انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 112239" data-attributes="member: 123"><p><strong>یک ماه پیش</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- الان بهتر نشدین؟</strong></p><p><strong>- خیلی خوبم.</strong></p><p><strong>لبخندی زد و دستاناش را به یکدیگر قفل کرد. واقعاً فکر کرده بود منظورم خوبی است که سالها پیش مرده؟ خوب؟ خوب یعنی چه؟ من دروغ گفتناش را بلد بودم... به زبان آوردنش را بلد بودم و حتی برچسبهای لبخندی که برای خوب بودن به لـ*ـبهایم میزدم را هم، بلد بودم. اما خوب واقعی چه شکلی بود؟ روانپزشک مقابلم باید بهتر از من بداند... اما چرا متوجه دروغین بودن خوبی که گفتم، نشده؟ نکند او هم تظاهر به خوب بودن میکند؟ حتم دارم تا کنون خوب واقعی را ندیده است.</strong></p><p><strong>- زندگی رو چطور میبینی؟</strong></p><p><strong>شکلات روی میز را برداشتم و در دست بازی دادم. شیرین بود، و خوش طعم اما به درد دندانی که پشت سرش، انتظارم را میکشید، نمیارزید. اما... درد دندان مهم بود؟ درد میکرد و درد میکرد و در نهایت چه؟ کنده میشد. از بین میرفت. با خنده شکلات را درون دهانم انداختم و بابت حرص دادن دندانهایم، نیشخندی زدم.</strong></p><p><strong>- زندگی رو بازی میبینم. هیچی برام مهم نیست دیگه... گاهی حس میکنم اگر ماشین بیاد بهم بزنه... بعدش چی میشه؟ میمیرم... خب که چی؟ واسه همین نمیترسم یعنی حسی نسبت به له شدن زیر ماشین... ندارم. گاهی از اینکه انقدر نسبت به همه چی بی حس شدم تعجب میکنم ولی دست خودم نیست. اما بعضی شبها هم گریه میکنم... نه به خاطر دردی که الان میکشم چون حسی بهش ندارم... بلکه به خاطر یادآوری دردی که قبلاً کشیدم... خاطرات... و اینکه... دلم برای خودم تنگ میشه!</strong></p><p><strong>- پس خوب نیستین.</strong></p><p><strong>- خوبم... چون هیچ دردی رو حس نمیکنم. مگه خوب بودن همین نیست؟</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>این سومین رعد و برقی بود که برای سومین بار، تنم را به لرزه در آورد. اما برای چه عادت نمیکردم؟ روزگارم بارانی بود، و اعصابم، آسمان رعد و برقها. چیز آرامی وجود نداشت من همیشه قایق شکسته رو به غرق شدن بودم اما در لحظه آخر دوباره نجات پیدا میکردم و دوباره میشکستم. در زندگی من، ترس و نگرانی، عادیترین احساس بود و همیشه لـ*ـب مرز زندگی بودم. هرگز احساس امنیت و تعلق به جایی را نداشتم و فقط تلاش کردم سقوط نکنم.</strong></p><p><strong>زندگی کردم برای زنده ماند و نمردن، اما زندگی نکردم، برای زندگی کردن. پس با این وجود، رعد و برق آسمان، تاریکی شب، خیابان سوت و کور، چراغ برقهایی که پلک میزدند و برخی از آنها نیز به خواب فرو رفته بودند، سرمای شهر، تمام اینها نباید برایم تازگی داشته باشد، اما دارد. عادت کردن به پستی، گویا برایم زیادی سخت است که هربار مزه زهرمارش، تلختر از قبل و غیرقابل تحملتر، خود را نشان میدهد. به هرحال، آنقدر فکر کردم که رعد و برق چهارم تنم را نلرزاند و حتی متوجه آمدنش، نشدم. نوری آبی، لحظهای در قلب تاریکی شکوفا شد و دوباره، نیست شد. تن خیسم را به آغوش کشیدم و سمت چپ حرکت کردم. باید دیگر به خانه میرسدم اما نمیدانم برای چه مسیر کش آمده! شاید هم گم شده بودم. شبها خیابان و شهر و مسیرها، همگی شکل دیگری میشوند. مانند زنی که آرایشش را پاک کرده و دیگر قابل شناسایی نیست.</strong></p><p><strong>شاید هم دیر رسیدنم منطقی باشد. شام زیادی خوردم و اکنون حتی کندتر از لاکپشت، روی حاشیه خیابان، قدم برمیدارم. اما دقیقاً کجا هستم؟ چند قدم دیگر تا خانه مانده؟ هرچی بیشتر جلو میرفتم، سکوت و تاریکی بیشتر میشد و تک توک چراغ برق در این حوالی بود. به ساختمانی که نوشته T روی آن ثبت شده بود، نگاه کوتاهی انداختم و دوباره حرکت کردم که رنگ قرمزی به کف کفشم، مالیده شد. از کثیفی متنفر بودم و این مکان عجیب بوی تفعن میداد. رنگ قرمز؟ سس؟ اما سس نمیتوانست چنین روان و خالص باشد. گردنم را پایینتر کشیدم و جنازهای که وسط زمین افتاده بود را، دیدم. هرکس مرا میدید تعجب میکرد و شاید گمان میبرد قاتل باشم . آنقدر آرام و بی تعجب به جنازهای که گلوله به قلبش برخورد کرده بود، نگاه میکردم که انگار صحنه عادی و طبیعیای است از همانهایی که هر روز میبینم. برای چه عادت کردهام به وضع داغان؟ نکند مشاجره با خودم به نتیجهای رسید؟</strong></p><p><strong>من تازه امروز مشکل اداری شرکت را حل کرده و از لـ*ـب مرز بودن، نجات پیدا کرده بودم. پس طبیعی بود دوباره زندگی اتفاقاتی مقابلم قرار بدهد و لـ*ـب مرز قرار بگیرم. دستی به پیشانیم کشیدم و با قدمهایی تند، از کنار جنازه عبور کردم تا به مسیرم ادامه بدهم. دوست داشتم به خانه بروم و دوش آب سرد بگیرم و به خاطر این همه عذاب، حداقل چند ساعت استراحت داشته باشم. اما مگر ممکن بود زندگی رهایم کند؟ بی شک وجود جنازه ، نمیتوانست به همین راحتیها، بیخیال من و زندگیم شود. آن جنازه برای همه یک مرده به حساب میآید و برای من زندهای که بی دلیل و جهت قرار بود نابودم بکند. اگر سالم و سلامت به خانه برسم تعجب میکنم! شاید هم جنازه اکنون مانند زامبی از زمین بلند شده و دنبالم حرکت میکرد. صدای پا میآمد، و چه کسی جز جنازه در این محوطه حاضر بود؟</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>- رئیس، دستور چیه؟</strong></p><p><strong>- هرکی که اون رو دیده باشه، حتی گذرا، بدزدین و بیارین اینجا. اونم سر به نیست بکنین ، بهتره از وسط زمین جمع بشه.</strong></p><p><strong>- اطاعت.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 112239, member: 123"] [B]یک ماه پیش - الان بهتر نشدین؟ - خیلی خوبم. لبخندی زد و دستاناش را به یکدیگر قفل کرد. واقعاً فکر کرده بود منظورم خوبی است که سالها پیش مرده؟ خوب؟ خوب یعنی چه؟ من دروغ گفتناش را بلد بودم... به زبان آوردنش را بلد بودم و حتی برچسبهای لبخندی که برای خوب بودن به لـ*ـبهایم میزدم را هم، بلد بودم. اما خوب واقعی چه شکلی بود؟ روانپزشک مقابلم باید بهتر از من بداند... اما چرا متوجه دروغین بودن خوبی که گفتم، نشده؟ نکند او هم تظاهر به خوب بودن میکند؟ حتم دارم تا کنون خوب واقعی را ندیده است. - زندگی رو چطور میبینی؟ شکلات روی میز را برداشتم و در دست بازی دادم. شیرین بود، و خوش طعم اما به درد دندانی که پشت سرش، انتظارم را میکشید، نمیارزید. اما... درد دندان مهم بود؟ درد میکرد و درد میکرد و در نهایت چه؟ کنده میشد. از بین میرفت. با خنده شکلات را درون دهانم انداختم و بابت حرص دادن دندانهایم، نیشخندی زدم. - زندگی رو بازی میبینم. هیچی برام مهم نیست دیگه... گاهی حس میکنم اگر ماشین بیاد بهم بزنه... بعدش چی میشه؟ میمیرم... خب که چی؟ واسه همین نمیترسم یعنی حسی نسبت به له شدن زیر ماشین... ندارم. گاهی از اینکه انقدر نسبت به همه چی بی حس شدم تعجب میکنم ولی دست خودم نیست. اما بعضی شبها هم گریه میکنم... نه به خاطر دردی که الان میکشم چون حسی بهش ندارم... بلکه به خاطر یادآوری دردی که قبلاً کشیدم... خاطرات... و اینکه... دلم برای خودم تنگ میشه! - پس خوب نیستین. - خوبم... چون هیچ دردی رو حس نمیکنم. مگه خوب بودن همین نیست؟ *** این سومین رعد و برقی بود که برای سومین بار، تنم را به لرزه در آورد. اما برای چه عادت نمیکردم؟ روزگارم بارانی بود، و اعصابم، آسمان رعد و برقها. چیز آرامی وجود نداشت من همیشه قایق شکسته رو به غرق شدن بودم اما در لحظه آخر دوباره نجات پیدا میکردم و دوباره میشکستم. در زندگی من، ترس و نگرانی، عادیترین احساس بود و همیشه لـ*ـب مرز زندگی بودم. هرگز احساس امنیت و تعلق به جایی را نداشتم و فقط تلاش کردم سقوط نکنم. زندگی کردم برای زنده ماند و نمردن، اما زندگی نکردم، برای زندگی کردن. پس با این وجود، رعد و برق آسمان، تاریکی شب، خیابان سوت و کور، چراغ برقهایی که پلک میزدند و برخی از آنها نیز به خواب فرو رفته بودند، سرمای شهر، تمام اینها نباید برایم تازگی داشته باشد، اما دارد. عادت کردن به پستی، گویا برایم زیادی سخت است که هربار مزه زهرمارش، تلختر از قبل و غیرقابل تحملتر، خود را نشان میدهد. به هرحال، آنقدر فکر کردم که رعد و برق چهارم تنم را نلرزاند و حتی متوجه آمدنش، نشدم. نوری آبی، لحظهای در قلب تاریکی شکوفا شد و دوباره، نیست شد. تن خیسم را به آغوش کشیدم و سمت چپ حرکت کردم. باید دیگر به خانه میرسدم اما نمیدانم برای چه مسیر کش آمده! شاید هم گم شده بودم. شبها خیابان و شهر و مسیرها، همگی شکل دیگری میشوند. مانند زنی که آرایشش را پاک کرده و دیگر قابل شناسایی نیست. شاید هم دیر رسیدنم منطقی باشد. شام زیادی خوردم و اکنون حتی کندتر از لاکپشت، روی حاشیه خیابان، قدم برمیدارم. اما دقیقاً کجا هستم؟ چند قدم دیگر تا خانه مانده؟ هرچی بیشتر جلو میرفتم، سکوت و تاریکی بیشتر میشد و تک توک چراغ برق در این حوالی بود. به ساختمانی که نوشته T روی آن ثبت شده بود، نگاه کوتاهی انداختم و دوباره حرکت کردم که رنگ قرمزی به کف کفشم، مالیده شد. از کثیفی متنفر بودم و این مکان عجیب بوی تفعن میداد. رنگ قرمز؟ سس؟ اما سس نمیتوانست چنین روان و خالص باشد. گردنم را پایینتر کشیدم و جنازهای که وسط زمین افتاده بود را، دیدم. هرکس مرا میدید تعجب میکرد و شاید گمان میبرد قاتل باشم . آنقدر آرام و بی تعجب به جنازهای که گلوله به قلبش برخورد کرده بود، نگاه میکردم که انگار صحنه عادی و طبیعیای است از همانهایی که هر روز میبینم. برای چه عادت کردهام به وضع داغان؟ نکند مشاجره با خودم به نتیجهای رسید؟ من تازه امروز مشکل اداری شرکت را حل کرده و از لـ*ـب مرز بودن، نجات پیدا کرده بودم. پس طبیعی بود دوباره زندگی اتفاقاتی مقابلم قرار بدهد و لـ*ـب مرز قرار بگیرم. دستی به پیشانیم کشیدم و با قدمهایی تند، از کنار جنازه عبور کردم تا به مسیرم ادامه بدهم. دوست داشتم به خانه بروم و دوش آب سرد بگیرم و به خاطر این همه عذاب، حداقل چند ساعت استراحت داشته باشم. اما مگر ممکن بود زندگی رهایم کند؟ بی شک وجود جنازه ، نمیتوانست به همین راحتیها، بیخیال من و زندگیم شود. آن جنازه برای همه یک مرده به حساب میآید و برای من زندهای که بی دلیل و جهت قرار بود نابودم بکند. اگر سالم و سلامت به خانه برسم تعجب میکنم! شاید هم جنازه اکنون مانند زامبی از زمین بلند شده و دنبالم حرکت میکرد. صدای پا میآمد، و چه کسی جز جنازه در این محوطه حاضر بود؟ *** - رئیس، دستور چیه؟ - هرکی که اون رو دیده باشه، حتی گذرا، بدزدین و بیارین اینجا. اونم سر به نیست بکنین ، بهتره از وسط زمین جمع بشه. - اطاعت.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پشت پلکهای ناخودآگاه | دمیورژ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین