انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112348" data-attributes="member: 123"><p><strong>میدانستم که جنازه بلند میشود و دست از سر زندگی کچل من، برنمیدارد. این هم آخر و عاقب ماجرا. دست و پایم بسته، چشمانم فرو رفته درون تاریکی، با دهانی زبان بسته، روی ماشینی نشستهام که مقصدش مشخص نیست. آن دو مرد ابتدا تصور کردند قرار است فرار کنم اما من فقط چند قدم جلوتر رفتم و تسلیم شدم. کار بیهوده برای چه؟ نهایتاً مرا میگرفتند . پس هرچه زودتر دزدیده میشدم، همانقدر بهتر بود. پلیس که نمیتواند چشم و دهان ببندد، آنها پلیس نبودند. درکل، مانند ماهی ابله نیستم که با جدا شدن از آب، بالا و پایین بپرم. حداقل در لحظه مرگ، آسایش باید به بالینم میآمد و بابت این همه سختی به شانهام میزد و حالم را خوب میکرد. بگذریم از حرفها. گمان نمیکنم مرگی برای من باشد. مرگ یعنی راحت شدن از لب مرز بودن و خلاصی، آرامش، و این چیزی نیست که زمین برایم بخواهد. او دوباره مرا به تن چسبناک مرگ میکوبد، مشت و مالم میدهد، و در نهایت به آغوش زندگی پرتاب میشوم. بگذار ببینیم این بار مرا به کجا میبرد و باید از کدام بلای آسمانی خلاص شوم. </strong></p><p><strong>اندکی تنم را تکان دادم و دستم را بالا کشیدم تا بتوانم چشمبند را بردارم اما دستانم توسط دست سفت و بزرگی، گرفته شدند. دست مرد، آنقدر زمخت بود که مور مورم شد. نیاز داشتم لگدم را بلند کرده و به دهانش بکوبم. اما اول ماجرا بودم، بهتر نبود با احتیاط حرکت کنم؟ آنگاه زندگی نرم نرمک جلو میآمد و به مرگ حسادت میکرد و معشوق سابقش که من باشم را، پس میگرفت. بالاخره بعد طی شدن مسیر طولانی و خشک شدن تمام اعضای بدنم، ماشین متوقف شد. تحمل چشمبند، برایم از اتفاقی که قرار بود بیفتد، سختتر بود. از تاریکی و کور شدن، وحشت داشتم. ندیدن دنیا و اطرافم، باعث میشد دیوانه شوم و احساس کنم یک چیز بزرگی واقعاً کم است. درکل انسان تحلیلگری بودم و تمام کارهایم را با چشم انجام میدادم حتی گاهی با این دو گوی سبز و آبی، سخن میگفتم، مردم را شناسایی میکردم، ریز و بم همه چیزشان را آشکار میکردم و با چشمانم در جهان قدم میزدم. چشم، چیزی وصف نشدنی و عالی بود. هرچند چشمان من نسبت به چشمان دیگران متفاوتتر بود. یکی آبی و دیگری سبز. اما مهم کارایی بود دیگر.</strong></p><p><strong>- بلند شو</strong></p><p><strong>از جای خود، با احتیاط بلند شدم و آنها را دنبال کردم. دستم روی کمر طرف مقابل بود اما گمان نمیبردم کمر یک شخص قویهیکل و خشن بوده باشد. نرم و نازک، لرزان و خیس از ع×ر×ق. شاید دختری مانند من، و شاید ، نمیدانم. فقط یک انسان است که راه را نشانم میدهد. با عبور از ماشین، چشمانم باز شدند. نگاهم را در اطراف چرخاندم و به دقت همه چیز را بررسی کردم. چشمانم مانند پرندهای شده بودند که مشتاق پرواز، در چهره افراد بودند. خب تا اینجای کار، پنج مرد را دیدم. هر پنج نفر سیاه پوشیده بودند و ماسک مثلثی که عکس جمجمه رویش بود، بر دهان زده بودند. اسلحه کلت و خوش دستی هم همراه خود داشتند و دهانه همان اسلحههای زیبا و ظریف، رو به پیشانی ما، نشانه رفته بود. حال برای چه جمع بستم؟ مشخص بود که دختر مقابلم، مانند من دزدیده شده بود و از شدت ترس و لرز، حتی نمیتوانست روی پایش به ایستد و مدام میافتاد و آن مردها تصور میکردند دختر قصد حمله و یا فرار دارد برای همین سریع تفنگ را روی سرش نشانه میگرفتند. و به جز دختر ضعیف و کوتاهقد که چهره استخوانی و رنگ پریدهای، داشت، سه دختر هم کنارم ایستاده بودند. باورم نمیشود که بیش از اینکه نگران اسلحه باشم، از ترسیدن دخترها، میترسیدم. لرزش تنشان، گریههای بلندشان، التماس و صدای دعای زیرلب، تمام اینها جو را مسموم کرده بود و داشت حالم را بد میکرد. کی قرار بود این صحنه نسبتاً نگرانکننده به پایان برسد؟ نمیتوانستند زودتر ماشه را فشار بدهند؟ شاید بلد نبودند. باید یادشان میدادم؟ من بدتر از اینها را تجربه کرده بودم پس بهتر از آنها، اسلحهای به این زیبایی و خوش دستی را، نگه میداشتم.</strong></p><p><strong>با چرخیدن مردها به سمت چپ، من نیز نگاهم را به همان سمت، چرخاندم. پسری بلند قد، با لباسی بلندتر و سیاه رنگ، درحالیکه دستکش سیاهش را به دستان سفیدش، میپوشاند، نگاه بی اهمیتی به دخترها و البته من، انداخت و کنار بقیه مردها، ایستاد. ابروانش را هم پیچاند و با تعجب، پرسید:</strong></p><p><strong>- پس چرا تا الان نمردن؟ من اومده بودم جنازشون رو ببینم نه اینکه به گریه و زاری گوش بدم.</strong></p><p><strong>- منتظر بودیم شما بیاین و بعد کار رو تموم کنیم.</strong></p><p><strong>- خوبه. پس الان تموم کن. اول از اون دختر مو سیاه شروع کن. زیاد گریه میکنه واقعاً رو اعصابه. یک شلیک فقط، خیلی دقیق و تمیز، گلوله هدر ندین.</strong></p><p><strong>مرغ پر کنده دیده بودم؟ اگر ندیده بودم اکنون دیدم. این دختر همان مرغ بود. اشک میریخت، فریاد میزد، میلرزید و موهایش را میکشید و نمیدانست با دست و پا زدن، بیشتر غرق میشود. البته حق داشت. انسان اگر بترسد، ذهنش کار نمیکند و حتی ممکن است به بدیهیترین چیز، جواب اشتباه بدهد و یا بهترین مهارتی که دارد را، به بدترین شکل انجام بدهد. اما چرا ترس؟ مرگ با گلوله راحت بود و من کاملاً این شیوه را میپسندیدم. بهتر از مورد تجاور قرار گرفتن، جدا شدن اعضا از بدن و چیزهای دیگر بود. یک گلوله و خداحافظ لب مرز بودن! من بی صبرانه منتظر بودم تا بمیرم. با صدای بلند تیر، به خودم آمدم و نگاهم را از سنگ، به دختر دوختم. برای اینکه خون جاری شده، به کفشهایم برخورد نکند، چند قدم عقبتر رفتم و آهی کشیدم. یک گلوله درست وسط پیشانی. هیچ خبری از سر و صداهایش نبود و آرامش رسماً او را با خود به جهان دیگری برده بود. جهانی که واژه درد در آن، ناشناخته به نظر میرسید. بعد از او، من ایستادهام . نوبت من بود. اما دلم میخواست قبل مرگ، دلیل مرگم را بدانم. نکند آن خیابان منطقه ممنوعهای چیزی بود؟</strong></p><p><strong>- چرا ما رو میکشین؟</strong></p><p><strong>همان پسر دستکش به دست و بی کفایت، نگاهش را از روی جنازه برداشت و به سمت من کوبید. آه! چه نگاه مزخرف و کوبندهای. همیشه خدا تعجب میکرد و ابروانش بالا بود. جوری رفتار میکرد که انگار خوابزده است و همه چیز مثل خوابی است، غیرواقعی و بی معنا. شاید هم همه چیز را بازی میدید. درکل انسان شل مغزی بود. </strong></p><p><strong>- چون دلمون میخواد.</strong></p><p><strong>من نیز مانند خودش، ابروانم را بالا انداختم و آهانی کشدار و متعجب، زمزمه کردم</strong></p><p><strong>- دلتون میخواد؟ چقدر آدم ترسویی هستی تو.</strong></p><p><strong>مرد قاتل که انگار از نگه داشتن اسلحه خسته شده ، دستش را پایین آورده بود اما تا این سخن را از دهانم شنید، تفنگ را سمت من گرفت. تهدید بی سر و ته. شلیک بکن! رژه رفتن را همه بلدند. اما درهرحال نتوانست کاری بکند زیرا دستکش سیاه و چرم، تفنگ را به پایین کشید و پسرک بی کفایت که ترسو نیز اکنون یکی از لقبهایش شده بود، گفت:</strong></p><p><strong>- ترسو؟ چرا؟</strong></p><p><strong>- به هر حال من قراره بمیرم. پس میتونی با خیال راحت بهم دلیل مرگم رو بگی. از چی میترسی؟ من که نمیتونم برم به کسی بگم دلیلت چی بود. </strong></p><p><strong>- جنازهای که دیدی رو فراموش کردی خانم باهوش؟</strong></p><p><strong>- آهان. پس خون رو با خون پاک میکنی. روش ستودنی و خوبیه. </strong></p><p><strong>میان مکالمه، دختری که موهای فرفریای داشت ، شروع کرد به دویدن و با تیری ناقابل که به سرش خورد، با دماغ روی زمین افتاد. فریاد بلند دختر دیگر، باعث مرگش شد و او نیز با شلیکی به دهانش، این جهان را ودا گفت. من ماندم و دختر خشک شده. واقعاً خشک شده بود. نگاهش به جنازهها، تنش مثل چوبشور لاغر و ثابت، و دهانش باز. اما در اصل صدایی از دهانش بیرون نمیآمد. جنازه ترسناک که نه، اما چندشآور و حال به همزن، بود. من چه چیزها که نگذرانده بودم، اینکه دیگر، عدد بیرون آمده از رادیکال بود. </strong></p><p><strong>-خواهش میکنم من رو نکشین! لطفاً لطفاً.</strong></p><p><strong>- از خواهش متنفرم. بکشش.</strong></p><p><strong>احساسش کردم! حقیقتاً بادی سوزناک را احساس کردم که سمت گوشم خم شد و فوت کرد. تیر، با خراشیدن باد، از کنارم عبور کرد و به سر دختری که چندی پیش، التماس میکرد، اثابت کرد. و باد زخمی از تیر، دیوار کوتاهتر از گوش من، پیدا نکرده بود. </strong></p><p><strong>افسوس بر دختر بیچاره افسوس! روی زمین فرود آمد، درحالیکه حقارت دست به دستش داده بود و غرور، ترکش کرده بود. مرگ، تنها چیزی است که با تلاش و کوشش ما تغییری نمیکند . آخرین نفر بودم. هوا سردتر شده بود و تاریکی ، پاورچین پاورچین، میان ما، قدم برمیداشت. سردم بود، درد میکشیدم، خسته بودم و خوابم میآمد. اما تمام اینها، با مرگم درست میشد. </strong></p><p><strong>- بده تفنگ رو خودم بهش شلیک میکنم.</strong></p><p><strong>صاف ایستاده بودم و به چشمان خالی از حیات، نگاه میکردم. او زنده بود؟ نه ! هم چشمانش و هم خودش، مرده بودند. انسان زنده، نسبت به اتفاقات اطراف خود، واکنش نشان میدهد. نگرانیای، غمی، ترسی، یا هرچه. او خالی از زندگی و احساس بود و قصد داشت مرا نیز، مانند خود، بکشت. تفنگ، به پیشانیم چسبید. او، صورتاش را کج کرد و با پوزخند، تماشایم کرد. ثانیهای به همان منوال گذشت و او خیره به چهره من، ماند. منتظر چه بود؟ التماس؟ گریه؟ ترس؟ شاید این احساسات به او قدرت میدادند. </strong></p><p><strong>- مرگ چه حسی داره؟</strong></p><p><strong>- تو که بهتر از من میدونی. مگه قبلاً نمردی؟</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112348, member: 123"] [B]میدانستم که جنازه بلند میشود و دست از سر زندگی کچل من، برنمیدارد. این هم آخر و عاقب ماجرا. دست و پایم بسته، چشمانم فرو رفته درون تاریکی، با دهانی زبان بسته، روی ماشینی نشستهام که مقصدش مشخص نیست. آن دو مرد ابتدا تصور کردند قرار است فرار کنم اما من فقط چند قدم جلوتر رفتم و تسلیم شدم. کار بیهوده برای چه؟ نهایتاً مرا میگرفتند . پس هرچه زودتر دزدیده میشدم، همانقدر بهتر بود. پلیس که نمیتواند چشم و دهان ببندد، آنها پلیس نبودند. درکل، مانند ماهی ابله نیستم که با جدا شدن از آب، بالا و پایین بپرم. حداقل در لحظه مرگ، آسایش باید به بالینم میآمد و بابت این همه سختی به شانهام میزد و حالم را خوب میکرد. بگذریم از حرفها. گمان نمیکنم مرگی برای من باشد. مرگ یعنی راحت شدن از لب مرز بودن و خلاصی، آرامش، و این چیزی نیست که زمین برایم بخواهد. او دوباره مرا به تن چسبناک مرگ میکوبد، مشت و مالم میدهد، و در نهایت به آغوش زندگی پرتاب میشوم. بگذار ببینیم این بار مرا به کجا میبرد و باید از کدام بلای آسمانی خلاص شوم. اندکی تنم را تکان دادم و دستم را بالا کشیدم تا بتوانم چشمبند را بردارم اما دستانم توسط دست سفت و بزرگی، گرفته شدند. دست مرد، آنقدر زمخت بود که مور مورم شد. نیاز داشتم لگدم را بلند کرده و به دهانش بکوبم. اما اول ماجرا بودم، بهتر نبود با احتیاط حرکت کنم؟ آنگاه زندگی نرم نرمک جلو میآمد و به مرگ حسادت میکرد و معشوق سابقش که من باشم را، پس میگرفت. بالاخره بعد طی شدن مسیر طولانی و خشک شدن تمام اعضای بدنم، ماشین متوقف شد. تحمل چشمبند، برایم از اتفاقی که قرار بود بیفتد، سختتر بود. از تاریکی و کور شدن، وحشت داشتم. ندیدن دنیا و اطرافم، باعث میشد دیوانه شوم و احساس کنم یک چیز بزرگی واقعاً کم است. درکل انسان تحلیلگری بودم و تمام کارهایم را با چشم انجام میدادم حتی گاهی با این دو گوی سبز و آبی، سخن میگفتم، مردم را شناسایی میکردم، ریز و بم همه چیزشان را آشکار میکردم و با چشمانم در جهان قدم میزدم. چشم، چیزی وصف نشدنی و عالی بود. هرچند چشمان من نسبت به چشمان دیگران متفاوتتر بود. یکی آبی و دیگری سبز. اما مهم کارایی بود دیگر. - بلند شو از جای خود، با احتیاط بلند شدم و آنها را دنبال کردم. دستم روی کمر طرف مقابل بود اما گمان نمیبردم کمر یک شخص قویهیکل و خشن بوده باشد. نرم و نازک، لرزان و خیس از ع×ر×ق. شاید دختری مانند من، و شاید ، نمیدانم. فقط یک انسان است که راه را نشانم میدهد. با عبور از ماشین، چشمانم باز شدند. نگاهم را در اطراف چرخاندم و به دقت همه چیز را بررسی کردم. چشمانم مانند پرندهای شده بودند که مشتاق پرواز، در چهره افراد بودند. خب تا اینجای کار، پنج مرد را دیدم. هر پنج نفر سیاه پوشیده بودند و ماسک مثلثی که عکس جمجمه رویش بود، بر دهان زده بودند. اسلحه کلت و خوش دستی هم همراه خود داشتند و دهانه همان اسلحههای زیبا و ظریف، رو به پیشانی ما، نشانه رفته بود. حال برای چه جمع بستم؟ مشخص بود که دختر مقابلم، مانند من دزدیده شده بود و از شدت ترس و لرز، حتی نمیتوانست روی پایش به ایستد و مدام میافتاد و آن مردها تصور میکردند دختر قصد حمله و یا فرار دارد برای همین سریع تفنگ را روی سرش نشانه میگرفتند. و به جز دختر ضعیف و کوتاهقد که چهره استخوانی و رنگ پریدهای، داشت، سه دختر هم کنارم ایستاده بودند. باورم نمیشود که بیش از اینکه نگران اسلحه باشم، از ترسیدن دخترها، میترسیدم. لرزش تنشان، گریههای بلندشان، التماس و صدای دعای زیرلب، تمام اینها جو را مسموم کرده بود و داشت حالم را بد میکرد. کی قرار بود این صحنه نسبتاً نگرانکننده به پایان برسد؟ نمیتوانستند زودتر ماشه را فشار بدهند؟ شاید بلد نبودند. باید یادشان میدادم؟ من بدتر از اینها را تجربه کرده بودم پس بهتر از آنها، اسلحهای به این زیبایی و خوش دستی را، نگه میداشتم. با چرخیدن مردها به سمت چپ، من نیز نگاهم را به همان سمت، چرخاندم. پسری بلند قد، با لباسی بلندتر و سیاه رنگ، درحالیکه دستکش سیاهش را به دستان سفیدش، میپوشاند، نگاه بی اهمیتی به دخترها و البته من، انداخت و کنار بقیه مردها، ایستاد. ابروانش را هم پیچاند و با تعجب، پرسید: - پس چرا تا الان نمردن؟ من اومده بودم جنازشون رو ببینم نه اینکه به گریه و زاری گوش بدم. - منتظر بودیم شما بیاین و بعد کار رو تموم کنیم. - خوبه. پس الان تموم کن. اول از اون دختر مو سیاه شروع کن. زیاد گریه میکنه واقعاً رو اعصابه. یک شلیک فقط، خیلی دقیق و تمیز، گلوله هدر ندین. مرغ پر کنده دیده بودم؟ اگر ندیده بودم اکنون دیدم. این دختر همان مرغ بود. اشک میریخت، فریاد میزد، میلرزید و موهایش را میکشید و نمیدانست با دست و پا زدن، بیشتر غرق میشود. البته حق داشت. انسان اگر بترسد، ذهنش کار نمیکند و حتی ممکن است به بدیهیترین چیز، جواب اشتباه بدهد و یا بهترین مهارتی که دارد را، به بدترین شکل انجام بدهد. اما چرا ترس؟ مرگ با گلوله راحت بود و من کاملاً این شیوه را میپسندیدم. بهتر از مورد تجاور قرار گرفتن، جدا شدن اعضا از بدن و چیزهای دیگر بود. یک گلوله و خداحافظ لب مرز بودن! من بی صبرانه منتظر بودم تا بمیرم. با صدای بلند تیر، به خودم آمدم و نگاهم را از سنگ، به دختر دوختم. برای اینکه خون جاری شده، به کفشهایم برخورد نکند، چند قدم عقبتر رفتم و آهی کشیدم. یک گلوله درست وسط پیشانی. هیچ خبری از سر و صداهایش نبود و آرامش رسماً او را با خود به جهان دیگری برده بود. جهانی که واژه درد در آن، ناشناخته به نظر میرسید. بعد از او، من ایستادهام . نوبت من بود. اما دلم میخواست قبل مرگ، دلیل مرگم را بدانم. نکند آن خیابان منطقه ممنوعهای چیزی بود؟ - چرا ما رو میکشین؟ همان پسر دستکش به دست و بی کفایت، نگاهش را از روی جنازه برداشت و به سمت من کوبید. آه! چه نگاه مزخرف و کوبندهای. همیشه خدا تعجب میکرد و ابروانش بالا بود. جوری رفتار میکرد که انگار خوابزده است و همه چیز مثل خوابی است، غیرواقعی و بی معنا. شاید هم همه چیز را بازی میدید. درکل انسان شل مغزی بود. - چون دلمون میخواد. من نیز مانند خودش، ابروانم را بالا انداختم و آهانی کشدار و متعجب، زمزمه کردم - دلتون میخواد؟ چقدر آدم ترسویی هستی تو. مرد قاتل که انگار از نگه داشتن اسلحه خسته شده ، دستش را پایین آورده بود اما تا این سخن را از دهانم شنید، تفنگ را سمت من گرفت. تهدید بی سر و ته. شلیک بکن! رژه رفتن را همه بلدند. اما درهرحال نتوانست کاری بکند زیرا دستکش سیاه و چرم، تفنگ را به پایین کشید و پسرک بی کفایت که ترسو نیز اکنون یکی از لقبهایش شده بود، گفت: - ترسو؟ چرا؟ - به هر حال من قراره بمیرم. پس میتونی با خیال راحت بهم دلیل مرگم رو بگی. از چی میترسی؟ من که نمیتونم برم به کسی بگم دلیلت چی بود. - جنازهای که دیدی رو فراموش کردی خانم باهوش؟ - آهان. پس خون رو با خون پاک میکنی. روش ستودنی و خوبیه. میان مکالمه، دختری که موهای فرفریای داشت ، شروع کرد به دویدن و با تیری ناقابل که به سرش خورد، با دماغ روی زمین افتاد. فریاد بلند دختر دیگر، باعث مرگش شد و او نیز با شلیکی به دهانش، این جهان را ودا گفت. من ماندم و دختر خشک شده. واقعاً خشک شده بود. نگاهش به جنازهها، تنش مثل چوبشور لاغر و ثابت، و دهانش باز. اما در اصل صدایی از دهانش بیرون نمیآمد. جنازه ترسناک که نه، اما چندشآور و حال به همزن، بود. من چه چیزها که نگذرانده بودم، اینکه دیگر، عدد بیرون آمده از رادیکال بود. -خواهش میکنم من رو نکشین! لطفاً لطفاً. - از خواهش متنفرم. بکشش. احساسش کردم! حقیقتاً بادی سوزناک را احساس کردم که سمت گوشم خم شد و فوت کرد. تیر، با خراشیدن باد، از کنارم عبور کرد و به سر دختری که چندی پیش، التماس میکرد، اثابت کرد. و باد زخمی از تیر، دیوار کوتاهتر از گوش من، پیدا نکرده بود. افسوس بر دختر بیچاره افسوس! روی زمین فرود آمد، درحالیکه حقارت دست به دستش داده بود و غرور، ترکش کرده بود. مرگ، تنها چیزی است که با تلاش و کوشش ما تغییری نمیکند . آخرین نفر بودم. هوا سردتر شده بود و تاریکی ، پاورچین پاورچین، میان ما، قدم برمیداشت. سردم بود، درد میکشیدم، خسته بودم و خوابم میآمد. اما تمام اینها، با مرگم درست میشد. - بده تفنگ رو خودم بهش شلیک میکنم. صاف ایستاده بودم و به چشمان خالی از حیات، نگاه میکردم. او زنده بود؟ نه ! هم چشمانش و هم خودش، مرده بودند. انسان زنده، نسبت به اتفاقات اطراف خود، واکنش نشان میدهد. نگرانیای، غمی، ترسی، یا هرچه. او خالی از زندگی و احساس بود و قصد داشت مرا نیز، مانند خود، بکشت. تفنگ، به پیشانیم چسبید. او، صورتاش را کج کرد و با پوزخند، تماشایم کرد. ثانیهای به همان منوال گذشت و او خیره به چهره من، ماند. منتظر چه بود؟ التماس؟ گریه؟ ترس؟ شاید این احساسات به او قدرت میدادند. - مرگ چه حسی داره؟ - تو که بهتر از من میدونی. مگه قبلاً نمردی؟[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین