انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 120929" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش دوازدهم | فات</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"> ساعت دوازده شب رو به روی در خانه ای بود متروکه. خورشید در عقربه ساعت فرو ریخت و بعد در ساعت حل شد. از سوزاندن ساعت به مچش رسید. در رگ هایش جوشید. تا شاهرگ گردنش شرر زد تا از دهان خون مذاب را بالا آورد. دَرِ خانه پیش از آنکه کوبیده شود، در خون و آب غرق شده بود. دستش به دستگیره بود و خون جوشیده را بالا می آورد روی در، روی دیوار، در خونابه ای که به بینی اش می خورد. لبه ی تیز بسته ی قرص، از دستگیره ی در بیرون آمد و رگ دستش را زد. جای خون، گوشت و استخوانش بیرون ریخت. </span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">شاخه هایی سست دور گلویش حلقه شد. بعد تا حنجره اش رفت. بلندش کرد و گذاشتش کف باغچه. بعد از آنکه به در کوبیدش. گِل گذاشت روی جایی که رگش را بریده بود. ترس آلوگی گل را داشت و از ترس بسته ی قرص در رگش جا به جا شد. بالا آمد، آنقدر که گردنش را برید. نعنا روی در خانه نشسته بود و جیغ می کشید. پشت عرفان در کوچه دوید، آنقدر که دنده اش شکست. وحید گفت اولین باری ست که حرفی درست از او می شنود. عارفه ایستاده بود و به خزئبلاتش گوش می داد. بعد خیس خیس به پشت پهن شدند کف آسفالت و خندیدند. وحید بلند بلند می خندید و می گفت وقتی چهارده پانزده سالشان شد می روند در خانه ی شمالی را می زنند و می گویند بطری شان بالای پشت بام آنها افتاده و سوزن عرفان را جدا می کنند و بطری را برش می دارند یادگاری. بعد توپی که پرت کرد نشست روی صورت وحید و تا خانه مجبورش کردند بدود. وحید از لای در خانه تهدید کرد که بد می زندش. دست های ماهان را گرفته بود و می بردش سر کوچه برایش بستنی بخرد. وحید از بالای پشت بام داد زد که زود برگردد بازی کنند. بعد برادر وحید، پشت به او، از بالای همان پشت بام خودش را پرت کرد روی آسفالت خیس خورده. در خنده های وحید. خورشید چشم هایش را می سوزاند و آب می کرد. باز بالا آورد. چهره ها همه سایه بودند. مهشید داد زد که مراقب خودش باشد. بعد از پشت قفسه ی کتاب های کتابخانه، کتابی را برداشت و آرام به او گفت آدم ها ممکن است هر چیزی را فراموش کنند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"> گِل توی دهانش خشک شد. باران می آمد، باران در باران می آمد. همه چیز خیس بود. لباس ها چسبیده بودند به تنش. لباس و شالش جمع شده بود و رنگ تن و مو هایش مشخص بود. شاخه ها در دنده ها، در سینه اش پیچیدند. درخت بلند شد، سبز شد، شاخه های تازه زد. برگ هایش گل دادند. وحید ایستاده بود رو به رویش با نگرانی عمیق آمیخته به غرور و در صدای مهشید می گفت:«جهان هنوز درست است...خوب که شدی برگرد...ما هنوز ماییم، درستیم...اگر خوب شدی برگرد».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز دم در ایستاده بود تا خداحافظی کند. آخرین چیزی که از پرویز شنید این بود که روز های تب دار، وقتی زیاده آدم درد می کشد، شب های آرامی دارند. گفته بود نگذارد لحظه هایی که حالش خوب است، با اصرار بر آنچه در سرش می گذرد، آنچه خوب نیست، تباه شود. نگذارد فراموش کند زندگی می تواند خوب و بد باشد؛ نه بد در درجه ی کل.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و آن لحظه، پیش از آنکه احساس کند همسایه چشم دوخته است بهشان، به پرویز گفته بود:« من دارم زندگی را حرام می کنم پرویز. بحث خوب و بد نیست. من نمی توانم توالی اتفاقات را زمین بگذارم و هر چیز در محدوده ی خودش باشد. می دانم این مشکل عمیق تر است. می دانم پیش از این هم که توانسته ام هر چیز را در جای خودش ببینم، شد که بهتر شدم، که زندگی کردم. من در قعر سرم، در خیالم زندگی می کنم پرویز. کاش کسی می توانست نجاتم دهد، اما هیچ کس دیگر دستش به این قطعه نمی رسد و خودم هم دیگر نمی توانم اینطوری ادامه دهم. از پا در آمده ام، روی زانو می خزم».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و بعد پشت در خانه چپیده بود. با گرفتگی گردن، با لرزش دست هاش. با تکرار نگاهی که در چشم های زن به ناگاه دیده بود و به خودش می گفت کاش صدایش در نیامده بود. پرویز دستش را فشرده بود. نفهمیده بود چرا اینکار را می کند. تنها عجیب نگاه کرده بود و حتی نپرسیده بود که چه شده است. فقط نگاهش کرده بود و بعد دیگر رفتنش را جز چشم هایش به یاد نمی آورد. چشم هایی که چرخیدند، چشم هایی که در ماشین را باز کردند، تعجبی که پشت فرمان نشست و در را بست. تازه همه چیز می خواست شروع شود، درست از تنهایی. تازه می خواست تا بی نهایتی انتها بدود، آنقدر که نفس نفس زدن هایش متوقف شوند.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 120929, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش دوازدهم | فات ساعت دوازده شب رو به روی در خانه ای بود متروکه. خورشید در عقربه ساعت فرو ریخت و بعد در ساعت حل شد. از سوزاندن ساعت به مچش رسید. در رگ هایش جوشید. تا شاهرگ گردنش شرر زد تا از دهان خون مذاب را بالا آورد. دَرِ خانه پیش از آنکه کوبیده شود، در خون و آب غرق شده بود. دستش به دستگیره بود و خون جوشیده را بالا می آورد روی در، روی دیوار، در خونابه ای که به بینی اش می خورد. لبه ی تیز بسته ی قرص، از دستگیره ی در بیرون آمد و رگ دستش را زد. جای خون، گوشت و استخوانش بیرون ریخت. [/FONT] [FONT=Parastoo]شاخه هایی سست دور گلویش حلقه شد. بعد تا حنجره اش رفت. بلندش کرد و گذاشتش کف باغچه. بعد از آنکه به در کوبیدش. گِل گذاشت روی جایی که رگش را بریده بود. ترس آلوگی گل را داشت و از ترس بسته ی قرص در رگش جا به جا شد. بالا آمد، آنقدر که گردنش را برید. نعنا روی در خانه نشسته بود و جیغ می کشید. پشت عرفان در کوچه دوید، آنقدر که دنده اش شکست. وحید گفت اولین باری ست که حرفی درست از او می شنود. عارفه ایستاده بود و به خزئبلاتش گوش می داد. بعد خیس خیس به پشت پهن شدند کف آسفالت و خندیدند. وحید بلند بلند می خندید و می گفت وقتی چهارده پانزده سالشان شد می روند در خانه ی شمالی را می زنند و می گویند بطری شان بالای پشت بام آنها افتاده و سوزن عرفان را جدا می کنند و بطری را برش می دارند یادگاری. بعد توپی که پرت کرد نشست روی صورت وحید و تا خانه مجبورش کردند بدود. وحید از لای در خانه تهدید کرد که بد می زندش. دست های ماهان را گرفته بود و می بردش سر کوچه برایش بستنی بخرد. وحید از بالای پشت بام داد زد که زود برگردد بازی کنند. بعد برادر وحید، پشت به او، از بالای همان پشت بام خودش را پرت کرد روی آسفالت خیس خورده. در خنده های وحید. خورشید چشم هایش را می سوزاند و آب می کرد. باز بالا آورد. چهره ها همه سایه بودند. مهشید داد زد که مراقب خودش باشد. بعد از پشت قفسه ی کتاب های کتابخانه، کتابی را برداشت و آرام به او گفت آدم ها ممکن است هر چیزی را فراموش کنند. گِل توی دهانش خشک شد. باران می آمد، باران در باران می آمد. همه چیز خیس بود. لباس ها چسبیده بودند به تنش. لباس و شالش جمع شده بود و رنگ تن و مو هایش مشخص بود. شاخه ها در دنده ها، در سینه اش پیچیدند. درخت بلند شد، سبز شد، شاخه های تازه زد. برگ هایش گل دادند. وحید ایستاده بود رو به رویش با نگرانی عمیق آمیخته به غرور و در صدای مهشید می گفت:«جهان هنوز درست است...خوب که شدی برگرد...ما هنوز ماییم، درستیم...اگر خوب شدی برگرد». *** پرویز دم در ایستاده بود تا خداحافظی کند. آخرین چیزی که از پرویز شنید این بود که روز های تب دار، وقتی زیاده آدم درد می کشد، شب های آرامی دارند. گفته بود نگذارد لحظه هایی که حالش خوب است، با اصرار بر آنچه در سرش می گذرد، آنچه خوب نیست، تباه شود. نگذارد فراموش کند زندگی می تواند خوب و بد باشد؛ نه بد در درجه ی کل. و آن لحظه، پیش از آنکه احساس کند همسایه چشم دوخته است بهشان، به پرویز گفته بود:« من دارم زندگی را حرام می کنم پرویز. بحث خوب و بد نیست. من نمی توانم توالی اتفاقات را زمین بگذارم و هر چیز در محدوده ی خودش باشد. می دانم این مشکل عمیق تر است. می دانم پیش از این هم که توانسته ام هر چیز را در جای خودش ببینم، شد که بهتر شدم، که زندگی کردم. من در قعر سرم، در خیالم زندگی می کنم پرویز. کاش کسی می توانست نجاتم دهد، اما هیچ کس دیگر دستش به این قطعه نمی رسد و خودم هم دیگر نمی توانم اینطوری ادامه دهم. از پا در آمده ام، روی زانو می خزم». و بعد پشت در خانه چپیده بود. با گرفتگی گردن، با لرزش دست هاش. با تکرار نگاهی که در چشم های زن به ناگاه دیده بود و به خودش می گفت کاش صدایش در نیامده بود. پرویز دستش را فشرده بود. نفهمیده بود چرا اینکار را می کند. تنها عجیب نگاه کرده بود و حتی نپرسیده بود که چه شده است. فقط نگاهش کرده بود و بعد دیگر رفتنش را جز چشم هایش به یاد نمی آورد. چشم هایی که چرخیدند، چشم هایی که در ماشین را باز کردند، تعجبی که پشت فرمان نشست و در را بست. تازه همه چیز می خواست شروع شود، درست از تنهایی. تازه می خواست تا بی نهایتی انتها بدود، آنقدر که نفس نفس زدن هایش متوقف شوند.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین