انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 120555" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش یازدهم | هبوط</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کودکی با مو های چسبیده به پیشانی، به سینه اش افتاده، پاهایش را مثل بالا تنه اش بالا آورد بود. لب های کوچک و گونه های گرد و پر. کلاهی ته کله اش، بینی کوچک، چشم های کوچک قهوه ای و خط های برآمده ی منحنی زیر چشم ها. جلویش عروسک پینوکیو دست راست را تا آرنج پوشانده. النگویی در مچش است و انگشت هایش را انقدر روی زمین فشار داده که سفید شده اند. انگشت هایی کوچک، انگشت هایی شکننده که مقاومت می کنند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز انگار که تکه عکسی مقدس در دستانش باشد به همه چیز به چشم عبادت احترام می گذاشت. می خواست الهه وار ستایشش کند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در عکس، اشک های زیادی برای خودش بود اما پرویز برایش ذوق می کرد. انگشت کوچک خمیده، انگشت سبابه و اشاره و انگشتر کفش دوزکی که در انگشت حلقه ی کودک بود. چشم ها، مردمک های قهوه ای، چاه های سیاه در چشم ها، گونه های روشن، چانه اش، قسمت مشخص از گلو که وامانده بوده است از یقه ی پشمی سرهمی. گونه ها را دنبال کرد تا گوش های نرم طفل که شاید اندازه ی بند انگشت و نیمی بود. بعد خیره شد به لب ها، به کلیت غنچه وار بین لپ ها، به کوچکی شان، به سرخی شان و جمع شدگی معصومانه ای که داشتند. و بعد به تار هایی که روی پیشانی چسبیده بود، تره ای که روی گوش افتاده بود و بعد انحنای رو به پایین ابرو ها. بعد به انتهای عکس، به پاهایی که در سرهمی آبی رنگ در خزیدن بر سینه، از زانو به عکس محور غضروف، به بالا کشیده شده بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز، لحن جدی داشت. لحنی که بعدش آدم سر بلند کند و از رو راستی اش متعجب شود، در هیجان در خود بلرزد و سعی کند که به واقعیت بیاید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_کاش می شد در آغوشت گرفت. نغمه، تو دریایی، تو درخت نیستی، تو دریایی. تو دقیقا دریایی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زن عکس را با احتیاط گذاشت روی باقی عکس ها. بعد عکسی را از گوشه ی کارتن بیرون کشید که درش دوبنده ی صورتی رنگی با لباس سفید تنش بود. در سرش تصویر احساسی واضح شد. چیزی که می خواست. «مهشید، کاش آدم ها، کاش ما عاشقِ صادق هم بودیم. که عشق صداقت بود، واقعیت بود، خودمان بودیم، محبت بود. این روز ها به عشق محتاجم. که عاشق باشم و عشق ببینم. عشق اینجا، همان صداقت واقعیت، همان محبت است. و تو وادار به این نیستی. این برای من است، شاید چیزی ست که تکانم دهد به برخاستن». اینجا گونه هایش پر نبود، چشم هایش را جمع کرده بود و بینی اش حالا بینی دختری بود هفت و هشت ساله. بعد از موهای خرگوشی و کش موی بنفش، خیره شد به لبخندی گشاده که لب ها را نازک کرده بود. لبخندی در ازای جمله ی «لبخند بزن» عکاس. در پس زمینه ی عکس ساختمان سنگی ویلایی بود. و کنار دستش، ردیف شمشاد ها تا خود ساختمان. عکس را گذاشت روی میز. پیش از آنکه پرویز عکس را بردارد، خیره شد به چشم های سیاه او، که به مادرش، به مادر خود پرویز برده بود. به زنی که نمی خواست او را ببیند:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_«آه برادر، که ما دریایی بودیم روانه ی خود، دریایی شکسته که در خود نفوذ می کند، دریایی که در خود شناور است. آبی که در خود غرق می شود». پرویز، کاش می تونستم نفس بکشم. کاش کودکیم رو، حتی دیروزم رو می تونستم در آغوش بکشم. تمام زندگیم رو کاش می تونستم بغل بگیرم.</span></p><p></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">پلک های پرویز تا حدودی پایین آمده بود. چشمش به عکس بود که کنار کارتن عکس ها، روی میز، سمت او گذاشته شده بود. مردمک های سیاهش بین مژه ها دیده می شد. مردمک هایی که به چهره ی در عکس خیره بودند. پرویز گیج و گم عکس بود که گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_مثل بچه هات؟ مثل بچه ای که مادرش باشی؟ تو برای خودت هم مادری می کنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_من برای کسی مادری نمی کنم پرویز.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_مادری همیشه مراقبت کردن نیست. تو مادر درد هایی هستی که می کشی. تو مادر چیز های زیادی هستی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_کاش می تونستم دست هام رو بگذارم روشون پرویز.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست ها. لمس و درک. چقدر زندگی هولناک بود. چقدر حافظه دهشتناک فراموش می کرد و به خودش فراموش کردن می افزود. شاید جنایت بشر از حافظه در جریان روز ها می ریخت و شب ها را روشن می کرد برای سوزاندن آدم ها. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به دست هایش نگاه کرد که لبه ی کارتن را می فشردند. چشم هایش، اشک هایی که ته سرش گیر کرده بود بی آنکه وجود داشته باشند فرو ریختند در دست هایش. دست ها، انگشت ها، تنش. پرویز چیزی می گفت که نه به یادش ماند و نه شنید و نه پرسید. دست ها، حق و حقیقت را می گرفتند و می دادند. دست ها، شاخه هایش بودند تا رگ گردن. دست ها آغوشش بودند. تجسم احساس کردن، لامسه را در سکوت، در بی سخنی و بی تعریفی دوست داشت. با آدم هایی که در آغوش گرفته بود. با حضوری که در لامسه داشت. فقط دست ها می گذاشتند در واقعیت زندگی کند. لبه ی کارتن را فشرد و جایی از سرش مهشید را تجسم کرد و به او گفت:«بیا زندگی را زندگی کنیم، بیا با هم یک درد شویم. ما درستیم در نادرستی خودمان. تو نباید می رفتی، من هم نباید می رفتم». دلش خواست مهشید را با صداقت تمام در آغوش بگیرد. با عاطفه ی محض. با ایمان. دلش خواست شانه ی هم شوند. دلش خواست گریه کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آنقدر اشک بریزد تا فکر هایش خالی شوند. اشک بریزد تا خوب شود. پرویز می گفت واقعیت و درستی شان غریبه است. مهشید برایش ایمان بود و واقعیت. مهشید، ای من بود، مترادف زندگی اش. مترادف ایمانش به خدا، که خدا برایش کلمه ای بود که همه چیز را تعریف می کرد. مهشید، برایش امیدی بود به خدا. آدمی که هبوط دست خدا بود. ایمان و اعتماد و اطمینانش به او، می گذاشت خودش را بیابد و زیستنش را. می گذاشت بیان کند. حالا خوش نبود. با از دست رفتن مهشید، با تکه های فرو ریخته ی او، می خواست خودش را دفن کند.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز عکسی را گذاشت کنار دستش. دختری با کت لی که بین صندلی های جلو نشسته؛عینک آفتابی سیاهی زده بود.. موهایش کوتاه کوتاه بود و بی آنکه مغموم باشد یا لبخند بزند به دوربین نگاه می کرد. اولین نکته لب هایش بود. لب هایی که با رژ سرخی رنگ شده بود. گونه هایش روشن بود و نرم و صاف و تمیز. دستش را گذاشته بود روی صندلی شاگرد و سمت دوربین که پشت همان صندلی بود، چرخیده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به پرویز نگاه کرد و انگار پیش از نگاه کردن به چهره ی او، که داشت میان عکس ها می گشت، صدایش را با تاکید بر«تو» شنیده بود و می شنید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_تو نباید بشکنی، تو همیشه تقدسی داری. تو همیشه تقدسی داری که نباید بشکنی. نغمه، تو خاکی، وطنی. نه چون خواهرمی. تو واقعاً خاکی، تو واقعاً وطنی. نباید می گذاشتی و بگذاری گم و گور زندگی کنی.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 120555, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش یازدهم | هبوط کودکی با مو های چسبیده به پیشانی، به سینه اش افتاده، پاهایش را مثل بالا تنه اش بالا آورد بود. لب های کوچک و گونه های گرد و پر. کلاهی ته کله اش، بینی کوچک، چشم های کوچک قهوه ای و خط های برآمده ی منحنی زیر چشم ها. جلویش عروسک پینوکیو دست راست را تا آرنج پوشانده. النگویی در مچش است و انگشت هایش را انقدر روی زمین فشار داده که سفید شده اند. انگشت هایی کوچک، انگشت هایی شکننده که مقاومت می کنند. پرویز انگار که تکه عکسی مقدس در دستانش باشد به همه چیز به چشم عبادت احترام می گذاشت. می خواست الهه وار ستایشش کند. در عکس، اشک های زیادی برای خودش بود اما پرویز برایش ذوق می کرد. انگشت کوچک خمیده، انگشت سبابه و اشاره و انگشتر کفش دوزکی که در انگشت حلقه ی کودک بود. چشم ها، مردمک های قهوه ای، چاه های سیاه در چشم ها، گونه های روشن، چانه اش، قسمت مشخص از گلو که وامانده بوده است از یقه ی پشمی سرهمی. گونه ها را دنبال کرد تا گوش های نرم طفل که شاید اندازه ی بند انگشت و نیمی بود. بعد خیره شد به لب ها، به کلیت غنچه وار بین لپ ها، به کوچکی شان، به سرخی شان و جمع شدگی معصومانه ای که داشتند. و بعد به تار هایی که روی پیشانی چسبیده بود، تره ای که روی گوش افتاده بود و بعد انحنای رو به پایین ابرو ها. بعد به انتهای عکس، به پاهایی که در سرهمی آبی رنگ در خزیدن بر سینه، از زانو به عکس محور غضروف، به بالا کشیده شده بودند. پرویز، لحن جدی داشت. لحنی که بعدش آدم سر بلند کند و از رو راستی اش متعجب شود، در هیجان در خود بلرزد و سعی کند که به واقعیت بیاید: _کاش می شد در آغوشت گرفت. نغمه، تو دریایی، تو درخت نیستی، تو دریایی. تو دقیقا دریایی. زن عکس را با احتیاط گذاشت روی باقی عکس ها. بعد عکسی را از گوشه ی کارتن بیرون کشید که درش دوبنده ی صورتی رنگی با لباس سفید تنش بود. در سرش تصویر احساسی واضح شد. چیزی که می خواست. «مهشید، کاش آدم ها، کاش ما عاشقِ صادق هم بودیم. که عشق صداقت بود، واقعیت بود، خودمان بودیم، محبت بود. این روز ها به عشق محتاجم. که عاشق باشم و عشق ببینم. عشق اینجا، همان صداقت واقعیت، همان محبت است. و تو وادار به این نیستی. این برای من است، شاید چیزی ست که تکانم دهد به برخاستن». اینجا گونه هایش پر نبود، چشم هایش را جمع کرده بود و بینی اش حالا بینی دختری بود هفت و هشت ساله. بعد از موهای خرگوشی و کش موی بنفش، خیره شد به لبخندی گشاده که لب ها را نازک کرده بود. لبخندی در ازای جمله ی «لبخند بزن» عکاس. در پس زمینه ی عکس ساختمان سنگی ویلایی بود. و کنار دستش، ردیف شمشاد ها تا خود ساختمان. عکس را گذاشت روی میز. پیش از آنکه پرویز عکس را بردارد، خیره شد به چشم های سیاه او، که به مادرش، به مادر خود پرویز برده بود. به زنی که نمی خواست او را ببیند: _«آه برادر، که ما دریایی بودیم روانه ی خود، دریایی شکسته که در خود نفوذ می کند، دریایی که در خود شناور است. آبی که در خود غرق می شود». پرویز، کاش می تونستم نفس بکشم. کاش کودکیم رو، حتی دیروزم رو می تونستم در آغوش بکشم. تمام زندگیم رو کاش می تونستم بغل بگیرم.[/FONT] [FONT=Parastoo]پلک های پرویز تا حدودی پایین آمده بود. چشمش به عکس بود که کنار کارتن عکس ها، روی میز، سمت او گذاشته شده بود. مردمک های سیاهش بین مژه ها دیده می شد. مردمک هایی که به چهره ی در عکس خیره بودند. پرویز گیج و گم عکس بود که گفت: _مثل بچه هات؟ مثل بچه ای که مادرش باشی؟ تو برای خودت هم مادری می کنی؟ _من برای کسی مادری نمی کنم پرویز. _مادری همیشه مراقبت کردن نیست. تو مادر درد هایی هستی که می کشی. تو مادر چیز های زیادی هستی. _کاش می تونستم دست هام رو بگذارم روشون پرویز. دست ها. لمس و درک. چقدر زندگی هولناک بود. چقدر حافظه دهشتناک فراموش می کرد و به خودش فراموش کردن می افزود. شاید جنایت بشر از حافظه در جریان روز ها می ریخت و شب ها را روشن می کرد برای سوزاندن آدم ها. به دست هایش نگاه کرد که لبه ی کارتن را می فشردند. چشم هایش، اشک هایی که ته سرش گیر کرده بود بی آنکه وجود داشته باشند فرو ریختند در دست هایش. دست ها، انگشت ها، تنش. پرویز چیزی می گفت که نه به یادش ماند و نه شنید و نه پرسید. دست ها، حق و حقیقت را می گرفتند و می دادند. دست ها، شاخه هایش بودند تا رگ گردن. دست ها آغوشش بودند. تجسم احساس کردن، لامسه را در سکوت، در بی سخنی و بی تعریفی دوست داشت. با آدم هایی که در آغوش گرفته بود. با حضوری که در لامسه داشت. فقط دست ها می گذاشتند در واقعیت زندگی کند. لبه ی کارتن را فشرد و جایی از سرش مهشید را تجسم کرد و به او گفت:«بیا زندگی را زندگی کنیم، بیا با هم یک درد شویم. ما درستیم در نادرستی خودمان. تو نباید می رفتی، من هم نباید می رفتم». دلش خواست مهشید را با صداقت تمام در آغوش بگیرد. با عاطفه ی محض. با ایمان. دلش خواست شانه ی هم شوند. دلش خواست گریه کند. آنقدر اشک بریزد تا فکر هایش خالی شوند. اشک بریزد تا خوب شود. پرویز می گفت واقعیت و درستی شان غریبه است. مهشید برایش ایمان بود و واقعیت. مهشید، ای من بود، مترادف زندگی اش. مترادف ایمانش به خدا، که خدا برایش کلمه ای بود که همه چیز را تعریف می کرد. مهشید، برایش امیدی بود به خدا. آدمی که هبوط دست خدا بود. ایمان و اعتماد و اطمینانش به او، می گذاشت خودش را بیابد و زیستنش را. می گذاشت بیان کند. حالا خوش نبود. با از دست رفتن مهشید، با تکه های فرو ریخته ی او، می خواست خودش را دفن کند.[/FONT] [FONT=Parastoo]پرویز عکسی را گذاشت کنار دستش. دختری با کت لی که بین صندلی های جلو نشسته؛عینک آفتابی سیاهی زده بود.. موهایش کوتاه کوتاه بود و بی آنکه مغموم باشد یا لبخند بزند به دوربین نگاه می کرد. اولین نکته لب هایش بود. لب هایی که با رژ سرخی رنگ شده بود. گونه هایش روشن بود و نرم و صاف و تمیز. دستش را گذاشته بود روی صندلی شاگرد و سمت دوربین که پشت همان صندلی بود، چرخیده بود. به پرویز نگاه کرد و انگار پیش از نگاه کردن به چهره ی او، که داشت میان عکس ها می گشت، صدایش را با تاکید بر«تو» شنیده بود و می شنید: _تو نباید بشکنی، تو همیشه تقدسی داری. تو همیشه تقدسی داری که نباید بشکنی. نغمه، تو خاکی، وطنی. نه چون خواهرمی. تو واقعاً خاکی، تو واقعاً وطنی. نباید می گذاشتی و بگذاری گم و گور زندگی کنی.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین