انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 119128" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 30</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هردو برای مدت طولانیای، سکوت کرده بودیم. من، مشغول تماشای او بودم. میخواستم از ذهن دختر عجیبی که رو به رویم نشسته بود، برای رهایی استفاده کنم. او، مژه بلند و سیاهش را با انگشت، میکشید و به فرش کوچک و زبر زیر پایمان، نگاه میکرد. من روی مبل راحتی و سفید، جابهجا میشدم و سرم را در اطراف خانه میچرخاندم. از لوستر قلبمه و پر از کریستال تا پردههای حریر صورتی و کاغذ دیواری گلکاری شده و کرمی رنگ روی دیوار و ساعت بلندی که کنار تلوزیون، روی زمین گذاشته شده بود و عقربههایش طلایی و درخشان بود، نگاهم از میان همه آنها در گردش بود. سه مجسمه از فیلسوفهای یونانی در راهروی خانه و کنار تلوزیون و در ورودی بین دو اتاق خواب، قرار داشت. بیش از این نمیتوانستم انتظار را بکشم. کمرم از این کشیدنهای طولانی، به درد آمده بود. انتظار را روی زمین انداختم و با لحنی عجول، تند تند کلمات را پشت سر هم، چیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب باید چی کار کنیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بالاخره مژهاش را رها کرد. داشت حالم از کشیده شدن چشمانش و دیده شدن قرمزی زیر آن، به هم میخورد. پاهای نازک و کشیدهاش را روی میز انداخت و خود را روی مبل رها کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یه ایده محشر دارم. تو باید خواب ببینی که داری از خواب بلند میشی. یعنی روی مبل دراز بکشی و تمام سه خواب رو تصور کنی و تصور کنی که داری از همشون بلند میشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمانم را بی حالت، روی جوش ریزی که زیر چانهاش بود، ثابت کردم. او مرا واقعاً چه فرض کرده بود؟ خری بدون گوش و دم؟ مقابلش، خالق تمام جهان او و حتی خود او، قرار داشت و بعد بیخیال روی مبل دراز کشیده برایم نظریه مزخرف میچید؟ حتی دیگر نسبت به او، ناامید شده بودم. گویا افرادی که درون من زندگی میکردند، حتی یک درصد من ، هوش نداشتند. خب چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ مگر ما اندازه خدا هوش داشتیم که اینها داشته باشند؟ تمام این موجودات ذره ریزی از من بودند و من ذره ریزتری از جهان واقعی! حداقل خوشحالم که بلد هستند روی پایه خود بهایستند و صحبت بکنند. باید بلند میشدم و از این خانه خرابشده بیرون میزدم و به همان ساحل برمیگشتم. سینه به سینه، مقابل موجها میایستادم و خودم را تسلیم مرگ میکردم. این تنها راه بیرون رفتن از خواب بود. درحالی که صورتم از شدت خشم سرخ شده و گرما از درون لباسم به گلویم کوبیده میشد، از روی مبل بلند شدم و با حرص ، درحالیکه پای کوبان سمت در میرفتم، زیرلب چیزهایی نثار آن دختر احمق میکردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کجا میری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سریع بلند شده و بازویم را گرفته بود. دندانم را روی هم ساییدم و با کشیدن نفس بلندی، تصمیم گرفتم برخورد بهتری داشته باشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به نظرت اگر خواب ببینم دارم از سه خواب، بلند میشم. چه اتفاقی میفته؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بلند میشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دارم تو خواب میبینم که بلند میشم! پس درواقع بلند نمیشم. مغزت این رو نمیفهمه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلماتم را آرام و شمرده شمرده و با تحکم بیان میکردم که شاید مغزش بتواند چیزهایی که میگویم را به خوبی، تحلیل بکند. همچنان که بازویم در دستش بود، سرش را پایین گرفت و به فکر فرو رفت. البته چیزی که گفتم واضح بود و جای هیچ فکر کردنی باقی نمیماند. خواستم بازویم را بکشم اما ناخنش چنان در پوست سفید و نرم دستم فرو رفته بود که نمیشد آن را کنار کشید. شبیه زالوی خوشتیپ و احمق! او زالوی اعصاب من بود و آرامشم را میمکید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راستش فکر کردم چون این خوابه، پس هرکاری میتونی توش بکنی. اگر تصور بکنی بلند شدی، پس بلند میشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وقتی خوابی، اینطوری بلند میشی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را رها کرد و دست به سینه مقابلم، ایستاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من تو خواب نمیفهمم که خوابم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راه حل بعدی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دیگر نمیخواستم بیشتر از این زمانم را از دست بدهم. قبل از اینکه بخواهم در را باز کنم و خودم را به بیرون از خانه این دیوانه پرت کنم، مرا با خود سمت یکی از اتاقهایش کشید. دستش را روی دستگیره نقرهای در، نگه داشت و با نیمچه لبخندی که دندان نیمه سفید و زردش را نشان میداد، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- واسم مهم نیست که اومدی و میگی من واقعی نیستم و اینجا خوابه. راستش خودمم دیگه هیچ حس خاصی به زندگی ندارم. اگر واقعاً این خواب باشه، تو باید توی اتاق از خواب بیدار بشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مبهم نگاهش میکردم. مگر اتاقی که از آن سخن میگفت، چه چیزی جز تخت و کمد لباس، میتوانست داشته باشد؟ دستگیره را رها کرد و به دیوار چسبید. کمرش را کامل به دیوار چسبانده بود و پای چپش روی پای راستش، قرار داشت. دستانش را پشت سرش قفل کرد و زمانی که نگاه مرددم را دید، شانههایش را بالا انداخت و با سر، به اتاق اشاره کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کاری هست که باید خودت بکنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای آرامی، پرسیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اون تو چی هست؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگر تو خالق این جهان باشی، پس ذهنت قراره اون اتاق رو بسازه. و به بدترین و ترسناکترین شکل ممکن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا ترسناک؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش را کلافه در راهروی کوچک و تنگ، چرخاند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون من تصور ترسناکی از اون اتاق توی ذهنت میسازم. پشت اون در یک جای وحشتناکه. ناخودآگاهت با این اطلاعات باید اونجارو واست بسازه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- رفتنم به جای وحشتناک چه سودی داره؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قصدش چه بود؟ گیج شده بودم. دستم نمیتوانست سمت دستگیره برود. حتی چند قدم از در فاصله گرفتم و با دندانم، پوست لبم را کندم. هم میخواستم برگردم و هم این برگشت، به شدت برایم دشوار بود. مثل زمانی که دوست داشتم خودم را نابود کنم و بمیرم اما از خودکشی، وحشت داشتم. متاسفانه خوابی که در آن بودم، بیش از حد واقعی بود. همه چیز واضح و ملموس و قابل درک. لعنت بر دستگاه مزخرفشان که جانمان را به بازی میگرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو اگر بترسی از خواب بلند میشی. برو دیگه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را با تردید و لرز، روی دستگیره سرد ، گذاشتم. نفسم را با صدا بیرون دادم و دستگیره را کشیدم و قبل از اینکه آرام به داخلش سرکی بکشم، دستی مرا به داخل اتاق هل داد و در، پشت سرم، بسته شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چهارشنبه 18 مرداد</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 119128, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 30 هردو برای مدت طولانیای، سکوت کرده بودیم. من، مشغول تماشای او بودم. میخواستم از ذهن دختر عجیبی که رو به رویم نشسته بود، برای رهایی استفاده کنم. او، مژه بلند و سیاهش را با انگشت، میکشید و به فرش کوچک و زبر زیر پایمان، نگاه میکرد. من روی مبل راحتی و سفید، جابهجا میشدم و سرم را در اطراف خانه میچرخاندم. از لوستر قلبمه و پر از کریستال تا پردههای حریر صورتی و کاغذ دیواری گلکاری شده و کرمی رنگ روی دیوار و ساعت بلندی که کنار تلوزیون، روی زمین گذاشته شده بود و عقربههایش طلایی و درخشان بود، نگاهم از میان همه آنها در گردش بود. سه مجسمه از فیلسوفهای یونانی در راهروی خانه و کنار تلوزیون و در ورودی بین دو اتاق خواب، قرار داشت. بیش از این نمیتوانستم انتظار را بکشم. کمرم از این کشیدنهای طولانی، به درد آمده بود. انتظار را روی زمین انداختم و با لحنی عجول، تند تند کلمات را پشت سر هم، چیدم. - خب باید چی کار کنیم؟ بالاخره مژهاش را رها کرد. داشت حالم از کشیده شدن چشمانش و دیده شدن قرمزی زیر آن، به هم میخورد. پاهای نازک و کشیدهاش را روی میز انداخت و خود را روی مبل رها کرد. - یه ایده محشر دارم. تو باید خواب ببینی که داری از خواب بلند میشی. یعنی روی مبل دراز بکشی و تمام سه خواب رو تصور کنی و تصور کنی که داری از همشون بلند میشی. چشمانم را بی حالت، روی جوش ریزی که زیر چانهاش بود، ثابت کردم. او مرا واقعاً چه فرض کرده بود؟ خری بدون گوش و دم؟ مقابلش، خالق تمام جهان او و حتی خود او، قرار داشت و بعد بیخیال روی مبل دراز کشیده برایم نظریه مزخرف میچید؟ حتی دیگر نسبت به او، ناامید شده بودم. گویا افرادی که درون من زندگی میکردند، حتی یک درصد من ، هوش نداشتند. خب چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ مگر ما اندازه خدا هوش داشتیم که اینها داشته باشند؟ تمام این موجودات ذره ریزی از من بودند و من ذره ریزتری از جهان واقعی! حداقل خوشحالم که بلد هستند روی پایه خود بهایستند و صحبت بکنند. باید بلند میشدم و از این خانه خرابشده بیرون میزدم و به همان ساحل برمیگشتم. سینه به سینه، مقابل موجها میایستادم و خودم را تسلیم مرگ میکردم. این تنها راه بیرون رفتن از خواب بود. درحالی که صورتم از شدت خشم سرخ شده و گرما از درون لباسم به گلویم کوبیده میشد، از روی مبل بلند شدم و با حرص ، درحالیکه پای کوبان سمت در میرفتم، زیرلب چیزهایی نثار آن دختر احمق میکردم. - کجا میری؟ سریع بلند شده و بازویم را گرفته بود. دندانم را روی هم ساییدم و با کشیدن نفس بلندی، تصمیم گرفتم برخورد بهتری داشته باشم. - به نظرت اگر خواب ببینم دارم از سه خواب، بلند میشم. چه اتفاقی میفته؟ - بلند میشی. - دارم تو خواب میبینم که بلند میشم! پس درواقع بلند نمیشم. مغزت این رو نمیفهمه؟ کلماتم را آرام و شمرده شمرده و با تحکم بیان میکردم که شاید مغزش بتواند چیزهایی که میگویم را به خوبی، تحلیل بکند. همچنان که بازویم در دستش بود، سرش را پایین گرفت و به فکر فرو رفت. البته چیزی که گفتم واضح بود و جای هیچ فکر کردنی باقی نمیماند. خواستم بازویم را بکشم اما ناخنش چنان در پوست سفید و نرم دستم فرو رفته بود که نمیشد آن را کنار کشید. شبیه زالوی خوشتیپ و احمق! او زالوی اعصاب من بود و آرامشم را میمکید. - راستش فکر کردم چون این خوابه، پس هرکاری میتونی توش بکنی. اگر تصور بکنی بلند شدی، پس بلند میشی. - وقتی خوابی، اینطوری بلند میشی؟ دستم را رها کرد و دست به سینه مقابلم، ایستاد. - من تو خواب نمیفهمم که خوابم. - راه حل بعدی؟ دیگر نمیخواستم بیشتر از این زمانم را از دست بدهم. قبل از اینکه بخواهم در را باز کنم و خودم را به بیرون از خانه این دیوانه پرت کنم، مرا با خود سمت یکی از اتاقهایش کشید. دستش را روی دستگیره نقرهای در، نگه داشت و با نیمچه لبخندی که دندان نیمه سفید و زردش را نشان میداد، گفت: - واسم مهم نیست که اومدی و میگی من واقعی نیستم و اینجا خوابه. راستش خودمم دیگه هیچ حس خاصی به زندگی ندارم. اگر واقعاً این خواب باشه، تو باید توی اتاق از خواب بیدار بشی. مبهم نگاهش میکردم. مگر اتاقی که از آن سخن میگفت، چه چیزی جز تخت و کمد لباس، میتوانست داشته باشد؟ دستگیره را رها کرد و به دیوار چسبید. کمرش را کامل به دیوار چسبانده بود و پای چپش روی پای راستش، قرار داشت. دستانش را پشت سرش قفل کرد و زمانی که نگاه مرددم را دید، شانههایش را بالا انداخت و با سر، به اتاق اشاره کرد. - کاری هست که باید خودت بکنی. با صدای آرامی، پرسیدم. - اون تو چی هست؟ - اگر تو خالق این جهان باشی، پس ذهنت قراره اون اتاق رو بسازه. و به بدترین و ترسناکترین شکل ممکن. - چرا ترسناک؟ نگاهش را کلافه در راهروی کوچک و تنگ، چرخاند. - چون من تصور ترسناکی از اون اتاق توی ذهنت میسازم. پشت اون در یک جای وحشتناکه. ناخودآگاهت با این اطلاعات باید اونجارو واست بسازه. - رفتنم به جای وحشتناک چه سودی داره؟ قصدش چه بود؟ گیج شده بودم. دستم نمیتوانست سمت دستگیره برود. حتی چند قدم از در فاصله گرفتم و با دندانم، پوست لبم را کندم. هم میخواستم برگردم و هم این برگشت، به شدت برایم دشوار بود. مثل زمانی که دوست داشتم خودم را نابود کنم و بمیرم اما از خودکشی، وحشت داشتم. متاسفانه خوابی که در آن بودم، بیش از حد واقعی بود. همه چیز واضح و ملموس و قابل درک. لعنت بر دستگاه مزخرفشان که جانمان را به بازی میگرفت. - تو اگر بترسی از خواب بلند میشی. برو دیگه! دستم را با تردید و لرز، روی دستگیره سرد ، گذاشتم. نفسم را با صدا بیرون دادم و دستگیره را کشیدم و قبل از اینکه آرام به داخلش سرکی بکشم، دستی مرا به داخل اتاق هل داد و در، پشت سرم، بسته شد. چهارشنبه 18 مرداد[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین