انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112559" data-attributes="member: 123"><p>پارت 4</p><p><strong>***</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>یکم مارچ</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>باربارا</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- من چندین جلسه هست که دارم میام ولی تو اصلاً نتونستی حالم رو خوب کنی.</strong></p><p><strong>- چون خودت نمیخوای و تلاش نمیکنی.</strong></p><p><strong>- لعنتی اگر من نمیخواستم اینجا چی کار داشتم؟ میخوای بدونی چرا؟ چون تو هیچوقت نمیتونی خودت رو جای من بذاری، چون تو من رو یک روانی بیشتر نمیدونی! فهمیدی چرا؟</strong></p><p><strong>کیف سیاهم را از روی صندلی برداشتم و به سرعت، حتی بدون بستن در مطب، از آن خرابشده، بیرون آمدم. رنگ آبی روی دیوار، رایحه دلنشین، کلمات انگیزشی ، تابلوهایی از لبخند، تمام اینها نماد آن مطب لعنتی بودند و او نمیتوانست کلمات انگیزشی و مثبت را واقعاً وارد زندگی من بکند. خب دیگر باید به چه شکلی با او همکاری میکردم؟ هر روز یوگا و مدیتیشن و مسافرت و چیزهای مختلف. اما هر بار در خوابهایم، در تنهاییهایم، به همان نقطه تاریکی میرسیدم که قصد نداشت رهایم بکند. کسی که پول نداشت، چطور میتوانست حالش خوب شود؟ تمام چیزهایی که او میگفت به پول نیاز داشت و حتی سخنانش هرکدام چندین یورو خرج میبردند . البته لازم نکرده فعلاً به فکر دیگر ملت باشم زمانی که حتی خودم با پول درمان نمیشوم. تا وقتی دورم شلوغ بود، با دیگران سخن میگفتم و تا زمانی که خورشید هنوز سر به شانه آسمان زده و بالای سرم غلت میخورد، حالم خوب بود.</strong></p><p><strong>اما چه فایده که با تنها شدن، با تاریک شدن زمین و زمان، احساس نابود افسردگی رهایم نمیکرد. </strong></p><p><strong>سرم را به فرمان ماشین کوبیدم و دوباره بالا آوردم. هر انسان عاقلی با تک نگاه به چهره من، میتوانست بدبختی و افسردگی را بخواند. صورت سفید و افتاده، چشمان گود و بیحال، لبی که تقریباً روبه پایین کش آمده و حال زار! از آیینههای شهر، نفرت داشتم. از هر چیزی که این حقیقت تلخ را به رویم میکوبید، نفرت داشتم. میخواستم در دروغ شاد بودن، خوش بخت بودن، غرق شوم و هرگز و هرگز حقیقت را نبینم. </strong></p><p><strong>آه، دوباره تماس موبایل.</strong></p><p><strong>- بله؟</strong></p><p><strong>- سلام باربارا. حالت چطوره؟</strong></p><p><strong>- خوبم رفیق.</strong></p><p><strong>- امروز آخرین روز مشاورت بود. خوب پیش رفت؟</strong></p><p><strong>- خوب بود رفیق</strong></p><p><strong>- پس الان همه چی بهتره؟ </strong></p><p><strong>- همه چی خوبه رفیق</strong></p><p><strong>لحنی ثابت، بی ذوق و متداوم. تا کی میخواست خوب بودنم را باور کند و به رویم نزند که دروغ میگویم؟ امروز حتی بدتر از دیروز نقش بازی کردم اما پس چرا چیزی نمیگفت؟ یعنی میخواست مرا به حال خود رها کند تا با دروغهایم تا آخرین قطره نفسهایم، ادامه بدهم؟ بدبختی این بود که نمیدانستم دردم چیست و برای چه آغاز شده. اینطور بود که، نسبت به همه چیز بی ذوق و بی احساس بودم. چرا زندهام؟ برای چه زندگی میکنم؟ که چه شود؟ ناامید، بی هدف، گنگ و سرگشته. خلعی درونم به وجود آمده بود و تمام نشاط لحظهایم، از خلع سوراخمانند، روی زمین میریخت و دوباره درونم خالی میشد. شادیهایم لحظهای بودند و دوباره همان احساس پوچی!</strong></p><p><strong>- باربارا، یک سازمانی هست که دقیقاً نمیدونم چیه اما این روزا خیلی معروف شده. برو پیش اونا شاید مشکلت حل شد. اگر خواستی امروز ساعته 9 برو این جایی که میگم. خودشون میان دنبالت.</strong></p><p><strong>- باز مشاور؟</strong></p><p><strong>- نه این بار فرق داره. منم باید برم جان کارم داره. </strong></p><p><strong>نفس عمیقی کشیدم و با اینکه واقعاً دوست نداشتم چنین سخنی را به زبان بیاورم، اما گفتم:</strong></p><p><strong>- بیا دیگه باهم حرف نزنیم و فقط آدرس رو برام بفرست.</strong></p><p><strong>تماس را قطع کردم و آهی از درون کشیدم. این آههای مزخرف، کاری جز سنگین کردن احساسات منفی، نداشتند. هیچ حالم خوب نمیشد. مثل هر روز، ماشینم را از میان ماشینهای بیگانه گذراندم و جادهها را پشت سر چیدم و به خانه رسیدم. منتظر ماندم آسانسور از طبقات بالا دل بکند، و با سوار شدن به آسانسور به آیینه پشت کردم و طبقه دهم را فشردم. امروز بدتر از همیشه بودم، چون آخرین روز مشاوره بود و هیچ امیدی نداشتم. صرفاً برای اینکه کار دیگری برای انجام دادن نداشتم، به جایی که او گفته بود هم، سر میزدم و باز به خانه برمیگشتم. به ساعت زل میزدم و آرزو میکردم شب فرا نرسد. به خانه که رسیدم، اولین چیزی که سمتم هجوم آورد، بوی تنهایی بود. تنهایی هم بویی دارد، زمانی که خانه سرد و تاریک باشد، غذایی روی اجاق نباشد و صدای تلوزیونی به گوش نرسد و یا سلامی از سمت و سوی خانه نشنوی، یعنی بوی تنهایی را عمیق استشمام کردهای. دلیل وجودت که وابسته یک شخص باشد و تمام اهدافت را فراموش کنی فقط به خاطر یک شخص، آنگاه وقتی آن شخص رفت، همه چیزت را از دست میدهی حتی خودت را. پوچ و بی معنی، سرگشته و حیران. چطور حالم خوب میشد؟ درواقع «منی که شادیم به اطرافیانم همیشه وابسته است دچار فقر شادی درونی هستم»</strong></p><p><strong>ساعت هفت شده و دوباره تنم به لرزه در آمد. لرزان، بدون در آوردن لباسهایم، روی مبل نشستم و پتو را به خود پیچیدم. سرما از شدت ترس و افسردگی بود و دلیل دیگری نداشت. گریههای شبانهام آغاز شدند و حالم بد بود! آنقدر بد که در برابرش نمیدانم چه بگویم. خالی از هر چیزی هستم و دیگر نمیدانم چرا باید زندگی کنم. خانوادهام را که سالها پیش از دست دادهام و عشق سوزناکی که داشتهام، در آخر فقط مرا سوزاند و رفت. حال منی ماندهام سوخته، خاکستر شده، که با هیچ مشاوری، به جایی نمیرسم. گاهی از خود میپرسم، دوستانم چطور و به چه شکلی، لبخند میزنند؟ چگونه زندگی میکنند و خیال میبافند؟ یعنی من هم آنطور بودم؟ ساعت نه شد! دیگر باید بروم، البته قبل از اینکه ذهنم به این درک برسد، تنم بلند شد و خود را سمت در کشید. میخواستم با پرت شدن به قلب خیابان، از هیوولایی که در خانهام بود و بوی بدی میداد، فرار کنم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112559, member: 123"] پارت 4 [B]*** یکم مارچ باربارا - من چندین جلسه هست که دارم میام ولی تو اصلاً نتونستی حالم رو خوب کنی. - چون خودت نمیخوای و تلاش نمیکنی. - لعنتی اگر من نمیخواستم اینجا چی کار داشتم؟ میخوای بدونی چرا؟ چون تو هیچوقت نمیتونی خودت رو جای من بذاری، چون تو من رو یک روانی بیشتر نمیدونی! فهمیدی چرا؟ کیف سیاهم را از روی صندلی برداشتم و به سرعت، حتی بدون بستن در مطب، از آن خرابشده، بیرون آمدم. رنگ آبی روی دیوار، رایحه دلنشین، کلمات انگیزشی ، تابلوهایی از لبخند، تمام اینها نماد آن مطب لعنتی بودند و او نمیتوانست کلمات انگیزشی و مثبت را واقعاً وارد زندگی من بکند. خب دیگر باید به چه شکلی با او همکاری میکردم؟ هر روز یوگا و مدیتیشن و مسافرت و چیزهای مختلف. اما هر بار در خوابهایم، در تنهاییهایم، به همان نقطه تاریکی میرسیدم که قصد نداشت رهایم بکند. کسی که پول نداشت، چطور میتوانست حالش خوب شود؟ تمام چیزهایی که او میگفت به پول نیاز داشت و حتی سخنانش هرکدام چندین یورو خرج میبردند . البته لازم نکرده فعلاً به فکر دیگر ملت باشم زمانی که حتی خودم با پول درمان نمیشوم. تا وقتی دورم شلوغ بود، با دیگران سخن میگفتم و تا زمانی که خورشید هنوز سر به شانه آسمان زده و بالای سرم غلت میخورد، حالم خوب بود. اما چه فایده که با تنها شدن، با تاریک شدن زمین و زمان، احساس نابود افسردگی رهایم نمیکرد. سرم را به فرمان ماشین کوبیدم و دوباره بالا آوردم. هر انسان عاقلی با تک نگاه به چهره من، میتوانست بدبختی و افسردگی را بخواند. صورت سفید و افتاده، چشمان گود و بیحال، لبی که تقریباً روبه پایین کش آمده و حال زار! از آیینههای شهر، نفرت داشتم. از هر چیزی که این حقیقت تلخ را به رویم میکوبید، نفرت داشتم. میخواستم در دروغ شاد بودن، خوش بخت بودن، غرق شوم و هرگز و هرگز حقیقت را نبینم. آه، دوباره تماس موبایل. - بله؟ - سلام باربارا. حالت چطوره؟ - خوبم رفیق. - امروز آخرین روز مشاورت بود. خوب پیش رفت؟ - خوب بود رفیق - پس الان همه چی بهتره؟ - همه چی خوبه رفیق لحنی ثابت، بی ذوق و متداوم. تا کی میخواست خوب بودنم را باور کند و به رویم نزند که دروغ میگویم؟ امروز حتی بدتر از دیروز نقش بازی کردم اما پس چرا چیزی نمیگفت؟ یعنی میخواست مرا به حال خود رها کند تا با دروغهایم تا آخرین قطره نفسهایم، ادامه بدهم؟ بدبختی این بود که نمیدانستم دردم چیست و برای چه آغاز شده. اینطور بود که، نسبت به همه چیز بی ذوق و بی احساس بودم. چرا زندهام؟ برای چه زندگی میکنم؟ که چه شود؟ ناامید، بی هدف، گنگ و سرگشته. خلعی درونم به وجود آمده بود و تمام نشاط لحظهایم، از خلع سوراخمانند، روی زمین میریخت و دوباره درونم خالی میشد. شادیهایم لحظهای بودند و دوباره همان احساس پوچی! - باربارا، یک سازمانی هست که دقیقاً نمیدونم چیه اما این روزا خیلی معروف شده. برو پیش اونا شاید مشکلت حل شد. اگر خواستی امروز ساعته 9 برو این جایی که میگم. خودشون میان دنبالت. - باز مشاور؟ - نه این بار فرق داره. منم باید برم جان کارم داره. نفس عمیقی کشیدم و با اینکه واقعاً دوست نداشتم چنین سخنی را به زبان بیاورم، اما گفتم: - بیا دیگه باهم حرف نزنیم و فقط آدرس رو برام بفرست. تماس را قطع کردم و آهی از درون کشیدم. این آههای مزخرف، کاری جز سنگین کردن احساسات منفی، نداشتند. هیچ حالم خوب نمیشد. مثل هر روز، ماشینم را از میان ماشینهای بیگانه گذراندم و جادهها را پشت سر چیدم و به خانه رسیدم. منتظر ماندم آسانسور از طبقات بالا دل بکند، و با سوار شدن به آسانسور به آیینه پشت کردم و طبقه دهم را فشردم. امروز بدتر از همیشه بودم، چون آخرین روز مشاوره بود و هیچ امیدی نداشتم. صرفاً برای اینکه کار دیگری برای انجام دادن نداشتم، به جایی که او گفته بود هم، سر میزدم و باز به خانه برمیگشتم. به ساعت زل میزدم و آرزو میکردم شب فرا نرسد. به خانه که رسیدم، اولین چیزی که سمتم هجوم آورد، بوی تنهایی بود. تنهایی هم بویی دارد، زمانی که خانه سرد و تاریک باشد، غذایی روی اجاق نباشد و صدای تلوزیونی به گوش نرسد و یا سلامی از سمت و سوی خانه نشنوی، یعنی بوی تنهایی را عمیق استشمام کردهای. دلیل وجودت که وابسته یک شخص باشد و تمام اهدافت را فراموش کنی فقط به خاطر یک شخص، آنگاه وقتی آن شخص رفت، همه چیزت را از دست میدهی حتی خودت را. پوچ و بی معنی، سرگشته و حیران. چطور حالم خوب میشد؟ درواقع «منی که شادیم به اطرافیانم همیشه وابسته است دچار فقر شادی درونی هستم» ساعت هفت شده و دوباره تنم به لرزه در آمد. لرزان، بدون در آوردن لباسهایم، روی مبل نشستم و پتو را به خود پیچیدم. سرما از شدت ترس و افسردگی بود و دلیل دیگری نداشت. گریههای شبانهام آغاز شدند و حالم بد بود! آنقدر بد که در برابرش نمیدانم چه بگویم. خالی از هر چیزی هستم و دیگر نمیدانم چرا باید زندگی کنم. خانوادهام را که سالها پیش از دست دادهام و عشق سوزناکی که داشتهام، در آخر فقط مرا سوزاند و رفت. حال منی ماندهام سوخته، خاکستر شده، که با هیچ مشاوری، به جایی نمیرسم. گاهی از خود میپرسم، دوستانم چطور و به چه شکلی، لبخند میزنند؟ چگونه زندگی میکنند و خیال میبافند؟ یعنی من هم آنطور بودم؟ ساعت نه شد! دیگر باید بروم، البته قبل از اینکه ذهنم به این درک برسد، تنم بلند شد و خود را سمت در کشید. میخواستم با پرت شدن به قلب خیابان، از هیوولایی که در خانهام بود و بوی بدی میداد، فرار کنم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین