انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112606" data-attributes="member: 123"><p>پارت5 شبی که قاتل شد</p><p>***</p><p><strong> مدلین</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>او واقعا زشت بود. چشمان تنگ و ریز، و رنگ سیاه، از این رنگ چندان خوشم نمیآمد. نگاه انسانها را حریص و حیلهگرانه نشان میداد. خب دیگر چه چیزی ظاهرش را بد کرده؟ ریشهای نقرهایاش را اصلاً دوست ندارم. شبیه جوجه تیغیای شده که توهم با ابهت بودن را زده. دماغ کج، قوزدار، این یکی نورالانور بود. چطور دیشب متوجه چهره زشتاش نشده بودم؟ یعنی ماسک زده بود؟ آه! چانه کشیده و صورت استخوانی! میمون بدترکیب. نفسم دیگر بالا نمیآمد. از نگاه کردن به چهره رقتانگیزش دست برداشتم و اطراف را بررسی کردم. اتاق تاریک که ظاهراً قصد داشتند آن را ترسناک جلوه بدهند برای همین نور فضا را کم کرده بودند اما کاغذ دیواریهای طلایی و مبل چرم و بوی عطر شیرین ، مانع از این میشد که نقشهشان بگیرد. هرچند، هرچه نور کمتر، زندگی و آسایش بهتر. در این صورت ظاهر زشتش زیادی جلوهگری نمیکرد. درحالت عادی همچین آدمی نیستم که سرم را پایین بیندازم اتفاقاً ، آنقدر به طرف مقابل خیره میشوم که از رو برود و نگاهش را سوی دیگری بچرخاند. اما اکنون، با سری رو به پایین، و چشمانی خمار و خوابآلود، کفشهایم را نظاره میکردم. درست بود که در زندگی هر روز یک اتفاق برایم رخ میداد اما شبها همیشه روی تخت گرم خود میخوابیدم و راحت غلت میزدم و آب دهانم را روی بالشت نرم، خالی میکردم. چه کسی فکرش را میکرد مرا بدون هیچ چیز، روی زمین خالی و سرامیک رها کنند؟ حتی یک بار هم نتوانستم چشمانم را گرم خواب کنم و تا خود صبح، با دو گوی آتشین چشمانم، به دیوار زل زده بودم و مثل دیوانهها، برای خوابیدن، تقلا میکردم. گویا در حالتی بین خواب و بیداری بودم که هیچ صدایی را نمیشنیدم و متوجه هیچ چیز نبودم و با چشمان باز، در ذهنم برای خود لالایی میخواندم. یعنی امشب نیز قرار بود به این بلا دچار شوم؟ چه میشد ماشه را میکشید و گلوله روی سرم مینشست و با آرامش میخوابیدم؟ این اطراف ساعت نبود که ببینم پسرک میمون چند ساعت است ور ور برایم سخن میچیند؟ اکنون هم دستانش را مقابل صورتم به رقص در آورده، انگار میخواهد برایم برقصد.</strong></p><p><strong>- هی؟ حواست هست چی میگم؟ میشنوی؟</strong></p><p><strong>نه شاید هم تصور کرده با چشمان باز به خواب فرو رفتهام. کسل، چانهام را از روی دستم برداشتم و گفتم:</strong></p><p><strong>- ها؟</strong></p><p><strong>- منتظرم به سوالاتم جواب بدی.</strong></p><p><strong>کدام سوال؟ همان چرت و پرتها و فرضیه سازیهای مزخرفاش را میگوید؟ من پلیس و مامور مخفی هستم؟ من؟ طنز بود . واقعاً ذهن خلاقی داشت. شاید تا به حال یک انسان خسته و درمانده که هیچ چیز برایش مهم نیست، ندیده باشد. کسی که بارها یک اتفاق را تجربه میکند، چرا باید از رخ دادن دوباره آن اتفاق بترسد؟ من تا زمانی از چیزی میترسم که آن چیز برایم مجهول و نامشخص باشد. اکنون درد واقعاً واژه نامشخصی نبود. البته این را هم بگویم که هر شب خودش را به یک شکل متفاوت در میآورد و سراغم را میگرفت اما به همه رنگها و لباسهایش عادت کرده بودم و دستاش برایم رو شده بود. هرچند ابتدا تصور میکردم به اوضاع آشتفه عادت نکردهام اما چندان هم اینطور نبود، شاید اینطور به نظر میرسید. من فقط از اینکه به بدختی عادت کردهام دلخور بودم و خودم را توجیح میکردم که به دشواری زندگی عادت نکردهام، درحالیکه ذهنم، صورتم و عکسالعمل اجزای بدنم، این افکار بیهوده و دروغم را پس میزد.</strong></p><p><strong>بگذریم از این فکرها. نگرانم خلافکار زرنگ مقابلم، از شدت حرص و خشم بپوکد و بمیرد.</strong></p><p><strong>- میخوای بکشمت آره؟ چندبار باید یک حرف رو بزنم واقعاً چند بار باید صدات بزنم؟</strong></p><p><strong>- پلیس نیستم فقط یک انسان بدبختم که دیگه چیزی نمیتونه روش تاثیر بذاره</strong></p><p><strong>- حرفت رو باور میکنم</strong></p><p><strong>- دروغ گفتم در اصل من پلیسم و تو خیلی ابلهی</strong></p><p><strong>اندکی مکث کردم و ادامه دادم:</strong></p><p><strong>- و خیلیم زشتی</strong></p><p><strong>- تو دیوونهای؟</strong></p><p><strong>- چرا زشتی واقعاً؟</strong></p><p><strong>- سوال خوبیه!</strong></p><p><strong>دستم را دوباره سمت چانهام بردم. باعث میشد بتوانم بهتر فکر کنم از طرفی چهره گرد و سفیدم را بامزهتر نشان میداد. خودم که چنین نظری داشتم و اصلاً مهم نبود که دوربین گوشی مرا زشت نشان میداد. من در آیینه، درون چشمان خود، به زیبایی برف زمستانی بودم که زمین را با ب*و*س*ههای سرد خود، داغ میکرد. واقعاً میشود از شدت سرما، سوخت و کرخت شد. عجب قدرت خارقالعادهای دارد برفهای به ظاهر سفید که با پرچمی به رنگ صلح آمدهاند اما هدف اصلیاشان این است که تو را در سرمای خود بسوزانند، بی حس کنند و نیش بزنند... نیش بزنند ... نیش بزنند و تو آنقدر بی حس شدهای که هیچ چیز را نمیفهمی. من همان برفم، مگر نه؟</strong></p><p><strong>تصور میکنم بیشتر از تمام انسانهای روی کره زمین فکر میکنم و نظریه پردازی میکنم و به تک تک کلماتم وافقم. فقط حوصله سیاستمداری و پیچاندن سخنان تلخ را درون یک دست بندیه زیبا، ندارم. سخن زشت، زشت است. چه با ادبانه گفته شود، چه بی ادبانه. چه کسی را گول میزنیم؟ پرسیدم</strong></p><p><strong>- اسمت چیه؟</strong></p><p><strong>- قرار بود من بازجویی کنم.</strong></p><p><strong>- نمیتونی بازجویی کنی به دو دلیل. یک، ازت نمیترسم، دو، چون قدرتی نداری و سه، قدرت نداری چون ازت نمیترسم</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- از مرگ نمیترسی اما از درد کشیدن و آسیب دیدن میترسی</strong></p><p><strong>- شاید حتی ازش لذت ببرم</strong></p><p><strong>- ولی درد کشیدنت یا لذت بردنت سودی واسم نداره. میخوام عضو تیمم بشی</strong></p><p><strong>- اسمت چیه؟</strong></p><p><strong>- نترسی، از ویژگی اخلاقیت خوشم میاد و مخصوص این کاری، اما این دلیل نمیشه وقتی پررو بازی در میاری تحملت کنم و نکشمت.</strong></p><p><strong>- خب بکش... مگه گفتم نکش؟</strong></p><p><strong>- آه</strong></p><p><strong>- افسوس</strong></p><p><strong>- بیا بریم محیط رو بهت نشون بدم و درباره کار سازمان توضیح بدم</strong></p><p><strong>از روی صندلی بلند شدم و با حالت پوکری به چهره زشتاش خیره شدم. چه کسی گفت قصد همکاری با او را دارم؟ یعنی به همکارشان اتاق مخصوص و تخت نرم میدهند؟ میتوانم روی سرامیک حمام دراز بکشم و به قطراتی که روی صورتم میریزند خیره شوم؟ چشمانم پر از آب شوند، بسوزند و لبخند بزنم... برای داشتن یک اتاق، معامله خوبی است. فوقش دو سه نفر را میکشم چه اهمیتی دارد؟</strong></p><p><strong>- کارتون رو میدونم. میگردین تو شهر... مردم رو میکشین.</strong></p><p><strong>- اینطورم که فکر میکنی نیست</strong></p><p><strong>- انتقام شخصی؟</strong></p><p><strong>- نه</strong></p><p><strong>- دزدی؟</strong></p><p><strong>- نه</strong></p><p><strong>- زهرمار؟</strong></p><p><strong>- تو واقعاً دیوونهای!</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>شنبه 13 شهریور 1401</strong></p><p><strong>ساعت 22</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112606, member: 123"] پارت5 شبی که قاتل شد *** [B] مدلین او واقعا زشت بود. چشمان تنگ و ریز، و رنگ سیاه، از این رنگ چندان خوشم نمیآمد. نگاه انسانها را حریص و حیلهگرانه نشان میداد. خب دیگر چه چیزی ظاهرش را بد کرده؟ ریشهای نقرهایاش را اصلاً دوست ندارم. شبیه جوجه تیغیای شده که توهم با ابهت بودن را زده. دماغ کج، قوزدار، این یکی نورالانور بود. چطور دیشب متوجه چهره زشتاش نشده بودم؟ یعنی ماسک زده بود؟ آه! چانه کشیده و صورت استخوانی! میمون بدترکیب. نفسم دیگر بالا نمیآمد. از نگاه کردن به چهره رقتانگیزش دست برداشتم و اطراف را بررسی کردم. اتاق تاریک که ظاهراً قصد داشتند آن را ترسناک جلوه بدهند برای همین نور فضا را کم کرده بودند اما کاغذ دیواریهای طلایی و مبل چرم و بوی عطر شیرین ، مانع از این میشد که نقشهشان بگیرد. هرچند، هرچه نور کمتر، زندگی و آسایش بهتر. در این صورت ظاهر زشتش زیادی جلوهگری نمیکرد. درحالت عادی همچین آدمی نیستم که سرم را پایین بیندازم اتفاقاً ، آنقدر به طرف مقابل خیره میشوم که از رو برود و نگاهش را سوی دیگری بچرخاند. اما اکنون، با سری رو به پایین، و چشمانی خمار و خوابآلود، کفشهایم را نظاره میکردم. درست بود که در زندگی هر روز یک اتفاق برایم رخ میداد اما شبها همیشه روی تخت گرم خود میخوابیدم و راحت غلت میزدم و آب دهانم را روی بالشت نرم، خالی میکردم. چه کسی فکرش را میکرد مرا بدون هیچ چیز، روی زمین خالی و سرامیک رها کنند؟ حتی یک بار هم نتوانستم چشمانم را گرم خواب کنم و تا خود صبح، با دو گوی آتشین چشمانم، به دیوار زل زده بودم و مثل دیوانهها، برای خوابیدن، تقلا میکردم. گویا در حالتی بین خواب و بیداری بودم که هیچ صدایی را نمیشنیدم و متوجه هیچ چیز نبودم و با چشمان باز، در ذهنم برای خود لالایی میخواندم. یعنی امشب نیز قرار بود به این بلا دچار شوم؟ چه میشد ماشه را میکشید و گلوله روی سرم مینشست و با آرامش میخوابیدم؟ این اطراف ساعت نبود که ببینم پسرک میمون چند ساعت است ور ور برایم سخن میچیند؟ اکنون هم دستانش را مقابل صورتم به رقص در آورده، انگار میخواهد برایم برقصد. - هی؟ حواست هست چی میگم؟ میشنوی؟ نه شاید هم تصور کرده با چشمان باز به خواب فرو رفتهام. کسل، چانهام را از روی دستم برداشتم و گفتم: - ها؟ - منتظرم به سوالاتم جواب بدی. کدام سوال؟ همان چرت و پرتها و فرضیه سازیهای مزخرفاش را میگوید؟ من پلیس و مامور مخفی هستم؟ من؟ طنز بود . واقعاً ذهن خلاقی داشت. شاید تا به حال یک انسان خسته و درمانده که هیچ چیز برایش مهم نیست، ندیده باشد. کسی که بارها یک اتفاق را تجربه میکند، چرا باید از رخ دادن دوباره آن اتفاق بترسد؟ من تا زمانی از چیزی میترسم که آن چیز برایم مجهول و نامشخص باشد. اکنون درد واقعاً واژه نامشخصی نبود. البته این را هم بگویم که هر شب خودش را به یک شکل متفاوت در میآورد و سراغم را میگرفت اما به همه رنگها و لباسهایش عادت کرده بودم و دستاش برایم رو شده بود. هرچند ابتدا تصور میکردم به اوضاع آشتفه عادت نکردهام اما چندان هم اینطور نبود، شاید اینطور به نظر میرسید. من فقط از اینکه به بدختی عادت کردهام دلخور بودم و خودم را توجیح میکردم که به دشواری زندگی عادت نکردهام، درحالیکه ذهنم، صورتم و عکسالعمل اجزای بدنم، این افکار بیهوده و دروغم را پس میزد. بگذریم از این فکرها. نگرانم خلافکار زرنگ مقابلم، از شدت حرص و خشم بپوکد و بمیرد. - میخوای بکشمت آره؟ چندبار باید یک حرف رو بزنم واقعاً چند بار باید صدات بزنم؟ - پلیس نیستم فقط یک انسان بدبختم که دیگه چیزی نمیتونه روش تاثیر بذاره - حرفت رو باور میکنم - دروغ گفتم در اصل من پلیسم و تو خیلی ابلهی اندکی مکث کردم و ادامه دادم: - و خیلیم زشتی - تو دیوونهای؟ - چرا زشتی واقعاً؟ - سوال خوبیه! دستم را دوباره سمت چانهام بردم. باعث میشد بتوانم بهتر فکر کنم از طرفی چهره گرد و سفیدم را بامزهتر نشان میداد. خودم که چنین نظری داشتم و اصلاً مهم نبود که دوربین گوشی مرا زشت نشان میداد. من در آیینه، درون چشمان خود، به زیبایی برف زمستانی بودم که زمین را با ب*و*س*ههای سرد خود، داغ میکرد. واقعاً میشود از شدت سرما، سوخت و کرخت شد. عجب قدرت خارقالعادهای دارد برفهای به ظاهر سفید که با پرچمی به رنگ صلح آمدهاند اما هدف اصلیاشان این است که تو را در سرمای خود بسوزانند، بی حس کنند و نیش بزنند... نیش بزنند ... نیش بزنند و تو آنقدر بی حس شدهای که هیچ چیز را نمیفهمی. من همان برفم، مگر نه؟ تصور میکنم بیشتر از تمام انسانهای روی کره زمین فکر میکنم و نظریه پردازی میکنم و به تک تک کلماتم وافقم. فقط حوصله سیاستمداری و پیچاندن سخنان تلخ را درون یک دست بندیه زیبا، ندارم. سخن زشت، زشت است. چه با ادبانه گفته شود، چه بی ادبانه. چه کسی را گول میزنیم؟ پرسیدم - اسمت چیه؟ - قرار بود من بازجویی کنم. - نمیتونی بازجویی کنی به دو دلیل. یک، ازت نمیترسم، دو، چون قدرتی نداری و سه، قدرت نداری چون ازت نمیترسم - از مرگ نمیترسی اما از درد کشیدن و آسیب دیدن میترسی - شاید حتی ازش لذت ببرم - ولی درد کشیدنت یا لذت بردنت سودی واسم نداره. میخوام عضو تیمم بشی - اسمت چیه؟ - نترسی، از ویژگی اخلاقیت خوشم میاد و مخصوص این کاری، اما این دلیل نمیشه وقتی پررو بازی در میاری تحملت کنم و نکشمت. - خب بکش... مگه گفتم نکش؟ - آه - افسوس - بیا بریم محیط رو بهت نشون بدم و درباره کار سازمان توضیح بدم از روی صندلی بلند شدم و با حالت پوکری به چهره زشتاش خیره شدم. چه کسی گفت قصد همکاری با او را دارم؟ یعنی به همکارشان اتاق مخصوص و تخت نرم میدهند؟ میتوانم روی سرامیک حمام دراز بکشم و به قطراتی که روی صورتم میریزند خیره شوم؟ چشمانم پر از آب شوند، بسوزند و لبخند بزنم... برای داشتن یک اتاق، معامله خوبی است. فوقش دو سه نفر را میکشم چه اهمیتی دارد؟ - کارتون رو میدونم. میگردین تو شهر... مردم رو میکشین. - اینطورم که فکر میکنی نیست - انتقام شخصی؟ - نه - دزدی؟ - نه - زهرمار؟ - تو واقعاً دیوونهای! شنبه 13 شهریور 1401 ساعت 22[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین