انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112909" data-attributes="member: 123"><p>پارت 8</p><p></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>مدلین</strong></p><p><strong>وارد سالن شدم و به دورتادور آن چشم دوختم و البته اشخاصی که در آنجا حضور داشتند. مربیها و ماموران مراقبت لباس سیاه براق به تن کرده و نقاب خندان روی صورت گذاشته بودند </strong></p><p><strong></strong></p><p> <strong>این سوال بسیار بزرگی بود که تمام تیم چگونه کنار هم جمع شده بودند؟ یعنی همه اشخاص مثل من تصادفی انتخاب شدهاند یا با تصمیم خود و برنامهریزی قبلی اینجا هستند؟</strong></p><p><strong>شانهام که به شانه سفت و محکم دختری برخورد کرد، نگاهی گذرا به چهرهاش انداختم و سعی کردم در دست و پای کسی نپیچم زیرا کاملاً مشخص بود افراد حاضر در اینجا، با وجود خوردن صبحانه باز گرسنه بودند برای به دندان کشیدن استخووان یکدیگر. نگاهم را به سکوی بالایی دوختم که با چراغهای سفید مزین شده بود و پشت سکو ، پرده زرشکی براقی آویزان بود. اینجا بیشتر به سالن تئاتر شباهت داشت. با این نوع مبلهای چرم و سیاه-سفید، کفپوش مخمری، و تاریکی نسبی که در فضا حاکم بود برای پررنگتر دیده شدن سکو، بی شک سالن تئاتر بود. یعنی نمایشی هم قرار بود اجراء کنیم؟</strong></p><p><strong>- لطفاً همه توجه کنن. آموزشات لازم داده میشه و بعد از اتمام آموزش، امتحانی از شما میگیریم و به طور رسمی کارتون رو شروع میکنین. اما اگر به هر دلیلی قبول نشدین، به سازمان آزمایش منتقل میشین.</strong></p><p><strong>لبی که هماکنون بدون رژ اطمینان داشتم به سفیدی دیوار است را، با زبان تر کردم و درحالیکه تمام جسارتم را جمع میکردم تا حداقل به یکی از سوالهای ذهنم پاسخ دهم، پرسیدم:</strong></p><p><strong>- تو اون سازمان قراره چه اتفاقی بیفته؟</strong></p><p><strong>- وقتی بری متوجه میشی.</strong></p><p><strong>جوری تند و تیز نگاهش را به دهانم دوخت که احساس کردم تمام خیسی روی لبم به یک لحظه خشکید و زمینهی لبم، پوسته پوسته شد. انسانها برای چه اینگونه بودند؟ با سوال سر دشمنی داشتند. شاید میترسیدند دروغشان از لابهلای جوابها بیرون بپرد و کسی با این سوالها ذرهبین بردارد و لایههای گندیده و کثیف وجودشان را آشکار کند. شایدهای زیادی وجود داشت اما چیزی که بیش از همه چیز برای من آشکار بوده، حس رایج میان انسانها، یعنی ترس است. ترسی که در لحظه به لحظه زندگیشان حضور دارد و هر روز یک بخش از زندگی خوشمزه آنها را میل میکند و آنقدر چاق میشود که تمام روزهای هفته را میتواند در خود جای بدهد. آدمهای ترسو حال به هم زن هستند... چون حتی از اعتراف به ترس ، میترسند شاید حتی از نفس کشیدن میترسند. آنها کسانی هستند که طعم لذت را نمیچشند و نمیگذارند اشخاص دیگر هم لذت را بچشند.</strong></p><p><strong>- هی تازهوارد، من گریسم. توی کی هستی؟ گفته بودن دیگه کسی رو نمیارن.</strong></p><p><strong>گویا نمایش تمام شده بود. اکثریت متفرق میشدند جز شش نفری که در سالن به من چشم دوخته بودند. شاید از شدت کنجکاوی حتی سرشان را تا یقه لباسم فرو کنند. کاری هست که آدمها برای برطرف کردن نیازهایشان انجام ندهند؟ بیخیال بال و پر دادن به تنفراتم شدم و سعی کردم به گریسی که با اعتماد به نفس و دست به یقه مقابلم ایستاده بود، توجهم را معطوف کنم. ظاهر چندان معصومی نداشت. حتی اگر درون قدرتمندی نداشته باشد تلاشش بر این بود از بیرون قدرتمند دیده شود.</strong></p><p><strong>- زبون نداری تازهوارد؟</strong></p><p><strong>- اسمم مدلینِ، گریس! ما هرچقدر هم کار کنیم باز خیلیا هستن که واردتر باشن پس همیشه تازهواردیم . زیاد فکر نکن که واردی.</strong></p><p><strong>دستی به موهای سیاهش کشید و لبخند زد. لبخند به ظاهرش نمیآمد. یک چهره تاریک و خفاشی! مانند خفاش مخفی شده در پشت سایهها، وهمبرانگیز بود. با چشمانی که به باریکی کوچه خلوت بودند و شرارت درونشان میدرخشید. انگار از پنجره چشمانش، مردمی بیرون زده بودند که بی خود و بی جهت عصبانی بودند و سنگ پرتاب میکردند. اما چیزی که ظاهرش را برایم جالبتر میکرد، حالت موهایش بود. یک طرف موهایش تا گلو و طرف دیگر، به کمرش میرسید. چشمان کشیده و سیاهش را که در صورتم چرخاند، فهمیدم او هم مشغول بررسی ظاهر من بوده. ظاهر افراد اولین صلاح آنها در برخورد است. از زمانی که خودم را در آیینه تماشا میکردم مدت زیادی گذشته بود. دیگر چندان برایم اهمیت نداشت. ظاهرم هرگز نمیتوانست درونم را رو کند.</strong></p><p><strong>- خوبه مدلین. پس هرکسی رو نیاوردن، اخه این اواخر هر بچه سوسولی رو با پ**ا**ر**ت**یبازی میارن تو تیم.</strong></p><p><strong>گریس دستش را در هوا تکان داد و همه اشخاص را جمع کرد. گویی بقیه نیز از او پیروی میکردند. گفتم چیزهایی در چنته دارد. دوست داشتم هرچه زودتر تمام اعضا را از ذهن بگذرانم و درباره تک تک آنها فکر کنم اما بیش از اینها درباره اصل ماجرا کنجکاو بودم. در تیم یک دختر و سه پسر دیگر بودند که برخلاف من، مشتاق شروع تمرینات بودند. حداقل اینطور به نظر میرسید.</strong></p><p><strong>گریس مقابل همه بچهها ایستاد و به دستگاههایی که مقابلمان چیده شده بودند، اشاره کرد. جالب این است که تا به حال چنین وسیلههایی ندیده بودم. چندین سیم رنگی که به یک کامپیوتر بزرگ وصل بود و منظره ساحل در صفحه زمینه کامپیوتر نقش بسته بود. سیمهایی که به کامپیوتر وصل بودند روی تخت معلق در هوا، بسته شده و انگار انرژی عجیبی به تخت وارد میکردند و گردش نوری غیرطبیعی و آبی دور تخت، قابل مشاهده بود. انتظار داشتم به جای چنین چیزی چند تفنگ و آدمک برای شلیک، ببینم.</strong></p><p><strong>گریس: من دستیار مربی هستم و مربی اصلی زیاد به اینجا سر نمیزنه. بالا دستیها فقط دستور میدن و استراحت میکنن. سه ساله عضو این تیمم و مهمترین و اولین آزمون هرکس اینجا ، کنترل اعصابشه. نه باید زود عصبی بشین که هرکی رسید بزنین و از امکانات تیم سوءاستفاده کنین، نه باید دلرحم و مهربون باشین که از پس وظیفه برنیاین. شما باید مطیع باشین! دقیقاً عین چیزی که گفته رو انجام بدین.</strong></p><p><strong>گریس دستش را روی دستگاه کوبید و با تحکم بیشتر ، درحالیکه نگاهش روی من ثابت شده بود، ادامه داد:</strong></p><p><strong>- شما توی این تیم همیشه روی لبه نوک تیز هستین... پس حواستون باشه. ممکنه دفعات اول و دوم و حتی سوم قبول نشین پس استرس نگیرین. سه بار فرصت هست. شروع میکنیم. ایتن، تو اول بیا و بقیه تو صندلی انتظار بشینین.</strong></p><p><strong>ایتن، پسرقدبلندی که پاهایش فریاد شجاعت سر داده بودند ، با قدرت سمت تخت رفت و حتی لحظهای برای دراز کشیدن مکث نکرد. موهای طلایی و بلندش روی بالشت پخش شده بود و یکی از دستانش مشغول شانه زدن ریش طلاییش بود. آنقدر بلند به نظر نمیرسید که نیازی به شانه زدن داشته باشد. شاید استرساش را از آن طریق خالی میکرد. هیچکس مطلقاً نترس نیست. ترس درون ذات هرانسان ریشه دوانده و شاید شیوه مبارزه با ترس، حواسپرتی باشد.</strong></p><p><strong>- انتظار مزخرفه.</strong></p><p><strong>صورتم را سمت دختر اخمویی که جای چاقو کنار چانهاش نقش بسته بود، چرخاندم. به نظر بیش از حد بی حوصله بود. شاید هم اینجا همه بی حوصله بودند. چرا باید کسی در این سازمان باحوصله و شاد باشد؟ اگر هم باشد یعنی بیش از حد در تظاهر قوی عمل میکند.</strong></p><p><strong>دهانه ژلهای تخت که بسته شد، چشمان ایتن نیز خود به خود درهم فرو رفت. ما که از چیزی خبر نداشتیم. هیچ اتفاقی رخ نمیداد و تنها خواب ناز پسر عروسکی را تماشا میکردیم و رژه رفتن گریس را. اگر میتوانستم آن مطیع بودنی که به کار برده را زیر سوال ببرم ، دهانم را باز کرده و اشاره میکردم نباید بیش از حد با موهایش ور برود؛ چون ممکن است شبی از خواب بلند شوم و یک طرف مویش را هم مثل طرف دیگر ، قیچی کنم. اما اصلاً برای چه باید مطیع باشم؟ من که از چیزی نمیترسیدم. اکنون چیزی برای از دست دادن پیدا کردهام و اتفاق جدیدی رخ داده؟ از کارهایم چندان سر در نمیآورم. اما یک بار هم که شده باید با گریس درباره واژه مطیع بودن، بحث کنم.</strong></p><p><strong>- بازش کنین.</strong></p><p><strong>این سخن گریس بود. دهانه تخت باز شد و ایتن را درحالیکه از هوش رفته بود، بلند کردند و از سالن خارج شدند. به نظر میرسید گریس مردد نگاهمان میکند. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش سمت ما. شاید اشتباهی در کارشان رخ داده بود و نباید اینطور میگذشت. اما کسی مثل من فکر نمیکرد. دختر کناریم با خیال راحت بلند شد و داوطلبانه روی تخت نشست. احتمالاً دقایقی هم باید به تماشای خواب او اختصاص میدادم.</strong></p><p><strong>- مدلین. رئیس میخواد تو رو ببینه.</strong></p><p><strong>گریس به در باز شده و ماموری که با تفنگ در دست، به من اشاره میکرد، نگاه کنجکاوش را حواله کرد . دهانش را به اندازه یک بند انگشت باز کرد تا احتمالاً دلیلاش را بپرسد یا اعتراضی بکند که پشیمان شد و با دست به من اشاره کرد. هرچند اگر اشاره نمیکرد باز هم متوجه میشدم که باید بروم. این حرکات اضافی آدمها برای چه بود؟ برای اینکه بگویند آنها هم کاری بلدند؟ یا هنوز حضور دارند؟ نقشی در این ماجرا ایفا میکنند؟ نگاه پر از تمسخرم را که صدای خندهاش دریچه مژههایم را میلرزاند به گریس دوختم. گمان کنم متوجه حالت صورتم شد که اخم کرد. پشت سر مامور راه افتادم و از اتاق خارج شدم. میدانستم مقصد طبقه بالا است. اینکه او مرا صدا زده دو دلیل دارد. یک، باید دوباره سوالهای مسخرهاش را از سر بگیرد. دو، عاشقم شده و از دوریم تاب نیاورده. در غیر این صورت دلیلی وجود داشت که رئیس بزرگ چنین باندی مدام روی یک شخص بی اهمیتی مثل من کلیک کند؟</strong></p><p><strong>- اینجا هرچی کمتر حرف بزنی بیشتر در امان میمونی.</strong></p><p><strong>- تو میترسی؟</strong></p><p><strong>- نه.</strong></p><p><strong>- درسته. مامورای اینجا باید شجاع باشن. چه شجاعت جالبی آموزش میدن که حتی جرئت دهن باز کردن رو ازتون میگیرن.</strong></p><p><strong>ضربهای به شانهاش کوبیدم و بی توجه به او، با چند تقه برای مقدمهچینی محض ادب، در را باز کردم و وارد اتاق شدم. دوست نداشتم ادای انسانهای قرن هجر را در بیاورم پس سریع نگاهم را از پنجرهای که کل شهر را به نمایش گذاشته بود، بیرون کشیدم و به میز بلند و سیاهی که پشت سرش، رئیس بزرگوار نشسته بود، خیره شدم.</strong></p><p><strong>- سلام.</strong></p><p><strong>- سلام مدلین. بشین.</strong></p><p><strong>- از فعل دستوری بدم میاد.</strong></p><p><strong>- پس تو شناخت جایگاهت مشکل پیدا کردی. تو زیردست منی و من رئیس تو! این رابطه رو میشناسی؟</strong></p><p><strong>جلوتر رفتم و نگاهی به صندلی راحتی و سیاه انداختم. گویا به رنگ سیاه علاقه زیادی داشت. مشخص بود که نشستن را به سرپا ماندن ترجیح میدادم اما انگار باید برخی چیزها را مشخص میکردم.</strong></p><p><strong>- میدونی زیردست چرا باید از بالادست اطاعت کنه؟ مطمئنم که میدونی. چون ازش میترسه، بهش نیاز داره. اون یک نیازمند بدبخت ترسوئه. من به تو نیاز ندارم، به پولت هم نیاز ندارم. از مردن هم نمیترسم.</strong></p><p><strong>پوزخند کوچک، چرخاندن لیوان میان انگشت بلندش، صدای حرکت چرخهای صندلی و کوبیده شدن محکم لیوان روی میز. قرار نبود مثل همیشه با من مدارا کند و خوی دیوانه من به مزاجاش خوش بیاید. انگار میخواست آن روی پر جذبه خود را نشانم دهد. شاید هم بیش از حد راغب بود تا مرا تحت سلطه خود قرار بدهد. در ذهن خود دنبال کلیدی میگشت که بتواند با آن زنیجرهای روی دستم را قفل کند. انگیزه او برای به دست آوردن غیرممکنها بی شک ستودنی بود. اما راهی پیدا میکرد؟ مگر چیزی مانده بود که از آن بترسم یا امید و تعلقی داشتم که بخواهم از آن حفاظت کنم؟ بیش از اینکه بازنده خیابانی باشم چیز دیگری هم در میان بود؟ شرکت، شغل و هیچکدام از اینها اهمیتی نداشت. او نمیتوانست با سرگرمیهایم مرا بترساند.</strong></p><p><strong>- مجبوری ازم اطاعت کنی و کارایی که میگم رو انجام بدی چون تو هم میترسی. همه میترسن اما بعضیها ترسشون رو فراموش کردن و بعضیها عامل ترسشون رو تو دنیای واقعی نمیبینن پس دیگه از ترس چشم پوشی میکنن.</strong></p><p><strong>با لحن بیخیالی، پرسیدم:</strong></p><p><strong>- از چی حرف میزنی؟</strong></p><p><strong>- هنوزم از شبی که توش پدرت رو کشتی و از شبی که توش مادرت رو از دست دادی و از شبهایی که تنت به فروش میرفت، وحشت داری. اونا تو دنیای واقعی نمیتونن دوباره تکرار بشن ولی تو ذهنت میتونن.</strong></p><p><strong>دستانم یخ کرد و تنم لحظهای لرزید. دستم را از روی میز برداشتم و صاف ایستادم. چطور این اطلاعات را به دست آورده بود؟ اطلاعاتی که خودم آنها را به فراموشی سپرده بودم و هزاران خاک رویش ریخته شده بود و بی شک جز چند تکه فسیل چیزی از آنها باقی نمانده بود. قبلاً از اینکه چیزی از من کشف بشود، واهمه داشتم اما اکنون، اعدام، زندان، مرگ... کدام یک ترسناک بود؟ هیچکدام.</strong></p><p><strong>- خب که چی؟ میخوای من رو لو بدی؟</strong></p><p><strong>- فکر میکردم باهوشتر از اینا باشی. ببرینش!</strong></p><p><strong>جمعه 20 آبان</strong></p><p><strong>ساعت 15:14</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112909, member: 123"] پارت 8 [B]*** مدلین وارد سالن شدم و به دورتادور آن چشم دوختم و البته اشخاصی که در آنجا حضور داشتند. مربیها و ماموران مراقبت لباس سیاه براق به تن کرده و نقاب خندان روی صورت گذاشته بودند این سوال بسیار بزرگی بود که تمام تیم چگونه کنار هم جمع شده بودند؟ یعنی همه اشخاص مثل من تصادفی انتخاب شدهاند یا با تصمیم خود و برنامهریزی قبلی اینجا هستند؟ شانهام که به شانه سفت و محکم دختری برخورد کرد، نگاهی گذرا به چهرهاش انداختم و سعی کردم در دست و پای کسی نپیچم زیرا کاملاً مشخص بود افراد حاضر در اینجا، با وجود خوردن صبحانه باز گرسنه بودند برای به دندان کشیدن استخووان یکدیگر. نگاهم را به سکوی بالایی دوختم که با چراغهای سفید مزین شده بود و پشت سکو ، پرده زرشکی براقی آویزان بود. اینجا بیشتر به سالن تئاتر شباهت داشت. با این نوع مبلهای چرم و سیاه-سفید، کفپوش مخمری، و تاریکی نسبی که در فضا حاکم بود برای پررنگتر دیده شدن سکو، بی شک سالن تئاتر بود. یعنی نمایشی هم قرار بود اجراء کنیم؟ - لطفاً همه توجه کنن. آموزشات لازم داده میشه و بعد از اتمام آموزش، امتحانی از شما میگیریم و به طور رسمی کارتون رو شروع میکنین. اما اگر به هر دلیلی قبول نشدین، به سازمان آزمایش منتقل میشین. لبی که هماکنون بدون رژ اطمینان داشتم به سفیدی دیوار است را، با زبان تر کردم و درحالیکه تمام جسارتم را جمع میکردم تا حداقل به یکی از سوالهای ذهنم پاسخ دهم، پرسیدم: - تو اون سازمان قراره چه اتفاقی بیفته؟ - وقتی بری متوجه میشی. جوری تند و تیز نگاهش را به دهانم دوخت که احساس کردم تمام خیسی روی لبم به یک لحظه خشکید و زمینهی لبم، پوسته پوسته شد. انسانها برای چه اینگونه بودند؟ با سوال سر دشمنی داشتند. شاید میترسیدند دروغشان از لابهلای جوابها بیرون بپرد و کسی با این سوالها ذرهبین بردارد و لایههای گندیده و کثیف وجودشان را آشکار کند. شایدهای زیادی وجود داشت اما چیزی که بیش از همه چیز برای من آشکار بوده، حس رایج میان انسانها، یعنی ترس است. ترسی که در لحظه به لحظه زندگیشان حضور دارد و هر روز یک بخش از زندگی خوشمزه آنها را میل میکند و آنقدر چاق میشود که تمام روزهای هفته را میتواند در خود جای بدهد. آدمهای ترسو حال به هم زن هستند... چون حتی از اعتراف به ترس ، میترسند شاید حتی از نفس کشیدن میترسند. آنها کسانی هستند که طعم لذت را نمیچشند و نمیگذارند اشخاص دیگر هم لذت را بچشند. - هی تازهوارد، من گریسم. توی کی هستی؟ گفته بودن دیگه کسی رو نمیارن. گویا نمایش تمام شده بود. اکثریت متفرق میشدند جز شش نفری که در سالن به من چشم دوخته بودند. شاید از شدت کنجکاوی حتی سرشان را تا یقه لباسم فرو کنند. کاری هست که آدمها برای برطرف کردن نیازهایشان انجام ندهند؟ بیخیال بال و پر دادن به تنفراتم شدم و سعی کردم به گریسی که با اعتماد به نفس و دست به یقه مقابلم ایستاده بود، توجهم را معطوف کنم. ظاهر چندان معصومی نداشت. حتی اگر درون قدرتمندی نداشته باشد تلاشش بر این بود از بیرون قدرتمند دیده شود. - زبون نداری تازهوارد؟ - اسمم مدلینِ، گریس! ما هرچقدر هم کار کنیم باز خیلیا هستن که واردتر باشن پس همیشه تازهواردیم . زیاد فکر نکن که واردی. دستی به موهای سیاهش کشید و لبخند زد. لبخند به ظاهرش نمیآمد. یک چهره تاریک و خفاشی! مانند خفاش مخفی شده در پشت سایهها، وهمبرانگیز بود. با چشمانی که به باریکی کوچه خلوت بودند و شرارت درونشان میدرخشید. انگار از پنجره چشمانش، مردمی بیرون زده بودند که بی خود و بی جهت عصبانی بودند و سنگ پرتاب میکردند. اما چیزی که ظاهرش را برایم جالبتر میکرد، حالت موهایش بود. یک طرف موهایش تا گلو و طرف دیگر، به کمرش میرسید. چشمان کشیده و سیاهش را که در صورتم چرخاند، فهمیدم او هم مشغول بررسی ظاهر من بوده. ظاهر افراد اولین صلاح آنها در برخورد است. از زمانی که خودم را در آیینه تماشا میکردم مدت زیادی گذشته بود. دیگر چندان برایم اهمیت نداشت. ظاهرم هرگز نمیتوانست درونم را رو کند. - خوبه مدلین. پس هرکسی رو نیاوردن، اخه این اواخر هر بچه سوسولی رو با پ**ا**ر**ت**یبازی میارن تو تیم. گریس دستش را در هوا تکان داد و همه اشخاص را جمع کرد. گویی بقیه نیز از او پیروی میکردند. گفتم چیزهایی در چنته دارد. دوست داشتم هرچه زودتر تمام اعضا را از ذهن بگذرانم و درباره تک تک آنها فکر کنم اما بیش از اینها درباره اصل ماجرا کنجکاو بودم. در تیم یک دختر و سه پسر دیگر بودند که برخلاف من، مشتاق شروع تمرینات بودند. حداقل اینطور به نظر میرسید. گریس مقابل همه بچهها ایستاد و به دستگاههایی که مقابلمان چیده شده بودند، اشاره کرد. جالب این است که تا به حال چنین وسیلههایی ندیده بودم. چندین سیم رنگی که به یک کامپیوتر بزرگ وصل بود و منظره ساحل در صفحه زمینه کامپیوتر نقش بسته بود. سیمهایی که به کامپیوتر وصل بودند روی تخت معلق در هوا، بسته شده و انگار انرژی عجیبی به تخت وارد میکردند و گردش نوری غیرطبیعی و آبی دور تخت، قابل مشاهده بود. انتظار داشتم به جای چنین چیزی چند تفنگ و آدمک برای شلیک، ببینم. گریس: من دستیار مربی هستم و مربی اصلی زیاد به اینجا سر نمیزنه. بالا دستیها فقط دستور میدن و استراحت میکنن. سه ساله عضو این تیمم و مهمترین و اولین آزمون هرکس اینجا ، کنترل اعصابشه. نه باید زود عصبی بشین که هرکی رسید بزنین و از امکانات تیم سوءاستفاده کنین، نه باید دلرحم و مهربون باشین که از پس وظیفه برنیاین. شما باید مطیع باشین! دقیقاً عین چیزی که گفته رو انجام بدین. گریس دستش را روی دستگاه کوبید و با تحکم بیشتر ، درحالیکه نگاهش روی من ثابت شده بود، ادامه داد: - شما توی این تیم همیشه روی لبه نوک تیز هستین... پس حواستون باشه. ممکنه دفعات اول و دوم و حتی سوم قبول نشین پس استرس نگیرین. سه بار فرصت هست. شروع میکنیم. ایتن، تو اول بیا و بقیه تو صندلی انتظار بشینین. ایتن، پسرقدبلندی که پاهایش فریاد شجاعت سر داده بودند ، با قدرت سمت تخت رفت و حتی لحظهای برای دراز کشیدن مکث نکرد. موهای طلایی و بلندش روی بالشت پخش شده بود و یکی از دستانش مشغول شانه زدن ریش طلاییش بود. آنقدر بلند به نظر نمیرسید که نیازی به شانه زدن داشته باشد. شاید استرساش را از آن طریق خالی میکرد. هیچکس مطلقاً نترس نیست. ترس درون ذات هرانسان ریشه دوانده و شاید شیوه مبارزه با ترس، حواسپرتی باشد. - انتظار مزخرفه. صورتم را سمت دختر اخمویی که جای چاقو کنار چانهاش نقش بسته بود، چرخاندم. به نظر بیش از حد بی حوصله بود. شاید هم اینجا همه بی حوصله بودند. چرا باید کسی در این سازمان باحوصله و شاد باشد؟ اگر هم باشد یعنی بیش از حد در تظاهر قوی عمل میکند. دهانه ژلهای تخت که بسته شد، چشمان ایتن نیز خود به خود درهم فرو رفت. ما که از چیزی خبر نداشتیم. هیچ اتفاقی رخ نمیداد و تنها خواب ناز پسر عروسکی را تماشا میکردیم و رژه رفتن گریس را. اگر میتوانستم آن مطیع بودنی که به کار برده را زیر سوال ببرم ، دهانم را باز کرده و اشاره میکردم نباید بیش از حد با موهایش ور برود؛ چون ممکن است شبی از خواب بلند شوم و یک طرف مویش را هم مثل طرف دیگر ، قیچی کنم. اما اصلاً برای چه باید مطیع باشم؟ من که از چیزی نمیترسیدم. اکنون چیزی برای از دست دادن پیدا کردهام و اتفاق جدیدی رخ داده؟ از کارهایم چندان سر در نمیآورم. اما یک بار هم که شده باید با گریس درباره واژه مطیع بودن، بحث کنم. - بازش کنین. این سخن گریس بود. دهانه تخت باز شد و ایتن را درحالیکه از هوش رفته بود، بلند کردند و از سالن خارج شدند. به نظر میرسید گریس مردد نگاهمان میکند. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش سمت ما. شاید اشتباهی در کارشان رخ داده بود و نباید اینطور میگذشت. اما کسی مثل من فکر نمیکرد. دختر کناریم با خیال راحت بلند شد و داوطلبانه روی تخت نشست. احتمالاً دقایقی هم باید به تماشای خواب او اختصاص میدادم. - مدلین. رئیس میخواد تو رو ببینه. گریس به در باز شده و ماموری که با تفنگ در دست، به من اشاره میکرد، نگاه کنجکاوش را حواله کرد . دهانش را به اندازه یک بند انگشت باز کرد تا احتمالاً دلیلاش را بپرسد یا اعتراضی بکند که پشیمان شد و با دست به من اشاره کرد. هرچند اگر اشاره نمیکرد باز هم متوجه میشدم که باید بروم. این حرکات اضافی آدمها برای چه بود؟ برای اینکه بگویند آنها هم کاری بلدند؟ یا هنوز حضور دارند؟ نقشی در این ماجرا ایفا میکنند؟ نگاه پر از تمسخرم را که صدای خندهاش دریچه مژههایم را میلرزاند به گریس دوختم. گمان کنم متوجه حالت صورتم شد که اخم کرد. پشت سر مامور راه افتادم و از اتاق خارج شدم. میدانستم مقصد طبقه بالا است. اینکه او مرا صدا زده دو دلیل دارد. یک، باید دوباره سوالهای مسخرهاش را از سر بگیرد. دو، عاشقم شده و از دوریم تاب نیاورده. در غیر این صورت دلیلی وجود داشت که رئیس بزرگ چنین باندی مدام روی یک شخص بی اهمیتی مثل من کلیک کند؟ - اینجا هرچی کمتر حرف بزنی بیشتر در امان میمونی. - تو میترسی؟ - نه. - درسته. مامورای اینجا باید شجاع باشن. چه شجاعت جالبی آموزش میدن که حتی جرئت دهن باز کردن رو ازتون میگیرن. ضربهای به شانهاش کوبیدم و بی توجه به او، با چند تقه برای مقدمهچینی محض ادب، در را باز کردم و وارد اتاق شدم. دوست نداشتم ادای انسانهای قرن هجر را در بیاورم پس سریع نگاهم را از پنجرهای که کل شهر را به نمایش گذاشته بود، بیرون کشیدم و به میز بلند و سیاهی که پشت سرش، رئیس بزرگوار نشسته بود، خیره شدم. - سلام. - سلام مدلین. بشین. - از فعل دستوری بدم میاد. - پس تو شناخت جایگاهت مشکل پیدا کردی. تو زیردست منی و من رئیس تو! این رابطه رو میشناسی؟ جلوتر رفتم و نگاهی به صندلی راحتی و سیاه انداختم. گویا به رنگ سیاه علاقه زیادی داشت. مشخص بود که نشستن را به سرپا ماندن ترجیح میدادم اما انگار باید برخی چیزها را مشخص میکردم. - میدونی زیردست چرا باید از بالادست اطاعت کنه؟ مطمئنم که میدونی. چون ازش میترسه، بهش نیاز داره. اون یک نیازمند بدبخت ترسوئه. من به تو نیاز ندارم، به پولت هم نیاز ندارم. از مردن هم نمیترسم. پوزخند کوچک، چرخاندن لیوان میان انگشت بلندش، صدای حرکت چرخهای صندلی و کوبیده شدن محکم لیوان روی میز. قرار نبود مثل همیشه با من مدارا کند و خوی دیوانه من به مزاجاش خوش بیاید. انگار میخواست آن روی پر جذبه خود را نشانم دهد. شاید هم بیش از حد راغب بود تا مرا تحت سلطه خود قرار بدهد. در ذهن خود دنبال کلیدی میگشت که بتواند با آن زنیجرهای روی دستم را قفل کند. انگیزه او برای به دست آوردن غیرممکنها بی شک ستودنی بود. اما راهی پیدا میکرد؟ مگر چیزی مانده بود که از آن بترسم یا امید و تعلقی داشتم که بخواهم از آن حفاظت کنم؟ بیش از اینکه بازنده خیابانی باشم چیز دیگری هم در میان بود؟ شرکت، شغل و هیچکدام از اینها اهمیتی نداشت. او نمیتوانست با سرگرمیهایم مرا بترساند. - مجبوری ازم اطاعت کنی و کارایی که میگم رو انجام بدی چون تو هم میترسی. همه میترسن اما بعضیها ترسشون رو فراموش کردن و بعضیها عامل ترسشون رو تو دنیای واقعی نمیبینن پس دیگه از ترس چشم پوشی میکنن. با لحن بیخیالی، پرسیدم: - از چی حرف میزنی؟ - هنوزم از شبی که توش پدرت رو کشتی و از شبی که توش مادرت رو از دست دادی و از شبهایی که تنت به فروش میرفت، وحشت داری. اونا تو دنیای واقعی نمیتونن دوباره تکرار بشن ولی تو ذهنت میتونن. دستانم یخ کرد و تنم لحظهای لرزید. دستم را از روی میز برداشتم و صاف ایستادم. چطور این اطلاعات را به دست آورده بود؟ اطلاعاتی که خودم آنها را به فراموشی سپرده بودم و هزاران خاک رویش ریخته شده بود و بی شک جز چند تکه فسیل چیزی از آنها باقی نمانده بود. قبلاً از اینکه چیزی از من کشف بشود، واهمه داشتم اما اکنون، اعدام، زندان، مرگ... کدام یک ترسناک بود؟ هیچکدام. - خب که چی؟ میخوای من رو لو بدی؟ - فکر میکردم باهوشتر از اینا باشی. ببرینش! جمعه 20 آبان ساعت 15:14[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین