انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 119124" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش هفتم | شیب</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز زنگ زده بود تا از احوالش با خبر شود. شاید می خواست درباره ی اینکه می خواهد چکار کند حرف بزند. وقتی پشت خط صدای بم پرویز گرفته بود، ته قلبش دردی بغرنج ایجاد شد. به پرویز گفت متأسف است اما حالا نمی تواند حرف بزند. گفت اگر اشکالی ندارد بعد خودش، با او تماس خواهد گرفت. گفت حالش حالا چندان خوب نیست و نمی تواند روی چیزی که می شنود تمرکز کند. گفت حتی اگر تمرکز کند هم چیزی چندان از حرف زدن با او دست پرویز را نمی گیرد. گفت نباید سراغ کسی رفت که کسی بودن را گم کرده.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز پیش از آنکه تماس را قطع کند گفته بود دارد هذیان می گوید. گفته بود اگر حالش بدتر شد خبرش کند و کاش می توانست بیاید و ببیندش. گفته بود امیدوار است زود تر بهتر شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز از آنچه میان او با خودش می گذشت کلمه های زیادی در رویداد نداشت. خبر نداشت چند وقت است دارد خودش، کف عصب هایش خودش را می درد. خبر نداشت چیز هایی از کودکی و نوجوانی و خانواده و زندگی و روز هایش را این روز ها دارد به یاد می آورد که می توانند نقطه ی کتابش باشند. اما زیستن را خوب می فهمید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرویز معتقد بود او کتابی ست که باید ورق بخورد. معتقد بود باید زود تر او را می شناخته و این«صدای بلند ترانه ای به امید چسب خورده» جایی میان زندگی اش بوده است. پرویز می خواست همیشه چیز هایی را در وجود نغمه محکم کند. معتقد بود باید نغمه را در استقامتش ثبات و حرمت و احترام بخشید. پرویز، مقاومت بود. اما پشیمان می شد. زندگی عجیب تر از این حرف ها بود. باید ایمانش زیادی محکم می بود تا به برخورد با نغمه، نشکند. حالا که بعد این همه سال بازگشته بود و معتقد بود خواهری، همذات و همزادی، اعجازی در زندگیش است.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را گذاشت روی دیوار. گردنش می زد. کمرش در دردی شدید سست شده بود. قلب داستان واهی انسان بود از رنج؟ از درد؟ از اندوه؟ و از عمق؟ معده اش می سوخت و مغزش در آتش سردی اکسید می شد. کاش کسی دستش را می گرفت. شانه اش را می تکاند. کمک می کرد از باتلاق خودش بیرون بیاید. دوباره در خودش گم شده بود. می خواست بخوابد و در کابوس، دنیا همان بشود که واقعاً می دید. می خواست غرق شود و روحش را بالا بیاورد. می خواست تنش را تکه تکه کند. می خواست از خانه تکان نخورد و در بیهودگی هضم نشود. باقی آدم ها به فکر آینده بودند. باقی آدم ها جلو می رفتند. مگر نه اینکه ما متفاوت زندگی می کردیم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در چشم هاش چیزی مثل برق جریان می یافت. می خواست مغزش را سوراخ کند و به جایش خاک بریزد، گل بکارد، هر کاری کند ولی فقط مغزش در سرش نباشد. می خواست خرخره ی خودش را بجود. تنش حالش را بد می کرد. می خواست تنش را بالا بیاورد چون تلخی عذابی درش بود. رازی از گلویش بالا آمد. چشمش را فشار داد به هم. اگر بقیه می دانستند می توانستند چه کار کنند؟ چرا فراموش کرده بود؟ چرا چیز هایی را فراموش می کرد که سنگین بودند؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهتاب یکبار گفت اینها واکنش دفاعی ست برای حفظ روان. چقدر درد می کشید و روانش سنگین بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلش می خواست سر مهشید داد بکشد :« آدم ها متفاوت زندگی می کنند. گاهی پیشرفت در کنار اومدن آدم ها با خودشونه. با زندگی شون، با گذشته شون، می فهمی؟ من این روز ها دارم همین کار رو برای کل زندگیم می کنم تا فقط زنده بمونم. می فهمی؟ آره؟»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ساعت هشت بامداد. هلیکوپتری به مقصدی نامعلوم بالای سر شهر بود. می چرخید و جایی در کوه ها فرود آمد. پرویز پشت خط گفت باید هم را ببینند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_نمی خوام از خونه بیام بیرون. «اینجا کسی مرده است برادر، فقط باید برای جمع کردن جنازه اش آمد».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای پشت خط شفاف بود. صدای ایستگاه مترو می آمد و صدای نفس نفس زدن:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_تو هر چقدر اشتباه کنی، من تو رو با اشتباه هات دوست دارم. تو با اشتباه کردن هات کاملی نغمه. فرصت کمه، متأسفم بابت همه چیز.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گوشی را فاصله داد از دهانش. صدای تلوزیون بلند بود و زنی با بغض، شکایت از چیزی در مجادله با مردی می کرد. احساس کرد چقدر همه چیز دیر می رسد. احساس کرد دارد عذاب می بیند. احساس کرد تحمل ندارد که حضور داشته باشد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_باورت رو نابود نکن پرویز. این منم که قاضی آدم هام. « مرا بدل به ترازو کن».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_چرا فکر می کنی آدم ها با تمام اشتباهی که در حق تو کردن، هنوز هم می تونند قضاوتت کنند؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_پرویز، من از صدای هلیکوپتر روی این شهر می ترسم. من می ترسم از اینکه این صدا رو اینجا می شنوم. دوباره خبری، مصیبتی توی شهره. می فهمی چی می گم؟ من دارم مثل همین شهر زندگی می کنم. توی این شهر از بیرونش فرار می کنم و به ریشه هاش توی درونم می رسم. من همذات این شهرم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تو کجایی؟ کجا می تونی زندگی کنی؟ کی رو توی ایینه می بینی؟</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 119124, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش هفتم | شیب پرویز زنگ زده بود تا از احوالش با خبر شود. شاید می خواست درباره ی اینکه می خواهد چکار کند حرف بزند. وقتی پشت خط صدای بم پرویز گرفته بود، ته قلبش دردی بغرنج ایجاد شد. به پرویز گفت متأسف است اما حالا نمی تواند حرف بزند. گفت اگر اشکالی ندارد بعد خودش، با او تماس خواهد گرفت. گفت حالش حالا چندان خوب نیست و نمی تواند روی چیزی که می شنود تمرکز کند. گفت حتی اگر تمرکز کند هم چیزی چندان از حرف زدن با او دست پرویز را نمی گیرد. گفت نباید سراغ کسی رفت که کسی بودن را گم کرده. پرویز پیش از آنکه تماس را قطع کند گفته بود دارد هذیان می گوید. گفته بود اگر حالش بدتر شد خبرش کند و کاش می توانست بیاید و ببیندش. گفته بود امیدوار است زود تر بهتر شود. پرویز از آنچه میان او با خودش می گذشت کلمه های زیادی در رویداد نداشت. خبر نداشت چند وقت است دارد خودش، کف عصب هایش خودش را می درد. خبر نداشت چیز هایی از کودکی و نوجوانی و خانواده و زندگی و روز هایش را این روز ها دارد به یاد می آورد که می توانند نقطه ی کتابش باشند. اما زیستن را خوب می فهمید. پرویز معتقد بود او کتابی ست که باید ورق بخورد. معتقد بود باید زود تر او را می شناخته و این«صدای بلند ترانه ای به امید چسب خورده» جایی میان زندگی اش بوده است. پرویز می خواست همیشه چیز هایی را در وجود نغمه محکم کند. معتقد بود باید نغمه را در استقامتش ثبات و حرمت و احترام بخشید. پرویز، مقاومت بود. اما پشیمان می شد. زندگی عجیب تر از این حرف ها بود. باید ایمانش زیادی محکم می بود تا به برخورد با نغمه، نشکند. حالا که بعد این همه سال بازگشته بود و معتقد بود خواهری، همذات و همزادی، اعجازی در زندگیش است. سرش را گذاشت روی دیوار. گردنش می زد. کمرش در دردی شدید سست شده بود. قلب داستان واهی انسان بود از رنج؟ از درد؟ از اندوه؟ و از عمق؟ معده اش می سوخت و مغزش در آتش سردی اکسید می شد. کاش کسی دستش را می گرفت. شانه اش را می تکاند. کمک می کرد از باتلاق خودش بیرون بیاید. دوباره در خودش گم شده بود. می خواست بخوابد و در کابوس، دنیا همان بشود که واقعاً می دید. می خواست غرق شود و روحش را بالا بیاورد. می خواست تنش را تکه تکه کند. می خواست از خانه تکان نخورد و در بیهودگی هضم نشود. باقی آدم ها به فکر آینده بودند. باقی آدم ها جلو می رفتند. مگر نه اینکه ما متفاوت زندگی می کردیم؟ در چشم هاش چیزی مثل برق جریان می یافت. می خواست مغزش را سوراخ کند و به جایش خاک بریزد، گل بکارد، هر کاری کند ولی فقط مغزش در سرش نباشد. می خواست خرخره ی خودش را بجود. تنش حالش را بد می کرد. می خواست تنش را بالا بیاورد چون تلخی عذابی درش بود. رازی از گلویش بالا آمد. چشمش را فشار داد به هم. اگر بقیه می دانستند می توانستند چه کار کنند؟ چرا فراموش کرده بود؟ چرا چیز هایی را فراموش می کرد که سنگین بودند؟ مهتاب یکبار گفت اینها واکنش دفاعی ست برای حفظ روان. چقدر درد می کشید و روانش سنگین بود. دلش می خواست سر مهشید داد بکشد :« آدم ها متفاوت زندگی می کنند. گاهی پیشرفت در کنار اومدن آدم ها با خودشونه. با زندگی شون، با گذشته شون، می فهمی؟ من این روز ها دارم همین کار رو برای کل زندگیم می کنم تا فقط زنده بمونم. می فهمی؟ آره؟» *** ساعت هشت بامداد. هلیکوپتری به مقصدی نامعلوم بالای سر شهر بود. می چرخید و جایی در کوه ها فرود آمد. پرویز پشت خط گفت باید هم را ببینند. _نمی خوام از خونه بیام بیرون. «اینجا کسی مرده است برادر، فقط باید برای جمع کردن جنازه اش آمد». صدای پشت خط شفاف بود. صدای ایستگاه مترو می آمد و صدای نفس نفس زدن: _تو هر چقدر اشتباه کنی، من تو رو با اشتباه هات دوست دارم. تو با اشتباه کردن هات کاملی نغمه. فرصت کمه، متأسفم بابت همه چیز. گوشی را فاصله داد از دهانش. صدای تلوزیون بلند بود و زنی با بغض، شکایت از چیزی در مجادله با مردی می کرد. احساس کرد چقدر همه چیز دیر می رسد. احساس کرد دارد عذاب می بیند. احساس کرد تحمل ندارد که حضور داشته باشد: _باورت رو نابود نکن پرویز. این منم که قاضی آدم هام. « مرا بدل به ترازو کن». _چرا فکر می کنی آدم ها با تمام اشتباهی که در حق تو کردن، هنوز هم می تونند قضاوتت کنند؟ _پرویز، من از صدای هلیکوپتر روی این شهر می ترسم. من می ترسم از اینکه این صدا رو اینجا می شنوم. دوباره خبری، مصیبتی توی شهره. می فهمی چی می گم؟ من دارم مثل همین شهر زندگی می کنم. توی این شهر از بیرونش فرار می کنم و به ریشه هاش توی درونم می رسم. من همذات این شهرم. تو کجایی؟ کجا می تونی زندگی کنی؟ کی رو توی ایینه می بینی؟[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین