محکم گرفتم و او را سمت خود کشیدم. پیراهن سفیدش میان دستانم چروک شده بود و صورتش را مماس صورتم، قرار داده بودم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">-لئو تو باید بهم کمک بکنی تا از خواب بلند شم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جوری نگاهم کرد که انگار میمون سخنگویی چیزی باشم. همانقدر عجیب. اما وقت توضیح بیشتر را نداشتم. نمیشد که یک ساعت او را هم قانع کنم و قسم بخورم که وجود خارجی ندارد و تنها بخشی از خواب من است.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لطفاً لطفاً. باید بیدار بشم لئو. به هیچی فکر نکن فقط به این فکر بکن که چطور باید بیدار بشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو دستم را از روی پیراهنش برداشت و به لبهایش نزدیک کرد و بوسید. باورم نمیشد که بخشی از من، دوست داشت او عاشق من باشد و اکنون در این خواب مزخرف، لئو، عاشقم بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لباش را از روی دستم برداشت و با انگشتش مشغول بازی با دستانم، شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب درواقع یک راهی هست. اما کمی سخته.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش خیره به دستانم بود و با صدای آرامی، سخن میگفت. این حالت عجیبش را نمیتوانستم هضم بکنم که هرچند وقت مناسبی برای تحلیل این شخصیت خیالی، نداشتم. مشتاق و منتظر، چشمانم را گشاد کردم و منتظر ماندم ادامه بدهد. گردنش را بالا کشید و دستانم را رها کرد. همانطور که عقبتر میرفت و دستانش را در جیب، قرار میداد، لب و لوچهاش را تکان داده و میخواست با وقت گرانبهای من بازی کند. یا شاید با خود من! به تندی، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب؟ حرف بزن دیگه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو باید توی جهان خوابت آشوب به پا کنی و اون جهان رو از بین ببری.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این چطوری ممکنه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این رو دیگه خودت باید بفهمی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حتی در جهان خودم، باز حرف کشیدن از لئو ، مثل بیرون کشیدن آب، از شعلههای آتش بود. گویا ناخودآگاهم او را چنین شناخته و اینگونه توصیف کرده تا ماجرا واقعیتر به نظر برسد اما مگر نمیدانست من مدلین هستم؟ بسیار خب. اکنون منی که مدلین هستم نباید مدلین بودنم را فراموش کنم و دست و پایم را در هزارتو، گم بکنم. همه چیز تحت کنترل است. تنها باید به این موضوع توجه میکردم که چه چیزی میتوانست جهان خوابم را برهم بزند. چگونه میتوان آشوب ایجاد کرد؟ مثل زامبیها در راهروهایی با درهای بی دستگیره، بدوم و از گردن هرکس، گازی بگیرم؟ این فکر احمقانه، در مغزم همچنان نشسته بود و به افرادی که اطرافم قدم میزدند، نگاه میکرد. گریس آهسته و درحال دید زدن اتاقهایی که داخلشان خالی بود، حرکت میکرد. گویا برای رسیدن به اتاق مورد نظر و رفتن به سوی تمرین پنجم، هیچ عجلهای نداشت. شاید این سالن بسیار پر نور را که از شدت نور زیادش، گاهی حالم را به هم میزد، با ساحل اشتباه گرفته بود. لئو دست در جیب، به مقابل قدمهایش نگاه میکرد و کاری به کار کسی نداشت. گریس توقف کرد و پشت بند او، همه جوری ایستادند که گویا با دیوار برخورد کرده باشند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میخواین امروز تفریح کنین و هیچ تمرینی انجام ندیم؟ هر روز تمرین دارین و بهتره یک روز هم خوش باشین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ظاهراً تمام اعضا از این پیشامد راضی بودند به جز من. نمیتوانستم روزهایم را به خوش گذرانی در خیالم سپری کنم. برای من این مسئله که درون دستگاه بودم و نمیتوانستم از خواب بیدار شوم، مانند سیلی محکمی عمل میکرد. اما این سیلی جز خراشیدن اعصابم کاری نداشت زیرا هرگز موفق به بیدار کردنم، نشده بود. سعی کردم اعتراضم را جوری منطقی بیان کنم که آنها تصور نکنند در خواب من حضور دارند، چون که در آن صورت جهانشان دچار دگرگونی میشد و حالشان بدتر از من! به هرحال من میدانستم وجود دارم اما آنها چه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گریس من دنبال تفریح نیستم. میخوام زودتر همه تمرینها تموم بشه و از اونجایی که این آخرین تمرینه...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زبانم برای ادامه دادن کلمات، نچرخید. متوجه شدم که با دستان خودم، داشتم موهایم را نوازش میدادم تا در خواب بمانم! مگر لئو نگفت در جهان خواب باید آشوب ایجاد کرد؟ پس اگر حقایق را بگویم و آنها دچار احساسات دگرگون و متناقضی بشوند و ترسی با چاشنی تردید، در وجودشان جوانه بزند، آری اگر این کار را بکنم، میتوانم از خواب بیدار شوم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس: خب مدلین؟ ادامه حرفت چی شد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کنار گریس و مقابل همه افراد، ایستادم. این همه جدی و رسمی بودن، قوانین پیچ در پیچ و واقعی بودن سازمانی که درونش بودم، کمی مرا برای دهن باز کردن، مردد میکرد. اگر آنها باور نمیکردند و فرض را بر این میگذاشتند که دیوانه شدهام و هیچ دگرگونی هم ایجاد نمیشد، باید چه میکردم؟ میتوانستم با لبخند پاره و پورهای که دقیقاً برای زمانهای مضحک زندگیم نگه داشته بودم، همه چیز را جمع کنم و بگویم، قصدم شوخی بود! حداقل به امتحان کردناش، میارزید. به نظر کم کم بقیه از تماشا کردنم خسته شده بودند زمانی که صدای کوبیده شدن پای گریس روی زمین و خمیازه کشیدن لیلین، بلند شد، من نیز به سرعت سخنم را آغاز کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: ببینین دوستان واقعیت اینه که من توی تمرین چهارم، درون یک دستگاهی خوابیدم و الان باید از خواب بلند بشم تا تمرین چهارم رو به خوبی و خوشی تموم بکنم. البته این هنوز خواب دوم منه و بعد این به خواب اول میرم. اما درکل مسئله اینه شما هیچکدوم وجود ندارین و این سازمان هم وجود نداره و همه شما، تک تکتون خواب من هستین، بخشی از من! یعنی...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس با خشم به میان کلامم، پرید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس: یعنی تو رسماً دیوونه شدی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلین که دیگر حسابی خوابش پریده بود، با دهانی باز، تماشایم میکرد. لئو بی تفاوت بود و احساس میکردم در عین حال که مرا میبیند، درواقع به پشت سرم خیره شده. ژینوس با شگفتی و چشمان عسلی درخشاناش، نگاهم میکرد و ناگهان دستش را بالا آورد و شروع کرد به کف زدن. با سرعتی کند، اما چنان محکم که صدای شالاپ شلوپ دستاش، در راهرو، منعکس میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ژینوس: ذهن خلاقی داری. تو باید نویسنده میشدی مدلین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با پافشاری بیشتری، کلماتم را تکرار کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: شماها واقعی نیستین! شما همه خواب من هستین! من الان توی تمرین چهارم گیر کردم و اگر یکم به خودتون و اتفاقایی که واستون افتاده فکر کنین، متوجه میشین که قبل از من اصلاً وجود نداشتین. ژینوس تو درباره زندگی شخصیت و گذشتت بهم بگو!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من درباره هیچ یک از افراد سازمان، و زندگی شخصی آنها، چیزی نمیدانستم. به جز چند تکه کلمه که ما بین گفت و گوی ساده، به میان آمده بود. من نه با کسی صمیمی بودم و نه میدانستم چگونه از سازمان، سر در آوردهاند. پس چیزی که من از آن خبر نداشتم را ، ناخودآگاهم نیز، نمیدانست. در آن صورت باید ذهن تک تک این افراد از گذشتهشان، خالی باشد. ژینوس جوری نگاهم میکرد که انگار با شخص احمقی رو به رو شده است. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره. بابام یه دیوونه بوده و مامانم وقتی بچه بودم ولم کرد رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یعنی چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به جای اینکه پاسخم را بدهد، چشمانش را جوری ریز کرد که انگار نمیتواند درست حسابی، مرا تشخیص بدهد. شاید فکر میکرد دیوانهای در لباس مدلین هستم. اما این قضیه که او هویت داشت و زندگی قبلیاش کاملاً در ذهنش بود، با عقلم جور در نمیآمد. منطقم نمیتوانست این اتفاقات را هضم بکند. من درون خود، گیر افتاده بودم و حتی توانایی اداره جهان خودم را، نداشتم. این دیگر چه جورش بود؟ انگار وارد ناخودآگاه شخص دیگری شدهام. گریس دستاش را روی شانهام گذاشت و مرا سمت بچهها هل داد تا دیگر دست از سخنرانی مضحک خود، بردارم. اکنون باید با همان لبخند مسخره میگفتم همه چیز شوخی بود یا به کارم ادامه میدادم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: شماها واقعی نیستین. همتون رو ذهن من ساخته.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماتیاس، دست به سینه ایستاده بود و تا آن لحظه، با حالت متفکرانهای، به من، نگاه میکرد. اما این بار او هم وارد ماجرا شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماتیاس: ثابت کن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس حرصی، با صدای نازک و گوشخراشی که از گلویش بیرون میزد، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس: چی رو ثابت کنه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماتیاس بی هیچ پاسخی، فقط دستش را به حالت «ساکت باش» سمت گریس، گرفت. سپس دوباره به من خیره شد. حداقل یک نفر بود که به من فرصتی بدهد. میدانستم ماتیاس بخشی از افراد عاقل جمع بود و این را ناخودآگاهم بهتر از من میدانست. از آنجایی که گریس گفته بود ما با روشهای متفاوتی باید از خوابها بیدار شویم و نمیتوانیم روش اول بیدار شدن را برای دومی به اجراء در بیاوریم، بنابراین، منی که در خواب سوم مُرده بودم تا به خواب دوم بازگردم، نمیتوانستم در خواب دوم نیز، بمیرم تا به خواب اول بروم. یعنی هیچکس نمیتوانست مرا بکشت. شاید این به اندازه کافی برای آگاه کردنشان، کافی بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: خب من نمیمیرم! هرکاری بکنید من زنده میمونم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس، با انگشتانش، مشغول مالش دادن ابروانش، شد. ماتیاس ابروهایش را بالا پراند اما نگاهش را به کفشش دوخت تا احتمالاً بهتر بتواند درباره چنین ماجرایی، فکر بکند. لیلین با لبخند لرزانی ، سوالی که در جانش دلهره انداخته بود را، بیان کرد. البته او حق داشت نگران شود زیرا تمام این ماجراها را واقعی میدانست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیلین: نکنه میخوای بکشیمت؟ اگر بلند نشی چی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس با خندهای که گویا همه این صحبتها یک مشت شوخی بچهگانه بوده باشد، سعی کرد ماجرا را جمع بکند و دیگر مانع ادامه دادن بحث شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گریس: بیخیال مدلین تا الان هم الکی وقتمون رو گرفتی. اگر به این حرفها ادامه بدی واسه تنبیه میفرستیمت توی دستگاه! خاطره بدت رو یادته؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین: نکنه از واقعیت میترسی گریس؟ تو خودت میدونی واقعی نیستی مگه نه؟ فقط نمیخوای بقیه هم متوجه بشن. چرا از کشتنم میترسی؟ به جای اون تنبیه، منم مثل همون آدمایی که راحت تبدیل به جنازشون میکنین، بکش!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حال دیگر رسماً چانه گریس، شروع کرده بود به لرزیدن. قبل از اینکه چیزی بگوید، هورام با گامهایی بلند و پر سر و صدا، درحالی که تفنگی در دست داشت ، سمتمان آمد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یک شنبه 22 مرداد</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 119596, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 31 باورش برایم سخت بود. این سوی اتاق، روی میله سیاه و نازکی قرار داشتم و زیر پایم ماشینها، در رفت و آمد بودند. آنقدر در ارتفاع بالایی بودم که احساس میکردم احتمال سوختن موهایم توسط خورشید، وجود دارد. درِ اتاق، از میله، دور و دورتر میشد و احساس میکردم هرگز نمیتوانم به آن در برسم و خودم را به آغوش دختر بی نام، پرتاب کنم. دستم را باز کردم و پای راستم را مقابل نوک پای چپ، قرار دادم. آرام روی میله حرکت میکردم و ترس در گلویم نبض میزد. تنم یخ بسته بود و تمام عضلاتم میلرزید. نمیدانستم تا به این حد، از ارتفاع وحشت دارم. اما این خواب بود و به هرحال بسیار واقعی بود. اگر خودم را رها میکردم، سقوط را با تمام وجود، نه تنها احساس، بلکه مزه مزه میکردم. شاید حتی سرم به کاشی کنار خیابان میخورد و درد در من به اوج خود میرسید. اما تا ابد که نمیتوانم روی این میله بمانم و با وزش باد، تعادلم را از دست بدهم و با این دستان حقیر بی بال، به آسمان چنگ بیندازم. چطور شد به اینجا رسیدم؟ مگر من دختری فاقد ترس نبودم که هیچ چیز زندگی برای او اهمیتی نداشت؟ اکنون چرا یک به یک ترسهایم برایم رو میشود؟ اگر ادعایم میشد که از هیچ چیز نمیترسم... برای چه اکنون عضلاتم تسلیم ارتفاع شده؟ با خودت صادق باش مدلین. تو در نقطه حساس زندگیَت قرار داری! جایی که هیچ راهی جز غلبه بر ترس و سقوط کردن نداری. جایی که باید از ترسیدن بترسی نه از چیزهایی که ترس را به دنبال خود میکشند. خودت را رها کن. آری. همیشه همین کار را کردم. در بدترین شرایط با خودم سخن گفتم و به خودم کمک رساندم. روحیه دادم و دستاش را از بدبختی بیرون کشیدم. هیچکس کنارم نبود اما همه دهان ادعایشان، باز بود. آن دهانها اکنون کدام به درد میخوردند؟ روی کدام لب نرم و پر ادعا قرار بود سقوط کنم؟ نه آن پایین ماشین و جاده و آسفالت سخت، انتظارم را میکشید. خودم را رها کردم، مثل برگی که میدانست در نهایت باید کنده شود. دستانم باز بود و موهایم به سرعت، رو به بالا موج برمیداشتند. چشمانم خیره به نوری دردناک میان ابرهای سفید، و قلبم ، نمیدانم کجا بود. احساس میکردم قلبم زودتر از من سقوط کرده باشد. چیزی شبیه ریزش ناگهانی دل! سریع و با وحشت، از روی تخت، بلند شدم. ع×ر×ق از سر و رویم میپاشید و مدام نفس نفس میزدم. جوری تمام تنم و موهایم خیس بود که انگار تازه از زیر دوش، بیرون آمدهام. دستم را از روی بالشتی که خیستر از من بود، برداشتم و بلند شدم. همه مشغول آماده شدن بودند و لئو با نگرانی ، به من نگاه میکرد. - خوبی؟ خواب بدی دیدی؟ - آره. - آماده شو بریم تمرین بعدی. احتمالاً در خواب دوم بودم. از این خواب چطور خلاص شوم؟ نمیتوانستم دوباره سقوط کنم. تنها یک بار میتوان هر روش را برای خوابها اجراء کرد، برای خواب بعد روش تازهای نیاز بود. همه تک به تک از اتاق خارج شدند اما قبل از آنکه لئو هم بیرون برود، از یقهاش محکم گرفتم و او را سمت خود کشیدم. پیراهن سفیدش میان دستانم چروک شده بود و صورتش را مماس صورتم، قرار داده بودم. -لئو تو باید بهم کمک بکنی تا از خواب بلند شم. جوری نگاهم کرد که انگار میمون سخنگویی چیزی باشم. همانقدر عجیب. اما وقت توضیح بیشتر را نداشتم. نمیشد که یک ساعت او را هم قانع کنم و قسم بخورم که وجود خارجی ندارد و تنها بخشی از خواب من است. - لطفاً لطفاً. باید بیدار بشم لئو. به هیچی فکر نکن فقط به این فکر بکن که چطور باید بیدار بشم. لئو دستم را از روی پیراهنش برداشت و به لبهایش نزدیک کرد و بوسید. باورم نمیشد که بخشی از من، دوست داشت او عاشق من باشد و اکنون در این خواب مزخرف، لئو، عاشقم بود. لباش را از روی دستم برداشت و با انگشتش مشغول بازی با دستانم، شد. - خب درواقع یک راهی هست. اما کمی سخته. نگاهش خیره به دستانم بود و با صدای آرامی، سخن میگفت. این حالت عجیبش را نمیتوانستم هضم بکنم که هرچند وقت مناسبی برای تحلیل این شخصیت خیالی، نداشتم. مشتاق و منتظر، چشمانم را گشاد کردم و منتظر ماندم ادامه بدهد. گردنش را بالا کشید و دستانم را رها کرد. همانطور که عقبتر میرفت و دستانش را در جیب، قرار میداد، لب و لوچهاش را تکان داده و میخواست با وقت گرانبهای من بازی کند. یا شاید با خود من! به تندی، گفتم: - خب؟ حرف بزن دیگه. - تو باید توی جهان خوابت آشوب به پا کنی و اون جهان رو از بین ببری. - این چطوری ممکنه؟ - این رو دیگه خودت باید بفهمی. حتی در جهان خودم، باز حرف کشیدن از لئو ، مثل بیرون کشیدن آب، از شعلههای آتش بود. گویا ناخودآگاهم او را چنین شناخته و اینگونه توصیف کرده تا ماجرا واقعیتر به نظر برسد اما مگر نمیدانست من مدلین هستم؟ بسیار خب. اکنون منی که مدلین هستم نباید مدلین بودنم را فراموش کنم و دست و پایم را در هزارتو، گم بکنم. همه چیز تحت کنترل است. تنها باید به این موضوع توجه میکردم که چه چیزی میتوانست جهان خوابم را برهم بزند. چگونه میتوان آشوب ایجاد کرد؟ مثل زامبیها در راهروهایی با درهای بی دستگیره، بدوم و از گردن هرکس، گازی بگیرم؟ این فکر احمقانه، در مغزم همچنان نشسته بود و به افرادی که اطرافم قدم میزدند، نگاه میکرد. گریس آهسته و درحال دید زدن اتاقهایی که داخلشان خالی بود، حرکت میکرد. گویا برای رسیدن به اتاق مورد نظر و رفتن به سوی تمرین پنجم، هیچ عجلهای نداشت. شاید این سالن بسیار پر نور را که از شدت نور زیادش، گاهی حالم را به هم میزد، با ساحل اشتباه گرفته بود. لئو دست در جیب، به مقابل قدمهایش نگاه میکرد و کاری به کار کسی نداشت. گریس توقف کرد و پشت بند او، همه جوری ایستادند که گویا با دیوار برخورد کرده باشند. - میخواین امروز تفریح کنین و هیچ تمرینی انجام ندیم؟ هر روز تمرین دارین و بهتره یک روز هم خوش باشین. ظاهراً تمام اعضا از این پیشامد راضی بودند به جز من. نمیتوانستم روزهایم را به خوش گذرانی در خیالم سپری کنم. برای من این مسئله که درون دستگاه بودم و نمیتوانستم از خواب بیدار شوم، مانند سیلی محکمی عمل میکرد. اما این سیلی جز خراشیدن اعصابم کاری نداشت زیرا هرگز موفق به بیدار کردنم، نشده بود. سعی کردم اعتراضم را جوری منطقی بیان کنم که آنها تصور نکنند در خواب من حضور دارند، چون که در آن صورت جهانشان دچار دگرگونی میشد و حالشان بدتر از من! به هرحال من میدانستم وجود دارم اما آنها چه؟ - گریس من دنبال تفریح نیستم. میخوام زودتر همه تمرینها تموم بشه و از اونجایی که این آخرین تمرینه... زبانم برای ادامه دادن کلمات، نچرخید. متوجه شدم که با دستان خودم، داشتم موهایم را نوازش میدادم تا در خواب بمانم! مگر لئو نگفت در جهان خواب باید آشوب ایجاد کرد؟ پس اگر حقایق را بگویم و آنها دچار احساسات دگرگون و متناقضی بشوند و ترسی با چاشنی تردید، در وجودشان جوانه بزند، آری اگر این کار را بکنم، میتوانم از خواب بیدار شوم. گریس: خب مدلین؟ ادامه حرفت چی شد؟ کنار گریس و مقابل همه افراد، ایستادم. این همه جدی و رسمی بودن، قوانین پیچ در پیچ و واقعی بودن سازمانی که درونش بودم، کمی مرا برای دهن باز کردن، مردد میکرد. اگر آنها باور نمیکردند و فرض را بر این میگذاشتند که دیوانه شدهام و هیچ دگرگونی هم ایجاد نمیشد، باید چه میکردم؟ میتوانستم با لبخند پاره و پورهای که دقیقاً برای زمانهای مضحک زندگیم نگه داشته بودم، همه چیز را جمع کنم و بگویم، قصدم شوخی بود! حداقل به امتحان کردناش، میارزید. به نظر کم کم بقیه از تماشا کردنم خسته شده بودند زمانی که صدای کوبیده شدن پای گریس روی زمین و خمیازه کشیدن لیلین، بلند شد، من نیز به سرعت سخنم را آغاز کردم. مدلین: ببینین دوستان واقعیت اینه که من توی تمرین چهارم، درون یک دستگاهی خوابیدم و الان باید از خواب بلند بشم تا تمرین چهارم رو به خوبی و خوشی تموم بکنم. البته این هنوز خواب دوم منه و بعد این به خواب اول میرم. اما درکل مسئله اینه شما هیچکدوم وجود ندارین و این سازمان هم وجود نداره و همه شما، تک تکتون خواب من هستین، بخشی از من! یعنی... گریس با خشم به میان کلامم، پرید. گریس: یعنی تو رسماً دیوونه شدی! لیلین که دیگر حسابی خوابش پریده بود، با دهانی باز، تماشایم میکرد. لئو بی تفاوت بود و احساس میکردم در عین حال که مرا میبیند، درواقع به پشت سرم خیره شده. ژینوس با شگفتی و چشمان عسلی درخشاناش، نگاهم میکرد و ناگهان دستش را بالا آورد و شروع کرد به کف زدن. با سرعتی کند، اما چنان محکم که صدای شالاپ شلوپ دستاش، در راهرو، منعکس میشد. ژینوس: ذهن خلاقی داری. تو باید نویسنده میشدی مدلین. با پافشاری بیشتری، کلماتم را تکرار کردم. مدلین: شماها واقعی نیستین! شما همه خواب من هستین! من الان توی تمرین چهارم گیر کردم و اگر یکم به خودتون و اتفاقایی که واستون افتاده فکر کنین، متوجه میشین که قبل از من اصلاً وجود نداشتین. ژینوس تو درباره زندگی شخصیت و گذشتت بهم بگو! من درباره هیچ یک از افراد سازمان، و زندگی شخصی آنها، چیزی نمیدانستم. به جز چند تکه کلمه که ما بین گفت و گوی ساده، به میان آمده بود. من نه با کسی صمیمی بودم و نه میدانستم چگونه از سازمان، سر در آوردهاند. پس چیزی که من از آن خبر نداشتم را ، ناخودآگاهم نیز، نمیدانست. در آن صورت باید ذهن تک تک این افراد از گذشتهشان، خالی باشد. ژینوس جوری نگاهم میکرد که انگار با شخص احمقی رو به رو شده است. - آره. بابام یه دیوونه بوده و مامانم وقتی بچه بودم ولم کرد رفت. - یعنی چی؟ به جای اینکه پاسخم را بدهد، چشمانش را جوری ریز کرد که انگار نمیتواند درست حسابی، مرا تشخیص بدهد. شاید فکر میکرد دیوانهای در لباس مدلین هستم. اما این قضیه که او هویت داشت و زندگی قبلیاش کاملاً در ذهنش بود، با عقلم جور در نمیآمد. منطقم نمیتوانست این اتفاقات را هضم بکند. من درون خود، گیر افتاده بودم و حتی توانایی اداره جهان خودم را، نداشتم. این دیگر چه جورش بود؟ انگار وارد ناخودآگاه شخص دیگری شدهام. گریس دستاش را روی شانهام گذاشت و مرا سمت بچهها هل داد تا دیگر دست از سخنرانی مضحک خود، بردارم. اکنون باید با همان لبخند مسخره میگفتم همه چیز شوخی بود یا به کارم ادامه میدادم؟ مدلین: شماها واقعی نیستین. همتون رو ذهن من ساخته. ماتیاس، دست به سینه ایستاده بود و تا آن لحظه، با حالت متفکرانهای، به من، نگاه میکرد. اما این بار او هم وارد ماجرا شد. ماتیاس: ثابت کن. گریس حرصی، با صدای نازک و گوشخراشی که از گلویش بیرون میزد، گفت: گریس: چی رو ثابت کنه؟ ماتیاس بی هیچ پاسخی، فقط دستش را به حالت «ساکت باش» سمت گریس، گرفت. سپس دوباره به من خیره شد. حداقل یک نفر بود که به من فرصتی بدهد. میدانستم ماتیاس بخشی از افراد عاقل جمع بود و این را ناخودآگاهم بهتر از من میدانست. از آنجایی که گریس گفته بود ما با روشهای متفاوتی باید از خوابها بیدار شویم و نمیتوانیم روش اول بیدار شدن را برای دومی به اجراء در بیاوریم، بنابراین، منی که در خواب سوم مُرده بودم تا به خواب دوم بازگردم، نمیتوانستم در خواب دوم نیز، بمیرم تا به خواب اول بروم. یعنی هیچکس نمیتوانست مرا بکشت. شاید این به اندازه کافی برای آگاه کردنشان، کافی بود. مدلین: خب من نمیمیرم! هرکاری بکنید من زنده میمونم. گریس، با انگشتانش، مشغول مالش دادن ابروانش، شد. ماتیاس ابروهایش را بالا پراند اما نگاهش را به کفشش دوخت تا احتمالاً بهتر بتواند درباره چنین ماجرایی، فکر بکند. لیلین با لبخند لرزانی ، سوالی که در جانش دلهره انداخته بود را، بیان کرد. البته او حق داشت نگران شود زیرا تمام این ماجراها را واقعی میدانست. لیلین: نکنه میخوای بکشیمت؟ اگر بلند نشی چی؟ گریس با خندهای که گویا همه این صحبتها یک مشت شوخی بچهگانه بوده باشد، سعی کرد ماجرا را جمع بکند و دیگر مانع ادامه دادن بحث شود. گریس: بیخیال مدلین تا الان هم الکی وقتمون رو گرفتی. اگر به این حرفها ادامه بدی واسه تنبیه میفرستیمت توی دستگاه! خاطره بدت رو یادته؟ مدلین: نکنه از واقعیت میترسی گریس؟ تو خودت میدونی واقعی نیستی مگه نه؟ فقط نمیخوای بقیه هم متوجه بشن. چرا از کشتنم میترسی؟ به جای اون تنبیه، منم مثل همون آدمایی که راحت تبدیل به جنازشون میکنین، بکش! حال دیگر رسماً چانه گریس، شروع کرده بود به لرزیدن. قبل از اینکه چیزی بگوید، هورام با گامهایی بلند و پر سر و صدا، درحالی که تفنگی در دست داشت ، سمتمان آمد. یک شنبه 22 مرداد[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین