انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112859" data-attributes="member: 123"><p>پارت 7 شبی که قاتل شد</p><p></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>نگاهی به گذشته</strong></p><p><strong>مدلین</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>گوشت و پوست و استخوانم، همگی فریاد میکشیدند و ترس، سلولهایم را میجوید و تعادل پاهایم را بر هم میزد. انگار درون خانه ذهنم که سالها خاک خورده بود، زلزلهای درشت رخ داده باشد که تمام بنیاناش را گاز میزند تا این خانه با خاک یکسان شود.</strong></p><p><strong>باران شلاقوار میبارید و ابرها با نیشخند، روی صورتم تف میانداختند. سردم بود و با به آغوش کشیدن بازوانم، باز هم از این لرز کم نمیشد. اما جایی برای رفتن نداشتم. احساس میکردم تا ابد باید در خیابانی که سر و تهی ندارد، بمانم. پایان و آغازم گم شده بود، نه از هیچ جا آمده بودم و نه به هیچ جا میرفتم. باید وسط خیابان مینشستم و اشک میریختم.</strong></p><p><strong>هاله، پاهایش را شالاپ شلوپ روی صورت خیابان کوبید و سمت من دوید. محکم تکانم میداد تا از سردرگمی بیرون بیایم اما انگار من مرده بودم و سردرگمی، متولد شده بود. بیشتر تکانم داد. فریاد میزد و همراه با باران اشک میریخت. صورتم را به صورتاش چسباند که گرمی اشکهایش را احساس کردم.</strong></p><p><strong>- آروم باش مدلین! ما همه پیش تو هستیم... هممون.</strong></p><p><strong>فراموش کرده بودم که در این خیابان بی سر و ته، هاله و لیندا و دینا هم، بودند. جای خالی خودم را میتوانستم با وجود آنها پر کنم؟ اکنون بی هویت، و تهی از هرچیزی، با بارانی که تمامی نداشت، پر میشدم. با هر قدم، صدای آب میدادم... مثل شیر آبی که صدای چکهاش قطع نمیشود، رو اعصاب بودم. یک جوری بود... انگار هم به شدت میترسیدم و غمگین بودم... هم احساسی نداشتم!</strong></p><p><strong>لیندا مرا در آغوش خیساش فشرد و گونهام را آرام نوازش داد. به دینا اشاره کرد که ماشین گیر بیاورد تا از این خیابانی که ذهنم را در تاریکی میبلعید، خلاص شویم. سرم را به گردن لیندا رساندم و در دل به همه آنها پوزخندی زدم! من درختی بودم که ریشه خود را قطع کرده بود... من، به خودم رحم نکرده بودم! آنها میخواستند به من رحم کنند؟</strong></p><p><strong>- امشب تموم میشه مِدی!</strong></p><p><strong>- من اون رو کشتم.</strong></p><p><strong>- فراموشش کن... همگی امشب و اتفاقی که افتاد رو فراموش میکنیم.</strong></p><p><strong>با نزدیک شدن ماشین سیاهی، دینا خودش را هراسان مقابل ماشین انداخت که صدای ترمز ماشین، برای لحظهای گوش خیابان را کر کرد. مرد خشمگین از ماشین پایین آمد و فریادی کشید که دینا مظلومانه به من اشاره کرد و کمک خواست. درحالیکه سمت ماشین میرفتم، به ساختمانی با آجرهای قرمز... چشم دوختم! آن خانه، خانه من بود... ریشه من بود اما اکنون نیست. فقط چند تکه آجر، با وسایل قدیمی درونش، باقی مانده.</strong></p><p><strong>سوار ماشین که شدیم، هرچه دورتر میرفتیم، بیشتر احساس سردرگمی میکردم انگار مشکل از خیابان نبود! از ریشه کنده شده بودم و به دست هوا در آسمان هفت رنگ میرقصیدم! حال که بنیانی ندارم، راحت میتوانند مرا با هر سازی برقصانند.</strong></p><p><strong>- خودت رو نگران نکن درست میشه</strong></p><p><strong>مدام از درست شدن سخن میگفتند. ریشهای که کنده شد... کنده شد! درختی که قطع شد، قطع شد دیگر! لبم را تر کردم و سرم را به سینه لیندا چسباندم.</strong></p><p><strong>- اون مقصر بود</strong></p><p><strong>موهایم را نوازش کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- آره اون مقصر بود.</strong></p><p><strong>قاتل روح بیشتر مقصر بود یا قاتل جسم؟ پدرم... یک شب مادرم را کشت. در میان خواب و بیداری صدای دعوایشان را میشنیدم اما آنقدر خسته خواب بودم که دوست نداشتم از تخت دل بکنم از طرفی آنها هر شب دعوا میکردند و صبح روز بعد خوب بودند. اما آن شب، ناگهان که صدا قطع شد... باز و بسته شدن در و چند صدای عجیب دیگر به گوشم رسید. ترسیدم و همراه با پتویی که زمین را لیس میزد، سمت پنجره رفتم. پنجره اتاق من حیاط پشتی خانه را نشان میداد. از پنجره دیدم که مادرم را چال کرد. در همان باغچهای که آرزوهایم را روی ورقه نوشته و داخل خاکهایش چال کرده بودم تا درختی شوند و از آنها میوه بچینم. البته خوب نمیدیدم... نایلون سیاه، یک چیز بزرگ... دقیق نمیتوانستم بگویم چیزی که داخل نایلون سیاه انداخته بوده، مادرم بود. بعد اینکه کارش تمام شد، من بیخیال دوباره به تخت رفتم اما فردای آن روز خبری از مادرم نبود.</strong></p><p><strong>پدرم چیزهایی مثل طلاق به زبان میآورد اما باور نمیکردم... از طرفی جرئت نداشتم به باغچه آرزوهایم سری بزنم و آن نایلون را بیرون بکشم.</strong></p><p><strong>- بیا تو.</strong></p><p><strong>آرام جلو رفتم و منتظر ماندم هاله در را با کلید باز کند. یک بار به خانهاش آمده بودم اما آن موقع خیلی خوشحال بودیم و قرار بود فیلمی که داخل کیف مدرسهام مخفی کرده بودم را با هم ببینیم هرچند پدرم زود دنبالم آمد و فرصتی نشد پایان فیلم را بفهمم.</strong></p><p><strong>- خوش اومدین بچهها. ببخشید کمی کثیفه . خانوادم یک مدتی رفتن سفر منم به خاطر درس موندم خونه.</strong></p><p><strong>کثیف بودن خانه چندان اهمیتی نداشت. البته منظورش از کثیفی افتادن چند تکه بالشت روی زمین بود ! همین و بس.</strong></p><p><strong>هاله دستانش را به یکدیگر کوبید و گفت:</strong></p><p><strong>- قهوه میخورین بیارم؟ باید بیدار بمونیم و حرف بزنیم.</strong></p><p><strong>همگی سری به نشانه تایید تکان دادند اما من فقط روی مبل نشستم. از دوران دبیرستان، با آنها آشنا شده بودم و تقریباً سه سال بود یکدیگر را میشناختیم. اما هرگز انقدر صمیمی نبودیم که درباره زندگی و مشکلات یکدیگر چیزی بدانیم. دوستیمان فقط به مدرسه ختم میشد اما با تمام شدن سال تحصیلی، رفت و آمدمان به خانههای یکدیگر بیشتر شد و این موضوع بعضی چیزها را رو کرد... مثل راز زندگی من که باعث شد تمام آنها در تاریکی چاه درونم غرق شوند.</strong></p><p><strong>- متاسفم از همتون... امشب نباید میومدین مهمونی خونه من. خب چیزی که مشخصه این هست که من میرم اعدام میشم به همین راحتی.</strong></p><p><strong>هاله با لیوان سمتمان آمد و لیوانها را روی میز گذاشت.</strong></p><p><strong>هاله: باز این حرف زد.</strong></p><p><strong>دینا: اعدام بشی؟ فکر کردی ما میذاریم؟</strong></p><p><strong>مدلین: باید باور کنم که لو نمیدین من رو؟</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>زمان حال</strong></p><p><strong>هورام</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- رئیس تحقیقی که درباره این دختره خواسته بودین رو آوردم.</strong></p><p><strong>- بذار روی میز. خودتم چیزی ازش خوندی؟</strong></p><p><strong>- بله.</strong></p><p><strong>- خب؟</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>24 شهریور 1401</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>00:44</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112859, member: 123"] پارت 7 شبی که قاتل شد [B]*** نگاهی به گذشته مدلین گوشت و پوست و استخوانم، همگی فریاد میکشیدند و ترس، سلولهایم را میجوید و تعادل پاهایم را بر هم میزد. انگار درون خانه ذهنم که سالها خاک خورده بود، زلزلهای درشت رخ داده باشد که تمام بنیاناش را گاز میزند تا این خانه با خاک یکسان شود. باران شلاقوار میبارید و ابرها با نیشخند، روی صورتم تف میانداختند. سردم بود و با به آغوش کشیدن بازوانم، باز هم از این لرز کم نمیشد. اما جایی برای رفتن نداشتم. احساس میکردم تا ابد باید در خیابانی که سر و تهی ندارد، بمانم. پایان و آغازم گم شده بود، نه از هیچ جا آمده بودم و نه به هیچ جا میرفتم. باید وسط خیابان مینشستم و اشک میریختم. هاله، پاهایش را شالاپ شلوپ روی صورت خیابان کوبید و سمت من دوید. محکم تکانم میداد تا از سردرگمی بیرون بیایم اما انگار من مرده بودم و سردرگمی، متولد شده بود. بیشتر تکانم داد. فریاد میزد و همراه با باران اشک میریخت. صورتم را به صورتاش چسباند که گرمی اشکهایش را احساس کردم. - آروم باش مدلین! ما همه پیش تو هستیم... هممون. فراموش کرده بودم که در این خیابان بی سر و ته، هاله و لیندا و دینا هم، بودند. جای خالی خودم را میتوانستم با وجود آنها پر کنم؟ اکنون بی هویت، و تهی از هرچیزی، با بارانی که تمامی نداشت، پر میشدم. با هر قدم، صدای آب میدادم... مثل شیر آبی که صدای چکهاش قطع نمیشود، رو اعصاب بودم. یک جوری بود... انگار هم به شدت میترسیدم و غمگین بودم... هم احساسی نداشتم! لیندا مرا در آغوش خیساش فشرد و گونهام را آرام نوازش داد. به دینا اشاره کرد که ماشین گیر بیاورد تا از این خیابانی که ذهنم را در تاریکی میبلعید، خلاص شویم. سرم را به گردن لیندا رساندم و در دل به همه آنها پوزخندی زدم! من درختی بودم که ریشه خود را قطع کرده بود... من، به خودم رحم نکرده بودم! آنها میخواستند به من رحم کنند؟ - امشب تموم میشه مِدی! - من اون رو کشتم. - فراموشش کن... همگی امشب و اتفاقی که افتاد رو فراموش میکنیم. با نزدیک شدن ماشین سیاهی، دینا خودش را هراسان مقابل ماشین انداخت که صدای ترمز ماشین، برای لحظهای گوش خیابان را کر کرد. مرد خشمگین از ماشین پایین آمد و فریادی کشید که دینا مظلومانه به من اشاره کرد و کمک خواست. درحالیکه سمت ماشین میرفتم، به ساختمانی با آجرهای قرمز... چشم دوختم! آن خانه، خانه من بود... ریشه من بود اما اکنون نیست. فقط چند تکه آجر، با وسایل قدیمی درونش، باقی مانده. سوار ماشین که شدیم، هرچه دورتر میرفتیم، بیشتر احساس سردرگمی میکردم انگار مشکل از خیابان نبود! از ریشه کنده شده بودم و به دست هوا در آسمان هفت رنگ میرقصیدم! حال که بنیانی ندارم، راحت میتوانند مرا با هر سازی برقصانند. - خودت رو نگران نکن درست میشه مدام از درست شدن سخن میگفتند. ریشهای که کنده شد... کنده شد! درختی که قطع شد، قطع شد دیگر! لبم را تر کردم و سرم را به سینه لیندا چسباندم. - اون مقصر بود موهایم را نوازش کرد و گفت: - آره اون مقصر بود. قاتل روح بیشتر مقصر بود یا قاتل جسم؟ پدرم... یک شب مادرم را کشت. در میان خواب و بیداری صدای دعوایشان را میشنیدم اما آنقدر خسته خواب بودم که دوست نداشتم از تخت دل بکنم از طرفی آنها هر شب دعوا میکردند و صبح روز بعد خوب بودند. اما آن شب، ناگهان که صدا قطع شد... باز و بسته شدن در و چند صدای عجیب دیگر به گوشم رسید. ترسیدم و همراه با پتویی که زمین را لیس میزد، سمت پنجره رفتم. پنجره اتاق من حیاط پشتی خانه را نشان میداد. از پنجره دیدم که مادرم را چال کرد. در همان باغچهای که آرزوهایم را روی ورقه نوشته و داخل خاکهایش چال کرده بودم تا درختی شوند و از آنها میوه بچینم. البته خوب نمیدیدم... نایلون سیاه، یک چیز بزرگ... دقیق نمیتوانستم بگویم چیزی که داخل نایلون سیاه انداخته بوده، مادرم بود. بعد اینکه کارش تمام شد، من بیخیال دوباره به تخت رفتم اما فردای آن روز خبری از مادرم نبود. پدرم چیزهایی مثل طلاق به زبان میآورد اما باور نمیکردم... از طرفی جرئت نداشتم به باغچه آرزوهایم سری بزنم و آن نایلون را بیرون بکشم. - بیا تو. آرام جلو رفتم و منتظر ماندم هاله در را با کلید باز کند. یک بار به خانهاش آمده بودم اما آن موقع خیلی خوشحال بودیم و قرار بود فیلمی که داخل کیف مدرسهام مخفی کرده بودم را با هم ببینیم هرچند پدرم زود دنبالم آمد و فرصتی نشد پایان فیلم را بفهمم. - خوش اومدین بچهها. ببخشید کمی کثیفه . خانوادم یک مدتی رفتن سفر منم به خاطر درس موندم خونه. کثیف بودن خانه چندان اهمیتی نداشت. البته منظورش از کثیفی افتادن چند تکه بالشت روی زمین بود ! همین و بس. هاله دستانش را به یکدیگر کوبید و گفت: - قهوه میخورین بیارم؟ باید بیدار بمونیم و حرف بزنیم. همگی سری به نشانه تایید تکان دادند اما من فقط روی مبل نشستم. از دوران دبیرستان، با آنها آشنا شده بودم و تقریباً سه سال بود یکدیگر را میشناختیم. اما هرگز انقدر صمیمی نبودیم که درباره زندگی و مشکلات یکدیگر چیزی بدانیم. دوستیمان فقط به مدرسه ختم میشد اما با تمام شدن سال تحصیلی، رفت و آمدمان به خانههای یکدیگر بیشتر شد و این موضوع بعضی چیزها را رو کرد... مثل راز زندگی من که باعث شد تمام آنها در تاریکی چاه درونم غرق شوند. - متاسفم از همتون... امشب نباید میومدین مهمونی خونه من. خب چیزی که مشخصه این هست که من میرم اعدام میشم به همین راحتی. هاله با لیوان سمتمان آمد و لیوانها را روی میز گذاشت. هاله: باز این حرف زد. دینا: اعدام بشی؟ فکر کردی ما میذاریم؟ مدلین: باید باور کنم که لو نمیدین من رو؟ *** زمان حال هورام - رئیس تحقیقی که درباره این دختره خواسته بودین رو آوردم. - بذار روی میز. خودتم چیزی ازش خوندی؟ - بله. - خب؟ 24 شهریور 1401 00:44[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین