انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 119698" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش هشتم | خفتن</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"> پوست و گوشت و استخوان در هم له شده بود. مرده ای که نئش خودش را تا خانه، تا روی تخت به دوش گرفته بود. مرده ای که از صبح، به دلمردگی عکس های قاب شده، روز های آدم های دیگر و روایت زندگی ها نگاه می کرد. کسی که جسد صبح را به شب می برد. مرده برخاست. تا میان خیابان ایستاده بود. زیر آفتاب ورم کرده. مرده تا آنجا خودش را سر پا برد و آن گاه که حرف های مردم را می شنید، دید میان مرده ها اشتراکی نیست. دید زنده ها وقتی میمیرند، بیشتر از زنده بودنشان به هم شبیه نیستند. فهمید مرده هایی که مرده اند نیز به مثابه دیگری نیستند؛ هر چند تاثیرشان بر تاریخ یکی شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میان خیابان دید تنها آدم هایی زنده پیرامونش را گرفته اند که در سرش مثل جنازه می چرخند. دید در خانه مرگ همه را باور کرده است. دید مرگ آدم ها و شباهتشان به خودش و انسان را نتوانسته تا خیابان با خودش بیاورد. دید در خانه چیز هایی را جا انداخته است.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در شکستگی و چین خوردگی پلاستیک شیشه ای بسته ی قرص،تارهای زرشکی فرش، کدر مشخص بود. بسته را گذاشته بود_ انداخته بود زمین. در پنجه، در مشت و بعد باز شدن انگشت ها ، چهارده قرص روی دل هم تل شده بود. هوا خوب نبود. هوا، هوا نداشت. در سرش ضربه های سخت می کوبید. همه ی آنچه در کف دست بود را یک ضرب گذاشت توی دهانش. شانه و دستش سقوط کرد روی ران های ستبر. دو زانو خودش را انداخته بود روی زمین. کسی بود که بر جنازه ای نشسته. سیلی برده بودش و در طوفان انداخته بودش و بعد در اسید حلش کرده بود. تمام معماهایش در دهانش بود؛ کسی که بیشتر از اجدادش، قدمت داشت. به قدمت پیرمردی که هفته ی گذشته مرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«و قسم می خورم هیچ چیز، هیچ چیز ارزش تقلا برای زنده ماندن را ندارد؛ چه برای یک دقیقه و چه برای یک عمر».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بند اول انگشت ها، بند دوم انگشت، زخم منحنی بر زیر سبابه، شست هایی خمیده، شیار های کف دست هایش. زانو ها و خستگی اش. داشت به همه چیز نگاه می کرد و چشم هاش حیران می ریختند. دلش پر بود، زبانش هم، مغزش هم. به همه چیز فکر کرد. به زیر و بم همه آنچه فراموش شده بود. به بچگی اش، آدم ها، بزرگ شدنش، خانواده اش، پیش از تولدش، دین، چیز هایی که شنیده بود، خاطراتش. اشک می ریخت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از آرگ تا زبان و پشت دندان ها پر بود. خسته شده بود. کلافه شده بود. سرش در هم می پیچید. کرخت، فرو افتاده، آدمی که اعدام شده است با ایمان به نجات. قرص ها داشتند حل می شدند. پایش به قدم های درست نمی توانست برسد. سرش زوزه می کشید و دست های سردی را به یاد می آورد که بر تنش حلقه شدند. دوست های کودکی اش همیشه می توانستند از او دل بکنند. آدم های بزرگسالی اش هم. می خواست چهره اش را از آدم ها، همه ی آدم ها، حتی مهشید و پرویز و مادرش مخفی کند. می خواست خاطرات کودکی اش را از ذهن کودکانه ی همه پاک کند. کاش اتاق و لباس هایش، فرش ها و قدم هایش هم می توانستند از او پاک شوند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ذره ای از آب دهان، با دوز هایی که جذب کرده بود از حلق فرو رفت. باقی در آرگ، در خودشان جمع می شدند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کاش تنها خودش، خودش را به یاد می آورد. کاش هنوز توانش فلج نشده بود، تنش را جمع می کرد و می برد و می کاشت در خاک اجدادی اش. کاش از حافظه ی همه پاک می شد.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">خیلی چیز مأوای خودشان را داشتند اما همه ی آدم ها آینده نداشتند. زندگی ارزشش را نداشت که قرص ها را نخورد، که نمیرد، که باز خودش را به تکرار اندازد. حتی ارزشش را نداشت که بمیرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و مرگ آنقدر دور بود که هر چه دست دراز می کرد نمی رسید. و اندوه، درد جان افزایی بود که از عمر روز کم می کرد و به عمر دوام می افزود. شب، روز، خیابان ها، این اتاق، وحشت در قلب، همه چیز خالی بود. از ارزش داشتن خالی بود. وقتی نگاهت همه چیز را خالی می بیند تو خالی شده ای از خودت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشک، افتاد میان انگشت ها و لیز خورد تا اتصال به دست. حق کدام حیات بود که خودش نه زندگی اش را انتخاب کند، نه شرایط را، نه شهرش را، نه نوع بزرگ شدنش را و بعد اینطور عاجز شود؟ حق کدام حیات بود که در بی تحملی محض آنقدر با هیچ چیز کنار نیاید و توان انحلال هیچ اشکالی را نداشته باشد که با تمام وجود به کشتن خودش فکر کند؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قطره ای روی زانو محو می شد و گسترش می یافت. قطره ی شورآبه لای بسته ی قرص، لیز خورد و در حفره ی قرصی وا ماند. پهن شده بود روی زمین، روی پاهاش، روی سکویی که از آن جا سقوط کند. جهان محو بود. دیگر حتی اقلیتش «ما» را هم نداشت. فقط «من» بود به «هیچ». دیگر هیچ کس را شبیه به خودش نمی یافت. در هیچ امکانی، در هیچ وقتی. خشمگین بود. اول ناامید شده بود و بعد خشمگین بود. تمام اعتبار جهان در ته مانده ی قوتی که مانده بود تباه شد. خشمگین بود. خشمگین بود و از خشمگینی خشمگین تر. از همه چیز خشم داشت. نباید بازنده می شد. </span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">لحظه ای احساس کرد نمی تواند اینطور بمیرد. باید به زندگی رو دست می زد و خودش را از پلی، عصر همان روز که بهترین رویداد ها شکل گرفتند فرو می انداخت میان خیابان. به نماد درد هایی که کف خیابان، بین آدم ها، بیرون از تعلق کشیده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">روکش قرص ها با بزاق دهان ترکیب شده بود. نم کشیدگی به تمامی شان نفوذ کرده و به هم چسبیده بودند. دهانش تلخ بود. بزاقی که رقیق بود از حلق فرو می رفت. آب دهان را قورت داد و قرص ها را تف کرد کف دست. خمیر صورتی رنگ لجزی از قضاوت خودش درباره ی زندگی مانده بود تا آن لحظه . لای شیار های دست پخش می شد. جلوی چشم هاش بود. بالای بسته های خالی قرص. با اولین مرتبه ای که بالاخره این کار از سرش به دست هاش رسیده بود. به جای تمامی آدم هایی که نبودند تا از او بخواهند پایین بیاید نفس کشید. جای مهشید که نمی دانست در دنیایی آنقدر کدر زندگی می کند، جای پرویز، جای مادرش، جای حسرت ها و هراس ها و باور هایی که درباره ی زندگی می شکست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سکوت کف مغزش بود. سکوت کل حرف هایش شد.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 119698, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش هشتم | خفتن پوست و گوشت و استخوان در هم له شده بود. مرده ای که نئش خودش را تا خانه، تا روی تخت به دوش گرفته بود. مرده ای که از صبح، به دلمردگی عکس های قاب شده، روز های آدم های دیگر و روایت زندگی ها نگاه می کرد. کسی که جسد صبح را به شب می برد. مرده برخاست. تا میان خیابان ایستاده بود. زیر آفتاب ورم کرده. مرده تا آنجا خودش را سر پا برد و آن گاه که حرف های مردم را می شنید، دید میان مرده ها اشتراکی نیست. دید زنده ها وقتی میمیرند، بیشتر از زنده بودنشان به هم شبیه نیستند. فهمید مرده هایی که مرده اند نیز به مثابه دیگری نیستند؛ هر چند تاثیرشان بر تاریخ یکی شود. میان خیابان دید تنها آدم هایی زنده پیرامونش را گرفته اند که در سرش مثل جنازه می چرخند. دید در خانه مرگ همه را باور کرده است. دید مرگ آدم ها و شباهتشان به خودش و انسان را نتوانسته تا خیابان با خودش بیاورد. دید در خانه چیز هایی را جا انداخته است. *** در شکستگی و چین خوردگی پلاستیک شیشه ای بسته ی قرص،تارهای زرشکی فرش، کدر مشخص بود. بسته را گذاشته بود_ انداخته بود زمین. در پنجه، در مشت و بعد باز شدن انگشت ها ، چهارده قرص روی دل هم تل شده بود. هوا خوب نبود. هوا، هوا نداشت. در سرش ضربه های سخت می کوبید. همه ی آنچه در کف دست بود را یک ضرب گذاشت توی دهانش. شانه و دستش سقوط کرد روی ران های ستبر. دو زانو خودش را انداخته بود روی زمین. کسی بود که بر جنازه ای نشسته. سیلی برده بودش و در طوفان انداخته بودش و بعد در اسید حلش کرده بود. تمام معماهایش در دهانش بود؛ کسی که بیشتر از اجدادش، قدمت داشت. به قدمت پیرمردی که هفته ی گذشته مرد. «و قسم می خورم هیچ چیز، هیچ چیز ارزش تقلا برای زنده ماندن را ندارد؛ چه برای یک دقیقه و چه برای یک عمر». بند اول انگشت ها، بند دوم انگشت، زخم منحنی بر زیر سبابه، شست هایی خمیده، شیار های کف دست هایش. زانو ها و خستگی اش. داشت به همه چیز نگاه می کرد و چشم هاش حیران می ریختند. دلش پر بود، زبانش هم، مغزش هم. به همه چیز فکر کرد. به زیر و بم همه آنچه فراموش شده بود. به بچگی اش، آدم ها، بزرگ شدنش، خانواده اش، پیش از تولدش، دین، چیز هایی که شنیده بود، خاطراتش. اشک می ریخت. از آرگ تا زبان و پشت دندان ها پر بود. خسته شده بود. کلافه شده بود. سرش در هم می پیچید. کرخت، فرو افتاده، آدمی که اعدام شده است با ایمان به نجات. قرص ها داشتند حل می شدند. پایش به قدم های درست نمی توانست برسد. سرش زوزه می کشید و دست های سردی را به یاد می آورد که بر تنش حلقه شدند. دوست های کودکی اش همیشه می توانستند از او دل بکنند. آدم های بزرگسالی اش هم. می خواست چهره اش را از آدم ها، همه ی آدم ها، حتی مهشید و پرویز و مادرش مخفی کند. می خواست خاطرات کودکی اش را از ذهن کودکانه ی همه پاک کند. کاش اتاق و لباس هایش، فرش ها و قدم هایش هم می توانستند از او پاک شوند. ذره ای از آب دهان، با دوز هایی که جذب کرده بود از حلق فرو رفت. باقی در آرگ، در خودشان جمع می شدند. کاش تنها خودش، خودش را به یاد می آورد. کاش هنوز توانش فلج نشده بود، تنش را جمع می کرد و می برد و می کاشت در خاک اجدادی اش. کاش از حافظه ی همه پاک می شد.[/FONT] [FONT=Parastoo]خیلی چیز مأوای خودشان را داشتند اما همه ی آدم ها آینده نداشتند. زندگی ارزشش را نداشت که قرص ها را نخورد، که نمیرد، که باز خودش را به تکرار اندازد. حتی ارزشش را نداشت که بمیرد. و مرگ آنقدر دور بود که هر چه دست دراز می کرد نمی رسید. و اندوه، درد جان افزایی بود که از عمر روز کم می کرد و به عمر دوام می افزود. شب، روز، خیابان ها، این اتاق، وحشت در قلب، همه چیز خالی بود. از ارزش داشتن خالی بود. وقتی نگاهت همه چیز را خالی می بیند تو خالی شده ای از خودت. اشک، افتاد میان انگشت ها و لیز خورد تا اتصال به دست. حق کدام حیات بود که خودش نه زندگی اش را انتخاب کند، نه شرایط را، نه شهرش را، نه نوع بزرگ شدنش را و بعد اینطور عاجز شود؟ حق کدام حیات بود که در بی تحملی محض آنقدر با هیچ چیز کنار نیاید و توان انحلال هیچ اشکالی را نداشته باشد که با تمام وجود به کشتن خودش فکر کند؟ قطره ای روی زانو محو می شد و گسترش می یافت. قطره ی شورآبه لای بسته ی قرص، لیز خورد و در حفره ی قرصی وا ماند. پهن شده بود روی زمین، روی پاهاش، روی سکویی که از آن جا سقوط کند. جهان محو بود. دیگر حتی اقلیتش «ما» را هم نداشت. فقط «من» بود به «هیچ». دیگر هیچ کس را شبیه به خودش نمی یافت. در هیچ امکانی، در هیچ وقتی. خشمگین بود. اول ناامید شده بود و بعد خشمگین بود. تمام اعتبار جهان در ته مانده ی قوتی که مانده بود تباه شد. خشمگین بود. خشمگین بود و از خشمگینی خشمگین تر. از همه چیز خشم داشت. نباید بازنده می شد. [/FONT] [FONT=Parastoo]لحظه ای احساس کرد نمی تواند اینطور بمیرد. باید به زندگی رو دست می زد و خودش را از پلی، عصر همان روز که بهترین رویداد ها شکل گرفتند فرو می انداخت میان خیابان. به نماد درد هایی که کف خیابان، بین آدم ها، بیرون از تعلق کشیده بود. روکش قرص ها با بزاق دهان ترکیب شده بود. نم کشیدگی به تمامی شان نفوذ کرده و به هم چسبیده بودند. دهانش تلخ بود. بزاقی که رقیق بود از حلق فرو می رفت. آب دهان را قورت داد و قرص ها را تف کرد کف دست. خمیر صورتی رنگ لجزی از قضاوت خودش درباره ی زندگی مانده بود تا آن لحظه . لای شیار های دست پخش می شد. جلوی چشم هاش بود. بالای بسته های خالی قرص. با اولین مرتبه ای که بالاخره این کار از سرش به دست هاش رسیده بود. به جای تمامی آدم هایی که نبودند تا از او بخواهند پایین بیاید نفس کشید. جای مهشید که نمی دانست در دنیایی آنقدر کدر زندگی می کند، جای پرویز، جای مادرش، جای حسرت ها و هراس ها و باور هایی که درباره ی زندگی می شکست. سکوت کف مغزش بود. سکوت کل حرف هایش شد.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین