انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 120178" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش دهم | رواق</span></p><p></p><p></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">بیست ساعت بعد از آنکه به شهامت گفت چند روزی نیست و نمی تواند باشد، در جاده بود؛ پشت فرمان. به پدر گفته بود ممکن است بازگردد. گفته بود آنه را خبر کند. تاکید کرده بود نمی خواهد هیچ کس جز خودشان خبر آمدنش را داشته باشد؛ چند روز بیشتر نیست و باید بازگردد شیراز، نمی خواهد دیگر خیلی ها را ببیند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چراغ ماشین های خط رفت، که از جاده ی آن طرف گاردریل می آمدند ته کاسه ی چشمش بود. مجبور بود چشم هایش را جمع کند. با دو دست فرمان را گرفته بود. ماشین پشت سر چند بار نور چراغ هاش را انداخت در هر سه آینه و بعد افتاد در خط سبقت. پژو سفید که رد شد دستش را داد وسط تر و بیشتر پدال گاز را با کف پا فشار داد. کیلومتر آن قدر فلشش بالا آمد که روی صد افتاده بود.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">چند ساعت دیگر خانه بود. خط سفید وسط جاده، با نور وسط آسفالت ترک برداشته برق می زد و تابلو های هشدار هم. مرز کوه ها و آسمان را میدید و درخت های مجاور جاده. همه چیز. هر چیزی در دور دست چراغ ها بود وهم خودش را داشت؛ وهم خودش در تاریکی، سیاهی و سایه. شیشه را که پایین داد، باد توی گوشش پیچید. پشت تلفن به نغمه گفته بود نیاز دارد چند روز پیشش باشد. گفته بود می خواهد فرصت بودن را به او بدهد؛ می خواهد او کمی استراحت کند و خودش. و یکباره یادش افتاد از دو ماه پیش که رفته بود هرگز یکدیگر را ندیده بودند. فقط صدایش را شنیده بود. فقط صدایش را.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">صدای لاستیک و شکسته شدن هوا از سرعت، اگزوز و موتور و گاز دادن را واضح تر می شنید. همینطور صدای پر واضحِ تریلی که بوق می زد و پشت سرش بود. و باد، در لاله ی گوشش.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">موهایش می خورد روی پیشانی؛ مثل شلاقی، تیری که از نزدیک زده شده باشد. توی آینه، عقب تر، چراغ های تریلی را می دید. تا نیریز هنوز هشتاد کیلومتر داشت. تریلی در آینه اش دور تر می شد، انگار سرعتش به او نرسیده باشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر را سپرده بود به پروین. دست و وقت پروین باز تر بود و حواسش بیشتر جمع مادر. در پنج ماه نبودنش هم همین کار را کرده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شب را می ستود، چنان که بیداری را. و سکوت را در خور وجود داشتن می پنداشت. یاد این جمله ی نغمه افتاد که یکبار در کلاس تذهیب زیر گوشش خوانده بود: «و خداوند سکوت را گذاشته بود برای آرامش. حالا تو مختاری».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از مهشید خبر نداشت. سِر شده بود. انگار از هر آنچه که بتوان خواست آدم خالی شود. به گمانش حالا توان ایستادگی و اصلاح و درست کردن داشت. می خواست مهشید پیام بدهد، زنگ بزند، سراغش را بگیرد، جواب پیام هایش را بدهد.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">و بعد از این خواستن خالی می شد. از هر رخدادی، از هر ادراکی. می دانست این مرضی ست نامعقول. می دانست دارد با سایه ها، وهم ها زندگی می کند. در انتهای سرش زندگی می کرد؛ در قعر هیچ.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">زردچوبه را پاشید روی سیب زمینی های نگینیِ سرخ شده. دکمه ی هود را فشار داد و درجه اش را بالا برد. هو هوی هود، روغن داغ، کشیده شدن و ضربه های قاشق ته ماهی تابه، کوبیدن قاشق لبه ی قابلمه تا سیب زمینی ها بریزند پایین. مادر در اتاق خودش بود و می شنید چرخ خیاطی اش را راه انداخته. مهشید یکبار گفته بود عمق جایی ست که آدم ها به هم اعتماد دارند. یک لحظه خواست کارش را زود تر تمام کند و زنگ بزند به مهتاب. مهتاب اعتماد داشتن را اولین بار به تجربه هاش فهمانده بود. بعد یادش آمد در انتهای افکارش از مهتاب می ترسد، از فاصله شان، از چیز هایی مثل اعتماد و اطمینان و دل و امید که حالا ندارند. یادش آمد روز هایی را از تجربه هایش فراموش کرده. یادش آمد داشته در گذشته ای زندگی می کرده که از روز های انتهایش سهمی نداشته اند. همانطور که مهشید، بیشتر از مهتاب در جمجمه اش بود و با گذشته ی مهشید، بیشتر از خودش حالا حرف می زد. یک لحظه دید دلش زیاد برای مهشید تنگ شده، برای هر چه که هست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تخم مرغی را با لبه ی گاز شکست روی سیب زمینی ها. هم زد. چهار تخم مرغ بعد را هم. تنش انگار از درون پخته بود. شکمش داغ شده بود. ماده ی لجز لای سیب زمینی ها سفید می شد. زرده ی تخم مرغ را با قاشق شکست تا زرده پخش شد. نمک که پاشید در را گذاشت روش. به مادر گفت حواسش به غذا باشد، کار دارد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بالای کمد دو چمدان بود. چمدان لباس های کودکی، نقاشی ها، عکس ها، کار دستی ها، اشیا جا مانده. یکی برای خودش، یکی برای پدر. صندلی لق می زد و کف پا را چرم صندلی پر کرده بود. پا که بلند می کرد چرم بالا می آمد تا کنده شود. و هوا در جذب اسفنج داخل صندلی، صدای فیش فیش می داد. کنار چمدان ها کارتن عکس های توی آلبوم نرفته را برداشت و آمد پایین. پرویز همیشه سعی می کرد میانشان بگردد و عصبانی اش می کرد. می خواست حالا دم دست باشد تا با پرویز حرف بزند. می خواست بفهمد گذشته ای که سهمی از در کنار هم بودنشان نداشته اند، حسرت پرویز نیست؟ یا اصلا پرویز راضی اش کند که کمتر رنج بکشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فکر کرد به اینکه چطور می توان از پس روز هایی بر آمد که آدم، در دلشان ایمان به خودش، به خدا را باخته، جز اینکه دست بلند کنی و تقاضای کمک؟</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 120178, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش دهم | رواق[/FONT] [FONT=Parastoo]بیست ساعت بعد از آنکه به شهامت گفت چند روزی نیست و نمی تواند باشد، در جاده بود؛ پشت فرمان. به پدر گفته بود ممکن است بازگردد. گفته بود آنه را خبر کند. تاکید کرده بود نمی خواهد هیچ کس جز خودشان خبر آمدنش را داشته باشد؛ چند روز بیشتر نیست و باید بازگردد شیراز، نمی خواهد دیگر خیلی ها را ببیند. چراغ ماشین های خط رفت، که از جاده ی آن طرف گاردریل می آمدند ته کاسه ی چشمش بود. مجبور بود چشم هایش را جمع کند. با دو دست فرمان را گرفته بود. ماشین پشت سر چند بار نور چراغ هاش را انداخت در هر سه آینه و بعد افتاد در خط سبقت. پژو سفید که رد شد دستش را داد وسط تر و بیشتر پدال گاز را با کف پا فشار داد. کیلومتر آن قدر فلشش بالا آمد که روی صد افتاده بود.[/FONT] [FONT=Parastoo]چند ساعت دیگر خانه بود. خط سفید وسط جاده، با نور وسط آسفالت ترک برداشته برق می زد و تابلو های هشدار هم. مرز کوه ها و آسمان را میدید و درخت های مجاور جاده. همه چیز. هر چیزی در دور دست چراغ ها بود وهم خودش را داشت؛ وهم خودش در تاریکی، سیاهی و سایه. شیشه را که پایین داد، باد توی گوشش پیچید. پشت تلفن به نغمه گفته بود نیاز دارد چند روز پیشش باشد. گفته بود می خواهد فرصت بودن را به او بدهد؛ می خواهد او کمی استراحت کند و خودش. و یکباره یادش افتاد از دو ماه پیش که رفته بود هرگز یکدیگر را ندیده بودند. فقط صدایش را شنیده بود. فقط صدایش را.[/FONT] [FONT=Parastoo]صدای لاستیک و شکسته شدن هوا از سرعت، اگزوز و موتور و گاز دادن را واضح تر می شنید. همینطور صدای پر واضحِ تریلی که بوق می زد و پشت سرش بود. و باد، در لاله ی گوشش.[/FONT] [FONT=Parastoo]موهایش می خورد روی پیشانی؛ مثل شلاقی، تیری که از نزدیک زده شده باشد. توی آینه، عقب تر، چراغ های تریلی را می دید. تا نیریز هنوز هشتاد کیلومتر داشت. تریلی در آینه اش دور تر می شد، انگار سرعتش به او نرسیده باشد. مادر را سپرده بود به پروین. دست و وقت پروین باز تر بود و حواسش بیشتر جمع مادر. در پنج ماه نبودنش هم همین کار را کرده بود. شب را می ستود، چنان که بیداری را. و سکوت را در خور وجود داشتن می پنداشت. یاد این جمله ی نغمه افتاد که یکبار در کلاس تذهیب زیر گوشش خوانده بود: «و خداوند سکوت را گذاشته بود برای آرامش. حالا تو مختاری». *** از مهشید خبر نداشت. سِر شده بود. انگار از هر آنچه که بتوان خواست آدم خالی شود. به گمانش حالا توان ایستادگی و اصلاح و درست کردن داشت. می خواست مهشید پیام بدهد، زنگ بزند، سراغش را بگیرد، جواب پیام هایش را بدهد.[/FONT] [FONT=Parastoo]و بعد از این خواستن خالی می شد. از هر رخدادی، از هر ادراکی. می دانست این مرضی ست نامعقول. می دانست دارد با سایه ها، وهم ها زندگی می کند. در انتهای سرش زندگی می کرد؛ در قعر هیچ.[/FONT] [FONT=Parastoo]زردچوبه را پاشید روی سیب زمینی های نگینیِ سرخ شده. دکمه ی هود را فشار داد و درجه اش را بالا برد. هو هوی هود، روغن داغ، کشیده شدن و ضربه های قاشق ته ماهی تابه، کوبیدن قاشق لبه ی قابلمه تا سیب زمینی ها بریزند پایین. مادر در اتاق خودش بود و می شنید چرخ خیاطی اش را راه انداخته. مهشید یکبار گفته بود عمق جایی ست که آدم ها به هم اعتماد دارند. یک لحظه خواست کارش را زود تر تمام کند و زنگ بزند به مهتاب. مهتاب اعتماد داشتن را اولین بار به تجربه هاش فهمانده بود. بعد یادش آمد در انتهای افکارش از مهتاب می ترسد، از فاصله شان، از چیز هایی مثل اعتماد و اطمینان و دل و امید که حالا ندارند. یادش آمد روز هایی را از تجربه هایش فراموش کرده. یادش آمد داشته در گذشته ای زندگی می کرده که از روز های انتهایش سهمی نداشته اند. همانطور که مهشید، بیشتر از مهتاب در جمجمه اش بود و با گذشته ی مهشید، بیشتر از خودش حالا حرف می زد. یک لحظه دید دلش زیاد برای مهشید تنگ شده، برای هر چه که هست. تخم مرغی را با لبه ی گاز شکست روی سیب زمینی ها. هم زد. چهار تخم مرغ بعد را هم. تنش انگار از درون پخته بود. شکمش داغ شده بود. ماده ی لجز لای سیب زمینی ها سفید می شد. زرده ی تخم مرغ را با قاشق شکست تا زرده پخش شد. نمک که پاشید در را گذاشت روش. به مادر گفت حواسش به غذا باشد، کار دارد. بالای کمد دو چمدان بود. چمدان لباس های کودکی، نقاشی ها، عکس ها، کار دستی ها، اشیا جا مانده. یکی برای خودش، یکی برای پدر. صندلی لق می زد و کف پا را چرم صندلی پر کرده بود. پا که بلند می کرد چرم بالا می آمد تا کنده شود. و هوا در جذب اسفنج داخل صندلی، صدای فیش فیش می داد. کنار چمدان ها کارتن عکس های توی آلبوم نرفته را برداشت و آمد پایین. پرویز همیشه سعی می کرد میانشان بگردد و عصبانی اش می کرد. می خواست حالا دم دست باشد تا با پرویز حرف بزند. می خواست بفهمد گذشته ای که سهمی از در کنار هم بودنشان نداشته اند، حسرت پرویز نیست؟ یا اصلا پرویز راضی اش کند که کمتر رنج بکشد. فکر کرد به اینکه چطور می توان از پس روز هایی بر آمد که آدم، در دلشان ایمان به خودش، به خدا را باخته، جز اینکه دست بلند کنی و تقاضای کمک؟[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین