انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 118965" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 29</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مدلین</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کجا میرین خانم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهم را از ساحل میگیرم و به مرد راننده، میدوزم. کمی فکر میکنم تا آدرسم یادم بیاید. گویا زمان کش آمده بود و مرد راننده ساعتها، منتظر نگاهم میکرد. معذب شده بودم اما واقعاً هیچ آدرسی به ذهنم نمیرسید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی شده خانم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راستش... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نکنه شماهم محو خونههای تراسدار لب دریا شدین؟ منم آرزوم بود یکی از همین خونههارو داشته باشم. عصرا بشینم تو تراس با یک لیوان قهوه و به دریا زل بزنم. وقتی زیاد به یک نقطه از دریا نگاه کنی، توش گم میشی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تازه داشت یادم میآمد. بدون گفتن حتی یک کلمه، از ماشین پایین آمدم و در ماشین را هم حتی، نبستم. واقعاً هم اهمیتی نداشت. آن راننده و صندلی ماشینش که پر از ماسههای شلوارم شده بود، یا مردمان شهر و دریا با آن عظمتش و برجهای دور و اطرافم، هیچ یک حتی یک ذره ارزشی نداشتند. من آخرین بار در خوابگاه بودم و میخواستم بخوابم تا به خواب سوم بروم! برای اینکه بتوانم به خواب بروم، ساحل و یک لیوان قهوه را تصور کردم. آن مرد با تصویری که از خانه رویاییش ارائه داد، درواقع رویای مرا بیان کرد. من اکنون وارد خواب سوم شده بودم و هیچ یک از اینها، واقعیت نداشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در حاشیه خیابان که مرز بین ماسهها و جاده آسفالت بود، ایستادم. اکنون که میدانستم در خواب سوم هستم باید راهی برای بیدار شدن، پیدا میکردم. اما چطور وقتی در خوابم باید بیدار شوم؟ میتوانم خودم را بکشم اما راه دردناکی بود. از مرگ نمیترسیدم یعنی درواقع از خود مُردن نمیترسیدم اما چگونه مردن چیزی بود که میتوانست مرا بترساند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درود بانو. میتونم قهوه مهمونت کنم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را که بی حواس در اطراف میچرخید، ثابت نگه داشتم و به رو به رو، خیره شدم. او تقریباً پسر قد بلندی بود که چتر خاکستریای را مثل اعصا نگه داشته بود و جلیقه قهوهای از زیر کت قهوهای سوخته و براقش، پوشیده بود. علاوه بر تیپ خوبی که داشت، ادکلن تندش، مرا به وجد آورد. البته از لهجهای که داشت، مشخص بود فرانسوی نیست. اما مهم نبود اهل کجاست، درواقع او یکی از ساکنین ذهن من بود و هیچگونه وجود خارجیای نداشت. من زمان کافیای برای خوش گذرانی با موجود خیالی، نداشتم. باید نقشه فرار از خوابم را بررسی میکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه من کار دارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شاید بتونم کمکی کنم. به نظر خیلی تو فکری.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابروانم به هم پیچیدم و چشمانم ریز شد. میخواستم فوراً کنار بکشمش تا مزاحم افکارم نشود اما شاید هم میتوانست کمکی بکند. نمیدانم به هرحال اگر من باهوش باشم، افرادی که در ذهنم بودند، صددرصد میتوانستند باهوشتر از من باشند. دوباره روی پسر دقیق شدم. اگر تمام واقعیت را به او میگفتم و میفهمید روزی که از خواب بلند شده و تیپ زده و آمده تا مخ یکی از دخترها را بزند، یک روز دروغین است، چه میشد؟ اگر میفهمید زندگی او و علایق مسخرهاش، هیچ واقعیتی ندارند؟ شاید دیوانه میشد و اکنون باز برای من سوال پیش میآمد. زمانی که من از این خواب بیدار شوم، آیا این خواب وجود خواهد داشت که این پسر زیبا و شیکپوش، به زندگی در آن، ادامه بدهد؟ یا همه چیز حول محور من میچرخید؟ اما من برای رهایی از این سه خواب مضحک و وارد شدن به آن سازمان، واقعاً نیاز داشتم که از کسی کمک بگیرم و زندگی یکی از این اشخاص را که به خیال خودشان ، زندگی بسیار مهم و حقیقیای داشتند، خراب کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خیله خب. اما باید به بهترین کافیشاپ دعوتم بکنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پسر لبخند ریزی زد و از میان دریچه کوچک، دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. حلقه بازویش را برایم باز گذاشت تا از بازویش بگیرم و شیک و رمانتیک، راهی یکی از بهترین کافیشاپها، شویم. جلو رفتم و با دستم، حلقه بازویش را گرفتم. اما منی که سرتا پا شن و ماسه بودم، و احتمالاً صدفهای ریزه میزه لایه موهایم، مروارید بالا میآوردند، در کنار این آقای بسیار خوش تیپ، که حتی کفشهای سیاه و نوک تیزش، به شدت براق بود، تصویر جالبی ایجاد نکرده بودیم. مطمئنم اگر در دنیای حقیقی بودم، هرگز چنین پسری جلو نمیآمد و پیشنهاد قهوه خوردن، به من نمیداد. اما اینجا جایی بود که ناخودآگاهم ساخته پس همه چیز قرار بود باب میل من باشد. همه در مداری، به دور من میچرخیدند. همه چیز زیبا بود، تا زمانی که نفهمی این جهان، کاملاً ساخته و پرداخته ذهن خودت است. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هردو آهسته از میان جمعیت، قدم برمیداشتیم. سمت راستمان خیابان عریضی بود که ماشینها به سرعت در گذر بودند و خوشبختانه ترافیکی مشاهده نمیشد. آنطرف خیابان هم ، ساختمانهای بلندی بود که گلهای رنگی از تراس خانهشان آویزان کرده بودند. سقف خانهها شیبدار و اغلب به رنگهای قرمز و سرمهای، بود. اما مقابل ساختمانهای خوشتراش با نمایهای طراحی شده و براق، کافیشاپها و لباسفروشی و آرایشگاه و مغازههای دیگر، قرار داشت. هرگز به جاهای شلوغ علاقهای نداشتم و کافیشاپی که میان هزاران مغازه و در دل شهر و مقابل خیابان باشد را، نمیپسندیدم. جنتلمنی که دستانش را در جیبش فرو کرده و با متانت قدم برمیداشت، از این موضوع به اندازه کافی آگاهی داشت و مقابل هیچ یک از کافیشاپها، توقف نکرد. باید سر بحث را با او، باز میکردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا از دختری که سر و وضع خوبی نداره خوشت اومده؟ اونجا کلی دختر خوشتیپ بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هرچند جواب را میدانستم اما برای شروع، بد نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من از دخترای بی پروا خوشم میاد. کسایی که زیر بارون بدوئن و توی ساحل دراز بکشن و کسایی که از گِلی شدن نترسن. از اون دخترای مارکدار قیمتی هم خوشم نمیاد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بازویش را آرام فشردم و با خنده آهستهای، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودتم شبیه مارکدارهایی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله بانوی من. اگر نبودم دستت توی بازوم نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">او نیز در انتهای سخنانش خندید. اما هردوی ما میدانستیم که سخنمان شوخی نیست. مقابلمان، جاده سرازیری بود و باید رو به بالا حرکت میکردیم. آن بالا، خبری از مغازههای شلوغ و خیابان پر رفت و آمد هم، نبود. بیشتر چمن و سرسبزی بود و ساختمانهای کوچک که هر کدام حیاط سرسبز با چمن هماندازه و پیادهروی سنگفرش، مقابلشان، داشتند. پاهایم از پیادهروی خسته شده بود و تا حدودی خودم را به تن محکم او، تکیه داده بودم. داشت مرا به بالا میکشید و هیچ اعتراضی نمیکردم. اینجا غرور برایم مهم نیست و میتوانستم با این مرد، بیش از حد راحت باشم. هرچه نباشد، اینجا دنیای ذهن من بود. اما احساسات، و حتی خستگی پاهایم، چنان واقعی بودند که نمیشد خواب بودن این قضایا را، درک کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- رسیدیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">متوقف شدم و به کافه کوچکی که طرح چوبی شکلاتی داشت، خیره شدم. او دستش را روی کمرم گذاشته و مرا به جلو هدایت میکرد. وارد کافه که شدم، بوی گلهایی که در کنار میزها گذاشته شده بود، با بوی شکلات و قهوه، درهم آمیخته بود. همه میزها به شکل دایرهای و دو نفره بودند. طرح چوبی که برای میز و صندلی و دکور به کار گرفته شده بود، کافه را قدیمی و دنج نشان میداد. سمت میزی که کنار پنجره رو به تپههای سرسبز بود، رفتم و قبل از اینکه صندلی را عقب بکشم، او برایم این کار را انجام داد. لبخند قدردانی زدم و روی صندلی نشستم. خودش هم به سرعت مقابلم نشست و کتش را از صندلی آویزان کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب. نظرت چیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخندی زدم و نگاهم را از اطراف گرفتم و صاف به چشمان قهوهای روشن او، خیره ماندم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چشمات با فضای اینجا سته. میدونستی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخند نیمچهای میزند و دستانش را روی میز میگذارد و ساعت نقرهای براقش، توجهم را جلب میکند. همه چیز او شیک بود و ای کاش در دنیای واقعی باهم قرار میگذاشتیم. افسوس که باید هرچه سریعتر از خواب بیدار میشدم. برای منی که به واقعبینی و حتی واقعیتهای تلخ اهمیت زیادی میدادم، این محیط هرچند بسیار زیبا و شیک، چیزی جز قفس طلایی، نبود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دوست دارم با این دختر بی پروا که همش تو فکره، بیشتر آشنا بشم. امکانش هست؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس خم شد جوری که انگار میخواست صمیمانهتر برخورد کند و فاصلهای که میز میانمان برپا کرده بود را، درهم بشکند. دستان بیکار مرا که کنار گلدان سیاهی رها مانده بودند، میان دستانش گرفت و گرم فشرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب اولین چیز و مهمترین چیزی که باید بدونی اینه که من از اون دسته آدما نیستم که وقتی مشکل و غمی دارم، برم بشینم بازی کامپیوتری کنم یا فیلم ببینم و یا با آهنگ برم تو حس.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون اونا دارن با فیلم و بازی و آهنگ، از واقعیت تلخ زندگیشون فرار میکنن اما من هرگز همچین کاری نمیکنم. حاضرم به تک تک تار موهای شکلاتیت قسم بخورم که تو خیلی جذابی اما واقعیت جذابتره!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به نظر میرسید هیچ یک از سخنانم را به درستی درک نکرده باشد. لبش را لیسی زد و چشمانش را در اطراف چرخاند اما همچنان دستم درون دو دستش فرو رفته بود و نمیخواست این پیوند را قطع کند. دوباره حواسش را جمع کرد تا پاسخ معقولی بدهد اما بسیار سخت بود. باید تظاهر میکرد سخنم را فهمیده و جواب درستی هم دست و پا میکرد. جنتلمن بودن هم دردسرهای خودش را داشت. اگر مثل مردهای احمق میگفت من شما خانمها را درک نمیکنم، صددرصد از دستم میداد. البته تمام اینها افکار او بود. من به این دنیا و او و این کافیشاپ و حتی به پرندهای که وسط خیابان، بالهایش را با نوک تمیز میکرد، جور دیگری نگاه میکردم. یک جور غیرواقعی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میشه بگی از کدوم واقعیت صحبت میکنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اول اسمت رو بهم بگو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گویا از اینکه نسبت به او کنجکاو بودم، خوشحال شده بود. دستم را رها کرد و صاف در صندلی نشست. در حالی که یک دستش را سمت گارسون تکان میداد و آرنج دست دیگرش را روی میز گذاشته بود، رو به من، با همان لهجه شیرینش، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من مارکو جونز هستم. درواقع اهل ایتالیام اما سه سال میشه واسه درس خوندن به فرانسه اومدم. برای همین فرانسویم تعریفی نداره. تو چی؟ از خودت بهم بگو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قبل از اینکه دهانم باز شود و بگویم «تو اصلاً وجود خارجی نداری»گارسون بالای سرمان آمد و با لبخند، منتظر سفارشمان ماند. یونیفرم شیک و زیبایی داشتند. جلیقه قرمز و لباس سیاه از زیر جلیقه. حتی دستمالی که دور گردنش بسته بود، بسیار هنرمندانه نشانش میداد. شبیه نقاشی که گارسون شده. زیرچشمی نگاه خرماییش را به من دوخت و احساس کردم لبخند ریزی به رویم زد. آنقدر با من اینجا خوب رفتار میشد که احساس میکردم با لباس یک پرنسس پشت میز نشستهام، نه با سر و وضع خراب و موهای پریشان. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی میل داری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ماکیاتو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مارکو، لبخندی میزند و منو را بسته، روی میز میگذارد. سپس سمت گارسون دوتا ماکیاتو، سفارش میدهد. دوباره باید برگردیم سر اصل مطلب و این مسخرهبازیها را زودتر تمام کنیم. این تمرین وحشتناک، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم، زمان مرا گرفت. آن هنگام که گریس، مقابلمان ایستاده بود و میگفت فقط باید از سه خواب بیدار شویم، به نظر آسان میآمد. اما بعد حتی تشخیص خواب و بیدار بودن یا در کدام خواب بودن و یا درواقع چطور از خواب بیدار شدن، چیزی نبود که آسان باشد. بلکه به شدت استرسزا و وحشتناک بود. من نمیخواستم در دستگاه آنها پیر شوم و بمیرم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مارکو دستش را مقابل صورتم تکان داد و با شیطنت ابروانش را بالا انداخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نکنه عاشقی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایم را پایین آوردم و سمت مارکو خم شدم جوری که هیچکس به جز او، متوجه سخنانم نشود. آنقدر دقیق به چشمانش خیره شدم که تصویر خودم را در آن دو تیله عسلی، دیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مارکو من واقعاً به کمکت احتیاج دارم اما برای اینکه بهم کمک بکنی، مجبورم کل واقعیت رو بگم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مارکو چانهاش را کمی خاراند و مدتی به همین منوال گذشت، تا مثلاً من فکر کنم او سخنم را جدی گرفته و این مسئله که بیان واقعیت بسیار دشوار است را، کاملاً درک کرده. اما میدانستم حتی یک کلمه از سخنانم سر در نمیآورد. داشت وقتم را هدر میداد اما نمیتوانستم مثل افراد هول بی دست و پا، رفتار کنم. عجول بودن به کارم نمیآمد. حتی ممکن بود باعث شود او با برداشتن کت، دیوانهای نثارم کند و مرا در این کافه، به حال خودم رها کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب مگه با گفتن واقعیت چی میشه؟ نکنه مافیایی چیزی هستی؟ خلافکار؟ دزد؟ یا جن... ده! ببین گذشته تو اصلاً واسم مهم نیست. من ازت خوشم اومده.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اوه خدای من! او داشت به رابطه عاشقانهای که میخواهد با من آغاز کند، فکر میکرد. گمان میبرد میترسم چیزی بگویم تا دیگر باب میلش نباشم. احساس میکردم باید به بچه ابتدایی که حتی حروف را یاد نگرفته، فلسفه یاد بدهم. دقیقاً همانقدر دشوار و سرسامآور بود. مشغول ماساژ دادن پیشانیم شدم و این حرکاتم مطمئناً برای او قابل درک نبود. نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی که صبر و بردباری را به دوش میکشید، به او خیره شدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. یک مکالمه داغ و همراه با آرامش! تو میتوانی مدلین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مارکو من باید از خواب بیدار شم. اما نمیدونم چطوری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لحظهای بدون هیچ حرکتی به من خیره ماند. حتی زمانی که گارسون سفارشمان را روی میز گذاشت، مارکو مثل مجسمهای، خیره مانده بود و هیچ کاری نمیکرد. به گمانم باید ادامه میدادم. دستم را دور لیوان شیشهای بلندی که کف بالای سرش، تکان تکان میخورد، حلقه کردم و ادامه دادم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونم درکش سخته اما تمام چیزهایی که میگم واقعیت دارن. من خوابیدم و توی خواب، بیدار شدم و دیدم که توی ساحلم. بعد بلند شدم برم خونم چون فکر نمیکردم خواب باشم . فکر میکردم واقعاً توی ساحل خوابم برده و این دنیا، واقعیت داره. اما اینطور نبود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مارکو با پوزخندی مسخره، اجازه سخن گفتن را از من گرفت. با صدای به نسبت بلند که خنده بریده بریده و مضحکی داشت، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو میگی الان خوابی؟ لابد منم بخشی از خوابتم. ها؟ چی مصرف کردی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باید آرام میماندم. لیوان را به لبهایم نزدیک کردم و چند جرئه از ماکیاتو را، نوشیدم. برخلاف من، مارکو تلاشی برای آرام شدن، انجام نمیداد. نگاه خصمانهاش را به من معطوف کرده بود. قبول اینکه زندگیت خواب یک شخص باشد و هیچ وجود خارجیای نداشته باشی، واقعاً دشوار است. من میتوانم او را درک کنم. البته او به هیچوجه تصور نمیکرد زندگیش خواب من باشد، بلکه مرا یک دختر دیوانه میدانست که چیزی مصرف کرده و مقابلش چرند و پرند میبافد. به هرحال باید با این واقعیت رو به رو میشد و به خالقش برای رهایی از خواب، کمک میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ببین من واقعاً برای بیدار شدن از خواب بهت نیاز دارم. اگر خواب باشی و بدونی خوابی اما نتونی بلند بشی، چی کار میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لیوانی که برداشته بود را، روی میز میکوبد و کلافه و بی حوصله، به پنجره و دختری که در ایوان نشسته و مشغول مطالعه بود، چشم میدوزد. احتمالاً ترجیح میداد به جای من، سمت آن دختر برود و با آدم سالمی، از عصر لذت بخشی، بهرهمند شود تا اینکه در کافه بنشیند و خزعبلات مرا گوش بدهد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من هیچی از حرفات نمیفهمم. اسم این بیماری که فکر میکنی خوابی، چیه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستش را سریع گرفتم و لبهایم را هنگام سخن گفتن، چنان روی هم محکم میفشردم که انگار میخواستم کلماتم را بجوم و احساس کنم و خودم را باور کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- واقعاً خوابم! میدونم نمیتونی قبول کنی که بخشی از خواب منی و واقعی نیستی، اما این حقیقته مارکو!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مارکو دستش را سریع از دستم بیرون کشید و آن را سمت موهایش برد. پیشانیش به خاطر عرقی که کرده بود، میدرخشید. به نظر تحت فشار میآمد. اما اگر حرفهایم را باور نکند فشاری را محتمل، نمیشود. پاشنه کوتاه کفشش را روی زمین میکوبید و با یک دستش هم، لیوان را روی میز، میچرخاند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهم ثابت کن که خوابه. اگر من خواب تو باشم، پس باید همه چیز رو درباره من بدونی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو توی خوابت همه چیز رو درباره همه میدونی؟ این دنیایی هست که ناخودآگاه من ساخته.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به من... ثا... بت... کن!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شمرده شمرده و محکم کلماتش را ادا کرد جوری که باعث شد در میان سخنانش، ذهنم دنبال اثبات خیالی بودن این جهان، باشد. چطور میتوانم ثابت کنم که خوابت است؟ مارکو، بشکنی زد و با لبخند پیروزمندانهای، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میزنمت. اگر دردت نگرفت یعنی خوابه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آنچنان احمق بود که نمیدانست این خواب با خوابی که او فکرش را میکند، تفاوت بسیاری دارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من درد رو حس میکنم. اینجا جهانیه که ناخودآگاهم ساخته و قراره خیلی واقعی جلوه بکنه تا بتونم توی توهم و خیالم به خوبی و خوشی، زندگی کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس زندگی کن. نظرت چیه بریم پارتی؟ دوستم ترتیبش رو داده. شاید از فکر و خیال در بیای.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشتباه میکردم. او احمق بود و بی شک نمیتوانست کمکی به حالم بکند. حتی دوست نداشتم باقی مانده ماکیاتو را بنوشم. صندلی چوبی را عقب کشیدم و از پشت میز، بلند شدم. مارکو بی توجه به من، سرش را سمت پنجره برگرداند. به شکل غیرمستقیمی به رفتنم، خود را بی توجه نشان داد. نمیدانم برای چه از اینکه توسط او حقیر شده بودم و مرا یک دیوانه نامیده بود، احساس بدی داشتم. شاید چون تصور میکردم همه این جهان برای من است و تمام آدمهایش هم برای من است و باید به من توجه بکنند. اما گویا این جهان را بسیار واقعی ساخته بودم. گاهی وسوسه میشدم در جهان زیبای خودم، زندگی بکنم اما سریع پشیمان میشدم. به هرحال من مدلین بودم و چیزی که مرا با تمام افراد دیوانه و افسرده سازمان متمایز میکرد، سرسختیم در برخورد با مشکلات بود. من میتوانستم به کوچهای که کودکیم را کشته بود، پا بگذارم و با وحشتم چشم در چشم شوم و یقهاش را سفت بگیرم و روی صورتش تف بکنم! نه از آن دسته افراد نبودم که زیرپتو قایم شوم تا جن پیدایم نکند. درواقع با چشمان باز کل اتاق را رصد میکردم تا ببینمش! من باید بیدار میشدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از کافه گرم و آرام که خارج شدم، خودم را در خیابان یافتم و بی شک نمیدانستم باید چه کنم. دختری مو قرمز با نیم تنه نارنجی و شلوارک همرنگ لباسش، چنان سریع اسکیت سواری میکرد که احساس میکردم چرخهایش، روی هوا است. برای لحظهای سرش را سمت مغازه فلافل فروشی چرخاند و تنش محکم با تنم، برخورد کرد. تعادلم را از دست دادم و به پهلو، روی زمین افتادم. پوست بازویم تماماً خراشیده شده بود. آن دختر، بیخیال، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، دستش را سمت من دراز کرد و همانطور که آدامسش را میجوید، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چه راحت افتادی زمین. خیلی ضعیفیا.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عجب دختر پر رویی بود! چه انسانهای مزخرفی در جهان خود داشتم. دستش را با خشونت کنار کشیدم و خودم بلند شدم. مژههای بلندش را باز و بسته کرد . مژههایش آنقدر بلند بودند که میتوانست با آنها پرواز بکند. مقداری از آدامس توت فرنگی، به کنار لبش چسبیده بود و لکههای ریزی روی گونه سفیدش ، وجود داشت. روی هم رفته، ظاهرش را دوست داشتم. بانمک بود اما بی ادب. همانطور جسورانه چشمان صورتیش را در صورتم میچرخاند و آدامسش را باد میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مال این ورا نیستی نه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مطمئنم این دختر، باهوشتر از جنتلمنی بود که در کافه جهنماش، مرا تحقیر کرد. حداقل او میدانست من به این جهان دروغین تعلق ندارم و باید بیدار شوم. اما بیش از حد گستاخ و بی ادب بود. نگاهم را از حلقهای که به دماغش وصل کرده بود، گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه و دنبال راهی برای برگشتنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میتونم کمکت کنم. راستش امروز بیکارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مردد بودم. او اگر واقعیت را میشنید، فحشهای دهنیاش را با مقداری تف، تقدیم صورتم میکرد. نمیتوانستم از او، با چنین تیپ و شمایلی، کمک بگیرم. دستانم را درون جیب تنگ و کوچک شلوار سفیدم فرو بردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فکر نکنم کمکی از دستت بر بیاد. قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شانههایش را بالا انداخت و آدامسش را سمت پیادهرو، تف کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من هیچ وقت سمت کارای ساده نمیرم. همه بهم میگن دختر دیوونه محله!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیوونه؟ چرا؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون افکار عجیبی دارم. البته از نظر اونا عجیبه از نظر خودم، کاملاً هم درسته. مردم نمیتونن حرفای من رو درک بکنن. شاید هم به خاطر تیپم جدیم نمیگیرن. اما هرچی که هست، من اهمیتی بهش نمیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اگر افکار عجیبی داشت، پس زاویه دیدش میتوانست نزدیک به من باشد. هرچند بی شک او هرگز به ذهنش نمیرسید که بخشی از خوابم باشد. هنوز مقداری مشکوک بودم. اما چه اهمیتی داشت آخرش چه شود؟ من در دنیای واقعی و بی رحم، به ربوده شدنم اهمیت نمیدادم و اکنون در جهانی که اصلاً نیست، باید نگران چیزی باشم؟ داشت آماده رفتن میشد و چرخهای اسکیتش را بررسی میکرد. به زودی با همان سرعت دوباره پلک میزد و پرواز میکرد. باید از فرصت استفاده میکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب شاید اگر رفتیم جای مناسب، بتونم باهات دربارش صحبت بکنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را بالا گرفت و چشمان صورتیش را، بی تفاوت در نگاهم، چرخاند. انگار انتظار چنین جوابی را داشت و بیش از حد به خود و تواناییهایش، میبالید. بلند شد و درحالیکه از بازویم گرفته بود تا تعادلش را حفظ کند، گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خونم چند قدم جلوتره. تنها زندگی میکنم نگران نباش. جای خوبیه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میخواست دلگرمی بدهد و بگوید محیط مناسبی دارد. اما اگر میدانست به هیچ وجه نگرانیای ندارم، چه؟ تنها مشکل من این بود که احساس میکردم روزهای بسیاریست در خواب گیر افتادهام و احتمالاً در دنیای واقعی، چندسال هم گذشته باشد. حال، چندسال که نه، اما شاید چندین هفته بود که در دستگاه به سر میبردم و آن لئوی جاسوس و مشکوک، به مدلین قدرتمند، میخندید. باید برمیگشتم و ثابت میکردم که نمیتوانند مرا در دستگاهشان به بازی بگیرند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قدمهایم را بلندتر و تندتر برداشتم تا به اویی که چرخهای اسکیت را روی آسفالت میکشید، برسم. خورشید دقیقاً بالای سرم بود و حتی هوا از شدت گرما، تب کرده بود. چندبار دستی به موهای خیسم کشیدم و دوباره حرکت کردم. او بی توجه به من و حتی بدون لحظهای مکث و سر بر گرداندن به عقب، مسیرش را، ادامه میداد. بالاخره توقف کرد و سمت خانهای با نمایه کاملاً سیاه و پنجرههای دودی ، رفت. اگر چند کلاغ بر فراز دودکش خانه نشسته بودند، این تصویر وحشتناک، کامل میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیا تو.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وارد خانه شدم و به فضای داخل که برعکس نمایه خانه بود، خیره شدم. دیوارها به رنگ نارنجی ، رنگ آمیزی شده بودند و اطراف تلوزیون طرح گل، نقاشی شده بود. کابینتها براق و طلایی بودند. لوسترهای بزرگ و زیبا و مبلهای سبز و سفید رنگ. روی یکی از مبلهای راحتی نشستم و سرم را به کوسن نرم، تکیه دادم. چقدر احساس خستگی میکردم. اما قرار نبود درون این خواب هم دوباره بخوابم تا به خواب چهارم بروم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا بیرون و توی خونه انقدر فرق داره؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گویا منتظر سوالم بود. قهقهزنان، از آشپزخانه خارج شد و آب پرتقالها را روی میز گذاشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چون میخوام همه از خونم بترسن و سمتش نیان. حالا بیا شروع کنیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اول بهتره بدونی من مدلینم. تو اسمت چیه دختر چشم صورتی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمانش را برایم با عشوه چرخاند و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لنزه. من اسم خاصی ندارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس چی صدات بزنم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- صدام نزن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به راستی دیوانه بود. یعنی تمام اشخاص و شخصیتهایی که درون این جهان بودند، بخشی از شخصیت من به شمار میآمدند؟ ناخودآگاهم میتوانست شخصیتهایی جدا از شخصیت من بسازد؟ نه... یک جور احساس اتصال بین من و تمام این افراد وجود داشت. شاید میتوانستم روزی شبیه به این دختر بی نام باشم و یا آن پسر از خود راضی جنتلمن. میتوانستم حتی آن راننده باشم که از خانه رویاییش سخن میگفت. همه این شخصیتها درون من وجود داشت و یا قبلاً آن شخصیتی بودم یا هم قرار بود در آینده به آن شخصیت تبدیل شوم. شاید هم فقط یک شخصیت آرمانی و خیالی بود که هرگز قرار نبود تبدیل به یکی از آنها شوم. چیز قطعی این است که با همه آنها ارتباط عمیقی داشتم. آب پرتقال را که کامل سر کشیدم و از طعم شیرینش، لذت بردم، پاهایم را روی میز گذاشتم و بهتر به مبل تکیه دادم. اگر او بخشی از شخصیت من بود، نباید با پا روی میز گذاشتن، مشکلی پیدا میکرد. چون همیشه پا روی میز گذاشتن در خانه من، آزاد بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چه باحال. تو هم پاهات رو روی میز میذاری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حدسم درست از آب در آمد. به جای پاسخ به سوالش، مسئله خود را مطرح کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من الان خوابم و تو بخشی از خوابمی. باید از خواب بیدار بشم اما نمیدونم چطوری! من توی خوابم گیر افتادم اونم نه یک خواب، بلکه سه خواب!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بسیار جدی شد و آب پرتقال روی دهانش را با آستین، پاک کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- موضوع سختیه. یعنی توی خوابت خوابیدی. سه خواب! حالا باید خواب ببینی که از خوابهات داری بلند میشی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چطور؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">17 مرداد. سه شنبه</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 118965, member: 123"] [FONT=Parastoo]پارت 29 *** مدلین - کجا میرین خانم؟ نگاهم را از ساحل میگیرم و به مرد راننده، میدوزم. کمی فکر میکنم تا آدرسم یادم بیاید. گویا زمان کش آمده بود و مرد راننده ساعتها، منتظر نگاهم میکرد. معذب شده بودم اما واقعاً هیچ آدرسی به ذهنم نمیرسید. - چی شده خانم؟ - راستش... . - نکنه شماهم محو خونههای تراسدار لب دریا شدین؟ منم آرزوم بود یکی از همین خونههارو داشته باشم. عصرا بشینم تو تراس با یک لیوان قهوه و به دریا زل بزنم. وقتی زیاد به یک نقطه از دریا نگاه کنی، توش گم میشی. تازه داشت یادم میآمد. بدون گفتن حتی یک کلمه، از ماشین پایین آمدم و در ماشین را هم حتی، نبستم. واقعاً هم اهمیتی نداشت. آن راننده و صندلی ماشینش که پر از ماسههای شلوارم شده بود، یا مردمان شهر و دریا با آن عظمتش و برجهای دور و اطرافم، هیچ یک حتی یک ذره ارزشی نداشتند. من آخرین بار در خوابگاه بودم و میخواستم بخوابم تا به خواب سوم بروم! برای اینکه بتوانم به خواب بروم، ساحل و یک لیوان قهوه را تصور کردم. آن مرد با تصویری که از خانه رویاییش ارائه داد، درواقع رویای مرا بیان کرد. من اکنون وارد خواب سوم شده بودم و هیچ یک از اینها، واقعیت نداشت. در حاشیه خیابان که مرز بین ماسهها و جاده آسفالت بود، ایستادم. اکنون که میدانستم در خواب سوم هستم باید راهی برای بیدار شدن، پیدا میکردم. اما چطور وقتی در خوابم باید بیدار شوم؟ میتوانم خودم را بکشم اما راه دردناکی بود. از مرگ نمیترسیدم یعنی درواقع از خود مُردن نمیترسیدم اما چگونه مردن چیزی بود که میتوانست مرا بترساند. - درود بانو. میتونم قهوه مهمونت کنم؟ سرم را که بی حواس در اطراف میچرخید، ثابت نگه داشتم و به رو به رو، خیره شدم. او تقریباً پسر قد بلندی بود که چتر خاکستریای را مثل اعصا نگه داشته بود و جلیقه قهوهای از زیر کت قهوهای سوخته و براقش، پوشیده بود. علاوه بر تیپ خوبی که داشت، ادکلن تندش، مرا به وجد آورد. البته از لهجهای که داشت، مشخص بود فرانسوی نیست. اما مهم نبود اهل کجاست، درواقع او یکی از ساکنین ذهن من بود و هیچگونه وجود خارجیای نداشت. من زمان کافیای برای خوش گذرانی با موجود خیالی، نداشتم. باید نقشه فرار از خوابم را بررسی میکردم. - نه من کار دارم. - شاید بتونم کمکی کنم. به نظر خیلی تو فکری. ابروانم به هم پیچیدم و چشمانم ریز شد. میخواستم فوراً کنار بکشمش تا مزاحم افکارم نشود اما شاید هم میتوانست کمکی بکند. نمیدانم به هرحال اگر من باهوش باشم، افرادی که در ذهنم بودند، صددرصد میتوانستند باهوشتر از من باشند. دوباره روی پسر دقیق شدم. اگر تمام واقعیت را به او میگفتم و میفهمید روزی که از خواب بلند شده و تیپ زده و آمده تا مخ یکی از دخترها را بزند، یک روز دروغین است، چه میشد؟ اگر میفهمید زندگی او و علایق مسخرهاش، هیچ واقعیتی ندارند؟ شاید دیوانه میشد و اکنون باز برای من سوال پیش میآمد. زمانی که من از این خواب بیدار شوم، آیا این خواب وجود خواهد داشت که این پسر زیبا و شیکپوش، به زندگی در آن، ادامه بدهد؟ یا همه چیز حول محور من میچرخید؟ اما من برای رهایی از این سه خواب مضحک و وارد شدن به آن سازمان، واقعاً نیاز داشتم که از کسی کمک بگیرم و زندگی یکی از این اشخاص را که به خیال خودشان ، زندگی بسیار مهم و حقیقیای داشتند، خراب کنم. - خیله خب. اما باید به بهترین کافیشاپ دعوتم بکنی. پسر لبخند ریزی زد و از میان دریچه کوچک، دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. حلقه بازویش را برایم باز گذاشت تا از بازویش بگیرم و شیک و رمانتیک، راهی یکی از بهترین کافیشاپها، شویم. جلو رفتم و با دستم، حلقه بازویش را گرفتم. اما منی که سرتا پا شن و ماسه بودم، و احتمالاً صدفهای ریزه میزه لایه موهایم، مروارید بالا میآوردند، در کنار این آقای بسیار خوش تیپ، که حتی کفشهای سیاه و نوک تیزش، به شدت براق بود، تصویر جالبی ایجاد نکرده بودیم. مطمئنم اگر در دنیای حقیقی بودم، هرگز چنین پسری جلو نمیآمد و پیشنهاد قهوه خوردن، به من نمیداد. اما اینجا جایی بود که ناخودآگاهم ساخته پس همه چیز قرار بود باب میل من باشد. همه در مداری، به دور من میچرخیدند. همه چیز زیبا بود، تا زمانی که نفهمی این جهان، کاملاً ساخته و پرداخته ذهن خودت است. هردو آهسته از میان جمعیت، قدم برمیداشتیم. سمت راستمان خیابان عریضی بود که ماشینها به سرعت در گذر بودند و خوشبختانه ترافیکی مشاهده نمیشد. آنطرف خیابان هم ، ساختمانهای بلندی بود که گلهای رنگی از تراس خانهشان آویزان کرده بودند. سقف خانهها شیبدار و اغلب به رنگهای قرمز و سرمهای، بود. اما مقابل ساختمانهای خوشتراش با نمایهای طراحی شده و براق، کافیشاپها و لباسفروشی و آرایشگاه و مغازههای دیگر، قرار داشت. هرگز به جاهای شلوغ علاقهای نداشتم و کافیشاپی که میان هزاران مغازه و در دل شهر و مقابل خیابان باشد را، نمیپسندیدم. جنتلمنی که دستانش را در جیبش فرو کرده و با متانت قدم برمیداشت، از این موضوع به اندازه کافی آگاهی داشت و مقابل هیچ یک از کافیشاپها، توقف نکرد. باید سر بحث را با او، باز میکردم. - چرا از دختری که سر و وضع خوبی نداره خوشت اومده؟ اونجا کلی دختر خوشتیپ بود. هرچند جواب را میدانستم اما برای شروع، بد نبود. - من از دخترای بی پروا خوشم میاد. کسایی که زیر بارون بدوئن و توی ساحل دراز بکشن و کسایی که از گِلی شدن نترسن. از اون دخترای مارکدار قیمتی هم خوشم نمیاد. بازویش را آرام فشردم و با خنده آهستهای، گفتم: - خودتم شبیه مارکدارهایی! - بله بانوی من. اگر نبودم دستت توی بازوم نبود. او نیز در انتهای سخنانش خندید. اما هردوی ما میدانستیم که سخنمان شوخی نیست. مقابلمان، جاده سرازیری بود و باید رو به بالا حرکت میکردیم. آن بالا، خبری از مغازههای شلوغ و خیابان پر رفت و آمد هم، نبود. بیشتر چمن و سرسبزی بود و ساختمانهای کوچک که هر کدام حیاط سرسبز با چمن هماندازه و پیادهروی سنگفرش، مقابلشان، داشتند. پاهایم از پیادهروی خسته شده بود و تا حدودی خودم را به تن محکم او، تکیه داده بودم. داشت مرا به بالا میکشید و هیچ اعتراضی نمیکردم. اینجا غرور برایم مهم نیست و میتوانستم با این مرد، بیش از حد راحت باشم. هرچه نباشد، اینجا دنیای ذهن من بود. اما احساسات، و حتی خستگی پاهایم، چنان واقعی بودند که نمیشد خواب بودن این قضایا را، درک کرد. - رسیدیم. متوقف شدم و به کافه کوچکی که طرح چوبی شکلاتی داشت، خیره شدم. او دستش را روی کمرم گذاشته و مرا به جلو هدایت میکرد. وارد کافه که شدم، بوی گلهایی که در کنار میزها گذاشته شده بود، با بوی شکلات و قهوه، درهم آمیخته بود. همه میزها به شکل دایرهای و دو نفره بودند. طرح چوبی که برای میز و صندلی و دکور به کار گرفته شده بود، کافه را قدیمی و دنج نشان میداد. سمت میزی که کنار پنجره رو به تپههای سرسبز بود، رفتم و قبل از اینکه صندلی را عقب بکشم، او برایم این کار را انجام داد. لبخند قدردانی زدم و روی صندلی نشستم. خودش هم به سرعت مقابلم نشست و کتش را از صندلی آویزان کرد. - خب. نظرت چیه؟ لبخندی زدم و نگاهم را از اطراف گرفتم و صاف به چشمان قهوهای روشن او، خیره ماندم. - چشمات با فضای اینجا سته. میدونستی؟ لبخند نیمچهای میزند و دستانش را روی میز میگذارد و ساعت نقرهای براقش، توجهم را جلب میکند. همه چیز او شیک بود و ای کاش در دنیای واقعی باهم قرار میگذاشتیم. افسوس که باید هرچه سریعتر از خواب بیدار میشدم. برای منی که به واقعبینی و حتی واقعیتهای تلخ اهمیت زیادی میدادم، این محیط هرچند بسیار زیبا و شیک، چیزی جز قفس طلایی، نبود. - دوست دارم با این دختر بی پروا که همش تو فکره، بیشتر آشنا بشم. امکانش هست؟ سپس خم شد جوری که انگار میخواست صمیمانهتر برخورد کند و فاصلهای که میز میانمان برپا کرده بود را، درهم بشکند. دستان بیکار مرا که کنار گلدان سیاهی رها مانده بودند، میان دستانش گرفت و گرم فشرد. - خب اولین چیز و مهمترین چیزی که باید بدونی اینه که من از اون دسته آدما نیستم که وقتی مشکل و غمی دارم، برم بشینم بازی کامپیوتری کنم یا فیلم ببینم و یا با آهنگ برم تو حس. - چرا؟ - چون اونا دارن با فیلم و بازی و آهنگ، از واقعیت تلخ زندگیشون فرار میکنن اما من هرگز همچین کاری نمیکنم. حاضرم به تک تک تار موهای شکلاتیت قسم بخورم که تو خیلی جذابی اما واقعیت جذابتره! به نظر میرسید هیچ یک از سخنانم را به درستی درک نکرده باشد. لبش را لیسی زد و چشمانش را در اطراف چرخاند اما همچنان دستم درون دو دستش فرو رفته بود و نمیخواست این پیوند را قطع کند. دوباره حواسش را جمع کرد تا پاسخ معقولی بدهد اما بسیار سخت بود. باید تظاهر میکرد سخنم را فهمیده و جواب درستی هم دست و پا میکرد. جنتلمن بودن هم دردسرهای خودش را داشت. اگر مثل مردهای احمق میگفت من شما خانمها را درک نمیکنم، صددرصد از دستم میداد. البته تمام اینها افکار او بود. من به این دنیا و او و این کافیشاپ و حتی به پرندهای که وسط خیابان، بالهایش را با نوک تمیز میکرد، جور دیگری نگاه میکردم. یک جور غیرواقعی. - میشه بگی از کدوم واقعیت صحبت میکنی؟ - اول اسمت رو بهم بگو. گویا از اینکه نسبت به او کنجکاو بودم، خوشحال شده بود. دستم را رها کرد و صاف در صندلی نشست. در حالی که یک دستش را سمت گارسون تکان میداد و آرنج دست دیگرش را روی میز گذاشته بود، رو به من، با همان لهجه شیرینش، گفت: - من مارکو جونز هستم. درواقع اهل ایتالیام اما سه سال میشه واسه درس خوندن به فرانسه اومدم. برای همین فرانسویم تعریفی نداره. تو چی؟ از خودت بهم بگو. قبل از اینکه دهانم باز شود و بگویم «تو اصلاً وجود خارجی نداری»گارسون بالای سرمان آمد و با لبخند، منتظر سفارشمان ماند. یونیفرم شیک و زیبایی داشتند. جلیقه قرمز و لباس سیاه از زیر جلیقه. حتی دستمالی که دور گردنش بسته بود، بسیار هنرمندانه نشانش میداد. شبیه نقاشی که گارسون شده. زیرچشمی نگاه خرماییش را به من دوخت و احساس کردم لبخند ریزی به رویم زد. آنقدر با من اینجا خوب رفتار میشد که احساس میکردم با لباس یک پرنسس پشت میز نشستهام، نه با سر و وضع خراب و موهای پریشان. - چی میل داری؟ - ماکیاتو. مارکو، لبخندی میزند و منو را بسته، روی میز میگذارد. سپس سمت گارسون دوتا ماکیاتو، سفارش میدهد. دوباره باید برگردیم سر اصل مطلب و این مسخرهبازیها را زودتر تمام کنیم. این تمرین وحشتناک، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم، زمان مرا گرفت. آن هنگام که گریس، مقابلمان ایستاده بود و میگفت فقط باید از سه خواب بیدار شویم، به نظر آسان میآمد. اما بعد حتی تشخیص خواب و بیدار بودن یا در کدام خواب بودن و یا درواقع چطور از خواب بیدار شدن، چیزی نبود که آسان باشد. بلکه به شدت استرسزا و وحشتناک بود. من نمیخواستم در دستگاه آنها پیر شوم و بمیرم! مارکو دستش را مقابل صورتم تکان داد و با شیطنت ابروانش را بالا انداخت. - نکنه عاشقی؟ صدایم را پایین آوردم و سمت مارکو خم شدم جوری که هیچکس به جز او، متوجه سخنانم نشود. آنقدر دقیق به چشمانش خیره شدم که تصویر خودم را در آن دو تیله عسلی، دیدم. - مارکو من واقعاً به کمکت احتیاج دارم اما برای اینکه بهم کمک بکنی، مجبورم کل واقعیت رو بگم. مارکو چانهاش را کمی خاراند و مدتی به همین منوال گذشت، تا مثلاً من فکر کنم او سخنم را جدی گرفته و این مسئله که بیان واقعیت بسیار دشوار است را، کاملاً درک کرده. اما میدانستم حتی یک کلمه از سخنانم سر در نمیآورد. داشت وقتم را هدر میداد اما نمیتوانستم مثل افراد هول بی دست و پا، رفتار کنم. عجول بودن به کارم نمیآمد. حتی ممکن بود باعث شود او با برداشتن کت، دیوانهای نثارم کند و مرا در این کافه، به حال خودم رها کند. - خب مگه با گفتن واقعیت چی میشه؟ نکنه مافیایی چیزی هستی؟ خلافکار؟ دزد؟ یا جن... ده! ببین گذشته تو اصلاً واسم مهم نیست. من ازت خوشم اومده. اوه خدای من! او داشت به رابطه عاشقانهای که میخواهد با من آغاز کند، فکر میکرد. گمان میبرد میترسم چیزی بگویم تا دیگر باب میلش نباشم. احساس میکردم باید به بچه ابتدایی که حتی حروف را یاد نگرفته، فلسفه یاد بدهم. دقیقاً همانقدر دشوار و سرسامآور بود. مشغول ماساژ دادن پیشانیم شدم و این حرکاتم مطمئناً برای او قابل درک نبود. نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی که صبر و بردباری را به دوش میکشید، به او خیره شدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. یک مکالمه داغ و همراه با آرامش! تو میتوانی مدلین! - مارکو من باید از خواب بیدار شم. اما نمیدونم چطوری. لحظهای بدون هیچ حرکتی به من خیره ماند. حتی زمانی که گارسون سفارشمان را روی میز گذاشت، مارکو مثل مجسمهای، خیره مانده بود و هیچ کاری نمیکرد. به گمانم باید ادامه میدادم. دستم را دور لیوان شیشهای بلندی که کف بالای سرش، تکان تکان میخورد، حلقه کردم و ادامه دادم: - میدونم درکش سخته اما تمام چیزهایی که میگم واقعیت دارن. من خوابیدم و توی خواب، بیدار شدم و دیدم که توی ساحلم. بعد بلند شدم برم خونم چون فکر نمیکردم خواب باشم . فکر میکردم واقعاً توی ساحل خوابم برده و این دنیا، واقعیت داره. اما اینطور نبود. مارکو با پوزخندی مسخره، اجازه سخن گفتن را از من گرفت. با صدای به نسبت بلند که خنده بریده بریده و مضحکی داشت، گفت: - تو میگی الان خوابی؟ لابد منم بخشی از خوابتم. ها؟ چی مصرف کردی؟ باید آرام میماندم. لیوان را به لبهایم نزدیک کردم و چند جرئه از ماکیاتو را، نوشیدم. برخلاف من، مارکو تلاشی برای آرام شدن، انجام نمیداد. نگاه خصمانهاش را به من معطوف کرده بود. قبول اینکه زندگیت خواب یک شخص باشد و هیچ وجود خارجیای نداشته باشی، واقعاً دشوار است. من میتوانم او را درک کنم. البته او به هیچوجه تصور نمیکرد زندگیش خواب من باشد، بلکه مرا یک دختر دیوانه میدانست که چیزی مصرف کرده و مقابلش چرند و پرند میبافد. به هرحال باید با این واقعیت رو به رو میشد و به خالقش برای رهایی از خواب، کمک میکرد. - ببین من واقعاً برای بیدار شدن از خواب بهت نیاز دارم. اگر خواب باشی و بدونی خوابی اما نتونی بلند بشی، چی کار میکنی؟ لیوانی که برداشته بود را، روی میز میکوبد و کلافه و بی حوصله، به پنجره و دختری که در ایوان نشسته و مشغول مطالعه بود، چشم میدوزد. احتمالاً ترجیح میداد به جای من، سمت آن دختر برود و با آدم سالمی، از عصر لذت بخشی، بهرهمند شود تا اینکه در کافه بنشیند و خزعبلات مرا گوش بدهد. - من هیچی از حرفات نمیفهمم. اسم این بیماری که فکر میکنی خوابی، چیه؟ دستش را سریع گرفتم و لبهایم را هنگام سخن گفتن، چنان روی هم محکم میفشردم که انگار میخواستم کلماتم را بجوم و احساس کنم و خودم را باور کنم. - واقعاً خوابم! میدونم نمیتونی قبول کنی که بخشی از خواب منی و واقعی نیستی، اما این حقیقته مارکو! مارکو دستش را سریع از دستم بیرون کشید و آن را سمت موهایش برد. پیشانیش به خاطر عرقی که کرده بود، میدرخشید. به نظر تحت فشار میآمد. اما اگر حرفهایم را باور نکند فشاری را محتمل، نمیشود. پاشنه کوتاه کفشش را روی زمین میکوبید و با یک دستش هم، لیوان را روی میز، میچرخاند. - بهم ثابت کن که خوابه. اگر من خواب تو باشم، پس باید همه چیز رو درباره من بدونی. - تو توی خوابت همه چیز رو درباره همه میدونی؟ این دنیایی هست که ناخودآگاه من ساخته. - به من... ثا... بت... کن! شمرده شمرده و محکم کلماتش را ادا کرد جوری که باعث شد در میان سخنانش، ذهنم دنبال اثبات خیالی بودن این جهان، باشد. چطور میتوانم ثابت کنم که خوابت است؟ مارکو، بشکنی زد و با لبخند پیروزمندانهای، گفت: - میزنمت. اگر دردت نگرفت یعنی خوابه. آنچنان احمق بود که نمیدانست این خواب با خوابی که او فکرش را میکند، تفاوت بسیاری دارد. - من درد رو حس میکنم. اینجا جهانیه که ناخودآگاهم ساخته و قراره خیلی واقعی جلوه بکنه تا بتونم توی توهم و خیالم به خوبی و خوشی، زندگی کنم. - پس زندگی کن. نظرت چیه بریم پارتی؟ دوستم ترتیبش رو داده. شاید از فکر و خیال در بیای. اشتباه میکردم. او احمق بود و بی شک نمیتوانست کمکی به حالم بکند. حتی دوست نداشتم باقی مانده ماکیاتو را بنوشم. صندلی چوبی را عقب کشیدم و از پشت میز، بلند شدم. مارکو بی توجه به من، سرش را سمت پنجره برگرداند. به شکل غیرمستقیمی به رفتنم، خود را بی توجه نشان داد. نمیدانم برای چه از اینکه توسط او حقیر شده بودم و مرا یک دیوانه نامیده بود، احساس بدی داشتم. شاید چون تصور میکردم همه این جهان برای من است و تمام آدمهایش هم برای من است و باید به من توجه بکنند. اما گویا این جهان را بسیار واقعی ساخته بودم. گاهی وسوسه میشدم در جهان زیبای خودم، زندگی بکنم اما سریع پشیمان میشدم. به هرحال من مدلین بودم و چیزی که مرا با تمام افراد دیوانه و افسرده سازمان متمایز میکرد، سرسختیم در برخورد با مشکلات بود. من میتوانستم به کوچهای که کودکیم را کشته بود، پا بگذارم و با وحشتم چشم در چشم شوم و یقهاش را سفت بگیرم و روی صورتش تف بکنم! نه از آن دسته افراد نبودم که زیرپتو قایم شوم تا جن پیدایم نکند. درواقع با چشمان باز کل اتاق را رصد میکردم تا ببینمش! من باید بیدار میشدم. از کافه گرم و آرام که خارج شدم، خودم را در خیابان یافتم و بی شک نمیدانستم باید چه کنم. دختری مو قرمز با نیم تنه نارنجی و شلوارک همرنگ لباسش، چنان سریع اسکیت سواری میکرد که احساس میکردم چرخهایش، روی هوا است. برای لحظهای سرش را سمت مغازه فلافل فروشی چرخاند و تنش محکم با تنم، برخورد کرد. تعادلم را از دست دادم و به پهلو، روی زمین افتادم. پوست بازویم تماماً خراشیده شده بود. آن دختر، بیخیال، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، دستش را سمت من دراز کرد و همانطور که آدامسش را میجوید، گفت: - چه راحت افتادی زمین. خیلی ضعیفیا. عجب دختر پر رویی بود! چه انسانهای مزخرفی در جهان خود داشتم. دستش را با خشونت کنار کشیدم و خودم بلند شدم. مژههای بلندش را باز و بسته کرد . مژههایش آنقدر بلند بودند که میتوانست با آنها پرواز بکند. مقداری از آدامس توت فرنگی، به کنار لبش چسبیده بود و لکههای ریزی روی گونه سفیدش ، وجود داشت. روی هم رفته، ظاهرش را دوست داشتم. بانمک بود اما بی ادب. همانطور جسورانه چشمان صورتیش را در صورتم میچرخاند و آدامسش را باد میکرد. - مال این ورا نیستی نه؟ مطمئنم این دختر، باهوشتر از جنتلمنی بود که در کافه جهنماش، مرا تحقیر کرد. حداقل او میدانست من به این جهان دروغین تعلق ندارم و باید بیدار شوم. اما بیش از حد گستاخ و بی ادب بود. نگاهم را از حلقهای که به دماغش وصل کرده بود، گرفتم و گفتم: - نه و دنبال راهی برای برگشتنم. - میتونم کمکت کنم. راستش امروز بیکارم. مردد بودم. او اگر واقعیت را میشنید، فحشهای دهنیاش را با مقداری تف، تقدیم صورتم میکرد. نمیتوانستم از او، با چنین تیپ و شمایلی، کمک بگیرم. دستانم را درون جیب تنگ و کوچک شلوار سفیدم فرو بردم و گفتم: - فکر نکنم کمکی از دستت بر بیاد. قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. شانههایش را بالا انداخت و آدامسش را سمت پیادهرو، تف کرد. - من هیچ وقت سمت کارای ساده نمیرم. همه بهم میگن دختر دیوونه محله! - دیوونه؟ چرا؟ - چون افکار عجیبی دارم. البته از نظر اونا عجیبه از نظر خودم، کاملاً هم درسته. مردم نمیتونن حرفای من رو درک بکنن. شاید هم به خاطر تیپم جدیم نمیگیرن. اما هرچی که هست، من اهمیتی بهش نمیدم. اگر افکار عجیبی داشت، پس زاویه دیدش میتوانست نزدیک به من باشد. هرچند بی شک او هرگز به ذهنش نمیرسید که بخشی از خوابم باشد. هنوز مقداری مشکوک بودم. اما چه اهمیتی داشت آخرش چه شود؟ من در دنیای واقعی و بی رحم، به ربوده شدنم اهمیت نمیدادم و اکنون در جهانی که اصلاً نیست، باید نگران چیزی باشم؟ داشت آماده رفتن میشد و چرخهای اسکیتش را بررسی میکرد. به زودی با همان سرعت دوباره پلک میزد و پرواز میکرد. باید از فرصت استفاده میکردم. - خب شاید اگر رفتیم جای مناسب، بتونم باهات دربارش صحبت بکنم. سرش را بالا گرفت و چشمان صورتیش را، بی تفاوت در نگاهم، چرخاند. انگار انتظار چنین جوابی را داشت و بیش از حد به خود و تواناییهایش، میبالید. بلند شد و درحالیکه از بازویم گرفته بود تا تعادلش را حفظ کند، گفت: - خونم چند قدم جلوتره. تنها زندگی میکنم نگران نباش. جای خوبیه! میخواست دلگرمی بدهد و بگوید محیط مناسبی دارد. اما اگر میدانست به هیچ وجه نگرانیای ندارم، چه؟ تنها مشکل من این بود که احساس میکردم روزهای بسیاریست در خواب گیر افتادهام و احتمالاً در دنیای واقعی، چندسال هم گذشته باشد. حال، چندسال که نه، اما شاید چندین هفته بود که در دستگاه به سر میبردم و آن لئوی جاسوس و مشکوک، به مدلین قدرتمند، میخندید. باید برمیگشتم و ثابت میکردم که نمیتوانند مرا در دستگاهشان به بازی بگیرند. قدمهایم را بلندتر و تندتر برداشتم تا به اویی که چرخهای اسکیت را روی آسفالت میکشید، برسم. خورشید دقیقاً بالای سرم بود و حتی هوا از شدت گرما، تب کرده بود. چندبار دستی به موهای خیسم کشیدم و دوباره حرکت کردم. او بی توجه به من و حتی بدون لحظهای مکث و سر بر گرداندن به عقب، مسیرش را، ادامه میداد. بالاخره توقف کرد و سمت خانهای با نمایه کاملاً سیاه و پنجرههای دودی ، رفت. اگر چند کلاغ بر فراز دودکش خانه نشسته بودند، این تصویر وحشتناک، کامل میشد. - بیا تو. وارد خانه شدم و به فضای داخل که برعکس نمایه خانه بود، خیره شدم. دیوارها به رنگ نارنجی ، رنگ آمیزی شده بودند و اطراف تلوزیون طرح گل، نقاشی شده بود. کابینتها براق و طلایی بودند. لوسترهای بزرگ و زیبا و مبلهای سبز و سفید رنگ. روی یکی از مبلهای راحتی نشستم و سرم را به کوسن نرم، تکیه دادم. چقدر احساس خستگی میکردم. اما قرار نبود درون این خواب هم دوباره بخوابم تا به خواب چهارم بروم. - چرا بیرون و توی خونه انقدر فرق داره؟ گویا منتظر سوالم بود. قهقهزنان، از آشپزخانه خارج شد و آب پرتقالها را روی میز گذاشت. - چون میخوام همه از خونم بترسن و سمتش نیان. حالا بیا شروع کنیم. - اول بهتره بدونی من مدلینم. تو اسمت چیه دختر چشم صورتی؟ چشمانش را برایم با عشوه چرخاند و گفت: - لنزه. من اسم خاصی ندارم. - پس چی صدات بزنم؟ - صدام نزن. به راستی دیوانه بود. یعنی تمام اشخاص و شخصیتهایی که درون این جهان بودند، بخشی از شخصیت من به شمار میآمدند؟ ناخودآگاهم میتوانست شخصیتهایی جدا از شخصیت من بسازد؟ نه... یک جور احساس اتصال بین من و تمام این افراد وجود داشت. شاید میتوانستم روزی شبیه به این دختر بی نام باشم و یا آن پسر از خود راضی جنتلمن. میتوانستم حتی آن راننده باشم که از خانه رویاییش سخن میگفت. همه این شخصیتها درون من وجود داشت و یا قبلاً آن شخصیتی بودم یا هم قرار بود در آینده به آن شخصیت تبدیل شوم. شاید هم فقط یک شخصیت آرمانی و خیالی بود که هرگز قرار نبود تبدیل به یکی از آنها شوم. چیز قطعی این است که با همه آنها ارتباط عمیقی داشتم. آب پرتقال را که کامل سر کشیدم و از طعم شیرینش، لذت بردم، پاهایم را روی میز گذاشتم و بهتر به مبل تکیه دادم. اگر او بخشی از شخصیت من بود، نباید با پا روی میز گذاشتن، مشکلی پیدا میکرد. چون همیشه پا روی میز گذاشتن در خانه من، آزاد بود. - چه باحال. تو هم پاهات رو روی میز میذاری؟ حدسم درست از آب در آمد. به جای پاسخ به سوالش، مسئله خود را مطرح کردم. - من الان خوابم و تو بخشی از خوابمی. باید از خواب بیدار بشم اما نمیدونم چطوری! من توی خوابم گیر افتادم اونم نه یک خواب، بلکه سه خواب! بسیار جدی شد و آب پرتقال روی دهانش را با آستین، پاک کرد. - موضوع سختیه. یعنی توی خوابت خوابیدی. سه خواب! حالا باید خواب ببینی که از خوابهات داری بلند میشی. - چطور؟ 17 مرداد. سه شنبه[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین