انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112470" data-attributes="member: 123"><p>پارت سوم شبی که قاتل شد</p><p></p><p></p><p><strong>- تو که بهتر از من میدونی. مگه قبلاً نمردی؟</strong></p><p><strong>- متوجه نشدم چی میگی!</strong></p><p><strong>نباید هم متوجه میشدی. گمان میکنی انسانها نسبت به خود آگاه هستند؟ اگر اینطور بود که اینجا کشتارگاه نمیشد و روی کفشم لکه خونی نمیافتاد. اگر اینطور میشد که هر روزم یک چالش نبود و روی لب مرز رقص پا نمیرفتم. هیچکس به خودآگاهی نرسیده و خود واقعیای که باید باشد را نمیشناسد، فقط میخواهد یک چیزی باشد! نمیداند باید کدام مسیر را برود، فقط میداند که باید برود. من با تمام سازهای دنیا رقصیدهام و میتوانم مربی رقص باشم. هر راهی را رفته و برگشتهام، و هر لباس و نقابی که تصورش را بکنی، پوشیدهام تا بتوانم به خودآگاهی برسم اما هنوز موفق نشدهام. و تصور میکنم، قبل رسیدن به مسیر حقیقی، قرار نیست بمیرم و کسی نمیتواند مقابل این سرنوشت مقاومت کند حتی پسر تفنگ به دست خشمگین.</strong></p><p><strong>- التماسم کن تا زنده بذارمت و اون وقت ولت میکنم.</strong></p><p><strong>گفته بودم که احساس کمبودی در زندگی دارد؟ به دنبال خواهش و التماس دیگران است و با اشک آنها احساس قدرت میکند انگار چیزی که آنها ندارند را او دارد! اما این شوخی کمی مسخره بود و مرا به خنده وادار نمیکرد ، بلکه کاملاً سفت و سخت نگاهم را به بالا و پایین صورتش میچرخاندم تا کودن بودن را در بخشی از اجزای صورتش پیدا کنم. با کدوم عقل به این نتیجه رسیده بود که قرار است سخنانش را باور کنم آن هم درحالیکه میدانم آنها قاتل هستند و جنازه را دیدهام؟ التماس؟ اگر به التماس بود که دختران پیش از من زیاد از حد التماس کرده بودند و اکنون خموشتر از سنگ روی زمین، تن به خاک سپرده و یقه زمین را پر از لکههای خون کردهاند. لب و لوچهام را آویزان کردم و با چشمانم به تفنگی که روی پیشانیم نشسته بود، اشاره کردم.</strong></p><p><strong>- بزن وقتم رو تلف نکن. این بچه بازیا چیه؟ مثلاً تو قاتلی؟ کمی سریع باش پسر، الان تقریباً یک ساعت و نیم واسه چهارتا دختر بی ارزش صرف کردی، اینکه شاهنامه نیست یک ساعت رجز میخونی.</strong></p><p><strong>پسر چند سرفه مصلحتی سر داد و تفنگ را پایین آورد. میدانستم زندگی راضی نمیشود مرا از دست بدهد. هنوز خیلی کارها داشتیم که باید به پایان میرساندیم. من عادت دارم که هر شب ، زندگی با من قهر راه بیندازد و با بالشت و پتوی سفت، از خانه پرتم کند بیرون. کارم همین بود! هر شب پشت در ماندن .</strong></p><p><strong>- این دختر رو با خودمون میبریم. دوباره چشماش رو ببندین.</strong></p><p><strong>- چیزی که باید میدیدم رو دیدم. بقیش چه اهمیتی داره؟</strong></p><p><strong>- ببرینش</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>هورام</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- رئیس، این دختر برامون دردسر میشه چرا نکشتینش؟</strong></p><p><strong>چشمانم را بستم و سرم را به صندلی چرم، تکیه دادم. با وجود این همه خستگی، باید آن دو ابله را هم به اینجا صدا میزدم و حسابشان را میرسیدم. اصلاً غمی برای کشتن شخص بی گناه نداشتم. اما نه میتوان با دو ابله کار کرد، و نه میتوان آن دو را رها کرد که بروند و همه چیزمان را لو بدهند. البته خود کرده را تدبیر نیست. </strong></p><p><strong>- رئیس؟</strong></p><p><strong>آه! او از من سوال پرسیده بود، اما سوالش آنقدر ناشیانه بود که حوصله جواب دادن به چنین سوالی را، نداشتم. طلا را از دست میدهند؟ او دقیقاً از من پرسید چرا طلا را از دست ندادهای. البته که چشمان کور او نمیتواند درخشش طلا را در چنین شب عظیمی، تشخیص بدهد.</strong></p><p><strong>- لحن صحبتش، نگاهش، همه چیز این دختر حرفهای بود. لحظهای نلرزید، و یک قطره اشک هم توی چشماش ندیدم. ما به جای استخدام چنین جواهری، دوتا ابله استخدام کردیم، حواست هست؟ </strong></p><p><strong>- این نمیتونه تنها دلیل باشه. از کجا معلوم باهامون همکاری کنه؟</strong></p><p><strong>- تنها دلیل نیست... متوجه غیرعادی بودن رفتارش نشدی؟ آدم عادی باید بترسه... احتمالاً از بیماری روانی رنج میبره.</strong></p><p><strong>- خب؟</strong></p><p><strong>- حس نمیکنی این مربوط به کارمون باشه؟</strong></p><p><strong>با پوزخندی که به چهره خاروس کوبیدم، سرش به پایین نزول کرد و دیگر چیزی نگفت. همان که دستم سمت ماگ رفت، در باز شد و هردو ، وارد اتاق شدند و لحظهای سرشان را بالا نیاوردند، تا چشمانم را ببینند. همین بهتر بود. بدون ذرهای ترحم ، با بیخیالی تمام، دو گلوله برای دو کله پوک، هدر میدادم. حوصله دیدن چشمان غوطهور در اشک را نداشتم و برای امشب، تماشای گریه و ناله، برایم کافی بود. هیچ دوست نداشتم آن دخترها را بکشم اما بیش از حد ضعیف بودند و به کار نمیآمدند و از طرفی، کسی نباید درباره جنازه، باخبر میشد . درحالتی عادی اگر جنازه را میدیدند، مشکلی نداشتم اما آنها درحالی جنازه را دیدند، که دو کله پوک، به تمام نقشه گند زده بودند و همه چیز، مثل روز، روشن بود برای لو رفتن، ما.</strong></p><p><strong>- من روز اول به همه توضیح دادم کار توی اینجا چه شکلیه! گفتم وقتی یکی رو میکشین قراره جوری دیده بشه که انگار اون خودکشی کرده. شما رفتین یک گلوله زدین و اومدین پیش من، با افتخار عکس جنازه رو نشونم دادین؟ </strong></p><p><strong>- رئیس من حواسم نبود وقتی که داشتین توضیح...</strong></p><p><strong>نیاز بود بیشتر از این چرت و پرت به هم ببافد و قالیای تمام عیار از نادانی را به رخم بکشد؟ کارش با یک شلیک تمام شد و سپس دهانه تفنگ را سمت چپ، مایل کردم.</strong></p><p><strong>- رئیس من رفتم دست شویی و بهش گفتم کار رو بسازه نمیدونستم قراره اینطوری بکنه.</strong></p><p><strong>- و با خیال راحت اصلاً نظارت نکردی؟ </strong></p><p><strong>- حالا ایرادش چیه؟ اونا خودشون خواستن بمیرن.</strong></p><p><strong>صدای خندههایم از شدت خشم بود. این حد از نادانی را دیگر نمیتوانستم تحمل بکنم. سقف بالای سرش چطور طاقت آورده و روی سرش خراب نشده؟ تمام اکسیژنی که این انسان صرف میکند، برای او، حرام است و فقط جا تنگ کرده است. گویا در استخدام افراد چندان ماهرانه حرکت نکردهام. اگر رئیس بزرگ متوجه شود چنین فاجعهای رخ داده، همه چیز تمام میشود.</strong></p><p><strong>- به پلیس میری میگی ، اون خواست بمیره و ما کشتیمش؟ عالیه. خاروس، اون رو ببر و به بدترین شکل بکش! فقط نبینمش.</strong></p><p><strong>با خروج آنها، به نقطه نامعلومی خیره شدم، و آن دخترک را از نظر گذراندم. چطور میشد دربرابر آن همه جنازه راحت باشد؟ درحالیکه یک تفنگ روی پیشانیش، قرار گرفته، سخنان تند تحویل من بدهد! قدرت در دستان من بود اما جوری با قدرت سخن میگفت که انگار مگسی بیش نبودم که نیشم در او هیچ اثری نداشت. انگار هرگز قرار نبود بمیرد، قدرت انجام چنین جسارتی را در برابر او نداشتم. دو نتیجه بیشتر نمیتوانم بگیرم. او یا پلیس و ماموری چیزی است، یا جنایتکار. که فردا صددرصد هویت اصلی او را خواهم فهمید.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112470, member: 123"] پارت سوم شبی که قاتل شد [B]- تو که بهتر از من میدونی. مگه قبلاً نمردی؟ - متوجه نشدم چی میگی! نباید هم متوجه میشدی. گمان میکنی انسانها نسبت به خود آگاه هستند؟ اگر اینطور بود که اینجا کشتارگاه نمیشد و روی کفشم لکه خونی نمیافتاد. اگر اینطور میشد که هر روزم یک چالش نبود و روی لب مرز رقص پا نمیرفتم. هیچکس به خودآگاهی نرسیده و خود واقعیای که باید باشد را نمیشناسد، فقط میخواهد یک چیزی باشد! نمیداند باید کدام مسیر را برود، فقط میداند که باید برود. من با تمام سازهای دنیا رقصیدهام و میتوانم مربی رقص باشم. هر راهی را رفته و برگشتهام، و هر لباس و نقابی که تصورش را بکنی، پوشیدهام تا بتوانم به خودآگاهی برسم اما هنوز موفق نشدهام. و تصور میکنم، قبل رسیدن به مسیر حقیقی، قرار نیست بمیرم و کسی نمیتواند مقابل این سرنوشت مقاومت کند حتی پسر تفنگ به دست خشمگین. - التماسم کن تا زنده بذارمت و اون وقت ولت میکنم. گفته بودم که احساس کمبودی در زندگی دارد؟ به دنبال خواهش و التماس دیگران است و با اشک آنها احساس قدرت میکند انگار چیزی که آنها ندارند را او دارد! اما این شوخی کمی مسخره بود و مرا به خنده وادار نمیکرد ، بلکه کاملاً سفت و سخت نگاهم را به بالا و پایین صورتش میچرخاندم تا کودن بودن را در بخشی از اجزای صورتش پیدا کنم. با کدوم عقل به این نتیجه رسیده بود که قرار است سخنانش را باور کنم آن هم درحالیکه میدانم آنها قاتل هستند و جنازه را دیدهام؟ التماس؟ اگر به التماس بود که دختران پیش از من زیاد از حد التماس کرده بودند و اکنون خموشتر از سنگ روی زمین، تن به خاک سپرده و یقه زمین را پر از لکههای خون کردهاند. لب و لوچهام را آویزان کردم و با چشمانم به تفنگی که روی پیشانیم نشسته بود، اشاره کردم. - بزن وقتم رو تلف نکن. این بچه بازیا چیه؟ مثلاً تو قاتلی؟ کمی سریع باش پسر، الان تقریباً یک ساعت و نیم واسه چهارتا دختر بی ارزش صرف کردی، اینکه شاهنامه نیست یک ساعت رجز میخونی. پسر چند سرفه مصلحتی سر داد و تفنگ را پایین آورد. میدانستم زندگی راضی نمیشود مرا از دست بدهد. هنوز خیلی کارها داشتیم که باید به پایان میرساندیم. من عادت دارم که هر شب ، زندگی با من قهر راه بیندازد و با بالشت و پتوی سفت، از خانه پرتم کند بیرون. کارم همین بود! هر شب پشت در ماندن . - این دختر رو با خودمون میبریم. دوباره چشماش رو ببندین. - چیزی که باید میدیدم رو دیدم. بقیش چه اهمیتی داره؟ - ببرینش *** هورام - رئیس، این دختر برامون دردسر میشه چرا نکشتینش؟ چشمانم را بستم و سرم را به صندلی چرم، تکیه دادم. با وجود این همه خستگی، باید آن دو ابله را هم به اینجا صدا میزدم و حسابشان را میرسیدم. اصلاً غمی برای کشتن شخص بی گناه نداشتم. اما نه میتوان با دو ابله کار کرد، و نه میتوان آن دو را رها کرد که بروند و همه چیزمان را لو بدهند. البته خود کرده را تدبیر نیست. - رئیس؟ آه! او از من سوال پرسیده بود، اما سوالش آنقدر ناشیانه بود که حوصله جواب دادن به چنین سوالی را، نداشتم. طلا را از دست میدهند؟ او دقیقاً از من پرسید چرا طلا را از دست ندادهای. البته که چشمان کور او نمیتواند درخشش طلا را در چنین شب عظیمی، تشخیص بدهد. - لحن صحبتش، نگاهش، همه چیز این دختر حرفهای بود. لحظهای نلرزید، و یک قطره اشک هم توی چشماش ندیدم. ما به جای استخدام چنین جواهری، دوتا ابله استخدام کردیم، حواست هست؟ - این نمیتونه تنها دلیل باشه. از کجا معلوم باهامون همکاری کنه؟ - تنها دلیل نیست... متوجه غیرعادی بودن رفتارش نشدی؟ آدم عادی باید بترسه... احتمالاً از بیماری روانی رنج میبره. - خب؟ - حس نمیکنی این مربوط به کارمون باشه؟ با پوزخندی که به چهره خاروس کوبیدم، سرش به پایین نزول کرد و دیگر چیزی نگفت. همان که دستم سمت ماگ رفت، در باز شد و هردو ، وارد اتاق شدند و لحظهای سرشان را بالا نیاوردند، تا چشمانم را ببینند. همین بهتر بود. بدون ذرهای ترحم ، با بیخیالی تمام، دو گلوله برای دو کله پوک، هدر میدادم. حوصله دیدن چشمان غوطهور در اشک را نداشتم و برای امشب، تماشای گریه و ناله، برایم کافی بود. هیچ دوست نداشتم آن دخترها را بکشم اما بیش از حد ضعیف بودند و به کار نمیآمدند و از طرفی، کسی نباید درباره جنازه، باخبر میشد . درحالتی عادی اگر جنازه را میدیدند، مشکلی نداشتم اما آنها درحالی جنازه را دیدند، که دو کله پوک، به تمام نقشه گند زده بودند و همه چیز، مثل روز، روشن بود برای لو رفتن، ما. - من روز اول به همه توضیح دادم کار توی اینجا چه شکلیه! گفتم وقتی یکی رو میکشین قراره جوری دیده بشه که انگار اون خودکشی کرده. شما رفتین یک گلوله زدین و اومدین پیش من، با افتخار عکس جنازه رو نشونم دادین؟ - رئیس من حواسم نبود وقتی که داشتین توضیح... نیاز بود بیشتر از این چرت و پرت به هم ببافد و قالیای تمام عیار از نادانی را به رخم بکشد؟ کارش با یک شلیک تمام شد و سپس دهانه تفنگ را سمت چپ، مایل کردم. - رئیس من رفتم دست شویی و بهش گفتم کار رو بسازه نمیدونستم قراره اینطوری بکنه. - و با خیال راحت اصلاً نظارت نکردی؟ - حالا ایرادش چیه؟ اونا خودشون خواستن بمیرن. صدای خندههایم از شدت خشم بود. این حد از نادانی را دیگر نمیتوانستم تحمل بکنم. سقف بالای سرش چطور طاقت آورده و روی سرش خراب نشده؟ تمام اکسیژنی که این انسان صرف میکند، برای او، حرام است و فقط جا تنگ کرده است. گویا در استخدام افراد چندان ماهرانه حرکت نکردهام. اگر رئیس بزرگ متوجه شود چنین فاجعهای رخ داده، همه چیز تمام میشود. - به پلیس میری میگی ، اون خواست بمیره و ما کشتیمش؟ عالیه. خاروس، اون رو ببر و به بدترین شکل بکش! فقط نبینمش. با خروج آنها، به نقطه نامعلومی خیره شدم، و آن دخترک را از نظر گذراندم. چطور میشد دربرابر آن همه جنازه راحت باشد؟ درحالیکه یک تفنگ روی پیشانیش، قرار گرفته، سخنان تند تحویل من بدهد! قدرت در دستان من بود اما جوری با قدرت سخن میگفت که انگار مگسی بیش نبودم که نیشم در او هیچ اثری نداشت. انگار هرگز قرار نبود بمیرد، قدرت انجام چنین جسارتی را در برابر او نداشتم. دو نتیجه بیشتر نمیتوانم بگیرم. او یا پلیس و ماموری چیزی است، یا جنایتکار. که فردا صددرصد هویت اصلی او را خواهم فهمید.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین