انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 119996" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش نهم | عروج</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هوا به عصر می کشید اما ظهر بود. تراکم ابر ها، جو را آشفته نشان می داد. هواشناسی هوای شیراز را ابری اعلام کرده بود و حالا به نظر می رسید ابر های متراکم به باران خواهند رسید و متوقف نخواهند ماند. خیابان، شعر خوانده شده ای بود بی قافیه در توصیف آدم هایی که پادکستی برایشان خوانده شده است. در فکر به عمیق ترین مفاهیم و مراتب درد.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">مرد، آداب دان و فهیم بود. سر به سکوت و ایستاده با لباس هایی آهار خورده، مرتب، خود باور و درست. نه تکبر ناخالصی داشت و نه افتادگی درویشانه. خودش بود با اندکی احترام و تعادلی که در وجودش هضم شده بود. مردی بیست و اندی ساله. در ضمیرش تصویر ناخالصی بود از جهان، سکوتی ناعادلانه که باید درش به صدایی عادل می رسید. پرویز کوشیده بود تا خودش را بیابد و حالا در خودش ارجمند بود. کامل نبود، اما کوشیده بود چیز هایی در خور داشته باشد. زندگی اش را با نظام خودش چیده بود.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'"> روی میز، زیر شیشه ی کثیف، کارت های ویزیت و برگه ی تعرفه ها را ردیف کرده بودند. لک آب مانده بود روی صفحه، زیر پایه های کازیو، لبه های میز شیری رنگ کهنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مشتش ستون میز بود و خیره شده بود به پسربچه ای که داشت روی نیمکت مقابل کتاب فروشی شیرینی می خورد. به نغمه فکر می کرد مانده در حالتی موهوم و به خودش، که نمی دانست و به یاد نمی آورد چطور سر پا ایستاده و قوت گرفته است. کنارش راننده، مرد چهل و اندی ساله ای روی میز خم شده بود و تا رسید تحویل بار را شهامت امضاء کند، سر کرایه بار چانه زد. مرد صدایی حجم دار داشت و پر و پیمان، با خراش های خشمگین ته حجره؛ شاید از سیگار. شهامت که سی سال پشت آن میز کتاب فروخته بود و رنگ و لوازم تحریر اما مثل شاعری خاک خورده می خواست در نهایت احترام و شوخی همه چیز را به پایان ببرد. امضاء که کرد خودکار را انداخت در جا قلمی فلزی و برگه کاغذ را برداشت، رفت آن طرف میز و دستش را گذاشت پشت کمر راننده و بردش تا دم در. شهامت که تا پیاده رو رفت، از جلوی نیمکت رد شد و دیگر در قاب دید نبود نشست روی صندلی. به نغمه فکر کرد که برایش نوشته بود:« کاش دلیلی برای کودتا داشتم؛ شده ام انتهای بی علتی. عاطفه ام را خاک کرده ام. خودم مدت ها بعد، وقتی که قتل عاطفه ام را پذیرفتم دفن شدم. حالا نمی دانم میان آدم ها به دنبال مجازات و مقصر باشم یا هنوز جایی هست برای اینکه منتظر بمانم جبران شود». و تنها جمله ی خودش در جواب او که گفته بود در کنارش هست. عبارت دیگری نداشت. چیز دیگری از زبانش بر نمی آمد. پسربچه ایستاده بود تا گونی کارتن ها را بردارد. دبیر فیزیک دبیرستان یکبار سر کلاس گفت:« بزرگ شدن یعنی گاهی چشم هات رو ببندی و عبور کنی. یعنی بعضی وقت ها هیچ کاری نکنی». پسربچه داشت سر گونی را جمع می کرد که روی شانه سوار کند. شهامت هنوز باز نگشته بود. صندلی را هول داد عقب و از ته مغازه، کارتن های بار قبل را جمع کرد، برد دم در. همه را گذاشت سر گونی پسر، در گونی را براش جمع کرد.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 119996, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش نهم | عروج هوا به عصر می کشید اما ظهر بود. تراکم ابر ها، جو را آشفته نشان می داد. هواشناسی هوای شیراز را ابری اعلام کرده بود و حالا به نظر می رسید ابر های متراکم به باران خواهند رسید و متوقف نخواهند ماند. خیابان، شعر خوانده شده ای بود بی قافیه در توصیف آدم هایی که پادکستی برایشان خوانده شده است. در فکر به عمیق ترین مفاهیم و مراتب درد.[/FONT] [FONT=Parastoo]مرد، آداب دان و فهیم بود. سر به سکوت و ایستاده با لباس هایی آهار خورده، مرتب، خود باور و درست. نه تکبر ناخالصی داشت و نه افتادگی درویشانه. خودش بود با اندکی احترام و تعادلی که در وجودش هضم شده بود. مردی بیست و اندی ساله. در ضمیرش تصویر ناخالصی بود از جهان، سکوتی ناعادلانه که باید درش به صدایی عادل می رسید. پرویز کوشیده بود تا خودش را بیابد و حالا در خودش ارجمند بود. کامل نبود، اما کوشیده بود چیز هایی در خور داشته باشد. زندگی اش را با نظام خودش چیده بود.[/FONT] [FONT=Parastoo] روی میز، زیر شیشه ی کثیف، کارت های ویزیت و برگه ی تعرفه ها را ردیف کرده بودند. لک آب مانده بود روی صفحه، زیر پایه های کازیو، لبه های میز شیری رنگ کهنه. مشتش ستون میز بود و خیره شده بود به پسربچه ای که داشت روی نیمکت مقابل کتاب فروشی شیرینی می خورد. به نغمه فکر می کرد مانده در حالتی موهوم و به خودش، که نمی دانست و به یاد نمی آورد چطور سر پا ایستاده و قوت گرفته است. کنارش راننده، مرد چهل و اندی ساله ای روی میز خم شده بود و تا رسید تحویل بار را شهامت امضاء کند، سر کرایه بار چانه زد. مرد صدایی حجم دار داشت و پر و پیمان، با خراش های خشمگین ته حجره؛ شاید از سیگار. شهامت که سی سال پشت آن میز کتاب فروخته بود و رنگ و لوازم تحریر اما مثل شاعری خاک خورده می خواست در نهایت احترام و شوخی همه چیز را به پایان ببرد. امضاء که کرد خودکار را انداخت در جا قلمی فلزی و برگه کاغذ را برداشت، رفت آن طرف میز و دستش را گذاشت پشت کمر راننده و بردش تا دم در. شهامت که تا پیاده رو رفت، از جلوی نیمکت رد شد و دیگر در قاب دید نبود نشست روی صندلی. به نغمه فکر کرد که برایش نوشته بود:« کاش دلیلی برای کودتا داشتم؛ شده ام انتهای بی علتی. عاطفه ام را خاک کرده ام. خودم مدت ها بعد، وقتی که قتل عاطفه ام را پذیرفتم دفن شدم. حالا نمی دانم میان آدم ها به دنبال مجازات و مقصر باشم یا هنوز جایی هست برای اینکه منتظر بمانم جبران شود». و تنها جمله ی خودش در جواب او که گفته بود در کنارش هست. عبارت دیگری نداشت. چیز دیگری از زبانش بر نمی آمد. پسربچه ایستاده بود تا گونی کارتن ها را بردارد. دبیر فیزیک دبیرستان یکبار سر کلاس گفت:« بزرگ شدن یعنی گاهی چشم هات رو ببندی و عبور کنی. یعنی بعضی وقت ها هیچ کاری نکنی». پسربچه داشت سر گونی را جمع می کرد که روی شانه سوار کند. شهامت هنوز باز نگشته بود. صندلی را هول داد عقب و از ته مغازه، کارتن های بار قبل را جمع کرد، برد دم در. همه را گذاشت سر گونی پسر، در گونی را براش جمع کرد.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین