انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112770" data-attributes="member: 123"><p>پارت 6 شبی که قاتل شد</p><p><strong>***</strong></p><p><strong>ماه 6 ایپریل</strong></p><p><strong>آرکا</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>عزیزکم میدانستی که آنقدرها هم برای مرگت دلخور نیستم؟ بیشتر برای مرگ خود، غمگینم. از خیابانهای تاریکی که هر شب در آنها پرسه میزنم بگیر تا همسایههای فضولی که پشت پنجره قامتم را رصد میکنند. از تمام اینها، خسته شدهام. یک جورهایی دیگر هیچ چیز برایم جذابیت و رنگ و لعاب قبل را ندارد انگار که هر شب یک خورشت تکراری به خوردم میدهند و از من میخواهند بابت غذایی که دارم و بسیاری آن را ندارند، شکر بگویم! نمیدانستم تمام تازگیهای جهان و جذابیت فصلهایی که پا بـر*ه*ن*ه میآیند و میروند، وابسته به بودن تو است.</strong></p><p><strong>پاییز را عاشقانه دوست داشتم. صدای بارانی که تنش را به آغوش پنجره میسپرد، و صدای خنده بازیگرانی که در تلوزیون خانهام اسیر شده بودند، مهمتر از همه آنها، صدای پر ذوق تو که داشتی چیزی را برایم روایت میکردی، تمام اینها، روشنایی و گرمای پاییزم بودند و چه نیازی به شومینه؟ اما همیشه تنت در کنار شومینه زیباتر دیده میشد. دستان نورانی شومینه تا گردنت پیش میرفت و قوسش را قشنگ نمایان میکرد. دستان کشیدهات را به دهان شومینه نزدیکتر میکردی و من خوش بختترین مرد دنیا بودم که چنین صفحهای را میدیدم. در آن خانه کوچک نیمه تاریک، با یکدیگر مینشستیم و از پنجره بزرگ، به شهر پاییزی که درختانش نیز، اشک میریختند، نگاه میکردیم و جالب بود که از تماشایش غمگین نمیشدیم... خندهدار بود! هیچ چیز غمگینی در دنیا برایمان وجود نداشت. سرمای شهر و بی رحمی خیابانها، برفهای یخ زده در تن عریان زمین، کدام اینها واقعاً برایمان غمناک بود؟ تا در کنار یکدیگر بودیم، آدم برفی خندان میساختیم. ما در هیچ فصلی، در هیچ جایی از دنیا، حتی در خرابههای شهر و حتی در کوچکترین خانه دنیا که باران از سقف سوراخش به داخل نفوذ میکرد نیز، غمگین نمیشدیم. آن دوران عاشق همه چیز بودم. عاشق داد و بیداد رانندهها و شلوغی جاده و صدای بوق!</strong></p><p><strong>عاشق آلودگی و گرد و غباری که در هوا پرسه میزد و عاشق همسایههای فضولی که تا کمر از پنجره خم میشدند! هرچیز بدی که بگویی... با تو زیبا بود</strong></p><p><strong>اما اکنون... حتی چیزهای زیبا هم دیگر برایم جذابیتی ندارند. شاید باورت نشود اما ماه کامل و سفیدی که میان ستارگان ریز و درخشان، نشسته و صاف به چشمانم نگاه میکند را، فقط یک تکه سنگ زشت و پر از خال ریز و درشت میبینم!</strong></p><p><strong>نمیتوانم فریاد بزنم و بگویم کجایی ماه واقعی زندگیم؟ زیرا میدانم... زیر خاک خوابیدهای و مرا نفرین میگویی... مگر خودم تو را نکشتم؟ با همین دستانی که اکنون دور لیوان قهوه حلقه زدهاند، تو را کشتم. خوب یادم میآید.</strong></p><p><strong>- سلام مرد جوان. حالت چطوره؟</strong></p><p><strong>از تاریکی محضی که انتظار میکشید برای نوشیده شدن، چشم برداشتم و به مرد مقابلم، خیره شدم. میخورد نزدیک به چهل و پنج سال داشته باشد. موهای جوگندمی و کوتاهش را به چپ شانه زده بود و دکمههای لباس چهارخانهاش را تا ته، بسته بود. حالتی در چشمانش وجود داشت که مرا میترساند. حالتی مثل زیرکی، چموشی، و تمام اینها نگران کننده بود مگر نه؟ اگر کسی با زیرکی بخواهد از راز زندگیم سر در بیاورد چه؟ آنگاه باید چه کرد؟ زندگی برای تن جنازهام، سختتر از قبل میشد. هرچند شاید دیگر مقدار سختی برایم اهمیتی نداشت! بعد از محبوبم همه چیز بد بود... بد، بدتر، بدترین...</strong></p><p><strong>- خوبم.</strong></p><p><strong>- ولی اینطور دیده نمیشه.</strong></p><p><strong>- چطور دیده میشه؟</strong></p><p><strong>پس درست حدس زده بودم! او مرد زیرکی بود و بی شک برای گپ ساده روی صندلی مقابلم، ننشسته است. برای چه یک مرد میانسال، با چنین تیپ و هیکلی، باید غذای لذیذ و گرانی که روی میزش جاخوش کرده را رها کند و سمت میز طلسم شده من که تنها یک قهوه تلخ رویش مانور میدهد، بنشیند؟ سکوت طولانیش را دوست نداشتم. انگار فکر میکرد و فکر کردن چنین مردی، در شبی سرد و تاریک، بسیار برایم دشوار و ترسناک بود. البته شاید برای من سرد باشد.</strong></p><p><strong>نگاهم را سوی دریاچه تاریکی انداختم که امواجش را به دست بی قراری سپرده بود و گویی در این تاریکی ، هزاران بار جان میداد.</strong></p><p><strong>- میتونم کمکت کنم.</strong></p><p><strong>پس احتمالاً یک تیم تبلیغاتی برای انگیزه و چنین چیزهایی بود. اصلاً حوصلهاش را نداشتم. به راستی او نمیدانست با یک قاتل سخن میگوید؟ اگر این موضوع را میدانست با چنین لبخند ژکوندی مقابلم قرار نمیگرفت. پوزخندی زدم و یک قلوپ از قهوه را نوشیدم.</strong></p><p><strong>- نیازی به کمک ندارم.</strong></p><p><strong>- تو سیاهی قهوه زندگیت غرق شدی مرد! خبر دارم.</strong></p><p><strong>اکنون از خبر داشتن مجهولی که سخن میگفت، باید بیشتر از قبل میترسیدم. ابروانم را در هم پیچیدم و سعی کردم نگرانیم را پشت خشم نهفته در صورتم، مخفی سازم.</strong></p><p><strong>- به شما ربطی داره؟ نداره! پس برین سر میز خودتون.</strong></p><p><strong>- راحت باش جبهه نگیر. قراره مشکلت رو حل کنم. با چیزی مثل مرگ واقعی.</strong></p><p><strong>- مرگ واقعی؟</strong></p><p><strong>- ما یه سازمانیم که آرزوی مردم رو برآورده میکنیم یکم پیشرفتهتر از بابانوئل. چیزی که میخوای رو بهت میدیم تو میتونی با مرگ واقعاً زندگی کنی.</strong></p><p><strong>چشمانم را ریز میکنم</strong></p><p><strong>- بیشتر توضیح بده</strong></p><p><strong>- بیا به سازمان دربارش حرف بزنیم.</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>مدلین</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- متوجه شدی؟ تمام ماجرا این بود</strong></p><p><strong>هرچند حدس میزدم تمام ماجرا را نگفته باشد اما همین میزان نیز اکتفا میکرد. عجیب دوست داشتم هرچه زودتر به سازمان آزمایشگاهی بروم و آن دستگاه را ببینم . چیزهای جدید و متنوع همیشه برایم جذابیت داشتند و زندگیم معمولاً به همین شکل پیش میرفت اما بستگی داشت آن موضوعات تازه تلخ باشند یا شیرین. هرگز پیش نیامده بود زندگی با من شوخیهای بامزهای بکند! شوخیهایش بیشتر طنز تلخ بود! نمیشود سرزنشش کرد احتمالاً روحیه خشن و تراژدی شکلی داشت. انتقام روزهای تاریکش را از من میگرفت و کجای این کار بد بود؟ بالاخره دردش را باید بر سر شخصی خالی کند دیگر. سرم را از فکر و خیال ، خالی کردم و به اطراف چشم دوختم. سازمان لاپوشان جای بزرگ و دنجی بود و اکنون مطلع شده بودم که در طبقات بالا اتاقهایی تا شماره صد وجود داشتند که همه آنها برای کارکنان این سازمان بودند. طبقه پایینی که اکنون من و آقای هورام در آن حضور داشتیم محل تمرین برای نقشههای شیطانی بود.</strong></p><p><strong>در سالن بسیار بزرگ که کف سیاهش از شدت تمیزی برق میزد، چندین در ، قرار داشت و دیواره تمام درها شیشهای بود و داخل اتاقها به خوبی دیده میشد. اکثر اتاقها برای تمرین تیزاندازی، کار با شمشیر و چنین چیزهایی بود. یعنی باید مهارت رزمی ابتدایی را هر کسی آموزش میدید اما اینطور نبود که با انسان واقعی چنین برخورد کنند. قرار نبود به همین راحتیها چاقویی در گلوی شخصی فرو ببرند و یا شلیکی به مغز بکنند و خلاص! جنازه قبلی هم که دیده بودم نتیجه ناشیگری دو شخص بود که به احتمال صددرصد تا الان مرده باشند. چقدر بی رحمانه که درباره مرگ انسانها انقدر راحت سخن میگویم اما یک نوع کینه نسبت به تمام افراد دارم و حتی خودم. یعنی حاضر بودم به بی رحمانهترین شکل ممکن خودم را سرنگون کنم.</strong></p><p><strong>- خب فکر کنم تمام وظایف رو فهمیدی.</strong></p><p><strong>- با همه جا و همه چیز آشنا شدم. اما من باید چی کار کنم؟</strong></p><p><strong>- پنج تا تمرین! اگر ازش موفق بیرون اومدی تکلیف کارت روشن میشه. یا توی این سازمان برای لاپوشونی استفاده میشی یا میری سازمان آزمایشگاهی کار میکنی</strong></p><p><strong>- جوری توضیح میدی انگار اصلاً قتل نمیکنیم</strong></p><p><strong>- وقتی ماموریت پیش بیاد میرین انجامش میدین و برمیگردین.</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>جمعه 18 شهریور 1401</strong></p><p><strong>ساعت 1:16</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112770, member: 123"] پارت 6 شبی که قاتل شد [B]*** ماه 6 ایپریل آرکا عزیزکم میدانستی که آنقدرها هم برای مرگت دلخور نیستم؟ بیشتر برای مرگ خود، غمگینم. از خیابانهای تاریکی که هر شب در آنها پرسه میزنم بگیر تا همسایههای فضولی که پشت پنجره قامتم را رصد میکنند. از تمام اینها، خسته شدهام. یک جورهایی دیگر هیچ چیز برایم جذابیت و رنگ و لعاب قبل را ندارد انگار که هر شب یک خورشت تکراری به خوردم میدهند و از من میخواهند بابت غذایی که دارم و بسیاری آن را ندارند، شکر بگویم! نمیدانستم تمام تازگیهای جهان و جذابیت فصلهایی که پا بـر*ه*ن*ه میآیند و میروند، وابسته به بودن تو است. پاییز را عاشقانه دوست داشتم. صدای بارانی که تنش را به آغوش پنجره میسپرد، و صدای خنده بازیگرانی که در تلوزیون خانهام اسیر شده بودند، مهمتر از همه آنها، صدای پر ذوق تو که داشتی چیزی را برایم روایت میکردی، تمام اینها، روشنایی و گرمای پاییزم بودند و چه نیازی به شومینه؟ اما همیشه تنت در کنار شومینه زیباتر دیده میشد. دستان نورانی شومینه تا گردنت پیش میرفت و قوسش را قشنگ نمایان میکرد. دستان کشیدهات را به دهان شومینه نزدیکتر میکردی و من خوش بختترین مرد دنیا بودم که چنین صفحهای را میدیدم. در آن خانه کوچک نیمه تاریک، با یکدیگر مینشستیم و از پنجره بزرگ، به شهر پاییزی که درختانش نیز، اشک میریختند، نگاه میکردیم و جالب بود که از تماشایش غمگین نمیشدیم... خندهدار بود! هیچ چیز غمگینی در دنیا برایمان وجود نداشت. سرمای شهر و بی رحمی خیابانها، برفهای یخ زده در تن عریان زمین، کدام اینها واقعاً برایمان غمناک بود؟ تا در کنار یکدیگر بودیم، آدم برفی خندان میساختیم. ما در هیچ فصلی، در هیچ جایی از دنیا، حتی در خرابههای شهر و حتی در کوچکترین خانه دنیا که باران از سقف سوراخش به داخل نفوذ میکرد نیز، غمگین نمیشدیم. آن دوران عاشق همه چیز بودم. عاشق داد و بیداد رانندهها و شلوغی جاده و صدای بوق! عاشق آلودگی و گرد و غباری که در هوا پرسه میزد و عاشق همسایههای فضولی که تا کمر از پنجره خم میشدند! هرچیز بدی که بگویی... با تو زیبا بود اما اکنون... حتی چیزهای زیبا هم دیگر برایم جذابیتی ندارند. شاید باورت نشود اما ماه کامل و سفیدی که میان ستارگان ریز و درخشان، نشسته و صاف به چشمانم نگاه میکند را، فقط یک تکه سنگ زشت و پر از خال ریز و درشت میبینم! نمیتوانم فریاد بزنم و بگویم کجایی ماه واقعی زندگیم؟ زیرا میدانم... زیر خاک خوابیدهای و مرا نفرین میگویی... مگر خودم تو را نکشتم؟ با همین دستانی که اکنون دور لیوان قهوه حلقه زدهاند، تو را کشتم. خوب یادم میآید. - سلام مرد جوان. حالت چطوره؟ از تاریکی محضی که انتظار میکشید برای نوشیده شدن، چشم برداشتم و به مرد مقابلم، خیره شدم. میخورد نزدیک به چهل و پنج سال داشته باشد. موهای جوگندمی و کوتاهش را به چپ شانه زده بود و دکمههای لباس چهارخانهاش را تا ته، بسته بود. حالتی در چشمانش وجود داشت که مرا میترساند. حالتی مثل زیرکی، چموشی، و تمام اینها نگران کننده بود مگر نه؟ اگر کسی با زیرکی بخواهد از راز زندگیم سر در بیاورد چه؟ آنگاه باید چه کرد؟ زندگی برای تن جنازهام، سختتر از قبل میشد. هرچند شاید دیگر مقدار سختی برایم اهمیتی نداشت! بعد از محبوبم همه چیز بد بود... بد، بدتر، بدترین... - خوبم. - ولی اینطور دیده نمیشه. - چطور دیده میشه؟ پس درست حدس زده بودم! او مرد زیرکی بود و بی شک برای گپ ساده روی صندلی مقابلم، ننشسته است. برای چه یک مرد میانسال، با چنین تیپ و هیکلی، باید غذای لذیذ و گرانی که روی میزش جاخوش کرده را رها کند و سمت میز طلسم شده من که تنها یک قهوه تلخ رویش مانور میدهد، بنشیند؟ سکوت طولانیش را دوست نداشتم. انگار فکر میکرد و فکر کردن چنین مردی، در شبی سرد و تاریک، بسیار برایم دشوار و ترسناک بود. البته شاید برای من سرد باشد. نگاهم را سوی دریاچه تاریکی انداختم که امواجش را به دست بی قراری سپرده بود و گویی در این تاریکی ، هزاران بار جان میداد. - میتونم کمکت کنم. پس احتمالاً یک تیم تبلیغاتی برای انگیزه و چنین چیزهایی بود. اصلاً حوصلهاش را نداشتم. به راستی او نمیدانست با یک قاتل سخن میگوید؟ اگر این موضوع را میدانست با چنین لبخند ژکوندی مقابلم قرار نمیگرفت. پوزخندی زدم و یک قلوپ از قهوه را نوشیدم. - نیازی به کمک ندارم. - تو سیاهی قهوه زندگیت غرق شدی مرد! خبر دارم. اکنون از خبر داشتن مجهولی که سخن میگفت، باید بیشتر از قبل میترسیدم. ابروانم را در هم پیچیدم و سعی کردم نگرانیم را پشت خشم نهفته در صورتم، مخفی سازم. - به شما ربطی داره؟ نداره! پس برین سر میز خودتون. - راحت باش جبهه نگیر. قراره مشکلت رو حل کنم. با چیزی مثل مرگ واقعی. - مرگ واقعی؟ - ما یه سازمانیم که آرزوی مردم رو برآورده میکنیم یکم پیشرفتهتر از بابانوئل. چیزی که میخوای رو بهت میدیم تو میتونی با مرگ واقعاً زندگی کنی. چشمانم را ریز میکنم - بیشتر توضیح بده - بیا به سازمان دربارش حرف بزنیم. *** مدلین - متوجه شدی؟ تمام ماجرا این بود هرچند حدس میزدم تمام ماجرا را نگفته باشد اما همین میزان نیز اکتفا میکرد. عجیب دوست داشتم هرچه زودتر به سازمان آزمایشگاهی بروم و آن دستگاه را ببینم . چیزهای جدید و متنوع همیشه برایم جذابیت داشتند و زندگیم معمولاً به همین شکل پیش میرفت اما بستگی داشت آن موضوعات تازه تلخ باشند یا شیرین. هرگز پیش نیامده بود زندگی با من شوخیهای بامزهای بکند! شوخیهایش بیشتر طنز تلخ بود! نمیشود سرزنشش کرد احتمالاً روحیه خشن و تراژدی شکلی داشت. انتقام روزهای تاریکش را از من میگرفت و کجای این کار بد بود؟ بالاخره دردش را باید بر سر شخصی خالی کند دیگر. سرم را از فکر و خیال ، خالی کردم و به اطراف چشم دوختم. سازمان لاپوشان جای بزرگ و دنجی بود و اکنون مطلع شده بودم که در طبقات بالا اتاقهایی تا شماره صد وجود داشتند که همه آنها برای کارکنان این سازمان بودند. طبقه پایینی که اکنون من و آقای هورام در آن حضور داشتیم محل تمرین برای نقشههای شیطانی بود. در سالن بسیار بزرگ که کف سیاهش از شدت تمیزی برق میزد، چندین در ، قرار داشت و دیواره تمام درها شیشهای بود و داخل اتاقها به خوبی دیده میشد. اکثر اتاقها برای تمرین تیزاندازی، کار با شمشیر و چنین چیزهایی بود. یعنی باید مهارت رزمی ابتدایی را هر کسی آموزش میدید اما اینطور نبود که با انسان واقعی چنین برخورد کنند. قرار نبود به همین راحتیها چاقویی در گلوی شخصی فرو ببرند و یا شلیکی به مغز بکنند و خلاص! جنازه قبلی هم که دیده بودم نتیجه ناشیگری دو شخص بود که به احتمال صددرصد تا الان مرده باشند. چقدر بی رحمانه که درباره مرگ انسانها انقدر راحت سخن میگویم اما یک نوع کینه نسبت به تمام افراد دارم و حتی خودم. یعنی حاضر بودم به بی رحمانهترین شکل ممکن خودم را سرنگون کنم. - خب فکر کنم تمام وظایف رو فهمیدی. - با همه جا و همه چیز آشنا شدم. اما من باید چی کار کنم؟ - پنج تا تمرین! اگر ازش موفق بیرون اومدی تکلیف کارت روشن میشه. یا توی این سازمان برای لاپوشونی استفاده میشی یا میری سازمان آزمایشگاهی کار میکنی - جوری توضیح میدی انگار اصلاً قتل نمیکنیم - وقتی ماموریت پیش بیاد میرین انجامش میدین و برمیگردین. جمعه 18 شهریور 1401 ساعت 1:16[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین